🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت100
#غزال
اقای تیموری فقط گریه کرد و سری به عنوان نمی دونم تکون داد.
امروز روز خاکسپاری اقا شهاب تیموری بود.
انقدر گریه کرده بودم چشمام پف کرده بود.
اگه این شهید بزرگوار نبود نمی دونم الان کجا بود و داشتم چیکار می کردم!
واقعا بهش مدیون بودم و باید انتقام خون شو از شیدا هر طور شده می گرفتم.
مطمعنم لو رفته بود و شیدا این بلا رو سرش اورد.
نمی دونم شیدا چیکار می کنه که معمور مخفی فرستاده بودن توی دم و دستگاه ش .
از اول هم معلوم بود زن خطرناکیه.
تقریبا همه رفته بودن من و محمد و اقای تیموری و پدر مادر شون مونده بودیم و کنار قبر نشسته بودیم.
بدبخت اقای تیموری توی همین چند روز کلی پیر شده بود حق هم داشت برادرش فقط 21 سالش بود.
اشکامو پاک کردم و محمد ناراحت بهم نگاه می کرد و گفت:
- مامانی این اقاهه کیه که براش گریه می کنی؟
همه بهش نگاه کردن که گفتم:
- یه پلیس بود مامانی یه اقای خیلی خوب که به بقیه کمک می کرد و ادم های بد رو دستگیر می کرد.
محمد سری تکون داد و گفت:
- چه خوب چرا مرد؟
باز اشکام رون شد و گفتم:
- یه ادم بد اونو کشت مامانی.
محمد ناراحت سری تکون داد و روی مزارش دست کشید.
بعد از کمی بلند شدیم و از بقیه خداحافظ ی کردم برگشتیم رستوران.
چند روزی بود که تعطیل بود به خاطر فوت اون اقای تیموری.
درو با کلید باز کردم و داخل رفتیم درو بستم که محمد چادرمو کشید و گفت:
- مامانی یه اقایی اینجاست.
جایی که گفت و نگاه کردم یه پسر جوون 27 ساله بود انگار از قد و قامت شبیهه شایان بود.
با صدای در که بستمش برگشت و با دیدن ما بلند شد سمت ما اومد.
اما رستوران که تعطیل بود.
وایساد روبرومون و گفت:
- سلام خانوم غزال محمدی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله بفرماید.
لب زد:
- می شه لطفا یه کارت شناسایی نشون بدید که شما غزال محمدی فرزند احمد محمدی هستید؟
سری تکون دادم و کارت ملی مو بهش نشون دادم که گفت:
- خیلی از دیدنتون خوشبختم اگر می شه بشینید من با باهاتون کار مهمی دارم.
متعجب گفتم:
- چرا؟برای چه موضوعی؟
صندلی و کشید عقب و گفت:
- بفرماید لطفا می گم.
سری تکون دادم و نشستم محمد هم نشست صندلی کنارم و مرده گفت:
- شاید شما منو بشناسید من رشادی هستم یعنی کسی که برادرتون با من قمار کرد و من خونه پدری شما رو برنده شدم.
بهت زده و ترسیده گفتم:
- نکنه من رو هم باز با شما قمار کرده؟
چند ثانیه هنگ کرد و گفت:
- نه نه اشتباه شده
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت101
#غزال
منتظر موندم ببینم چی می خواد بگه!
با کمی مکث گفت:
- البته فکر بدی راجب بنده نکنید من همون یه بار بیشتر قمار نکردم بعد کشیدم کنار چون فهمیدم بد بوده یک ماه پیش همسر من خیلی اتفاقی یه اسنادی که ظاهرا توی گاوصندوق خونه قبلی شما جاسازی شده بوده رو پیدا کرده که نشون می ده پدر شما از وعضیت برادرتون خبر داشته و یه چیز هایی رو به نام تون زده که شما فکر نکنم ازشون خبر داشته باشید.
و پوشه رو بهم داد متعجب گرفتم و بازش کردم.
راست می گفت!
سند دو عمارت و چند ماشین و چند مغازه.
پس اینا رو خریده بود که پول های توی حساب ش اونقدر کم بود.
نمی دونم چقدر خوشحال شده بودم.
بابا فکر همه چیو کرده بود!
اخ بابا که از وقتی رفتی دخترت کلی بدبختی کشیده!
پسره گفت:
- من یک ماهه دنبال شمام و دیروز فهمیدم شما ازدواج کردید با شایان خان رفتم اونجا همسرش گفت طلاق گرفتید و ادرس اینجا رو داد فقط اومدم اینا رو برسونم به دستت تون مدارک کامله ادرس های هر کدوم هم توی سند ذکر شده.
سری تکون دادم و گفتم:
- واقعا ازتون ممنونم لطف بزرگی در حق من کردید.
خواهش می کنم ی گفت و رفت.
وای خدا که چقدر خوشحال شدا بودم.
با این ثروت حالا می تونم انتقام خون اون پسر جوون بی گناه رو از شیدا بگیرم.
باید تقاص تمام بدبختی که سر ما اورده رو بده.
باید یه نقشه خوب بچینم.
با صدای محمد بهش نگاه کردم:
- مامانی چرا خوشحالی؟
با خنده بغلش کردم و گفتم:
- دیگه نیاز نیست اینجا کار کنیم می تونیم بریم عمارت خودمون حساب اون شیدا رو هم برسیم.
اخ جوووون بلندی گفت و دستا شو دور گردنم حلقه کرد.
میدونی؟ماهدلیلِروشنشدنِتاریکیِشبہ،
واگرنهشبکهبدونِماهقشنگنیست،توهم
مثلِماهزندگیِتاریکِمنوقشنگکردی♥️ . .