°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت109
#ترانه
چند تا از مرد ها رو سریع با خانوما فرستادن جلو تر حرکت کنن.
مهدی بهم نگاه کرد و سریع گفت:
- سریع زود باش برو زود .
نه ای گفتم که شکه برگشت:
- اون دنبال منه صد در صد اگه من برم سریع می ره سمت ما و ممکنه به بقیه اسیب برسه ما اخرین نفر می ریم یا..
مهدی با اخمای درهم نگاهم کرد و گفتم:
- یا می خوای من برم تا شما بقیه رو فراری بدید؟
هادی گفت:
- انقدر ما بی ناموس ایم؟ جون مو نو بدیم ناموس مونو نمی دیم می خوای بمونی کنار شوهرت بمون حرفی نیست ولی ما رو هم بزدل حساب نکن لطفا!
انقدر عصبی بور نمی فهمید چی می گفت!
مهدی به شدت اخم هاش در هم بود و هیچی نمی گفت.
مچ دستمو محکم گرفت و زدیم بیرون.
داشتن اطراف و می گشتن و هنوز ۲۰ قدم نرفته بودیم کلبه رو پیدا کردن!
از کجا منو پیدا کرده؟
برای چی شم؟
چرا دستگیرش نکردن؟
بابا اصلحه داره!
خدایا دارم دیونه می شم!
خدایا هر بلایی می خوایی سر من بیاری بیار اما بقیه ومهدی نه خدا!
داشتن نزدیک تر می شدن و رد پاهامون که روی گل مونده بودن و پیدا کرده بودن!
با شمارش مهدی 6 نفرمون شروع کردیم به دویدن.
و اونا هم همین طور .
توی جنگل تاریک متفرق شدیم و تا که جون داشتیم می دویدم.
تن م از سرما سر شده بود و انقدر ترسیده بودم و وحشت کرده بودم و حیرون مونده بودم کوبیده شدنم به بدن درخت ها و شاخه هایی که تو طول مسیر بهم می خورد و حس نمی کردم!
یه نفس می دویدیم و باد سرد نفس کشیدن رو برامون سخت و طاقت فرسا کرده بود.
دعا دعا می کردم بقیه خیلی ازمون دور شده باشن! و اتفاقی براشون نیوفته.
مهدی هم انگار نگران همین موضوع بود که مستقیم نرفت و سمت چپ می دوید می خواست منحرف شون کنه!
چند بار هم صدای تیر بلند شد اما دور بودن .
هر با که صدای شلیک می یومد قلب من دیونه وار می کوبید!
کم کم گمون کردن و تونستیم وایسیم و نفس بکشیم!
هنوز ۳۰ ثانیه شد مهدی دستمو گرفت و دوباره شروع کرد به دویدن.
توی جنگل حیرون مونده بودیم و هر لحضه ممکن بود هر اتفاقی بیفته!
انگار این جنگل نمی خواست تمام کنه! تا شاید به جایی برسیم!
تاریکی اطراف بیشتر منو می ترسوند و منتظر بودم از توی تاریکی یکی از هر طرف با اصلحه برسه بالای سرمون!
خدایا ما تازه ازدواج کردیم یه روز هم نشده! خودت هوامونو داشته باش!
بلایی سر مهدی نیاد من بی مهدی نمی تونم زندگی کنم خدایا !
اشکام صورتمو خیس کرد!
نمی دونم چقدر گذشته بود اما خیلی گذشته بود!
شاید1 تا 2 ساعت .
بدترین ساعات عمرم بود!
نه از بقیه و سلامتی شون خبر داشتم و نه می دونستم عاقبت خودمون چی می شه!
که یهو مهدی وایساد و اگر دستمو نگرفته بود با صورت توی درخت می رفتم.
نفس نفس زدم و به روبروم چشم دوختم.
دیدم تار بود پلکی زدم که اشکام ریخت و دیدم واضح شد!
نه!
گرگ!
سه تا گرگ
#عشق_به_یک_شرط
Abbasam Dar Pey Khatar (320).mp3
12.18M
قشنگترین چیزی که شنیدم🥲🤌🏻
قفلیم🔒❤️🩹>>
انقدر گوش بدید تا برسه الله الله🥺
کرببلایِ مـارا دستِ رقـیه