eitaa logo
💜دخترونه ➬
3هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
224 فایل
من یک دختـ♕ـر هستمツ 💞(: من نه عــاشــق هستم ... ونه محتاج نگاهی که بلغزد برمن من خودم هستم ویک حس غریب که به صد عشق وهوس می ارزد
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 باغ مخفی🌳🌳 نویسنده: خانم فرنسیس هاجسن برنت👱🏻‍♀ ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━ 🐰@Girls_City|•° ┗━━━━━━━━━
باغ اسرارآمیز (nbookcity.com).pdf
20.07M
کتاب باغ اسرارآمیز (باغ مخفی)🌳🌳 📚 رمانی خاص ودوست داشتنی❤️ وصد البته دخترونه🙃🍓 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━ 🐰@Girls_City|•° ┗━━━━━━━━━
چایت را من شیرین میکنم پارت 1 از زمانی که حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگی میکردیم.نه اینکه آلمانی باشیم، ایرانی بودیم، ان هم اصیل ؛ اما پدرم که سمپات سازمان مجاهدین خلق بود ، بعد از کشته شدن تنها برادرش در عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) و شکست سخت سازمان، ایران برایش جهنم شد و با وجود مخالفت مادرم ، باروبندیل بست و عزم خروج از ایران کرد . آن روزها من یکساله بودم و برادرم دانیال پنج ساله. مادرم همیشه نقطه مقابل پدر قرار داشت ، اما بی صدا و جنجال. او تنها برای حفظ من و برادرم بود که تن به دوری از وطن و زندگی با پدرم داد؛ مردی که از مبارزه، تنها بدمستی و شعارهایش نصیب‌مان شد. شعارهایی که آرمان‌ها و آرزوهای دوران نوجوانی من و دانیال را تباه کرد؛ و اگر نبود، زندگی‌مان شکل دیگری میشد. پدرم با اینکه توهم توطئه داشت اما زیرک بود و پل های بازگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد . میگفت«باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و استواری ستون‌های سازمان ، خنجر از پشت بکوبم» نمیدانم واقعا به چه فکر میکرد؛ انتقام خون برادر،اعتلای اهداف سازمان و یا فقط نوعی دیوانگی محض. هرچه که بود،در بساط فکری اش چیزی از خدا پیدا نمیشد.شاید به زبان نمی‌آورد اما رنگ کردار و افکارش چیزی جز سیاهی شیطان را نشان نمی‌داد.زندگی من یکساله و دانیال پنج ساله، میدانی شد برای مبارزه خیر و شر؛ و طفلکی خیر که همیشه شکست میخورد در چهارچوب سازمان زده‌ی خانه‌مان. مادر مدام از خدا و خوبی میگفت و پدر از دغدغه های سازمان.چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد و نه رجوی و مریمش. روز ها دوید و در این هیاهو، من و برادرم دانیال، خلأ را انتخاب کردیم، بدون خدایی که فقط تماشاگر بود و سازمانی که همه چیز را به پای اهدافش گردن میزد؛ بی وزنی محض چیزی درست شبیه به برزخ. نوجوانی ما غرق شد در مهمانی،پارتی،کلوپ و خوشگذارانی؛ جدای از مادر همیشه تسبیح به دست،و پدر هر لحظه مست.شاید زیاد راضی مان نمیکرد اما خب، از هیچ بهتر بود. آن روز ها به دور از تمام حاشیه‌ها، من بودم و محبت‌های بی‌دریغ برادرم که تنها کورسوی دنیای تاریکم به حساب می‌آمد.هرچه ما بزرگتر شدیم، احساس امنیت مادر از وجود پدر، کم جان‌تر شد. تاجایی که تنها فرزند عمارت پدربزرگ، ماندن کنار فرزندان را به حضور در مراسم دفن پدرش ترجیح داد.بیچاره مادربزرگ که از درد دوری دختر و فراق همسر، به یک ماه نکشیده، عزم همجواری به شوهر کرد و رفت و مادر، تنها شمع امیدش در ایران خاموش شد. سال‌ها، بی‌خیال به دلشکستگی‌های مادر گذشت. من و دانیال رشد کرده در غربت، کلوپ‌های شبانه را به خانه و مرد «پدر» نام ساکن در این ترجیح می‌دادیم. اما انگار زندگی، سوپرایزی عظیم داشت برای ما. · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
چایت را من شیرین میکنم پارت 2 آن روزها همه چیز خاکستری و سرد به نظر میرسید، حتی چله تابستان. پدرم سال‌ها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت؛ به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد. فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجز خوانی‌هایش. بیچاره مادر که هیچ همدمی نداشت. در این بین، دانیال همیشه هوایم را داشت... هر روز و هر لحظه، درست وقتی که خدای مادر،بی‌خیالش میشد زیر کتک ها و کمربند‌های پدر. خدای مادر، بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادرم بود و وقتی صدای جیغ‌های دلخراش مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد،محکم گوش‌هایم را میگرفت و اشک‌هایم را می‌بوسید.کاش خداش مادر‌ هم، کمی مثل دانیال، مهربانی بلد بود. دانیال، در، پنجره، آسمان، و تمام دنیایم را تشکیل می‌داد.کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا کنار یکدیگر، آن هم گاهی ، شاید صبحانه یا نهار. چون شب ها اصلا پدری وجود نداشت تا خانواده کامل باشد. در روزهای کودکی، گاهی از خود می‌پرسیدم:« یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟ حتی خانواده‌ی تام؟ یا مثلا معلم مدرسه مان،خانم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟ پدر لیزا چطور؟ او هم مبارز و دیوانه است؟» و بی هیچ جوابی، دلم می‌سوخت برای دنیایی که خدایش جرعه‌ای مهربانی نداشت. کودکی و نوجوانی‌ام رفت و من جز از برادر، عشق هیچ کس را به جان نخریدم. بیچاره مادر چه کشید در غربت آن خانه و من بی‌میل بودم نسبت به محبت هایش و او صبوری میکرد. چند سال بعد از بیست سالگی‌ام، دنیا لرزید. زلزله‌ای زندگی‌ام را سوزاند؛ زندگی همه‌ی ما را. من، دانیال، مادر ، و پدر سازمان‌زده‌ام. آتشی که خیلی زود مرا به بازی قمار برای نفس کشیدن هل داد. آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند؛ کتاب‌هایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود.به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد.به مهمانی و کلوپ نمی‌آمد و حتی گاهی با لحنی پرمهر مرا هم منصرف میکرد. برادر مهربان من، مهربان‌تر شده بود. ولی گاهی حرف هایش، شبیه به تفکرات مادر میشد و این مرا می‌ترساند من از مذهبی‌ها تنفر داشتم. مادرم ترسو بود و خدایی ترسو‌تر داشت.اما دانیال خلاصه میشد در جسارت. حرف زور دیوانه‌اش میکرد، فریاد می‌کشید ، کتک کاری راه می‌انداخت ولی نمیترسید. اسطوره‌ی من نباید شبیه مادر و خدایش میشد! دانیال، باید برادرم باقی می‌ماند. باید حفظش میکردم؛ به هر روش ممکن. خودم را مشتاق حرف‌هایش نشان میدادم و اون میگفت؛ از باید‌ها و نبایدها، از درست و غلط های تعریف شده، از هنجارها و ناهنجار‌ها. حالا دیگر مادر کنار گود می‌ایستاد و دانیال می‌جنگید با پدر، با یک شر شیطان مسلک. در ثانیه های آن روزهایم چقدر انزجار موج میزد و من باید نفس به نفس زندگی‌شان میکردم؛ من بیزار از پدر و سیاست نم کشیده‌اش. دانیال مدام افسانه‌هایی شیرین میگفت از خدای مادر...که رئوف است، که چنین و چنان میکند، که... و من متنفر‌تر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی‌ها و خوشگذرانی‌های دوستانه ام گرفت. این خدا کارش را خوب بلد بود. · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
چایت را من شیرین میکنم پارت 3 هرچه بیشتر می‌گذشت ، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدید مسلمانش میگفت، که خوب و مهربان و عاقل است، که در های جدیدی به رویش باز کرده، که این همه سال مادر می‌گفت و ما نمیفهمیدیم، که چه گنجی در خانه داشتیم و خواب بودیم. و من فقط نگاهش میکردم. شبیه یک مجسمه، بی هیچ حس و حالی. حتی یک روز، عکسی از آن دوست در مبایلش نشانم داد. پسری کاملا آریایی، با چشم و ابرویی مشکی و موهایی سیاه، که کنار گندمزار طلایی دانیال، ذوق کش‌ات میکرد. با لباسی اسپرت و لبخندی پر مهر؛ یک مذهبی به‌روز. از دیدن تصویر پسری که خدایم را رام خدایش کرده بود، شعله شعله خشم و حسادت در وجودم زبانه میکشید. زمان ثانیه به ثانیه می‌دوید. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم‌تیمی قوی، به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن، در خود نمی‌دید. اتش‌بسی نسبی در خانه برقرار شد. باید با شرایط جدید کنار می‌آمدم. دیگر آش همین بود و کاسه‌هم. علی رغم میل دانیال،خودم به تنهایی به مهمانی‌ها و دورهمی‌های دوستانمان می‌رفتم، و این دیوانه‌ام میکرد. باید عادت میکردم به برادری که دیگر خدا داشت. حالا دیگر دانیال، مانند مادر نماز می‌خواند، به طور احمقانه‌ای با دختران به‌قول خودش نامحرم، ارتباط برقرار نمیکرد، در‌ مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد و... همه اینها از نگاه من، ابلهانه به‌نظر می‌رسید. قرار گرفتن در چارچوبی به نام اسلام، آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش می‌گذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود. دانیال مدام از حرف‌هاو کتاب های اهداییِ‌ دوستش برایم می‌گفت و من با بی‌تفاوتی، به صورت بورش نگاه میکردم. چشمانی سبز و زلف‌هایی طلایی که میراث مادر محسوب میشد. راستی چقدر برادر آن‌روزهایم زیبا به نظر می‌رسید و لبخند هایش زیباتر. اصلا انگار پرده‌ای از حریر، دلبری‌هایش را دلرباتر میکرد. گاهی خنده‌ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه، وقتی از دوستش حرف میزد. همان پسر تقریبا سبزه‌ای که به رسم مسلمان‌زاده ها، ته‌ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه اما، پرحیله و فریبش داشت. نمیدانم چرا، اما خدایی که دانیال آن‌روزها حرفش را میزد، زیاد هم بد نبود. شاید کمی میشد در موردش فکر کرد. · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
چایت را من شیرین میکنم پارت 4 هرچه می‌گذشت، حس ملس تری نسبت به معبود دانیال، افکارم را به اغوش می‌کشید. من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کنی از خدای دانیال خوشم آمد و دانیال این را خوب فهمید. گاهی به طوری مخفیانه نماز خواندن‌های برادرم را تماشا میکردم و گویی این گونه روح طوفان‌زده‌ام آرام میشد؛ حداقل از نوشیدنی‌های دیوانه کننده بیشتر جواب میداد. حالا دیگر با دقتی بیشتر، محو هیجان‌های برادرم میشدم، و چقدر شبیه بود به مادر؛ چشم‌ها و حرف‌هایش. آرامش خانه به دور از بدمستی‌های شبانه و سیاست‌زده پدر، برایم ملموس‌تر شده بود. حالا دیگر از مذهبی‌ها بدم نمی‌آمد. دوست‌شان نداشتم اما نفرتی هم در کار نبود. آن‌ها می‌توانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس و این کامم را شیرین میکرد. دیگر با اشتیاق به خاطرات روزمره‌ی دانیال با دوست مسلمانش گوش میدادم. مذهبی‌ها شیطنت‌هم بلد بودند، خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگی‌شان بود؛ حتی سلفی های بامزه و پرشکلک هم میگرفتند. این‌ها تلالویی از امید در وجودم تزریق میکرد. مدتی از مسلمان شدن دانیال و عادت من به خدایش می‌گذشت. پدر بازهم در مستی، رجوی را صدا میزد و سر تعظیم به مریم بی هویتش فرود می‌آورد. برایم هیچ اهمیتی نداشت، چون دیگر احساس پوچی و پاشیدگی کوچ کرده بود از تن افکارم. بیچاره سارای خوش‌خیال! نمیدانست روزگار، چه ماری در آستین پر شعبده‌اش مخفی کرده تا به جان آرامشش بیاندازد. زندگی روالی نسبی داشت و من برای داشتن بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذارانی هایم را دنبال میکردم. صورت نقاشی شده در ته‌ریش طلایی رنگ برادر، برایم از هرچیزی دلنشین‌تر بود. گاهی صدای خنده، مانند بوی‌غذا در خانه‌ماهم می‌پیچید. این برای شروع، خوب می‌نمود. کم‌کم داشت از خدای دانیال خوشم می‌آمد و طعم ملس خوشمزگی‌های دنیا، قصد جلوس بر کام دلم را داشت که ناگهان همه چیز خراب شد. خدای مادر و دانیال، همه چیز را ویران کرد. موشی به جان دیوار های نیمچه آرامش زندگی‌مان افتاد... و آن خدا، نفرت مرده را در وجودم زنده کرد. دانیال به مرور عجیب شد. کم حرف میزد، نمیخندید، جدی و سخت برخورد می‌کرد. در مقابل دیوانگی‌های پدر، هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌داد. زود می‌رفت، دیر می‌آمد. توجهی به مادر نداشت، من هم برایش غریبه‌تر از هر غریبه‌ای به نظر می‌آمدم. نگرانی، داشت کلافه‌ام میکرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
چایت را من شیرین میکنم پارت 5 چه اتفاقی افتاده بود؟ چه چیزی دانیال، برادری که الهه میخواندمش را هر روز سنگ‌تر از قبل، تحویلم میداد؟ چند مرتبه برای حرف زدن به سراغش رفتم، اما هربار با سردی از اتاقش بیرونم کرد. چندبار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر، از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم؛ من و مادر. دیگر نمی‌خواستیم تنها ته مانده امید به زندگی راهم از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم. دانیال روزبه‌روز بدتر شد. بداخلاق، کم‌حرف‌، بی‌منطق. اجازه نمی‌داد، دستش را بگیرم، مانند دیوانه‌ها فریاد می‌کشید که تو نامحرمی! و من مانده بودم حیران، از مرزهای بی‌معنی، که اسلام برای دوست داشتنی‌ترین تکه هستی‌ام می‌گذاشت. بیچاره مادر که هاج‌و‌واج می‌ماند با دهانی باز، وقتی هم‌تیمی‌اش از احکامی جدید می‌گفت. بازهم ذهنم غرغره میکرد که این خدا چقدر بد است، دانیال با هربار بیرون رفتن، منجمد و خشن‌تر میشد، و این تغییر در چهره زیبایش، به راحتی هویدا بود. حالا دیگر این مرد با آن ریش‌های بلند و موها و سبیل‌های تراشیده، نه شبیه دانیال من بود و نه مقامی برای خدایی داشت. لحظه‌های بی‌دریغ تنهایی‌ام خرج میشد برای تنفری بی‌نهایت از پسری مسلمان، که برادرم را به غارت برد‌، و من دانه‌دانه کینه می‌کاشتم تاروزی انتقام درو کنم. انگار هیچ‌گاه ، دنیا قصد خوش‌رقصی برای من نداشت؛ منی که حاضر بودم تمام سکه‌های عمرم را خرج کنم تا لحظه‌ای ساز دنیا، باب دلم کوک شود. بیچاره خانه‌مان که از وقتی مارا به خود دید، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشتیم. روزهایمان خاکستری بود، اما دیگر، رنگش به سیاهی کلاغ‌های ولگرد میزد. رفتارهای دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. این دین و خدا چه‌چیزی از زندگی ما میخواهند؟ مگر انسان کم بود، که خدا اهالی این کلبه وحشت زده را رها نمیکند؟ مادر یک مسلمان ترسو، پدر یک مسلمان سازمان‌زده ، و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هول حلیم، توی دیگ فرو رفته بود. کمتر از گذشته با دانیال رو‌به‌رو میشدم، اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره‌ی عجیبی که برای خود ساخته بود و برخورد‌های عجیب‌ترش، کنجکاوی‌ام را بیشتر می‌کرد. ولی در این بین، چیزی که مانند خوره ذهنم را می‌جوید، اختلاف عقاید و کشمکش‌هایش با مادر مسلمانم بود. هردو مسلمان، با این همه اختلاف؟ - · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
چایت را من شیرین میکنم پارت 6 · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
چایت را من شیرین میکنم پارت 7 از لحظه به بعد، دیگر یک دل سیر ندیدمش. از این مرد وحشی نفرت داشتم اما از دانیال خودم نه. فقط گاهی مانند یک عابر، درست در وسط خانه و اشپزخانه‌مان از کنارم رد میشد؛ بی هیچ حسی. حالا دیگر هیچ صدایی جز مستی های شبانه پدر در خانه نمی‌پیچید. درست جایی شبیه به اخر دنیا. بعد از چند روز، ما دیگر عابر بداخلاق خانه‌مان را ندیدیم. مادر نگران بود و من اشفته‌تر. هیچ خبری از حضور این مسلمان وحشی نبود و این یعنی هراس و تلاش برای یافتن‌اش. هرجا که ذهنم فرمان میداد به جست‌جویش رفتم، ولی دریغ از یک نشانی! مدام با مبایلش تماس میگرفتم. خاموش بود. به تمام خیابان‌هایی که روزی تعقیبش میکردم، سرزدم؛ دریغ از یک خبر. حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند. من گم شده بودم یا او؟ هر روز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود، از افراد مختلف سراغش را می‌گرفتم. به خودم امید میدادم که بالاخره فردی او را خواهد شناخت. اما خبری نبود. عجیب این که در این مدت با خانواده‌های زیادی روبه‌رو شدم که انها هم گمشده داشتند. تعدادی تازه‌مسلمان، تعدادی مسیحی، تعدادی یهودی. انگار دنیا محل گمشدگان بود. مدت زیادی در بی‌خبری گذشت. دراین بین با عاصم اشنا شدم. جوانی مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان. می‌گفت کشورش ناامن است و در واقعا فرار کرده؛ که اگر مجبور نمیشد، می‌ماند و هوای وطن را نفس می‌کشید؛ که انگار بدبختی در ذات‌شان بود و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، خیابان‌ها و شهرهای آلمان را زیر و رو میکرد. بیچاره عاصم! به طمع اسایش، ترک وطن کرده بود و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش اوار شده بود. من و او یک درد داشتیم. پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه، قدی بلند و سبیلی سیاه‌رنگ که کنار ته‌ریش اش، هارمونی مردانه‌ای به او داده بود. چهره اش ابهت داشت، اما ترسی محسوس در مردمک چشم‌هایش برق میزد. ما روزها، هرکدام‌مان با عکسی در دست، خیابان‌ها رادرو میکردیم. اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه. گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عاصم، برای رفع خستگی به خانه‌شان میرفتم و او چایی برایم می‌ریخت. من از چایی بدم می‌آمد؛ انگار چای نشانی برای مسلمانان بود؛ مادرم چای دوست داشت، پدرم چای میخورد، دانیال هم گاهی؛ و حالا این پاکستانی ترسو. او نمیدانست که هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد. حلما و سلما، خواهرهای دیگر عاصم بودند. مهربان و بزدل، درست مثل مادرم. انها گاهی از زندگی‌شان میگفتند، از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه اسمان را در پیش گرفت. و عاصمی که درست در شب عروسی، نو عروس به حجله نبرده اش را به کفن سپرد. چقدر دلم سوخت به حال خدایی که در کارنامه‌ای خلقتش، چیزی جز بدبختی ادم‌ها هویدا نبود. هربار انها میگفتند و من فقط گوش میدادم، بی صدا، بدون کلامی حتی برای همدردی. عاصم از دانیال میپرسید و من به کوتاه‌ترین شکل ممکن پاسخ میدادم. او با عشق، از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود و مهربانی‌ و بلبل زبانی‌اش دل میبرد از برادر؛ و دنیا چشم دیدن همین را هم نداشت و چوب لای چرخ نیمچه خوشی‌شان گذاشت. · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
چایت را من شیرین میکنم پارت 8 دردمان مشترک بود. هانیه هم، با گروهی جدید آشنا شده بود. هر روز کم حرف‌تر و بی‌صداتر شده و شب‌ها دیر به خانه آمده بود. در مقابل اعتراض‌های عاصم، پرخاشگری کرده بود. در برابر برادرش پوشیه پوشیده و او را نامحرم خوانده بود. از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف زده بود و از آرمانی بی‌معنا و...؛ درست شبیه برادرم دانیال! آنها هم مثل من، یک نشانی می‌خواستند از پاره تنشان. اما تلاش‌ها بی‌فایده بود. هی سرنخی پیدا نمی‌شد؛ از دانیال ،نه از هانیه. این،من و عاصم را روز به روز ناامیدتر می‌کرد. بیچاره مادر که حتی من را هم برای خودش نداشت، فقط فنجانی چای بود با خدایش. دیگر کلافگی ناخن می‌کشید بر صفحه صبرمان. هیچ اطلاعاتی جز اینکه« با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته‌اند» نداشتیم. چه مبارزه‌ای؟ دانیال کجای این قصه بود؟ مبارزه...مبارزه... مبارزه... کلمه‌ای که زندگی هممان را نابود کرد. حسابی گیج و گنگ بودم. درست نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزه‌ای نداشتیم برای دل بردن از هم. اصلاً همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفت و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش. اما حالا... نمی‌دانستم در کجای جغرافیای زندگیم ایستاده‌ام. عاصم پرسید: - مبارزه؟ مگه دیگه چیزی برای از دست دادن داریم تا مبارزه کنیم؟ و من مدام سوالش را زیر لب تکرار می‌کردم. چقدر ساده ،تمام زندگیم را در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو. ای کاش زودتر از این‌ها با هانیه حرف می‌زد و تمام داشته‌هایش را روی دایره می‌ریخت و نشانش می‌داد که چیزی برای مبارزه نمانده است.حکم را صادر کردم:« مسلمان‌ها دیوانه‌ای بیش نیستند. اما برادر من فرق داشت. پس باید برای خودم میماند.» حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود. باید از ماجرا سر در‌می‌اوردم؛ حداقل از مبارزه‌ای که دانیال را از من جدا کرد. تنها سرنخ های من و عاصم چند عکس بود و کلمه مبارزه. مدتی از جست‌وجو های بی‌نتیجه‌مان گذشت و تا امیدی بیتوته کرد در وجودمان. هرشب، ناخواسته از پیگیری‌های بی‌فایده‌ام به مادر همیشه نگران، توضیح میدادم و او فقط در پاسخ اشک می‌ریخت. بعد از مدت‌ها تلاشم خیابان‌گردی چیزی نظرم را جلب کرد؛ سخنرانی تبلیغ‌گونه مردی‌مسلمان در یکی از خیابان‌ها؛ ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود؛ کچل، ریش بلند، بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری‌شکل برسر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و بامهربانی خبیثانه‌ای، پاسخ جوانان جمع شده را می‌دادند و بروشورهایی را بین‌شان توزیع می‌کردند. اکثر مردم‌هم بی‌تفاوت از کنار جمعیت رد می‌شدند و با نیم نگاهی از خیرشان میگذشتند. مسلمانان حیله گر... · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city