eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
780 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.1هزار ویدیو
60 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_شصت_و_شش #فصل_چهاردهم اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دی
✫⇠ ✫⇠ حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود. سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچه دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.» وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.» اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند. وجود بچه سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.» نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.» همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.» گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!» رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند. ادامه دارد...✒️ 📚
سلام و ادب احترام محضر شما خوبان ✋ صبحتون بمهر و عافیت 🌺 ان شالله ثانیه به ثانیه لحظات تون حال دلتون عمیقاً خوب باشه🌷 ⚫️🗓سالروز وفات باغ گل یاس ، بانوی ادب و احساس حضرت سلام‌الله‌علیها را خدمت شما عزیزان تسلیت عرض میکنیم ،
▫️وزن روح ما انسان‌ها ، از میزان کرامتی که برای دیگران خرج می‌کنیم، مشخص می‌شه انسان هرچه برای دیگران خرج کنه هرچه از خودش فاصله بگیره و دیگران را مقدّم بداره، بزرگتر می‌شه ▫️حضرت سلام‌الله‌علیها، در اوج قلّه‌ی کرامت است...💯 وقتی می‌فرماید؛ خدایی را سپاس که فرزندانم را فداییِ فرزندان حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها قرار داد. 🤲الهی که زنان مهدوی جامعه ما هم اگر نتوانستن مثل حضرت زهرا سرباز امام زمانشان باشند بتوانند مانند حضرت ام البنین مربی سربازان امام زمان باشند 👌 ان‌شاءالله که عاقبت همگی ما ختم به خیر و سعادت باشد🤲 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷ویژه سالروز وفات حضرت ام‌البنین(ع) و روز تکریم مادران و همسران شهدا 📹 نماهنگ | زن مگو، مردآفرین روزگار ✏️ رهبر انقلاب: اگر مادران و همسران شهدا بی‌صبری نشان میدادند، شوق جهاد در راه خدا و شهادت در دل مردها میخشکید؛ این‌گونه نمی‌جوشید 💻 Farsi.Khamenei.ir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_شصت_و_هفت #فصل_چهاردهم حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند
‍ ✫⇠ ✫⇠ قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد. یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت و می گفت: «نترس... بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.» شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی حسی و خواب آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی شنیدم. فردا صبح، حاج آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم رزم هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم انتظار آمدنش شدم. فکر می کردم هر طور شده تا فردا خودش را می رساند. وقتی فردا و پس فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه ها هم شروع شد: «طفلک قدم! مثلاً پسر آورده!» ـ عجب شوهر بی خیالی. ـ بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی اش. ـ آخر به این هم می گویند شوهر! این حرف ها را شینا هم می شنید و بیشتر به من محبت می کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: «اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ وگرنه خودم برای نوه ام هفتم می گیرم و مهمانی می دهم.» از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرفی می زد، زود می رنجیدم و می زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: «من دیگر صبر نمی کنم. می روم و مهمان ها را دعوت می کنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد!» صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زن داداش هایم مشغول پخت و پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه ها از توی کوچه فریاد زد: «آقا صمد آمد.» داشتم بچه را شیر می دادم. ادامه دارد...✒️ 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم 🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
3671521667.mp3
8.8M
💥سلسله سخنرانیهای بسیار جذاب 9 جلسه نهم 🌹 استاد پناهیان 🌷 @IslamLifestyles
✅ حس خوبتون رو دائمی کنید! 😊❤️
تنهامسیر سلام علیکم🌹 خدا قوت. عزیزانی که به تازگی وارد کانال شدن خیییلی خوش اومدید.😊 ✅ برای معرفی خودمون باید بگم که صرفا یه کانال نیست. بلکه یک جریان عمیق و زنده و پویا هست✨☀️ ✔️ یه بزرگ از مومنینی که از زندگیشون لذت میبرن💕 مومنینی که نگاهشون به رنج و لذت ها خیلی دقیق و حساب شده هست، قدرت روحی دارن و توکلشون به خداست... 🌷 مومنینی که اسیر تمایلات سطحی نمیشن و همیشه به دنبال بالاترین لذت ها هستند.. 💞 تنهامسیر یه جنبش بزرگ اجتماعی "برای خدمت حداکثری به ولایت" هست، برای مقدمه سازی ظهور امام زمان ارواحنا فداه... ☢️ تنهامسیر آرامش شامل صدها کانال و گروه و چند ده هزار جمعیت هست که همگی مثل یک خانواده بزرگ، درد همدیگه رو میفهمن، باهم میخندند و با هم گریه میکنن، با هم روضه گوش میدن، با هم خرید تشکیلاتی میکنن، با هم زندگی میکنند و با هم لذت میبرن از بندگی پروردگار... 💕و ان شالله روز قیامت همگی با هم وارد بهشت رضوان الهی میشن... 🌍 تنهامسیرآرامش یه تحول بزرگ در جامعه جهانی خواهد بود، تحولی که ان شالله در نهایت به تشکیل حکومت جهانی حضرت ولی عصر (عج) منتهی خواهد شد... با تقدیم احترام به خوش اومدید....😌🌹 http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_شصت_و_هشت #فصل_چهاردهم قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بل
‍ ✫⇠ ✫⇠ گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.» بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی توانستم راه بروم. آرام آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده ام سری به ننه ام بزنم. پیغام داده اند حالش خیلی بد است. فردا برمی گردم.» انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست ها و پاهایم بی حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق. توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می لرزید. شینا آب قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم. سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مرداد ماه بود و فصل کشت و کار. اما زن ها تا عصر ماندند. زن برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها را شستند و میوه ها را توی دیس های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظة آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد. 🔸فصل پانزدهم مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه ساعت ها کنارش می نشستند. با او بازی می کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می کردند. اما همة ما نگران صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین. ادامه دارد...✒️ 📚
💞عاشقانه_مهدوی ❄️ دل زمين به برف گرم است ❤️ دل من به تو... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🌤‌
❇️🔶 برای شب یلدا میخواهیم تعدادی بسته معیشتی و میوه برای افراد نیازمند تنهامسیری تهیه کنیم هر بزرگواری میخواد در این طرح شرکت کنه میتونه مبلغ مورد نظرش رو به این شماره حساب واریز کنه. شماره کارت 6063731153313383 شماره شبا 640600560870013914687001 400170000000336852442006 مطهره مهنی 🌹🌷 میتونید نیت کنید که این مبلغ رو از طرف امام زمان علیه السلام پرداخت میکنید.
15.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨🐸🔥 نقشه‌ی رابرت مورداک معروف به سلطان شیاطین برای به دام انداختن مردان ایرانی با روش «قورباغه پزی» 🏷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 امروز حسینیه امام، صورتی شد 🌷دیدار امام خامنه‌ای با شیرزنان ایران ‌
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_شصت_و_نه #فصل_چهاردهم گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی س
✫⇠ ✫⇠ شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.» دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند. آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود. بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش. صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم. زد زیر خنده و گفت: «باز قهری!» خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده. خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته. شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته. بچه ها توی خانه خودمان، سر سفره خودمان، دارند بزرگ می شوند. اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.» بچه ها را زمین گذاشت و گفت: «طعنه می زنی؟!» عصبانی بودم، گفتم: «از وقتی رفتی، دارم فکر می کنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچه های طفل معصوم است. این همه مرد توی این روستاست. چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!» ناراحت شد. اخم هایش توی هم رفت و گفت: «این همه مدت اشتباه فکر می کردی. جنگ فقط برای تو نیست. جنگ برای زن های دیگری هم هست. آن هایی که جنگ یک شبه شوهر و خانه و زندگی و بچه هایشان را گرفته. مادری که تنهاپسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری می کند. جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بی خرجی رها کرده اند و آمده اند جبهه؛ پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یک شبه، نوجوان چهارده ساله. وقتی آن ها را می بینم، از خودم بدم می آید. برای این انقلاب و مردم چه کرده ام؛ هیچ! آن ها می جنگند و کشته می شوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچه هایت بخوابی؛ وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود. ادامه دارد...✒️ 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رهبر انقلاب: مادری یک افتخار است. تمسخر نقش مادری، یک سیاست استعماری است. امروز من می‌بینم بعضی‌ها به تبع همان سیاست‌های سرمایه‌داران و استعمارگران و بدخواهان جوامع مستقل به خصوص جامعه‌ ما و به دنبال آنها، مادری را بد تصویر می‌کنند. اگر کسی بگوید فرزندآوری، طعنه می‌زنند، مسخره می‌کنند که شما زن را برای بچه می‌خواهید برای فرزندآوری میخواهید. مادری یک افتخار است. این‌که یک موجود انسانی را شما با زحمت زیاد چه در درون خودتان چه در بیرون در اوایل زندگی‌اش پرورش دهید، زحماتش را تحمل کنید، او را بعنوان یک انسان پرورش بدهید، این افتخار کوچکی است؟ خیلی بااهمیت است. خیلی باارزش است. برای همین هم هست که در اسلام روی نقش مادر تکیه شده.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✅ مهریه دختران سید ابراهیم رئیسی و تربیت زیبای دینی #رئیسی 🌺 @IslamlifeStyles
❤️ چقدر دوست دارم هر روز این کلیپ رو ببینم ✅ ببینید ایشون چه نگاه قشنگی به امر تربیت دارن. واقعا بین مسئولین سیاسی افراد کمی هستند که انقدر اهل حفظ کرامت انسان ها باشند.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💥سلسله سخنرانیهای بسیار جذاب #حال_خوب 9 جلسه نهم 🌹 استاد پناهیان 🌷 @IslamLifestyles
🌺 ♡بسم الله الرحمن الرحیم♡ 💞بنام خداوند مهربانِ مهربان💞 🍃10نکته قسمت9سخنرانی حال خوب استاد پناهیان. 1⃣به طور کلی تلقی مردم این هستش که عالمان دینی👳‍♂ احکام الهی رو بیان میکنند ، آگاهی های دینی دارن،و توصیه های اخلاقی و راه و چاه اخلاقی رو به مردم نشون میدن😇. ما باید کار هایی رو انجام بدیم که تصور مردم از: ❣ خود خدا ❣آیات قرآن ❣اسماء پروردگار ❣عالمان دینی ❣ایمان به خدا و معرفت الهی ✅این باشه که حال خوب رو از اینها دریافت بکنه و هرکس حالش بد شد به عالمان دینی مراجعه بکنه و مردم حال خوبشون رو از اونها دریافت بکنن چون نسبت به خدا و آیات قرآن و... اطلاعات بیشتری دارن.😊 و اگر مردم حال خوبشون رو از عالمان دینی دریافت بکنن آغازی میشه برای اتفاقات خوب بعدی...😍 2⃣اولین کاری که دین انجام میده ایه که حال آدمو خوب میکنه یعنی تمام احکام دینی مهمترین اثری که دارن این هستش که حال انسان خوب میشه👌. 3⃣در نقطه مقابل ابلیس😈 تلاش میکنه حال انسان رو بد کنه و از مهربونی خدا نا امیدش کنه 😔 اما انسان باید حواسش و جمع کنه که گول حرفا و وسوسه های شیطان رو نخوره و به مهربونی خدا ایمان داشته باشه.🤓 4⃣کسی که حالش خوب باشه دستورات دینی رو اجرا میکنه چون در اونها محبت و مهربانی خدا رو درک میکنه😊 و میفهمه که خدا دوسش داره که این احکام رو برای اون قرار داده 🌺 💟در واقع کسی که حالش خوب باشه محبت خدا رو در دستوراتش درک میکنه. ❌اما کسی که حالش بد باشه توصیه به نماز و عبادات اونو ناراحت میکنه چون فکر میکنه باعث سختی و رنج براش هست😣 5⃣بیشترین لذتی که انسان میبره در محبت هستش و تنها محبتی هم که انسان رو قانع و راضی میکنه محبت خداوند مهربان هستش❤️ و هیچ کس و هیچ چیزی دیگه ای به جز خدا این محبت و حال خوب رو به ما نمیده👌 6⃣خداوند ما رو دوست داره که خلق کرده و اینکه ما بفهمیم نزد خدا محبوبیم حال ما رو خوب میکنه🤩 با این دید توحید برای انسان این معنی رو میده که :خدایا غیر از محبت تو محبت هیچ کس رو نمیخوام😇من به هیچ کس نیاز ندارم 🚫و برعکس این باشه انسان دچار شرک خفی میشه و به غیر از محبت خدا چیز های دیگه ای رو هم از خدا طلب میکنه😏 7⃣نکته مهمی که هست اینه که: ✅⭐️"ما باید رو نگرش ها و زاویه های دید خودمون کار کنیم" 💯اگر زاویه دیدمون رو اصلاح کنیم حتی آیات جهنم بیشتر محبت خدا رو به ما اثبات میکنه و دستورات دینی مهربانی و محبت خدا رو نسبت به ما نشون میده. 8⃣ اول باید حالمون خوب بشه بعد عبادت کنیم 👈اول حال خوب بعد دینداری✔️ ما باید با اصلاح نگرش محبت خدا رو باور کنیم تا حالمون خوب بشه ⬅️ بعد به عبادت و دینداری بپردازیم و به خدا نزدیک بشیم😉⬅️ تا بیشتر محبت خدا رو حس کنیم تا بیشتر دوستمون داشته باشه💗⬅️ تا بیشتر حالمون خوب بشه...😍❤️ 9⃣خدا به اندازه اعمال انسان به اون محبت نمیکنه به اندازه لطف و مهربونی خودش به انسان محبت میکنه 😊🌸 خداوند حتی به دشمنان اولیاء خودش هم محبت میکنه چه برسه به اینکه انسانی در راه خدا سختی بکشه و... 🔵و انسان نباید به اعمال خودش تکیه بکنه بلکه باید به لطف و مهربونی خداوند تکیه کنه چون تکیه بر اعمال خودش موجب غرور در اون میشه 😒 و اینکه انسان ها حتی اگر تمام عمر هم عبادت کنند نمیتونند ذره ای از نعمات و مهربونی خدا رو جبران کنند و نمیتونند حق عبادت خدا رو ادا کنند... 🔟یقین پیدا کنیم و باور کنیم که خدا دوستمون داره اگر اینجوری باشه به خاطر این محبت دینداری میکنیم.😇 و راهش توسل به امام حسین (ع)هستش. نشد به حضرت عباس متوسل بشیم که محبت خدا و امام زمان (عج) و امام حسین(ع) رو نسبت به خودمون رو به ما نشون بدن و درکش بکنیم ان شاءالله.🌼 ‌
سلام و عرض ادب محضر شما عزیزان🌹 ❤️ جلسه ۹ حال خوب واقعا زیبا و دلنشین بود و از همه شما بزرگواران میخوام که سر فرصت حتما گوش بدید. متاسفانه نگاه ما نسبت به دین و دستورات الهی خیلی وقتا صحیح نیست و همین موجب میشه که خیلی از آدم ها نهایتا دین رو صرفا یه سری دستورات منطقی بدونن و رد بشن ❇️ در حالی که دستورات دینی عمدتا برای خوب کردن حال ما هست و حتی میشه گفت دین بیشتر برای آدم هایی هست که حالشون خوبه و میخوان به اوج لذت ها برسن آدم هایی که به حال خوب کم قانع نیستند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_هفتاد #فصل_پانزدهم شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این
‍ ✫⇠ ✫⇠ اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!» از صدای صمد مهدی که داشت خوابش می برد، بیدار شده بود و گریه می کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش بابا جان. عملیات داشتیم.» خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.» صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه ها صحیح و سلامت اند.» بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.» لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.» صمد خندید و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست؟!» معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی.» چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانه ی این خواهر بودیم و شام خانه ی آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همه ی فامیل را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود. همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید. روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانه ی خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانه ی خودمان.» از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانه ی خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانه ی قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم. عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. ادامه دارد... 📚
هدایت شده از ایران همدل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 نماهنگ دیدنی با اجرای سرود توسط نوجوانان گروه نسیم رحمت 🔹برای کمک نقدی به مردم مظلوم فلسطین و لبنان از طریق زیر می توانید اقدام کنید؛ شماره کارت:
6037998200000007
شماره شبا:
Ir320210000001000160000526
کد دستوری: * پرداخت مستقیم در KHAMENEI.IR 🔸 برای اهدای طلا و جواهرات ارسال عدد ٢ به
3000222

📢 اخبار همدلی از گوشه‌کنار محل زندگی خود را برای ما بفرستید: 👇 @iranehamdel_contact
توفیق شد اینقدر کمک کنیم
☘️«يَا أَحَبَّ مِنْ كُلِّ حَبِيبٍ» ″به‌ نام‌‌ محبوب‌تر از هر محبوب″ سلام و نور🐣✨