eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
818 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3هزار ویدیو
60 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ آداب غذا خوردن از نظر اسلام 🌺 امام حسن مجتبی (ع) می فرمایند: برای غذا و غذا خوردن، دوازده ویژگی است که بر هر مسلمانی واجب است آنها را بداند. چهار مورد از آن واجب است، چهار مورد از آن مستحب است و چهار مورد از آن جزو آداب است. اما آنچه واجب است، عبارت است از: معرفت( بداند که رازق کیست)، راضی بودن به روزی خود، بردن نام خدا و شکر نمودن. و آنچه که مستحب است: وضو گرفتن قبل از غذا و نشستن بر طرف چپ و غذا خوردن با سه انگشت و لیسیدن انگشتان. 💥 و آنچه آداب است: خوردن از آنچه پیش روست، کوچک گرفتن لقمه‌ها و خوب جویدن غذا و کمتر به صورت دیگران نگاه کردن است. 📚 منبع: وسائل الشیعه، ج ۱۶،ص ۵۳۹ ‌
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🔉 #حال_خوب ۴ 📅 جلسه چهارم | ‌۱۴۰۰/۰۱/۲۷ 🕌 مسجد امام صادق(ع) 🌺 استاد پناهیان
👆🏼✅🌹 جلسه چهارم حال خوب رو فکر کنم گوش کرده باشید. 🔸جلسه پنجم حال خوب رو تقدیم حضورتون میکنیم 👇🏼
3446945262.mp3
9.54M
🔉 حال خوب(۵) 📅 جلسه پنجم | ‌۱۴۰۰/۰۱/۲۸ 🕌 مسجد امام صادق(ع)
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفدهم مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آق
بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند. نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم. بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ی ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.» کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم. یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.» رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم. ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم. صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.» اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.» می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. 📚
‌‌ بِسْمِ اللَّهِ، آمَنْتُ بِاللَّهِ، تَوَکَّلْتُ عَلَی اللَّهِ، ما شاءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلّا بِاللَّهِ🌿 ‌
🔥 بسم الله الرحمن الرحیم حساب عبری دفتر امام خامنه ای(مدظله‌العالی) در ایکس فعالیتش رو شروع کرد... ‌
| واکنش رسانه‌های خبری جهان  به ترقه‌بازی اسرائیل ‌ ‌
رهبر انقلاب اسلامی در دیدار خانواده‌های شهدای امنیت: کیفیت فهماندن قدرت و اراده ملت ایران به رژیم صهیونیستی را باید مسئولان تشخیص دهند و آنچه را که صلاح این ملت و کشور است انجام گیرد. ۱۴۰۳/۸/۶ ‌
رهبر انقلاب: در مورد حرکت شرورانه دوشب پیش رژیم صهیونیستی، هم بزرگنمایی غلط است هم کوچک‌انگاری/ باید خطای محاسباتی رژیم صهیونیستی به هم بخورد / قدرت و توانایی و ابتکار و اراده ملت ایران را باید به آن‌ها بفهمانیم رهبر انقلاب اسلامی صبح امروز در دیدار خانواده‌های شهدای امنیت: مطلب دوم مربوط به این حرکت شرورانه‌ای است که دو شب پیش اینجا انجام دادند. خب، یک غلطی کرد، خودشان هم البته بزرگنمایی می‌کنند. بزرگنمایی آنها غلط است اما توجه داشته باشید کوچک‌انگاری آن هم غلط است. اینکه ما بگوییم: «نه؛ چیزی نبود، اهمیتی نداشت» این هم غلط است. بایستی خطای محاسباتی رژیم صهیونیستی به هم بخورد. اینها دچار خطای محاسباتی‌اند نسبت به ایران. اینها ایران را نمی‌شناسند، جوانان ایران را نمی‌شناسند، ملت ایران را نمی‌شناسند، قدرت و توانایی و ابتکار و اراده ملت ایران را هنوز درست نتوانسته‌اند بفهمند؛ این را ما باید به این‌ها بفهمانیم. کیفیت کار را مسئولین ما باید تشخیص بدهند و درست بفهمند آنچه که صلاح این کشور و این ملت هست آن را انجام بدهند. [صهیونیستها] باید بدانند ملت ایران کیست، جوانان ایران چگونه‌اند، این فکر، این انگیزه، این رشادت، این آمادگی که امروز در ملت ایران وجود دارد، خود این امنیت‌ساز است. این را بایستی حفظ کنیم. ۱۴۰۳/۸/۶ ‌
⚫️ تصاویری از دو شهید گیلانی حادثه تروریستی تفتان
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هجدهم بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را
تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.» خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.» خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم. دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!» ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم. خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم.» همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم.» نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!» آهسته جواب دادم: «بله.» انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.» بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است. قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت. همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!» راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند. ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.» وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.(پایان فصل چهارم) 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودش گفته ‏"یَداللَهِ فَوقَ أَیْدِیهِم"✨️ ‏یعنی؛ بنده‌ی من ‏نگران فردایت نباش ! ‏از رفتار آدم‌ها دلگیر نشو،‏کاری از آنها ‏برنمی‌آید،دستت رابه من بده ! ‏تا من نخواهم برگی از درخت نمی‌افتد...🍂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#افزایش_ظرفیت_روحی 132 ❇️ انسان مودب خیلی از مسیر نزدیک شدن به پروردگار عالم رو به راحتی طی خواهد ک
133 💥 بهترین مسیر ادب شدن 🔸 اگه پدر و مادر بخوان فرزند خودشون رو با ادب بار بیارن یکی از نزدیک ترین و موثر ترین راه ها اینه که فرزندانشون رو با "محبت اهل بیت علیهم السلام" مودب کنند. ✅ مثلا کسی که فرزند خودش رو به جلسات هئیت میبره در واقع داره یه فرایند بسیار ارزشمند تربیتی رو طی میکنه. 👈🏼 وقتی کودک میبینه که پدر در جلسه هیئت، خیلی مودبانه و محترمانه نشسته و داره دعا میخونه این کار پدر، اثر تربیتی بسیار عالی در روح اون کودک خواهد داشت. 💢 چنین کودکی وقتی بزرگ بشه در هیچ شرایطی به ذهنش هم خطور نمیکنه که به اهل بیت علیهم السلام بی احترامی کنه. ‌
134 ✅ ادب به طور ذاتی انسان رو در حداقل از انسانیت نگه میداره و نمیذاره که انسان هیچ وقت سقوط کنه و این آغاز راهی هست برای رسیدن به حداکثر ایمان. در واقع همین ادب حداقلی هم یه روزی انسان رو نجات خواهد داد. ❇️ ادب مقدمه دینداری هست. مقدمه ای که دینداری رو خیلی عجیب میکنه و به خاطر تواضعی که در انسان به وجود میاره کاملا ضد عُجب عمل میکنه.👌🏼 🔸 اگه کسی میخواد نماز شب بخونه نباید به این فکر کنه که قراره یه ارتباط عاشقانه برقرار کنه. اگه اینجوری باشه چند شب که نماز خوند بعدش خسته میشه و نماز شبش ترک خواهد شد. ✔️ اما اگه که از سر ادب نماز شب میخونه نیمه های شب وقتی بیدار میشه میگه بی ادبی هست که بخوام بخوابم! بلند میشه و نمازش رو خیلی مودبانه به جا میاره... ‌
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#آداب_زندگی 20 🔸 یکی از کارهایی که پیامبر عزیزمون هر روز انجام میدادند این بوده که روزی 70 بار استغ
21 ✅ یکی از کارهایی که پدر و مادرای عزیز باید انجام بدن اینه که فرزندانشون رو در جلسات هیئت بزرگ کنند. 🔸 خیلی فرقه بین پدر و مادری که یه عمر فرزندشون رو توی جلسات اهل بیت علیهم السلام بردن با والدینی که اصلا توی این فضاها نبودند. شما میتونید در بین اطرافیانتون این موضوع رو بررسی کنید. واقعا ماها هرچی داریم از همون جلسات هست. ❇️ وقتی که در جلسه هیئت همه خیلی مودبانه و محترمانه میشینن و به حرفای سخنران گوش میدن اون بچه هم یاد میگیره که مقابل اهل بیت مودب باشه. خیییییلی فرقه.... ‌
🔷 برام خیلی جالبه که یه خانم انقدر درک و فهمش بالا باشه که این حرفا رو بزنه. وقتی به مشکلات بسیاری از خانم های مذهبی با شوهرشون نگاه میکنیم میبینیم همه مشکلات ریشه در همین موضوع داره. امیرالمومنین علی علیه السلام میفرماید: ✅ خوش بحال اون کسی که انقدر مشغول عیوب خودش هست که اصلا وقت نمیکنه به عیوب دیگران نگاه کنه... ‌
✅ نظرم رسید که امروز یکی از خطبه های زیبای امیرالمومنین علی علیه السلام رو تقدیم کنم تا لذت ببرید در مورد دنیای حرام... حس کنید پای منبر آقا هستید امروز....👇🏼 ‌
3494762802.mp3
898K
🌺 ترجمه صوتی خطبه 111 نهج البلاغه دنیای حرام 🌺 @IslamLifestyles
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_نوزدهم تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال
فصل پنجم در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند. دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.» ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبة عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.» همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!» پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست.» عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.» عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیه جملة عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.» محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد. از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم. 📚
‌‌ بِسْمِ اللَّهِ، آمَنْتُ بِاللَّهِ، تَوَکَّلْتُ عَلَی اللَّهِ، ما شاءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلّا بِاللَّهِ🌿 ‌