•فادیھ•
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت58
#مهدی
با حرفای پدرش نمی دونستم چه جوابی بدم!
قطع کردم و گوشی رو خاموش کردم.
ساعت ۱ شب بود و خیره بودم به چهره ی ترانه .
از غم و غصه خواب م نمی برد بیماری هایی که دکتر گفته بود توی ذهنم پیچ می خورد و حال مو بدتر می کرد.
و بدتر از همه گفته بودن به دلیل گریه های زیاد اگر همین طور ادامه بده ممکنه اب مروارید چشم ش پاره بشه!
یعنی منو می بخشید؟ با چه رویی طلب بخشش کنم؟
سرمو روی دست س گذاشتم و شونه هام لرزید و بی طاقت شروع کردم حرف زدن باهاش:
- ترانه ام ترانه جان خانوم به خدا که خدا خودش می دونه من به خاطر خوشی و سلامت و در امان بودن ت این کارو کردم به خدا منم درد کشیدم صحنه به صحنه چهره اش از جلوی چشمام جم نمی خورد ولی برای اینکه با بودن من اسیب ی بهت نرسه مجبور شدم چشم روی عشقم ببندم و داغ دوری تو به جون بخرم خدا می دونه که چه افراد متاهل ی رو دیدم و حسرت می خوردم تو کنارم نیستی و چه شبا که با اشک و اه سلامت و خوشبختی تو از خدا می خواستم ترانه خانوم منو می بخشی مگه نه؟ به خدا اون بی رحمی که تو فکر می کنی من نیستم ترانه جانم منو می بخشی مگه نه؟
- اره.
اول شک کردم صدای ترانه باشه.
یا شایدم اشتباه شنیدم.
#عشق_به_یک_شرط
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت59
#مهدی
مردد سر بلند کردم با چشمای باز داشت بهم نگاه می کرد.
اشک تو چشماش جمع شده بود و با بغض گفت:
- اگه قول بدی دیگه ترکم نکنی اره می بخشمت.
اشکاش از گوشه های چشماش روی بالشت سر خورد و ادامه داد:
- دیگه نرو! تو نبودی همه اذیتم کردن همه بهم خندیدن همه بهم متلک پروندن همه مسخره ام کردن .
هق زد و گفت:
- هر جا می رفتم تو جلوی چشام بودی حتا می خواستم غذا بخورم یاد غذا خوردن مون می یوفتادم و غذا زهرمارم می شد بغض بیخ گلومو می چسبید نه بالا می رفت و نه تمام می شد!
دیگه نتونست ادامه بده و دستاشو جلوی صورت ش گرفت بی صدا گریه کرد.
دستاشو از صورت ش کنار زدم و گفتم:
- اشتباه کردم خودم می دونم می خواستم ازت مراقبت کنم اما این راه درست ش نبودم ببخشید خانوم ببخشید ترانه خانوم جبران می کنم همه رو جبران می کنم.
کلی باهم حرف زدیم تا خسته شد و خابید.
حالا احساس بهتری داشتم که ترانه منو بخشیده بود.
از وقتی محجبه شده بود چهره اش معصوم تر و مظلوم تر شده بود دروغ چرا بار اول که دیدمش از چهره اش معلوم بود چه قدر حاضر جواب و مغروره.
با یاد اون روزا لبخندی روی لبم نشست.
خدایا چطور شد که این فرشته رو سر راه م قرار دادی?
همیشه فکر می کردم زن م یه دختر چادریه فکر نمی کردم یه دختر بی حجابه که قراره پیش من محجبه بشه و امروز انقدر خانوم باشه.
#عشق_به_یک_شرط
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت60
#ترانه
از بیمارستان مرخص شده بودیم و کنار اولین اجیل فروشی و چیزای تقویتی مهدی به راننده تاکسی گفت وایسه.
رفت داخل و بعد ده دقیقه اومد دوتا پلاستیک پر خریده بود.
وای که چقدر بدم می یومد.
با صورت جمع شده و نگاهی چندش به پلاستیک ها نگاه کردم مهدی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اینجور نگاهشون نکن عزیزم تا ته همه رو باید بخوری .
به در ماشین چسبیدم و گفتم:
- عمرا بدم میاد.
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- مراقبت از همسر واجبه شده به ستون ببندمت به زور دهن تو وا کنم بدم بخوری همشو باید بخوری بدم میاد و چندشه و بدمزه است و اینا هم نداریم ممنوعه.
چپ چپ نگاهش کردم که مثلا اومد فاز بگیره ولی معلوم بود خنده اش گرفته:
- هر چی اقاتون گفت باید بگی چشم!
و زد زیر خنده منم خندیدم و گفتم:
- چشم.
برای اینکه مهدی انتقالی بگیره تهران باید دو سه روزی ابادان می موندیم.
نمی دونستم کجا می ریم ولی مهدی ادرس یه جایی رو داده بود.
در خونه سفید رنگی رو زد .
محله به نظر ساده ای می یومد و خونه هایی یه طبقه یا دو طبقه که در هاشون اکثرا زنگ زده بود و معلوم بود قدیمی ان.
یه پسر جوون درو باز کرد و موادبانه سلام کرد.
با صدای ارومی سلام گفتم و با مهدی همو بغل کردن و دست دادن و گفت:
- خوش اومدی داداش.
داخل رفتیم یه حیاط ساده که یه حوز وسط ش بود و خشکیده بود کلی حیاط برگ داشت و کثیف بود باغچه هم داغون بود با گل های فرسوده و خشکیده.
از در و دیوار خستگی و کهنگی می ریخت.
به ادم حس افسردگی می داد.
داخل خونه شدیم سه تا دیگه جوون اینجا بود.
کلی سیستم و کامپیوتر و لب تاب هم بود.
سلام کردیم و مهدی دستی پشت گردن ش کشید و گفت:
- همسرم ترانه خانوم.
همه با دهن باز نگاهمون کردن.
به مهدی نگاه کردم تا بدونم دلیل نگاه شون چیه!
مهدی با خنده گفت:
- اینطوری نگاهم نکنیا خوب یه بار جون ش به خطر افتاد دزدیدنش نمی رسیم از دستش داده بودم ترک ش کردم ۷ ماهه و سه روز پیش توی راه شلمچه دیدمش و دیگه همو دیدیم و فهمیدم کارم اشتباه بود برگشتیم پیش هم.
یکی از جوون ها گفت:
- خاک تو سرتت کن با این کارت.
و اون سه تا به تاعید حرف اونا هماهنگ و با مزه گفتن:
- خاک توسرت
خاک توسرت
خاک توسرت.
مهدی با تهدید گفت:
- تا ۴ ماه خبری از مرخصی نیست تمام.
سه تا شون زدن پشت گردن اون یکی که اول گفته بودن و دوباره هماهنگ گفتن:
- معذرت
معذرت
معذرت.
خندیدم و مهدی هم خندید و گفت:
- تیم ماست یکم خل ان پت و مت بهشون می گم علی سعید امیر هادی.
سری تکون دادم و مهدی گفت:
- خانوم جان همه چی هست اگر تونستی غذا درست کن نتونستی سفارش بده ما تا شب باید بریم گشت .
سری تکون دادم و گفتم:
- شام نخورید شام درست می کنم.
هادی گفت:
- اخ جون نوکرتم ابجی خاک پاتم اصلا ظرف هاشو من می شورم .
مهدی گفت:
- مطمعنی؟ حالت خوبه؟
اهومی گفتم .
بعد از خدافزی تک تک زدن بیرون.
تازه به اطراف دقت کردم.
کل پذیرایی ات و اشغال و خوراکی و لباس وسایل ریخته بود.
روی هر وسیله زده بود مال کیه و تقربا پذیرایی بزرگ به ۴ قسمت تبدیل شده بود و هر کدوم منطقه ش یه گوشه بود.
همه ظرف ها نشسته بود که بخوام چیزی درست کنم!
نچ نچ.
اول همه ظرف ها رو جمع کردم و شستم.
#عشق_به_یک_شرط
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت61
#ترانه
بعد شستن ظرف ها اپن ها رو پاک کردم و کف شو جا رو زدم برق می زد از تمیزی.
شام و بار گذاشتم و زیر شو کم کردم.
توی پذیرایی رفتم و اول رخت خواب هاشونو مرتب چیدم وسیله ها رو با نظم کنار ریخت خواب و میز لب تاپ و کامپیوتر چیدم و یه جا روی اساسی کشیدم.
همه زباله ها رو توی پلاستیک ریختم و گذاشتم یه گوشه تو حیاط .
پذیرایی که مال این ۴ تا بود پس مهدی کجاست؟
یه اتاق بیشتر نبود در شو باز کردم و بعله وسایل مهدی بود .
لباس هاشو مرتب کردم و دستی به میز ش کشیدم کتاب های روی میز و برداشتم تا تمیز کنم که چند تا عکس از کتاب جلوی میز ریخت رو زمین.
برشون داشتم که دیدم عکس های خودمونن.
اونایی که توی بیمارستان و تمام این مدت گرفتیم.
لبخندی روی لب م نشست و اومدم بزارمش لای دفتر که چشمم روی خطوط ثابت موند.
به خوبی رد اشک ها معلوم بود.
برش داشتم و مال ۴ روز پیش بود تاریخ زده بود.
ورق به ورق ش راجب دلتنگی هاش از دوری من بود.
با خوندن هر کدوم چشام مدام پر و خالی می شد.
اونم مثل من معلوم بود داشته عذاب می کشیده.
یه مداحی گذاشتم و اتاق شو با گریه مرتب کردم بلکه دلم یکم اروم بگیره.
سری به غذا زدم و وسایل سفره رو اماده کردم.
توی حیاط رفتم و شیلنگ اب و وصل کردم.
اول باید یه فکری برای باغچه می کردم!
توی موبایل رفتم و از نزدیک ترین گل فروشی نزدیک اینجا چند تا گل و گیاه انتخاب کردم و سفارش انلاین زدم و گفتن خیلی زود به دستم می رسه.
تا برگ ها رو جمع کردم و شاخه های خشکیده رو توی پلاستیک گذاشتم رسید.
کارگر ها گل ها رو گذاشتن با یه سری خاک و کود و یکمم راجب کاشت و اب دهی توضیح دادن.
بعد از تشکر بهشون دستمزد دادم که کار گر گفت:
- نمی شه خانوم شما پول رو انلاین واریز کردید.
سری تکون دادم و گفتم:
- اینو خودم دارم بهتون می دم ربطی به پول گل نداره.
گرفت و گفت:
- خدا بده برکت دست شما درد نکنه.
لبخندی زدم و بدرقه اشون کردم.
با ذوق و شوق گلدون ها رو شکوندم و شروع کردم گودال کندن.
عاشق این کار بودم اما تمام بچگی بابا به من اجازه نمی داد و می گفت این کار بچه دهاتی هاست!
#عشق_به_یک_شرط
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت62
#ترانه
وقتی به اندازه گودال ها رو کندم هر کدوم رو گذاشتم و اول مقدای کود و بعد خاک مخصوص شونو ریختم و گودال و پر کردم.
اشغال و شکسته های گلدون ها رو جمع کردم و از سنگ های توی باغچه برداشتم و نظرم اطراف و دور تا دور باغچه چیدم تا نمای خاصی بگیره.
با فکر حوض باز رفتم سراغ گوشی و چند تا ماهی و لاکپشت سفارش دادم با شن و گل های مصنوعی که برای زیبایه.
به باغچه اب دادم و رفتم سراغ حوز.
خیلی چندش و کثیف بود و رنگ زرد و قهوه ای گرفته بود.
مایع ریختم و با اسکاچ بنده های حوز و تمیز کردم که رنگ فیروزه ای ش درخشید.
چند بار اب ش کشیدم تا کثیف نباشه و ماهی ها و لاکپشت اسیب ببینن.
وقتی کامل تمیز ش کردم شروع کردم به شستن حیاط و واقا نفس گیر بود چون خیلی کثیف بود .
خاک چسبیده بود روی کاشی ها رو به زور تمیز می شد.
بلخره بعد از دوساعت شستن ش تمام شد.
که صدای در اومد.
چادرمو از روی بند برداشتم و سرم کردم .
درو باز کردم و دیدم ماهی و سفارشات م رسیده اصلا یادم رفته بود.
کنار حوز گذاشتن و به اینا هم دستمزد دادم.
درو بستم و چادرمو تا کردم گذاشتم روی بند.
اروم ماهی رو اومدم بگیرم که جست و از شیشه افتاد و لیز می خورد و نمی شد بگیرمش و از طرفی می ترسیدم با جون دادن ش گریه ام گرفت و با گریه و ترس بلخره گرفتمش و انداختمش توی حوز.
با نگرانی خم شدم و نگاه کردم وقتی دیدم داره شنا می کنه نفس راحتی کشیدم .
رفتم و یه سبد اب کش اوردم ماهی های ریز و ریختم توش اب کثیف ریخت و فوری دویدم ماهی ها رو چپ کردم تو حوز.
شن های رنگی رو هم اروم اروم ریختم و علف های تزعینی رو کاشتم بین شن ها.
غذا شونو توی ظرف مخصوصی که سفارش داده بودم ریختم و زمان سنج داشت.
هر نیم ساعت درش به طور خودکار باز می شد و یه مقدار معین غذا می ریخت توی حوز.
خیلی ناز شده بود و اومدم برم که لاکپشت ها رو دیدم.
کامل یادم رفته بود.
واقا خیلی می ترسیدم چشامو بستم و دستمو کردم تو شیشه که گازم گرفت جیغی کردم و فوری دستمو اوردم بالا چون به دستم اویزون بود افتاد تو حوز.
دست مو به سینه ام چسبوندم و از ترس قلبم تند تند می زد.
دومی رو با ملاقه از پلاستیک در اوردم و انداختم تو حوز سومی رو هم همین طور.
پلاستیک و شیشه ها رو برداشتم و نگاهی به اطراف انداختم مونده بود شیشه ها.
برق شون انداختم و کارم تمام شده بود.
خیلی خسته بودم و توی اتاق مهدی رفتم روی تخت ش دراز کشیدم و فوری خوابم برد.
#عشق_به_یک_شرط
گاهی وقتا بدون ِ دلیل
روضه گوش کنین ُ گریه کنین !
نزارین دلاتون از کربلا دور بشه ..
نزارین چشماتون از اشک ِ روضه
دور بشه💔..