🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےوپنجم😍✋
#قسمت_1
_مامان؟
مامان_جانم!
همانطور ڪہ مشغول ابڪش ڪردن میوه هاست،به سمتم برمےگردد...
لب مےزنم:راستش مےخواستم یه چیزے رو بهتون بگم...
مامان_بگو عزیزم مےشنوم...
حوله اے برمیدارد و همانطور ڪہ مشغول خشڪ ڪردن دستهاست مےگویم:بریم بشینیم اونجا؟
با انگشتـ مبل دونفره اے را نشان مےدهم...
با سر حرفم را تایید مےڪند و باهم به انجا مےرویم...
مادر روے مبل مےنشیند و من هم ڪنارش روے زمین مےنشینم تڪیه ام را به مبل مےدهم و لب مےزنم:امروز نیومدنمـ خونه یه دلیلے داشت!
مادر سریع مےپرسد:چه دلیلے؟
سرم را پایین مےگیرم و مشغول بازے با انگشتان دستم مےشوم و مےگویم:امروز یه خانمے زنگ زد،ناشناس بود،یه چیزایے گفت ڪہ بے ربط به میرامینے نبود،خلاصه اینڪہ منو مجاب به رفتن ڪرد...
تمام ماجرا را برایش شرح مےدهم و برخلاف انچه تصور مےڪردم،لبخندے مےزند و مےگوید:حتما توام باور ڪردے؟
_خب اره
مامان_چرا تو انقد ساده اے محنا؟ اصلا گیریم ڪہ بوده،مگه همه تو همون اولین خواستگارے طرفشونو پیدا مےڪنن؟هاا؟
_نه
مامان_خب،تو از این ناراحتے؟
_نه
مامان_پس چے دخترم؟
_اخه از میرامینے انتظارشو نداشتم...
مامان_انتظار چےرو؟ارتباطشونو؟ببین دخترم،ببین عزیره دلم،اولا اینا همه حرفه،دوما اگرم چیزے بوده باشه و رو تا ندیدے و از دهن خوده میرامینے همچین چیزیرو نشنیدے، نباید باور ڪنے،در ضمن اگرم رابطه اے بوده در حد شناخت طرفین از هم بوده اما اون دختر چون درگیر احساسات بوده کلا همه جریانات رو یجور دیگه برداشت کرده،ببین عزیزم نمیگم ڪلا عاقلانه تصمیم بگیر،نه،تو تصمیم به این مهمے هم احساس و هم عقل باید به یڪ اندازه توش دخیل باشه...
_خب،یعنے الان بنظرتون،چےڪار مےتونم بڪنم؟
مامان_باید یجوري ازش بپرسے؟پشت تلفن و پیام دادن و این چیزا نه،حضورے فقط...
_ولے اخه...
مامان_عه ولے و اخہ و اما نداره ڪہ...مسئله به این مهمیه...برات مهمه که بدونے در اینده جز تو ڪس دیگه اے تو زندگیش نباشه!
چیزے نمےگویم،یعنے نمےتوانستم ڪہ بگویم...
#نویسنده:اف.رضوانے
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےوششم😍
#قسمت_1
🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸
چادر ظریف سفید و گلبهے رنگم
را پایین تر مےڪشم...
سرم را ڪمے پایین مےگیرم
و آرام چشمانم را مےبندم
تمام وجودم یخ ڪرده از استرس...
اصلا نمیدانم نامش را چه بگذارم!
یڪ جور دلهره،یڪ جور ترس شاید...
گوشهایم را از صداے همهمہ در اطرافم مےگیرم.
چشمانم را آرام باز مےڪنم و خیره مےشوم به آیات،با دیدنشان
آرامش خاصے به تمام وجودم تزریق مےشودآرام مےشوم،آرام تر از قبل...
صداے آرام زمزه اش را مےشنوم
و گوشهایم را مےسپارم به صدایش...
هیچ نمیدانم از ڪجا رسید
ڪے امد و شد تمام من...
آرامش اینجا را با هیچ ڪجاے دیگر نمےتوان عوض ڪرد...
حضورشان را در مراسم حس مےڪنم،
اے ڪاش میشد...
این ثانیه هاے اینجا بودنمان هرڪدام به اندازه یڪ ساعت مےگذشت
نیم نگاهے به آن ها
ڪہ همراهمان آمده اند به اینجا مےاندازم،با شوق تمام ما را نظاره مےڪنند...
خواهر میعاد به سمت دو نفر از دختر ها مےرود و آن ها را به سمتمان مےڪشاند...
پارچه اے شیرے رنگ ڪارشده اے
بالاے سرمان مےگیرند و آماده مےشوند...
خواهرش مائده هم ڪله قند ها را مےسابد...
مائده معترض مےگوید:
حاج اقا به فڪر این دوتا جوون باشین یڪم،بنده هاے خدا از استرس دارن از دست میرن...
این را ڪہ نمےگوید،دست راستم ڪہ آزاد است را مقابل دهانم مےگیرم و ریز مےخندم
میعاد خنده ڪنان ڪمے برمےگردد و زیر لب چیزے به مائده مےگوید ڪہ متوجه نمےشوم...
بالاخره عاقد بعد از فرستادن صلوات جمع شروع مےڪند...
خطبه را مےخواند و بعد از آن مےگوید:
دوشیزه محترمه و مڪرمه سرڪار خانم محنا صدیقے
آیا وڪیلم شما را به عقد دائم جناب اقاے میعاد میرامینے در بیاورم؟
صداے دخترها بلند مےشود:
عروس رفته مهر تایید زندگیشو از دست امام زمانش بگیره!
سرم را ڪمے پایین مےگیرم
امروز عجیب نبودت را حس ڪردم
امروز عجیب هواے اغوش پدرانہ ات را داشتم...
امروز همه هستند
اما نبود یڪ نفر بینشان عجیب در ذوق آدم مےزند...
امروز جاے تو
امیرمهدے ڪنار مادر نشسته
و با شوق نگاهم مےڪند...
اصلا بگذار راحت تر بگویم
مگر من تنها دخترت نبودم؟
مگر من همانے نبودم ڪہ مدام آرزوے خوشبختے اش را مےڪردے؟
پس چرا نیستے تا بهترین روز زندگے اش را نظاره گر باشے؟
مگر خوشبختے اش تمام آرزویت نبود؟
اصلا تمام روز ها به ڪنار
باباجان امروز را عجیب به من و به احساس بدهڪارے!
امروز براے بله گفتنم به ادامه زندگے
تو باید باشے
،باید باشے تا اطیمنان حاصل ڪنم،
انتخابم درست بوده!
وقتے نیستے به چشمان ڪہ نگاه ڪنم تا تاییدم ڪند و خیالم را راحت؟
چشمانم را مےبندم و نفس عمیقے مےڪشم و راه بغض را سد مےڪنم...
عاقد براے بار دوم دوباره همان جمله را تڪرار مےڪند...
دوباره چشم میدوزم به آیات...
در دل به خدا توڪل مےڪنم...
صداے مائده و بقیه دخترها بلند مےشود:
عروس داره سوره نور مےخونه!
صداے خنده ارام میعاد باعث مےشود من هم ڪمے خنده ام بگیرد...
ناخوداگاه ڪمے برمےگردم و نیم نگاهے به نیم رخ میعاد مےاندازم ڪہ محو ایات شده بود...
سنگینے نگاهم را حس مےڪند و چشمانش را براے چند ثانیه مےدوزد به چشمانم...
خودت شاید نمیدانے
چه ڪردے با دلم اما
دل یڪ آدم
سرسخت را بردے
خدا قوت!
#نویسنده:اف.رضوانے
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلویڪم
#قسمت_1
جعبه لباس را به اتاق مےبرم،به محض رسیدنمان همراه میعاد زنگ مےخورد و مادرش با اصرار از او مےخواهد تا او را به اینجا بیاورد و مادره من هم انهارا برای شام نگه مےدارد...
جعبه را گوشه اے به روے تخت مےگذارم و از انجا خارج مےشوم،تنها پنج روز مانده بود،تا روز عروسے...
مادره میعاد به همراه مادرم در اشپزخانه پشت میز نشسته و غرق صحبت بودند...
میعاد و امیرمهدے هم مشغول بحثهاے سیاسے و تحلیل اتفاقات اخیر بودند و این وسط من،تنها بودم...
به سمت بشقاب هاے خالے ڪہ روے عسلے مقابل امیرمهدے و میعاد است،مےروم...
همین ڪہ خم مےشوم و مےخواهم دست دراز ڪنم،میعاد مانع مےشود و مےگوید:شرمنده ،الان خودم جمع مےڪنم،شما بفرما بشین...
_نمےخواد دوتا بشقابه دیگه!
میعاد_نه بفرمایید...
مےروم و ڪنار امیرمهدے روے یڪ مبل تڪ نفره مےنشینم و خود را با تلویزیون مشغول مےڪنم...
میعاد ظرف ها را روي اوپن مےگذارد و مےاید تا ڪنار ما بنشیند...
به محض نشستن،همراهش زنگ مےخورد...
روے صفحه،نام سرهنگ احمدے را ميخوانم!
یعنے ساعت هشت شب با او چڪارے ميتوانست داشته باشد؟
دایره سبز رنگ را لمس مےڪند و از خانه بیرون مےرود...
مادرش متعجب به سمتم مےاید و مےپرسد:محنا جان،چیشد؟
_نمیدونم،اقاے احمدے بهش زنگ زده بود،رفت بیرون حرف بزنه...
_اهااا،ببین چیشده!
به سمتم مےاید و از دستم مےگیرد و مرا به اتاق مےڪشاند و مےگوید:فاطمه خانوم؟؟؟
مادرم از هال جواب مےدهد:جانم؟؟؟
_یه لحظه بیا...
مادر به اتاق مےاید،مادره میعاد مےگوید تا لباسم را تن بزنم...
مردد مانده بودم،این ڪار را بڪنم یا نه؟
به چشمان مادر نگاهے مےاندازم و او با چشم برهم زدنے مےگوید تا پیشنهادش را قبول ڪنم...
_محنا جان،خودت میتونے بپوشے؟
لبخند ریزے مےزنم و سرے تڪان مےدهم...
مادر مےگوید:طاهره جان لباسو دربیار،منم ندیدم چجوریه!
مامان طاهره لباس را بیرون مےڪشد...چشمانش از شوق برق مےزدند...
مادرم از او بدتر،انقدر ڪہ از شوق گریه اش مےگیرد و به سمتم مےاید و بوسه اے بر پیشانے ام مےزند...
صداے باز و بسته شدن در مےاید و پشت بند ان صداے میعاد...
مادرم لب مےزند:چیشد استین دار برداشتے تو ڪہ از این جور مدلا خوشت نمیومد...
مےخواهم چیزے بگویم ڪہ طاهره خانم زودتر از من زبان مےگشاید
مامان طاهره:وااے فاطمه خانوم،این ڪجا و اون مدلا ڪجا،صدبرابر از اونا قشنگ تره...
لبخند دندان نمایے تحویلش مےدهم...
مےگوید:عزیزم،نمےخواد الان بپوشے،همون بمونه روزه عروسے،بچم پررو میشه...
معذب سربه زیر مےگیرم...
مادرش به سمتم مےاید و ارام لپم را مےڪشد و بوسه اے بر گونه ام مےزند و مےگوید:خدا تو رو واسه میعادم نگه داره...
#نویسنده:اف.رضوانے
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلودوم
#قسمت_1
⚜دو ســال بـعـد⚜
محنا_اقا میعـاد؟
_جانه دلم حاج خانوم!
صدایش از اتاق مےامد،امروز مهم ترین روز زندگے اش بود،روزے ڪہ قرار بود یڪے از جنایات صهیونیست را برملا ڪند،پس از شنیدن خبر شهادت پدرش مصمم تر شد تا راه پدرش را ادامه دهد...تمام این دو سال هم او ڪنارم بود در حل این نامعادله و هم من...
با اینڪہ پروژه اش هنوز بطور ڪامل پایان نیافته بود،اما همین ڪہ طے دوسال انقدر خوب و دقیق ان را جلو برده بود،قابل تحسین بود...حتے بخاطرش چند ماهے به افغانستان سفر ڪردیم،تا از زبان تنها بازمانده از یڪے از زندان هاے اسرائیل حقایق برملا نشده را بشنویم...
طے این دو سال چند بارهم مورد سوءقصد قرار گرفتیم ،اما خداراشڪر هردو جان سالم به در بردیم و حالا زمان روشن ڪردن حقایق فرا رسیده بود...دیشب را تا صبح خواب به چشمم نیامد،اضطراب و استرس وحشتناڪے به جانم افتاده...مدام در خانه قدم مےزنم و سعے در ارام ڪردن خودم مےڪنم،قلبم لحظه ارام نمےشود...
مےترسم،نمیدانم چرا؟اشفته به سمت اتاقمان قدم برمیدارم و چند تقه به در میزنم...
محنا_بفرمایید اقا
لبخندے تصنعے مےزنم و خیره مےشوم به تصویرش در اینه...
_بانوے ماروو...
لبخند نمکینے مےزند و با قدم هایے اهسته به سمت ڪمد مےرود و ڪلافه درش را باز مےڪند و مےگوید:اقا میعااد؟
_جانم
محنا_ببین،هیچ کدوم از لباسام تنم نمیشه،چیڪار ڪنیم؟
خنده ڪنان به سمتش مےروم و مشغول وارسے لباسهایش مےشوم...
نگاهے به لباس ها و بعد به محنا مےاندازم و به شوخے مےگویم:فسقل چه زود رشد ڪرده!
دستے به روے شڪم برامده اش مےڪشد و ارام مےگوید:عه،اینجورے نگو...بالاخره عبایے سورمه اے رنگ از بین لباسها بیرون مےڪشم و مقابلش مےگیرم و لب مےزنم:این نسبت به گزینه هاے دیگه خیلے بهتره،تازه برامدگے شکمت رو هم چندان مشخص نمیڪنه!محنا_ولے من اینو با چادر میخوام بپوشمااا!
لبخند رضایت مندانه اے میزنم و مےگویم:خب چه بهتر...نمیدانم چرا،اما امروز دوست داشتنے تر از همیشه شده بود...مےخواهم بروم ڪہ به سرم مےزند چیزے بگویم...ارام میخوانمش:محنا جان؟
محنا_جانم ؟_پسرمون گشنش نشده؟
چشمڪے نثارم مےڪند و با لبخند مےگوید:چرا بابایے...
_اے جااانم،پسرمون میدونه مامانشو چقد دوست دارم؟
با لحنے ڪودڪانه مےگوید:چقد بابایے؟
_دوبرابر بیشتر از قبل...چشمانش برق مےزنند،دوباره با همان لحن ڪودڪانه مےگوید:چرا دوبرابر بابایے؟چند قدم نزدیڪ تر مےشوم،همانطور ڪہ دستانش را در دستانم مےگیرم،خیره مےشوم به چشمانش و لب مےزنم:اخه قبل از تو یڪے شده بود همه دنیام،الان همون یڪے،شده دوتا،یعنے الان من به اندازه دو تا دنیا دوست دارم...
سرش را به زیر مےگیرد و با همان لحن ڪودڪانه مےگوید:بابایے،مامان میگه،ولے من بیشتر دوسش دارم...ابرویے بالا مےاندازم و دستم را بالا مےبرم و از چانه اش مےگیرم و سرش را بلند مےڪنم و مےپرسم:چجورے اونوقت؟
اینبار با صداے ارام و ظریفش مےگوید:اخه من به اندازه سه تامون دوست داریم...ناخوداگاه لبخندے روی لبانم مےنشیند...
سرم را به طرف پیشانے اش پایین مےبرم و بوسه اے بر پیشانے اش مےزنم و مےگویم:نمیدونم براے خدا ڪجا یڪاره خوب ڪردم ڪہ تورو به من هدیه داد...
#نویسنده:اف.رضوانے
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹