eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
780 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.1هزار ویدیو
60 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا متوجه میشه دختر خانومی میگه انگشتر میخوام لب‌خونی کنید ببینید آقا چی میگه به محافظ😍 فدای همچین‌ آقایی بشم❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
‍ ‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_شصت_و_چهار #فصل_چهاردهم گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیا
‍ ✫⇠ ✫⇠ اما ته دلم قند آب می شد ، گفت: «ببین چی برایتان خریده ام ، خدا کند خوشت بیاید.» و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی. رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد. یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمی دهی، اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت می آید؟!» دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: «جان صمد بخند.» خنده ام گرفت. گفت: «حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم. چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.» دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم. سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده ای. چقدر به تو می آید.» خجالت کشیدم و گفتم: «ممنون ، می روی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم.» دستم را گرفت و گفت: «چی! می خواهم لباسم را عوض کنم! نمی شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می خندی، عید است.» گفتم: «آخر حیف است این لباس مهمانی است.» خندید و گفت: «من هم مهمانت هستم. یعنی نمی شود برای من این لباس را بپوشی؟!» تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: «بنشین.» بچه ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همان طور که دستم را گرفته بود گفت: «به خاطر ظهر معذرت می خواهم. من تقصیرکارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. می دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازه تو دوست نداشته ام. گاهی فکر می کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می کنم، می بینم من با عشق تو به خدا نزدیک تر می شوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر می کنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ وگرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن ها و کودکان ما می آورد. ادامه دارد...✒ 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ای که به عشقت اسیر خیلِ بنی آدمند سوختگانِ غمت ، با غم دل خرمند هر که غمت را خرید ، عشرت عالم فروخت با خبرانِ غمت بی خبر از عالمند .. 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
لیست دوره های آموزشی موسسه تنهامسیرآرامش: 1- دوره همسرداری مومنانه مخصوص همه بانوان کشور با بیش از 40 هزار دانشجو و با بیش از یک سال آموزش مداوم ادمین ثبت نام: @admin_hamsardari لینک رایگان تجربه های کلاس همسرداری: 👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/892535157Cc6bb3bfaec 💕🌹🟢💕🌹 2- دوره همسرداری آقایان ادمین ثبت نام: @admin165 🌷❤️🌹✅❤️🌷 3- دوره تخصصی تربیت فرزند زیر 7 سال در طول 6 ماه ادمین ثبت نام: @admin_tarbiatfarzand 🌹🔶❇️🌹❇️🔶 4- دوره تخصصی تربیت فرزند 7 تا 14 سال در طول 6 ماه ادمین ثبت نام: @Admin_raising_child_2 5- تربیت فرزند بالای 14 سال در طول 6 ماه ادمین ثبت نام: @admintma3 🔶🌺🔶🌺🔶 6- دوره تربیت مربی و مدرس:👇🏼 @admin13698 7- دوره بسیار عالی و کاربردی "مزاج زندگی" در مورد مسائل طبی و سبک زندگی اسلامی 💥💥💥👇🏼 ادمین ثبت نام @admin_mezaj_zendegi تجربه های مزاج شناسی 👇🏼👇🏼🎁 https://eitaa.com/joinchat/1953170230Ca03c27ccdc 8- 💥 دوره بسیار کاربردی "درمان بیماری ها" ادمین ثبت نام:👇 @admin_darmanbimari 🔸 هزینه هر کلاسی 300 هزار تومان میباشد و هر دوره حدود 6 ماه طول میکشه ❇️ تدریس همه این دوره ها توسط حجت الاسلام سید محمد باقر حسینی انجام خواهد شد
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
❇️🔸 برای سریع تر شدن روند ثبت نام میتونید هزینه هر کلاسی رو که میخواید به یکی از این کارتها واریز کنید و فیشش رو برای ادمین مربوطه بفرستید تا لینک کلاس براتون ارسال بشه👇
6037998142562692

6037997587193831

5859831211147243
سید محمد باقر حسینی روش بزنید کپی میشه👆 تا امشب ساعت 10 هر کلاسی 200 تومن هست.
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
💥 دوره بسیار کاربردی "درمان بیماری ها" ادمین ثبت نام:👇 @admin_darmanbimari
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
✅🌷 برخی از مهم ترین بیماری هایی که درمان کم هزینه و آسانش رو گفتیم این موارد هست:👇🏼👇🏼 🔶 چاقی و اضافه وزن 🔹چربی خون بالا 🔺کم خونی 🔹سنگ کیسه صفرا 🔸زردی نوزادان 🔺درمان انواع عفونت ها 🔸سرطان ( خون ، استخوان ، مغز، تخمدان، سینه، کبد) 🔹فیبروم رحم 🔻جوش های صورت 🔸تنظیم قاعدگی 🔹کم کاری و پرکاری تیروئید 🔻کبد چرب 🔸دیابت 🔹خارپاشنه پا 🔺ریزش مو 🔹دیسک کمر 🔸آلوپسی یا طاسی جلوی سر 🔸سنگ کلیه 🔹واریس 🔸تورم پروستات 🔻شب ادراری کودکان 🔸درمان لاغری و صدها بیماری کوچک و بزرگ دیگه...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_شصت_و_پنج #فصل_چهاردهم اما ته دلم قند آب می شد ، گفت: «ببین چی برایتان خر
‍ ✫⇠ ✫⇠ اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دیدی، به من حق می دادی. قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ببین این مردم جنگ زده با چه سختی زندگی می کنند. مگر آن ها خانه و زندگی نداشته اند؟! آن ها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند.» به خودم آمدم. گفتم: «تو راست می گویی. حق با توست. معذرت می خواهم.» نفس راحتی کشید و گفت: «الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می خواهد بگویم، درباره خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می آیم، می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را می بینم. خدا خودش بهتر می داند شاید دفعه دیگری وجود نداشته باشد. به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس الله و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی.» زدم زیر گریه، گفتم: «صمد بس کن. این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم، بس کن دیگر.» با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت: «گریه نکن ، بچه ها ناراحت می شوند. این ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی.» مکثی کرد و دوباره گفت: «این بار هم که بروم، دل خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه ها باش و تحمل کن.» و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفته ای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن می زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می آمدند می خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمس الله، تیمور و ستار، گاه گاهی می آمدند و خبری از ما می گرفتند. حاج آقایم همیشه بی تابم بود. گاهی تنهایی می آمد و گاهی هم با شینا می آمدند پیشمان. چند روزی می ماندند و می رفتند. بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم. اما آنجا که بودم، دلم برای خانه ام پر می زد. فکر می کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می گرفتم و مثل مرغ پرکنده ای از این طرف به آن طرف می رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می داد. لباس هایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد. به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود. ادامه دارد...✒️ 📚
هدایت شده از بامشاور⚖️
21.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این خونه‌ها اگه مثل طویله نباشه، یعنی مشکل دارین ... طبق ، رفتار زیر محسوب میشه: کوتاهی در انجام تکالیفی از قبيل تأمین نیازهای اساسی ,ضروری طفل و نوجوان یا وظايف مربوط به ، ولایت، قیمومت، وصایت، سرپرستی، تربیت، نظارت یا مراقبت از آنان توسط والدین، اولیاء یا سرپرست قانونی یا هر شخصی که مکلف به آن است. ⚖@ba_moshaver
🌪در زندگی گاهی ما در شرایطی قرار می‌گیریم که احساس می‌کنیم درها به روی ما بسته شده و راهی پیش روی خودمان نداریم. ◾️ در اینجور مواقع راهکار شما چیست؟ از چه طریقی مشکلات را برای خودتان ساده تر می‌کنید؟ 🌱 آنچه در این پست خواهید خواند، روایت سید عزیز نصرالله است از تجربه شخصی‌شان در این زمینه ➕ به همراه یک دستور‌العمل ویژه که حضرت آقا به سید عزیز توصیه کردند. @Panahian_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_شصت_و_شش #فصل_چهاردهم اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دی
✫⇠ ✫⇠ حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود. سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچه دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.» وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.» اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند. وجود بچه سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.» نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.» همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.» گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!» رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند. ادامه دارد...✒️ 📚
سلام و ادب احترام محضر شما خوبان ✋ صبحتون بمهر و عافیت 🌺 ان شالله ثانیه به ثانیه لحظات تون حال دلتون عمیقاً خوب باشه🌷 ⚫️🗓سالروز وفات باغ گل یاس ، بانوی ادب و احساس حضرت سلام‌الله‌علیها را خدمت شما عزیزان تسلیت عرض میکنیم ،
▫️وزن روح ما انسان‌ها ، از میزان کرامتی که برای دیگران خرج می‌کنیم، مشخص می‌شه انسان هرچه برای دیگران خرج کنه هرچه از خودش فاصله بگیره و دیگران را مقدّم بداره، بزرگتر می‌شه ▫️حضرت سلام‌الله‌علیها، در اوج قلّه‌ی کرامت است...💯 وقتی می‌فرماید؛ خدایی را سپاس که فرزندانم را فداییِ فرزندان حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها قرار داد. 🤲الهی که زنان مهدوی جامعه ما هم اگر نتوانستن مثل حضرت زهرا سرباز امام زمانشان باشند بتوانند مانند حضرت ام البنین مربی سربازان امام زمان باشند 👌 ان‌شاءالله که عاقبت همگی ما ختم به خیر و سعادت باشد🤲 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷ویژه سالروز وفات حضرت ام‌البنین(ع) و روز تکریم مادران و همسران شهدا 📹 نماهنگ | زن مگو، مردآفرین روزگار ✏️ رهبر انقلاب: اگر مادران و همسران شهدا بی‌صبری نشان میدادند، شوق جهاد در راه خدا و شهادت در دل مردها میخشکید؛ این‌گونه نمی‌جوشید 💻 Farsi.Khamenei.ir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_شصت_و_هفت #فصل_چهاردهم حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند
‍ ✫⇠ ✫⇠ قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد. یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت و می گفت: «نترس... بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.» شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی حسی و خواب آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی شنیدم. فردا صبح، حاج آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم رزم هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم انتظار آمدنش شدم. فکر می کردم هر طور شده تا فردا خودش را می رساند. وقتی فردا و پس فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه ها هم شروع شد: «طفلک قدم! مثلاً پسر آورده!» ـ عجب شوهر بی خیالی. ـ بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی اش. ـ آخر به این هم می گویند شوهر! این حرف ها را شینا هم می شنید و بیشتر به من محبت می کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: «اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ وگرنه خودم برای نوه ام هفتم می گیرم و مهمانی می دهم.» از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرفی می زد، زود می رنجیدم و می زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: «من دیگر صبر نمی کنم. می روم و مهمان ها را دعوت می کنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد!» صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زن داداش هایم مشغول پخت و پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه ها از توی کوچه فریاد زد: «آقا صمد آمد.» داشتم بچه را شیر می دادم. ادامه دارد...✒️ 📚