خدایا! من کوچکم، ضعیفم، ناچیزم، پرکاهی در مقابل طوفانها هستم، به من دیدهای عبرتبین ده، تا ناچیزی خود را ببینم و عظمت و جلال تو را براستی بفهمم و به درستی تسبیح کنم..♥️!
سالروز شهادت مردِ رؤیاها ، شهید دکتر مصطفی چمران شادی روحشون یک صلوات بفرستیم
#شهید_چمران
#چمران
#مصطفی_چمران
@girl_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 امام خمینی (ره)، ۱تیر۱۳۶۰: [چمران] با سرافرازی زیست و با سرافرازی شهید شد و به حق رسید.
🔹 سالگرد شهادت شهید چمران
#شهید_چمران
#چمران
#مصطفی_چمران
@girl_313
#شهید_مصطفی_چمران
🌷🌷🌷🌷🌷
#تواضع_و_فروتنی
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_مصطفی_چمران
بچه ها تا فهمیدند #دکتر_چمران به مدینه الزهرا (س) می آید، برای خیر مقدم و محافظت از او رفتند و اتوبان را بستند! #دکتر تا از دور متوجه این موضوع شد، پیاده شد و از بچه ها پرسید برای چی راه را بسته اید؟ گفتند:"به احترام شما! " دکتر دو دستی بر سرش کوبید و گفت :"وای بر من ! به بچه ها بگویید :" وای بر ما اگر حلالمان نکنند!
دکتر با خودش می گفت : وای بر تو #مصطفی! باید بروی از تک تکشان حلالیت بطلبی! دکتر سرش را توی ماشین ها می کرد و می گفت: آقا مرا حلال کنید! بچههای مرا حلال کنید ! نفهمیدند ! اشتباه کردند! بچگی کردند!
برای همین رفتار هاست که #امام_خمینی ره در باره اش گفتند : #چمران در این دنیا شرف را بیمه کرد و در آن دنیا هم رحمت خدا را بیمه کرد.
#سالروز_شهادت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۵۵
*═✧❁﷽❁✧═*
شب همه خوابیدن اما من خوابم نبرد ... تا صبح، توی پذیرایی راه می رفتم و فکر🤔 می کردم ... تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود ... قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن ...
مادرم خیلی باشعور بود ... اما مثل الهام ... به شدت عاطفی و مملو از احساس ... اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رشته ادبیات رو انتخاب کرده بود ... چیزی که سال ها ازش می ترسیدم😰 ... داشت اتفاق می افتاد ...
زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود ... گفته بود ... بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه ... و انتخاب پدرم واضح بود ... مریم، 15 سال از مادرم کوچک تر بود ...
توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ... و غرق فکر 🤔... نمی دونستم باید چه کار کنم ... اصلا چه کاری از دستم برمیاد ... واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه ...
نیمه شب 🌃 بود که مامان از اتاق اومد بیرون ... عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن بود ... توی تاریکی پذیرایی من رو دید ...
ـ چرا نخوابیدی؟ ...
ـ خوابم نمی بره ...
اومد طرفم ...
ـ چرا چیزی بهم نگفتی؟ ...
چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم ... و سرم رو انداختم پایین ..
ـ ببخشید🙏
و ساکت شدم ...
ـ سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم ...
ـ از دستم عصبانی هستی؟ ... می دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم ... اما اگه می گفتم همه چیز خراب می شد ... مطمئن بودم می موندی و یه عمر با این حس زندگی می کردی که بهت خیانت شده ... زجر می کشیدی😖 ... روی بابا هم بهت باز می شد ... حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه ... هر آدمی ... کم یا زیاد ... ایرادهای خودش رو داره ... اگه من رو بزاریم کنار ... شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود؟ ...
و سکوت فضا رو پر کرد ...
ـ از دست تو عصبانی نیستم ... از دست خودم عصبانیم ... از اینکه که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی ...
نمی دونستم چی بگم ... از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم😥 ...
ـ اینکه نمی خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود ... اما همه اش همین نبود ...
ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره ... جوانیت غلبه کنه ... توی روی پدرت بایستی ... و حرمتش رو بشکنی ... بالا بری ... پایین بیای ... پدرته ... این دعوا بین ماست ... همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم ... امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد ... که نشد ...
مادرم که رفت ... من هنوز روی مبل نشسته بودم ...
حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی📚 ... نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم ... و سریع برگشتم ... حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه ...
چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب😱 کردم ... مطمئن بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ... ماشین🚕 بابا توی حیاط بود ...
ـ نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست ...
سریع کیفم 💼رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا... رفتم سمت ساختمون ... صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید ...
مامان با دیدن من وسط حال جا خورد ... انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن ❌... از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد ... و با غیض چرخید سمت من ... تا چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش 😡چند برابر شد...
ـ مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ ... حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی می کنی؟ ...
و محکم خوابوند توی گوشم👂 ... حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن ... از دیدن مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشم هام گر گرفته بود ... و پدرم بی وقفه سرم فریاد می زد🗣 ...
با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد ... مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم ... بی سر و صدا توی اتاق شون... و این تازه اولش بود ...
لشگر کشی ها شون شروع شد ... مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن ... مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن ...
خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم ... یا حتی به کسی خبر بدم ...
ـ این حرف ها به تو ربطی نداره مهران ... تو امسال فقط درست رو بخون ...
اما دیگه نمی تونستم ... توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بود ... و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت ... به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که ... اصلا نمی فهمیدم زمان⏳ به چه شکل می گذشت ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
⭕ چطوری تذکر بدم؟!
🔸️برای اونایی که دغدغه #حجاب و #امر_به_معروف دارن، یک سری آموزش قرار داده شده که چطور باید به بی حجابی تذکر بدن و البته با مشکل هم مواجه نشن
اگه گفت:
🔹️الان دیگه همه مشکلات درست شده، همین مونده!!
#چی_بگم_آخه
@girl_313
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_نحل_آیه_۴۹
《ولله یَسجُدُ مافی السمواتِ ومافی الارضِ من دابهِِ والملائکه و هم لایستکبرون》
جنبدگانی که در آسمان و زمین هستند وهمچنین فرشتگان برای خدا سجده می کنند وتکبر نمی کنند
#سلام_امام_زمانم💚
عمری است
پریشان و گرفتارِ تواَم من
در فکرِ تو
وُ دیدنِ رُخسارِ تواَم من
✨ای شمسِ نهانْ
در پَسِ غیبت ، توکجایی؟
✨بی تابم و
مشتاقِ به دیدارِ تواَم من
أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج🤲
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز دویست و پنجم
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
📜 #خطبه100 : ( نوشته اند كه اين سخنرانی را در جمعه سوّم ايّام خلافت خود در سال ۳۵ هجری در روز جمعه ايراد فرمود.)
1⃣ شناخت خدا
♦️ستايش خداوندی را سزاست که احسان فراوانش بر آفريده ها گسترده و دست کرم او برای بخشش گشوده است. او را بر همه کارهايش می ستاييم و برای نگهداری حقِّ الهی از او ياری می طلبيم و گواهی می دهيم جز او خدايی نيست.
2⃣ ويژگی های پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلّم)
♦️و گواهی می دهيم که محمّد(صلی الله علیه و آله)بنده و فرستاده اوست. او را فرستاد تا فرمان وی را آشکار و نام خدا را بر زبان راند. پس با امانت رسالت خويش را به انجام رساند و با راستی و درستی به راه خود رفت و پرچم حق را در ميان ما به يادگار گذاشت. هر کس از آن پيشی گيرد از دين خارج و آن کس که از آن عقب ماند هلاک گردد و هر کس همراهش باشد رستگار شود. راهنمای اين پرچم با درنگ و آرامش سخن می گفت و دير و حساب شده به پامی خاست و آنگاه که بر می خاست سخت و چالاک، به پيش می رفت. پس چون در اطاعتِ او در آمديد و او را بزرگ داشتيد، مرگِ او فرا رسيد و خدا او را از ميان شما بُرد. پس از او چندان که خدا خواهد زندگانی می گذرانيد، تا آنکه خدا شخصی را برانگيزاند که شما را متّحد سازد و پراکندگی شما را جبران نمايد. مردم! به چيزی که نيامده دل نبنديد و از آن که درگذشت مأيوس نباشيد، که آن پُشت کرده اگر يکی از پاهايش بلغزد و ديگری برقرار باشد، شايد هر دو پا به جای خود برگشته و استوار ماند.
3⃣ تدوام امامت تا ظهور امام زمان (علیه السلام)
♦️آگاه باشيد، مَثَلِ آل محمّد چونان ستارگان آسمان است، اگر ستاره ای غروب کند ستاره ديگری طلوع خواهد کرد (تا ظهور صاحب الزمان«عجل الله تعالی فرجه») گويا می بينم در پرتو خاندان پيامبر(صلی الله علیه و آله) نعمت های خدا بر شما تمام شده و شما به آنچه آرزو داريد رسيده ايد.
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅چطور اسلام هم دستور لااکراه فی الدین داده است و هم دستور اعدام مرتد را؟!
🔰#استاد_قرائتی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
انسان شناسی ۲۷۸.mp3
11.14M
#انسان_شناسی ۲۶۳
#آیتالله_ضیاء_آبادی
#استاد_شجاعی
کاش یه کسی که چشم برزخی داشت، به من میگفت باطنم چه شکلیه!
لازم به اینکار نیست!
شما خودتون میتونید شکل باطنتون رو تشخیص بدید!
📚 غاده جابر همسر شهید چمران در کتاب "نیمه پنهان ماه" اشاره میکند:
🔶یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفت، همراهش بودم. داخل ماشین هدیهای به من داد -اولین هدیهاش به من بود و هنوز #ازدواج نکرده بودیم-. خیلی خوشحال شدم و همانجا باز کردم و دیدم روسری است. یک روسری قرمز با گلهای درشت.
🔷من جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند.»
🔶از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من میدانستم بچهها به مصطفی حمله میکنند که چرا شما خانمی را که #حجاب ندارد میآوری مؤسسه.
🔷اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی میکرد -خودم متوجه میشدم- مرا به بچهها نزدیک کند. میگفت: «ایشان خیلی خوبند. این طور که شما فکر میکنید نیست. به خاطر شما میآیند مؤسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند. انشاءالله خودمان یادش میدهیم.»
📌نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آنچنانیاند. اینها خیلی روی من تأثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد و به اسلام آورد.
#شهید_چمران
@girl_313
#شهید_حاج_یونس_زنگی_آبادی
🌷🌷🌷🌷🌷
یک شب از خواب بیدار شدم دیدم که یک سگ بسیار بزرگ که شبیه یک گرگ بود کنار حاجی و پشت سرش نشسته بود.
بعد از تمام شدن نماز به حاجی شکایت کردم که چرا داخل چادر نماز نمی خواند شاید آن سگ بزرگ یا یک مار و عقرب او را بکشند
ایشان گفت از کجا می دانی که آن سگ و مار و عقرب مأمور حفاظت از من نشده باشند مگر ما اینجا آمده ایم که اینطوری کشته شویم ما آمده ایم که شهید شویم👌
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۵۶
*═✧❁﷽❁✧═*
فایده نداشت ... تلفن☎️ رو برداشتم و زنگ زدم به دایی ... دایی تنها کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره ... مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود ... و این چیزی بود که من ... طاقت دیدنش رو نداشتم ...
حدود ساعت ⏰8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت ...
با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش 🔥 می بارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد ... اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ...
ـ صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمیاد 😖... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه ...
عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ...
ـ به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید ... بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ... وقاحت هم حدی داره 😕...
دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد ...
ـ مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش ... خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست😑 ... اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه ... اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ...
عمه در حالی که غر غر😖 می کرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود... و مادرم زیر چشمی به من نگاه👀 می کرد ...
ـ اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی ...
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد ... آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه⚖، چندان طول نکشید ...
مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته ... سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ...
مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد ...
زمانی که همه بچه ها فقط درس📚 می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم ... الهام هم با وجود سنش ... گاهی کمک می کرد ...
هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه ... اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ...
پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت ...
مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره ... تمام حقوقش ضایع کنن ...
و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود ... کسی که تمام این سال ها تشویقش 👏می کرد و بهش پر و بال می داد ... خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ...
ـ با این اخلاقی که تو داری ... تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ ... مریم هم نمی خواد که ...
سعید خورد شد ... عصبی😡، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت ...
جواب کنکور اومد ... بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه ...
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد🕌 ... خونه مادربزرگ ... دست نخورده مونده بود ... برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد ... هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد ... که این خونه ارثیه است ... و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد... در نهایت، قرار شد بریم مشهد ...
چه مدت گذشت؟ نمی دونم ... اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم ... که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم...
مدادم✏️ رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید ... 6 انتخاب ... همه شون هم مشهد ... نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد ...
وسایل رو جمع کردیم ... روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد😢 ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 احترام خدا برای عروسی!
Majid Bani Fateme - Hala Ke Man Az Haram Dooram (128).mp3
4.28M
🎧 شور | حالا که من از حرم دورم
🎤 سید مجید بنی فاطمه
#کربلا
#ذی_الحجه
#شب_جمعه
به کانال آموزشی صفر تا صد مداحی بپیوندید 👇👇👇👇👇
@madahi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «ادعای رؤیت»
🔸چرا #امام_زمان گفته این افراد دروغگو هستند؟
🔹️مواظب فرقهها و دعوتهای دروغین یمانی باشید...
👤 استاد رائفی پور
@girl_313