eitaa logo
💜دخترونه ➬
2.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
224 فایل
من یک دختـ♕ـر هستمツ 💞(: من نه عــاشــق هستم ... ونه محتاج نگاهی که بلغزد برمن من خودم هستم ویک حس غریب که به صد عشق وهوس می ارزد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
٨٢
٨٣
٨٤
٨٥
٨٦
ترتیب صفحات اصلاح شد😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچی نمیگم.. خودتون ببینید😋😋 به این میگن آشپزی دخترونه🥰🥰 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━ 🐰@Girls_City|•° ┗━━━━━━━━━
صبح شده🌥.. بابا چرا بلند نمیشه کاسه شیر رو بده به دستم💔💔💔
رفته بود مسجد..🕌 قدم قدم میرفت.. تا به در خانه رسید.. ناگهان در بسته شد..😕😕
صورت خونی.. اشک پنهانی😢😢 خونۀ بی صدا...
می‌ترسم😰.. خونه خیلی شلوغ شده.. اما بابا آرومه.. تنهایی درد میکشه😔💔
موقـــع افطار.. یه لیــوان شیر و دوتــا خرما بیشتر نمیخورد🥛! امــا لبخندی که بهمــون میزد.. دستــی که روی سرمون میکشیــد.. و حرف هایی که باهـــامون میزد.. حس خیــــلی خوبی بهمون منتقل میکـــرد!🌿- درستـــه که یک نفر بود ولــی جای یه لشکرو نفرو تــوی خــونه پرمیکرد👥 نــه که زیاد حــرف بزنه نه.. فقــط حس بودنش.. مهربــونیاش.. عبادتاش.. بازی کردنش باما.. و.. باعــث میشد توی خونــه نقش خیــلی مهمی داشته باشه👌🏽! حــالا که ماه رمضــون شـده بود.. بیشتر عبادت میکــرد🌿 امــا بازم اگــه نبود دلمون قرار نداشت:) اصلــا کـل زندگیمون به بــودنش وابسته بــود.. حــالا که بــود ولی.. نه عبــادت میکرد نــه باهامــون بازی میکرد🙁! حتـــی اصلا لبخنــدم نمیزد.. نـــه اینکه نخوادا.. نمیتونســت! گــوشه خونه خوابیــده بودو نالــه میکرد💔! هممون ناراحــتش بودیم دلمون میخواســت گریــه کنیم😭 ولی خب با دیدن گریــمون ناراحــت میشد بغــض توی گلــوم بود و هیچــی نمیگفتم.. فقط بهــش لبخند میزدم و از خــدا میخواستم دوبــاره بتونه سر سفره افطــار کنارمون بشیــنه💔
وکاســه‌های‌شیری‌که‌آرام‌آرام... شـــور‌میشد!💔
اشــک‌بـچه‌های‌یتیـم‌کوفــه.. که‌قطـره‌قطـره‌تـوی‌کاســه‌های‌شیر‌میریخت:) اصـلا‌ترکیب‌قشنگـی‌نبود💔"
بابــا‌.. امـشب‌نماز‌شـب‌نمیخونی؟! سحـری‌نمیخوری؟! نگــاهمون‌نمیکنی؟! ترخــدا‌از‌کـنار‌خـونه‌بلند‌شو.. مـن‌دیگه‌طاقتم‌سر‌کشیـده‌😭! بلند‌شو💔
چشــم‌هایی‌که‌به‌در‌دوختـه‌شده‌بودند👀 امــا‌نمیآمد💔!
بعـد‌از‌آن‌ضربــت‌ بـچه‌های‌کوفـه‌فهمیدند.. چه‌کسـی‌غذا‌می‌آورده‌است!💔
قلـاف‌همان‌شمشیر🗡 محکـم‌به‌پهلوی‌مـادرم‌خورد..!😭
امشبــش‌با‌بقیـه‌شب‌ها‌فـرق‌میکرد.. اشــک‌میریخت‌و‌ذکر‌میگفت! بقیـه‌شب‌هارا‌بیشتر‌دوست‌داشتم💔!
طبـیب‌ها‌گفتـه‌بودند‌برایـش‌شیـر‌بیاورید🥛 امـاانگاردستی‌آن‌ضربه‌رازده‌بودکه‌شیر‌هم‌کـار‌ساز‌نبود💔
لبخندشودیدم.. حتما‌داره‌خوب‌میشه! من‌امید‌دارم:) ازبابایادگرفتم💔!
💔!
بابا.. یادته‌وقتی‌مـامـان‌جای‌تـو‌خوابیده‌بود.. بهمون‌دلــداری‌میدادی🖤! اماحالاچراخودت‌اونجا‌خوابیدی؟! نکنــه‌میخوای‌بـری‌پیش‌مامان؟! میخوای‌تنــهامون‌بگذاری؟!😭