زمانی که صمان بودم با اعضای خانواده سردار شهید حسن رحیم ابادی مصاحبه مفصلی داشتم
ولی متاسفانه فرصت نشد اطلاعات ایشون رو ویرایش کنم و داخل کانال بگذارم
این مدت هر بار اطلاعات و عکس ایشون رو میدیدم شرمنده میشدم.
دوست دارم امروز رو با یاد این شهید بزرگوار و صلواتی برای شادی روحشون
شروع کنیم!
🌷شهید حسن رحیم ابادی🌷
تولد ۱۳۴۳
شهادت ۱۳۶۳. جزیره مجنون
تنها یک دختر از این شهید بزرگوار به یادگار مانده است.
به نقل از خواهرزاده شهید:
دایی شهیدم زمانی که حسینیه روستا رو میساختن حدود ۱۵ سال سن داشت
ایشون هم جزو کارگر های حسینیه بود.
یه روز دیدم برای کارگر های حسینیه کلی انگور اوردن
با چندتا از بچه ها، رفتیم گفتیم دایی، به ماهم انگور بده!
گفت: نمیشه. اینا مال کارگرای حسینیه است، اگر شما هم کار کنید و بشید جزو کارگرها، بهتون انگور میدم.
گفتیم چکار کنیم؟!
گفت: برید نفری ده تا اجر بیارید اینجا.
اجر ها رو اوردیم و انگور گرفتیم.
#شهدا
#روستای_صمان
🍃@goftegohaye_man
به نقل از مادرشهید:
یک روز در نزدیکی روستا یک ماشین ده تن پر از سیب چپ کرد و راننده هم در دم فوت شد.
اهالی جمع کردن و تمام سیب ها رو جمع کردن
ولی نتونستن تا قبل از غروب برن و به پاسگاه اطلاع بدن.
توی روستا اعلام کردن چند تا مرد بیان تا صبح اطراف ماشین نگهبانی بدن تا سگ ها به جنازه راننده اسیبی نزنن
پسرم اون موقع ۱۳ ساله بود.
گفت من میرم. یک عصا برداشت و با چند نفر دیگه رفتن و تا صبح از پیکر راننده مراقبت کردند. صبح هم اهالی به نزدیک ترین پاسگاه اطلاع دادن.
به نقل از خواهر شهید:
زمانی که جنگ شروع شد، ۱۵ ساله بود، با شناسنامه برادرم رفت جبهه و بعد از مدتی به عضویت سپاه نیشابور در امد.
۱۷ ساله بود ک به توصیه پدر با یکی از دختران روستای خودمون ازدواج کردند
شب حنابدان یه دفعه متوجه شدیم حسن نیست.
هرکجا رفتیم نبود.
تا این ک یکی از اهالی اومدن گفتن حسن تو مسجده!
تو تاریکی شب دیده بود در مسجد بازه و یه جفت پوتین هم دم دره!
وقتی باهاش صحبت کردیم گفت، امشب شب اول قبر شهید یکی از روستاهای اطرافه
من نمیتونم تو این شرایط عروسی بگیرم و ساز دهل بیارم و دستم رو حنا ببندم.
حنا نگذاشت و با یه مراسم ساده عروس و داماد رفتن سر خونه و زندگیشون!
خیلی روی حجاب دخترا حساس بود، کلی شکلات خرید و داد به مادرم و گفت: اینو به دخترا بده بگو حسن گفته روسری سرشون کنن.
بخشی از حقوقش رو به طور روزانه برای نیازمندای روستا گذاشته بود. حواسش به همه بود.
شادی روح تمامی شهدای اسلام، مخصوصا شهید حسن رحیم ابادی صلوات🌹
#شهدا
#روستای_صمان
🍃@goftegohaye_man
گفتگو های من!
به نقل از مادرشهید: یک روز در نزدیکی روستا یک ماشین ده تن پر از سیب چپ کرد و راننده هم در دم فوت شد
این دو عزیز، مادر و خواهر شهید هستن.
لحظات اخر قبل از اینکه تشریف ببرن نیشابور تونستم باهاشون صحبت کنم
عجله ای و دم در...
چه مادر ماه و مهربونی...
همش میگفتن: دخترجان چی بگم...
دختر جان....
منم ک مادربزرگام رو از دست دادم، با دخترجان گفتن ایشون چشمام هی قلب قلبی می شد😍😍
خدانگهدارشون باشه 🤲🏻🌹
گفتگو های من!
امشب اگه مشکلی پیش نیاد میخوام ببرمتون یه جای خاص😍 به نظرتون کجاست؟! 👇🏻 @Bentozzahra110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو کوچه پس کوچه های حرم نما (اطراف حرم) که قدم بزنید، میرسید به اینجا...
حالا اینجا کجاست؟!
بیاید تا بگم👇🏻
12.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم جایی ک اون شب قرار بود بهتون نشون بدم.
اینجا حوزه علمیه منتظریه است.
که البته بیشتر به نام حقانی شناخته میشه.(انقدر که خودم هم تا قبل از اینکه برم اونجا نمیدونستم اسمش منتظریه ست!) اقای حقانی موسس این مدرسه بودن.
.
.
.
از قدیمی ترین حوزه های علمیه برادرانه، تاسیس سال ۱۳۳۰.
ادم ها بزرگی اینجا رفت و امد داشتن، برخی شون استاد و برخی طلبه این مدرسه بودن.
مثلا اقای مصباح و اقای جنتی از اساتید بودن.
شهید بهشتی و شهید قدوسی از مسیولین این مدرسه بودن.
اقای فلاح زاده که کتاب احکامشون رو همه ما طلبه ها خوندیم،
و اقای رئیسی از طلاب مدرسه حقانی هستن.
دوست داشتم خودم برم داخل و بیشتر با فضای حوزه اقایون، اونم حوزه ی مهمی مثل حقانی اشنا بشم، ولی خانم ها رو فرستادن تو حسینیه مدرسه و دیگه هیچ راهی به بیرون نبود😕
#روزمرگی
🍃@goftegohaye_man
جواب مخاطب رو باید داد...
تقریبا ۹ ماهه که اومدم خونه ی خودم
و هنوز نی نی ندارم🙂
#همرَهانم🌱
یکی از دوستان سوال کرده بودن در مورد این که چطور با مردم روستا ارتباط گرفتید؟!
باید قصه ی روز اولی که اومدم صمان رو براتون تعریف کنم
#سوال
#تجربه
#همرَهانم🌱
گفتگو های من!
یکی از دوستان سوال کرده بودن در مورد این که چطور با مردم روستا ارتباط گرفتید؟! باید قصه ی روز اولی
.
من دوتا تجربه از اولین مواجهه با مردم روستا داشتم.
🔸تجربه اول
قبل از ظهر رسیدیم به روستا
و بعد از اینکه ی کم جاگیر شدیم،
قبل از غروب، با همسرم رفتیم بیرون و فقط داخل روستا قدم زدیم و به مردم سلام کردیمـ.
با خانم هایی ک دم در نشسته بودن
یا هرکسی که رد میشد
سلام و احوال پرسی کردیم و بعد هم برگشتیم.
شب ک شد، ی دفعه دیدم در میزنن، در رو که باز کردم دیدم یه عده از خانم های روستا جمع شدن و اومدن برای خوش آمد گویی ☺️
گپ و گفت مختصری کردیم و رفتن.
خیلی گرم و صمیمی بودن.
چند ساعتی گذشت، همسرم با یکی از اهالی رفته بودن تا وسایل تهیه کنن.
دوباره دیدم در میزنن.
ظاهرا، میزبان ما در اون روستا، به یکی از خانم ها که همسایه دیوار به دیوار ما بودن سفارش کرده بودن بیان پیش من که تنهام، نترسم😂
حالا من انقدرهم لوس نبودم خداییش، ولی بنده خدا ها خیلی هوامو داشتن🥰
فاطمه خانم اومد پیشم و مفصل باهم حرف زدیم، اطلاعات خوبی از روستا به دست اوردم و همونجا سنگ بنای جلساتمون رو گذاشتم.
قبل از این به اون روستا برم، دیدار کوتاهی با امام جمعه بخش داشتیم، توصیه کردن روضه های خونگی رو راه بندازیم
خداروشکر با همون یکم صحبت تونستیم مقدمات روضه های خونگی رو بچیینیم و تا روز اخری که اونجا بودم جلساتمون ادامه داشت.
این از تجربه اول...
#تجربه
#برای_طلبهها
🍃@goftegohaye_man
.
🔸تجربه دوم
وقتی رسیدیم صمان، شب بود.
و هیچ برخوردی با مردم روستا نداشتیم تا فردا عصر.
وقتی که رسیدیم، مهمان دهیار روستا بودیم
با خانمشون صحبت کردم و انقدری فهمیدم که خانم ها حوالی ساعت ۴ جمع میشن حسینیه برای جلسات و پهن کردن سفره ها.
عصر، خیلی شیک و مجلسی کتابامو برداشتم و رفتم حسینیه .
هرکسی رو دیدم سلام و احوال پرسی کردم
برخورد ها اون طوری که من توقع داشتم(توقع زیادی😂) گرم نبود.
رفتار های کاملا عادی!
به روی خودم نیاوردم و نظرات خانم ها رو راجع به برگزاری کلاس و ساعتش پرسیدم.
بعدشم رفتم و مشغول کمک شدم و تاجایی ک میتونستم با همه گرم گرفتم و حرف زدم.
حتی مثل بچیگیامون، اسم هرکسی رو پرسیدم😂
نمیدونید صدا زدن به اسم چقدرررر در ایجاد صمیمیت اثر گذاره.
اون روز فقط خانم جهانتاب بهم گفت، فرمانده منم، هرکاری داشتی من میتونم خانم ها رو جمع کنم.
قرار شد فردا عصر حوالی ۴ خانم ها جمع بشن.
سعی کردم با نوجوان ها بیشتر گرم بگیرم و صمیمی بشم
اینجا بود ک سارا خانم رو پیدا کردم
وقرار شد فردابیاد.
ادامه دارد👇🏻🙂
#تجربه
#برای_طلبهها
🍃@goftegohaye_man
تا اینجای کار، تفاوت دو تجربه خیلی زیاد بود
من فکر شاید میکردم مثل روستای قبلی، بیان استقبالم یا خیلی صمیمانه برخورد کنن و نشون بدن از اومدن من خوشحالن و هزار جور توقع الکی دیگه!
(خداییش درست نبود که بخوام اینجا هم دقیقا مثل اونجا باهام برخورد بشه، غیر منطقیه!! 🙄)
با این حال، وقتی دیدم اینجوریه کوتاه نیومدم
بالاخره ادم ها باهم هزار جور فرق دارن...
چند روزی گذشت
و روابط خیلیی بهتر شدـ
کلاسا شکل گرفت
و خانم ها هر روز تشریف میاوردن سر کلاس
ولی من
هم در تعجب بودم
هم حس میکردم ضعف از منه ک نمیتونم دیگران رو جذب کنم.
.
.
.
تا این که
یه شب موقع افطار
سارا ی مطلب مهمی رو بهم گفت!
.
.
.
ظاهرا، دو سه سال قبل، یه روحانی محترمی همراه خانمش میاد اونجا
ولی به هر دلیلی نمیتونه ارتباط خوبی با خانم ها برقرار کنه
سارا میگفت: ما هرچی سعی کردیم بهش نزدیک بشیم، باهامون دوست نشد، انگار سختش باشه یا دوست نداشته باشه، خودش رو کنار میکشید و... در نهایت هم، حاج اقا ی بلیط قطار گرفت و خانم رو روانه خونه کرد.
(اینم بگم که، ما از درون اون خانم محترم خبر نداریم، شاید اتفاق تلخی تو زندگیش افتاده بوده که اون روزها، از نظر روحی نمیتونسته بیاد و شرایط تبلیغ رو هم تحمل کنه.
یا برخی ادم ها خجالتی هستن و نمیتونن خیلی زود ارتباط بگیرن
و کلی دلیل دیگه. ایشون قطعا غرض خاصی نداشتن. بالاخره تبلیغ، سختی های خودشو داره و با هر روحیه ای سازگار نیست)
.
.
.
.
تازه اینجا فهمیدم چرا روز اول اون برخورد خیلی گرم و صمیمانه رو باهام نداشتن
یا خیلی استقبال نکردن!
شاید بشه گفت یه تجربه ی بد، ته ذهنشون بوده که اجازه نمیداده خیلی گرم بگیرن.
.
.
.
اما بعد از اون
خیلیی کمتر از اینکه یک هفته از حضورم در صمان بگذره.
ارتباط خانم ها با بنده به جایی رسید که
همه چیز زیر و رو شد
واقعا الان که دارم اینا رو مینویسم، میبینم چقدر دلم براشون تنگ شده.
برای مهربونی بی نهایت و صمیمیت بی حد شون!
اون لحظه اول
شاید خسته بودن
شاید درگیر کارای افطار بودن
شاید روزه اذیتشون کرده بود
و شاید هم، فکر میکردن منم یکی دو روز دیگه تحمل نمیکنم و میرم.
.
.
.
میخوام بگم، عموما روستایی ها مردم صمیمی و گرمی هستن، ولی شما اگر غیر از این دیدین، نباید کوتاه بیاین!
انقدر مهربونی کنید و گرم بگیرید تا باهم صمیمی بشید.
مطمئن باشید خیلی طول نمیکشه!
#تجربه
#برای_طلبهها
🍃@goftegohaye_man