#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۷۸
*═✧❁﷽❁✧═*
حالا مرد و مردونه ... صادقانه می پرسم جواب بده ... وضع مالیت💶 چطوره؟ ...
چند لحظه جدی بهش نگاه کردم ... مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه می کرد ... شرایط و موقعیت ... چیزهایی رو که ممکن بود ندونم ... و ...
اونقدر که حس کردم الان می سوزه ... داشتم قدم هایی👣 بزرگ تر ظرفیتی که فکرش رو می کردم برمی داشتم ...
- بستگی داره ... به اینکه سوال تون واسه کار فی سبیل الله باشه ... یا چیزی که من اهلش نباشم ...
لبخند😁 عمیقی صورتش رو پر کرد ...
- پس اینطوری می پرسم ... حاضری یه موقعیت عالی کاری رو ... فدای کار فی سبیل الله کنی؟ ...
نگاهم جدی تر از قبل شد ...
- اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه ... بله هستم ... دستم به دهنم می رسه ... به داشته هامم راضیم ... ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها ... فقط یه اسم رو یدک نکشه ... موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه ...
من رو رسوند در خونه ... یه آدرس روی یه برگه نوشت📝، داد دستم ...
- شنبه ساعت 4 بیا اینجا ... بیا کار و موقعیت رو ببین ... بچه ها رو ببین ... خوشت اومد، قدمت روی چشم ... خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم ...
شنبه، ساعت 4 ... پام رو که گذاشتم ... آقای علمیرادی هم بود ... تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد ...
- رو هوا زدیش؟ ..
خندید😊 ...
- تو که خودت هم اینجایی ... به چی اعتراض می کنی؟ ...
آقای افخم حق داشت ... اون محیط و فعالیتش و آدم هاش ... بیشتر با روحیه من جور بود ... علی الخصوص که اونجا هم ... می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم ...
بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت ... و انگیزه بیشتری برای مطالعه📚 توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد ... تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت ها ... روزی 300 تا 400 صفحه کتاب می خوندم ... و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم ...
هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید ...
نشست تهران ... و یکی از اون دعوتنامه ها💌 به اسم من، صادر شده بود ... آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم ... کارت ها که تقسیم شد ... تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود ... با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک ...
- خدایا ... رحم کن ... من قد و قواره این عناوین نیستم ...
وارد سالن که شدم ... جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن ... و من ... هنوز 23 نشده بودم ...
برنامه شروع شد ... افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن ... و بعد از معرفی خودشون ... شروع به رزومه دادن می کردن ...
و من، مات و مبهوت بهشون🙄 نگاه می کردم ... هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم ... انگار مغزم خواب رفته بود نوبت به من نزدیک تر می شد و لیست کارها و رزومه هر کدوم ... بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل ... نوبت من رسید ... قلبم، وسط دهنم می زد، چی برای گفتن داشتم؟ هیچی ...
نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد ... چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن ...
با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم ... و میکروفون مقابلم رو روشن کردم ..
- مهران فضلی هستم ... از مشهد🕌 ... و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم ...
میکروفون 🎤رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم. حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود ..
- این همه سال از خدا عمر گرفتی تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟ هیچی ...
حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود ... این فشار و سنگینی ای که حس می کنم ... از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه ...
سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد ... نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم ... روی اونها هم سایه انداخته بود یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود..
برنامه اصلی شروع شد ... صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن ... و من سعی می کردم تند تند ... تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم ...
هر کدوم رو که می نوشتم📝 ... مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت ... این خصلت رو از بچگی داشتم.. مومن، ناله نمی کنه ... این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم ... و شروع کردم به گشتن ... هر مشکلی، راه حلی داشت فقط باید پیداش می کردیم ...
محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم ... که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه ... حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد ...
- شما چیزی برای گفتن ندارید؟ چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره ...
شخصی که حرف می زد ساکت شد🤐 و نگاه کل جمع، چرخید سمت من.
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم برا امام رضا تنگ شده🥺🥺😭😭
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_طه_آیه_۸۴
《قال فانّا قَد فَتنّا قومَکَ الیکَ رَبِّ لِتَرضی》
#شتاب_در_کار_خیر_و_جلب_
رضایت خدا
و موسی علیه السلام عرض کرد ومن برای رسیدن به کوه طور شتاب کردم
نه از دوی فخربلکه شتاب کردم تا ازمن خشنود و راضی شوی
❤️🩹#سلام_امام_زمانم❤️🩹
💟السلام علیڪَ یاوعداللہ الذّے ضمنہ...
💟سلام بر مولاے مهربانے ڪہ آمدنش
وعده ے حتمے خداست
و سلام بر منتظران و دعاگویان
آن روزگار نورانے و قریب...
🔆سلام روزتون منوربا
ذکرصلــــــــوات برمحمدو
آل محمدصلی الله....▫️
به رسم ادب↘️
#السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا أهلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ❣
#سلام بر شما، اى خاندان نبوّت !❣
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز دویست و بیست و هشتم
┄═❁❀••••❈◦🦋◦❈••••❀❁═┄
📜 #خطبه74 : ( در ذی الحجه سال ۲۳ هجری پس از قتل عمَر ، در روز شورا آن هنگام که مردم به ناحق، با عثمان جمع شدند، فرمود:)
🔹ويژگيهای امام علی (علیه السلام) از زبان خود
♦️همانا می دانيد که سزاوارتر از ديگران به خلافت من هستم. سوگند به خدا، به آنچه انجام داده ايد گردن می نهم، تا هنگامی که اوضاع مسلمين رو به راه باشد و از هم نپاشد و جز من به ديگری ستم نشود و پاداش اين گذشت و سکوت و فضيلت را از خدا انتظار دارم و از آن همه زر و زيوری که به دنبال آن حرکت می کنيد پرهيز می کنم.
┄═❁❀••••❈◦🦋◦❈••••❀❁═┄
📜 #خطبه73 : ( این خطبه را درباره مروان بن حکم ایراد فرمود.)
گویند در سال ۳۶ هجری وقتی مروان بن حکم، داماد عثمان، در جنگ جمل اسیر شد، امام حسن علیه السلام وامام حسین علیه السلام نزد پدر عذر او خواستند و امام علی علیه السلام او را رها کرد. گفتند: پدر، مروان با شما بیعت می کند. فرمود:)
🔹خبر غيبی از حكومت چهار فرمانروای فاسد از پسران مروان
مگر پس از کشته شدن عثمان با من بيعت نکرد؟ مرا به بيعت او نيازی نيست، دست او دست يهودی است، اگر با دست خود بيعت کند، در نهان بيعت را می شکند. آگاه باشيد، او حکومت کوتاه مدّتی خواهد داشت، مانند فرصت کوتاه سگی که با زبان بينی خود را پاک کند. او پدر چهار فرمانرواست «قوچ های چهارگانه» و امّت اسلام از دست او و پسرانش روزگار خونينی خواهند داشت.
┄═❁❀••••❈◦🦋◦❈••••❀❁═┄
📜 #خطبه72 : ( مردم را آموزش داد تا چگونه بر پیامبر «صلی الله علیه وآله وسلم» درود فرستند )
1⃣ ويژگيهای پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلم)
♦️بار خدايا! ای گستراننده هر گسترده و ای نگهدارنده آسمان ها و ای آفريننده دل ها بر فطرت های خويش، دلهای رستگار و دلهای شقاوت زده. گرامی ترين درودها و افزون ترين برکات خود را بر محمد(صلی الله علیه و آله) بنده و فرستاده ات اختصاص ده، که خاتم پيامبران گذشته و گشاينده درهای بسته و آشکارکننده حق با برهان است. دفع کننده لشکرهای باطل و در هم کوبنده شوکت گمراهان است، آنگونه که بار سنگين رسالت را بر دوش کشيد و به فرمانت قيام کرد و به سرعت در راه خشنودی تو گام برداشت. حتّی يک قدم به عقب برنگشت و اراده او سُست نشد و در پذيرش و گرفتن وحی نيرومند بود، حافظ و نگهبان عهد و پيمان تو بود و در اجرای فرمانت تلاش کرد تا آنجا که نور حق را آشکار و راه را برای جاهلان روشن ساخت و دل هايی که در فتنه و گناه فرو رفته بودند هدايت شدند. پرچم های حق را برافراشت و احکام نورانی را برپا کرد؛ پس او پيامبر امين و مورد اعتماد و گنجينه دار علم نهان تو و شاهد روز رستاخيز و برانگيخته تو برای بيان حقايق و فرستاده تو به سوی مردم است.
2⃣ دعا برای پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم)
♦️ پروردگارا! برای پيامبر(صلی الله علیه و آله) در سايه لطف خود جای با وسعتی بگشای و از فضل و کرمت پاداش او را فراوان گردان. خداوندا! کاخ آيين او را از هر بنايی برتر و مقام او را در پيشگاه خود گرامی تر گردان و نورش را کامل گردان و پاداش رسالت او را پذيرش گواهی و شفاعت و قبول گفتار او قرار ده، زيرا که دارای منطقی عادلانه و راه جداکننده حق از باطل بود. بار خدايا! بين ما و پيغمبرت در نعمت های جاويدان و زندگانی خوش و آرزوهای برآورده و خواسته های به انجام رسيده، در کمال آرامش و در نهايت اطمينان همراه با مواهب و هدايای با ارزش جمع گردان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 حجاب اجباری، کلمهی متناقضی است
« استاد علی غلامی»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حجت الاسلام دارستانی
توبه فَرَجِ تُرابْ
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانمی که در جشن خیابانی و مهمانی یک کیلومتری عید سعید غدیر شهر پرند گفته بود دوست دارد چادر سر کند ، در روز تولدش چادری شد و یک سفر کربلا و نجف به وی هدیه داده شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قابل توجه اونایی که میگن من کمر درد دارم ،من اعصابم خرابه ، من بدنم کشش بارداری نداره ، پس نمی تونم بچه دار بشم ...
#فرزندآوری :
🔖 | فلسفه #حجاب و کالایی شدن زنان
📌 یک وقتی چند سال قبل در یک جمع یک نفر از من پرسید که شما در قضیّه زن در مقابل غرب چه دفاعی دارید؟ من گفتم من دفاع ندارم، من حمله دارم! آنها باید دفاع کنند، آنها باید جواب بدهند. زن را تبدیل به کالا کردند.
📙 امام خامنهای مدّظلّهالعالی؛ 5 مرداد 1401.
👈حجاب دستور خداست
🔗حجاب #عفاف #حیا
@girl_313
🌓 حیرت آور است !!
👈همه ی جهان #حجاب دارد:
1⃣کره زمین دارای پوشش است.
2⃣میوه های تر وتازه دارای پوشش است.
3⃣شمشیر نیز داخل غلافش حفظ میشود
4⃣ قلم بدون پوشش جوهرش خشک
میشود و فایده اش از بین می رود و زیر پا انداخته میشود برای اینکه پوشش آن از بین رفته.
5⃣ سیب هم اگر پوسته اش گرفته شود و رها شود فاسد میشود.
و......
در تعجبم از مردی که ماشینش را از ترس خط و خش افتادن چادر می پوشاند؛
اما دختر یا همسر و یا خواهر خود را بدون پوشش رها میکند!!!
بـانـو!
این چادر
تا برسد بدست تو
هم از کوچه های مـدیـنـه گذشت...💔
هم از کــربـلا...💔
هم از بازار شــام...💔
چـادر ارثیهی حضرتزهراسـت قدرش را بدان:)
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
#شهید_رحیم_آنجفی
🌷🌷🌷🌷🌷
#حجاب در کلام شهیدان
#خواهرم:
محبوب باش وباتقوی
این شمایید که دشمن را
باچادرسیاهتان می کشید
حجاب توسنگرتوست
توازداخل حجاب دشمن را
می بینی ودشمن تورا
نمی بیند.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۷۹
*═✧❁﷽❁✧═*
بدجور جا خورده بودم ... توی اون شرایط ... وسط حرف یه نفر دیگه ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی ... نیم خیز شدم و دکمه میکروفون🎤 رو زدم.
- نه حاج آقا از محضر بزرگان استفاده می کنیم ...
با لبخند 😊خاصی بهم خیره شد ... انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود ... نشست بود ... عادی و خودمونی ...
- پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟ ...
مکث کوتاهی کرد ...
- چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست ... می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟ ...
دوباره نگاهم👀 توی جمع چرخید ... هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود ... با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو ...
- بسم الله الرحمن الرحیم ...
با عرض پوزش از جمع ... مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تکرارایه ... مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف ... بعد از 3، 4 نفر اول ... مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد ... قطعا همه در جریان این مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن ... برای این نشست ها، وقت و هزینه 💶صرف شده ... و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا 🌎جواب بدیم ... پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات ... به راهکار فکر کنیم ... و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم ... تا به نتیجه برسیم ...
سالن، سکوت مطلق بود ... که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست ...
- خوب خودت شروع کن ... هر کی پیشنهاد میده ... خودش باید اولین نفر باشه ... اون پشت، چی می نوشتی؟ ..
کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ...
- هنوز خیلی خامه ... باید روشون کار کنم ...
- اشکال نداره ... بگو همین جا روش کار می کنیم ... خودمون واست می پزیمش ...
ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام😁 گرفت ... بسم الله گفتم و شروع کردم ... مشکلات و نقدها رو دسته بندی کرده بودم ... بر همون اساس جلو می رفتم ... و پشت سر هر کدوم ... پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می دادم ..
چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود ... بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله می کردن ... یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاهاش رو می گفتن ... یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن👌 ...
و آقای مرتضوی ... در حال نوشتن 📝حرف های جمع بود ...
اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد ... حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم ... کاملا له شده بودم 😰... اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت ...
بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام🗣 کرد ... بقیه رفتن نهار ... من با ایشون و چند نفر دیگه ... توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم ...
شروع کرد به حرف زدن ... علی الخصوص روی پیشنهاداتم... مواردی رو اضافه یا تایید می کرد ✅... بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن ... و خیلی سخت بهم حمله کردن ... من نصف سن اونها رو داشتم ... و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم ...
غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد ... تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد..
- این نیروتون چند؟ ... بدینش به ما ...
علمیرادی خندید 😁..
- فروشی نیست حاج آقا ... حالا امانت بخواید یه چند ساعتی ... دیگه اوجش چند روز ...
- ولی گفته باشم ها ... مال گرفته شده پس داده نمی شود...
و علمیرادی با صدای بلند خندید 😂...
- فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه ... حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟ ...
مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد ... و جمعش کرد ...
- این رفیق ما که دست بردار نیست ... خودت چی؟ ... نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟
پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود ... اما برای من مقدور نبود ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...
- شرمنده حاج آقا ... ولی مرد خونه منم ... برادرم، مشهد دانشجوئه ... خواهرم 👩هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه ... نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم ... نه می تونم با اونها بیام ...
بقیه اش هم قابل گفتن نبود ... معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت ... اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه ... و حریم نگفتن های من رو نگهداشت ..
من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران ... از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم ... سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم ... و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد ...
خودم هم اگه تنها می رفتم ... شیرازه زندگی از هم می پاشید ... مادرم 🧕دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود ... خستگی و شکستگی رو می شد توش دید ... و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت ... و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد ... مثل همین چند روزی که نبودم ... الهام دائم زنگ ☎️می زد که ...
- زودتر برگرد، بیشتر نمونی ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_طه_آیه_۱۱۲
《و من یَعمل من الصالحاتِ و هوَ مومنُُ فلا یَخافُ طُلماً و لا هَضماً》
واما کسانی که اعمال صالحی انجام دهندو در عین حال از ایمان برخوردار باشند
پس نه ازظلم وستمی می ترسند و نه از کمی حقشان
♦️ #سلام_امام_زمانم
🔹 چشمانم را میبندم و روزی که میآیی را تصور میکنم
همه جا پیوسته نور است
حتی تصور آمدنت هم زیباست ...
🔹 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
..