گفتمانِ کتابی📚
❤️قسمت هفتاد و هشت❤️ . ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک می کرد. ایوب
❤️قسمت هشتاد❤️
.
مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود.
برای عمل های ایوب تهران می ماندیم.
ایوب را برای بستری که می بردند من را راه نمی دادند.
می گفتند: "برو، همراه مرد بفرست"
کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود.
کم کم به بودنم در بخش عادت کردند.
پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم.
یک پایم را می گذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم.
#پرستارها عصبانی می شدند:
"بدن های شما استریل نیست، نباید این قدر به تخت بیمار نزدیک شوید."
اما ایوب کار خودش را می کرد.
کشیک می داد که کسی نیاید.
آن وقت به من می گفت روی تختش دراز بکشم. ☺
❤️قسمت هشتاد و یک❤️
.
شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن می کردم و دراز می کشیدم.
رد شدن سوسک ها را می دیدم.
از دو طرف تخت ملافه آویزان بود و کسی من را نمی دید.
وقتی، پرز های تی می خورد توی صورتم،
می فهمیدم که صبح شده و نظافت چی دارد اتاق را تمیز می کند.
بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا می رفت.
درد قفسه سینه و پا و دست نمی گذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد.
گاهی قرص هم افاقه نمی کرد.
تلویزیون را روشن می کرد و می نشست روبرویش
سرش را تکیه میداد به پشتی و چشم هایش را می بست.
😔
#ادامہ_دارد
#شهید_ایوب_بلندی
🌹🍃🌹🍃
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
گفتمانِ کتابی📚
❤️قسمت هشتاد❤️ . مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود. برای عمل های ایوب ته
❤️قسمت هشتاد و دو❤️
.
قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت.
خمیازه کشیدم.
+ خوابی؟
با همان چشم های بسته جواب داد
_ نه دارم گوش می دهم
+ خسته نمی شوی هر شب تا صبح قرآن گوش می دهی؟
لبخند زد☺
_ "نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند."
هدی دستش را روی شانه ام گذاشت
از جا پریدم: "تو هم که بیداری!"
- خوابم نمی برد، من پیش بابا می مانم، تو برو بخواب.
شیفتمان را عوض کردیم آن طرف اتاق دراز کشیدم و پدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود.
ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد.
هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت.
فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود. 😔
❤️قسمت هشتاد و سه❤️
.
ایوب صبح به صبح بچه ها را نوازش می کرد.
آن قدر برایشان شعر می خواند تا برای نماز صبح بیدار شوند.
بعضی شب ها محمد حسین بیدار می ماند تا صبح با هم حرف می زدند.
ایوب از خاطراتش می گفت،
از این که بالاخره رفتنی است.
محمد حسین هیچ وقت نمی گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند.
داد می کشید: "بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می کشم ها"
ایوب می خدید: "همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می دهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.
محمد حسین مرد شده بود.
وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب می ترسید. فکر می کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد.
حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می برد و کمکم می کرد برای ایوب لگن بگذارم. ☺
#ادامہ_دارد
#شهید_ایوب_بلندی
🌹🍃🌹🍃
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
گفتمانِ کتابی📚
❤️قسمت هشتاد و دو❤️ . قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت. خمیازه کشیدم. + خوابی؟
❤️قسمت هشتاد و چهار❤️
.
آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم: ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا
اشک توی چشم هایش جمع شد.😢
سرش را بالا برد: "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد."
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش.
شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند.
مرد من گریه می کرد، تکیه گاه من...
وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل می کردند تا گریه نکنند.
ولی ایوب که درد می کشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.
ایوب آه کشید و آرام گفت:
"خدا صدام را لعنت کند"
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت.
آن قدر لاغر شده بود که حتی می ترسیدم حمامش کنم.
توی حمام با اینکه به من تکیه می کرد باز هم تمام بدنش می لرزید، من هم می لرزیدم.
دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش می خوردند، برایش دردناک بود.
آن قدر حساس بود که اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک می شد.
حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها 😔
❤️قسمت هشتاد و پنج❤️
.
دیگر نه زور من به او می رسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود.
چاره اش این بود که بنیاد چند سرباز با آمبولانس بفرستد.
تلفنی جواب درست نمی دادند،رفتم بنیاد گفتند:
"اگر سرباز می خواهید، از کلانتری محل بگیرید."
فریاد زدم:
"کلانتری؟"
صدایم در راهرو پیچید.
+ "شوهر من جنایتکار است؟ دزدی کرده؟ به ناموس مردم بد نگاه کرده؟ قاچاقچی است؟ برای این مملکت جنگیده، آن وقت من از کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمی خواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمی رسد. چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میودهد، چون کسی به فکر درمان او نیست"
بغض گلویم را گرفته بود.
چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد وایوب را در بیمارستان بستری کرد. 😔
#ادامہ_دارد
#شهید_ایوب_بلندی
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
گفتمانِ کتابی📚
❤️قسمت هشتاد و چهار❤️ . آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم: ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا اشک توی چش
❤️قسمت هشتاد و شش❤️
.
ایوب که مرخص شد، برایم #هدیه خریده بود.
وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود.
لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...."
کمی فکر کرد و خندید:😉
"من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو."
خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد.
شوخی تلخی کرده بود.
هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.
فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم.
با اخم گفتم: "برای چی این حرف ها را میزنی؟"
خندید:
"خب چون روز های آخرم هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم
دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..."
+ بس کن دیگر ایوب
_ بعد از من مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود.
+ تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی"
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
سرش را تکان داد.
"حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم." 🌹
.
❤️قسمت هشتاد و هفت❤️
.
عاشق #طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت.
توی راه #کلیسای_جلفا بودیم.
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد.
بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی.
ایوب گفت: "حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود."
در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.
باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان.
بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود.
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا
هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد.
ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم
روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت: "شهلا فکرش را بکن یک روز محمد حسین و محمد حسن هم #سرباز می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم. اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد:
"نه شهلا...می دانم تمام این زحمت ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر نیستم." 😔
#ادامہ_دارد
#شهید_ایوب_بلندی
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
❤️قسمت نود❤️
.
نیمه های شب بود، با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود.
پرسید: "تبر را کجا گذاشته ای؟"
از جایم پریدم: "تبر را میخواهی چه کار؟"😳
انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت:
"هیسسسس...کاری ندارم....می خواهم پایم را قطع کنم. درد می کند، می سوزد. هم تو راحت می شوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست."
حالش خوب نبود، نباید عصبانیش می کردم. یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است.
+ راست می گویی، ولی امشب دیر وقت است، فردا صبح زود می برمت دکتر، برایت قطع کند.
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون، چند دقیقه بعد برگشت.
پایش را گذاشت لبه میز تحریر
چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش
.
❤️قسمت نود و یک❤️ از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند.
با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید.
اگر محمد حسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع می کرد.
محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان
سحر شده بود که برگشتند. سر تا پای محمد حسین خونی بود.
ایوب را روی تخت خواباند، هنوز گیج بود. گاهی صورتش از درد توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد.
پایی که حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش روغن بمالیم.
هدی می نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید.
دلم ریش می شد وقتی می دیدم، برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود و او چقدر با محبت این کار را انجام می دهد.
#ادامہ_دارد
#شهید_ایوب_بلندی
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
گفتمانِ کتابی📚
❤️قسمت نود❤️ . نیمه های شب بود، با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود. پرسید: "تبر را کجا
❤️قسمت نود و دو❤️
.
زهرا آمده بود خانه ما، ایوب برایش حرف می زد. از راحت شدن محسن می گفت، از جنس دردهای محسن که خودش یک عمر بود تحملشان می کرد. از مرگ که دیر یا زود سراغ همه مان می آید.
توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد و بعد بوی اسفند، ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده
زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند: "بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزاااار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده.
چند وقتی می شد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود.
درد های عجیب و غریبی که تحمل می کرد، آن قدر به او فشار آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند.
مشکلات تازه هم که پیش می آمد می شد قوز بالای قوز 😟
.
❤️قسمت نود و سه❤️ جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که چرک کرده بود و دردناک شده بود.
دکتر تا به پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد.
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد.
با زخم باز برگشتیم خانه.
صبح به صبح که چرکش را خالی می کردم،
می دیدم ایوب از درد سرخ می شود و به خوردش می پیچد.
حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد
تمام فکر و ذکرش آرام کردن درد هایش بود.
می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد.
آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند.
هول برم داشت.😦
ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم....
ایوب........؟
جواب نشنیدم. 😦
#ادامہ_دارد
#شهید_ایوب_بلندی
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
❤️قسمت نود و شش❤️ عصر دوباره تعادلش را از دست داد.
اصرار داشت از خانه بیرون برود، التماسش کردم فایده ای نداشت.
محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیفتد.
درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود.
اگر از خانه بیرون می رفت حتی راه برگشت را هم گم می کرد.
دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه می نشیند و به این فکر می کند که اصلا کجا می خواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید.
تلفن را برداشتم.
با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید.
صدایم را می شناختند.
منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم:
"آقا تو را به خدا...تو را به جان عزیزتان آمبولانس بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ.....می خواهد از خانه بیرون برود"
- چند دقیقه نگهش دارید،الان می آییم.
چند دقیقه کجا، غروب کجا......
از صدای بی حوصله آن طرف گوشی باید می فهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند.
ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود.
دوباره راه افتاد سمت در
_ "من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟"
از جایم پریدم
+ "تبریز چرا؟"
_ میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص.... 😦
❤️قسمت نود و هفت❤️
+ "خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم."
برایت پایش را توی کفشش کرد
_ "محمد حسین را هم می برم."
+ "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد."
محمد حسین آماده شده بود. به من گفت:
"مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم."
ایوب عصایش را برداشت.
_ "می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم."
گفتم:" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید."
رفتم توی آشپزخانه
+ "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟"
جلوی در ایستاد و گفت:
_"محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم"
کمی مکث کرد
_"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم"
تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت.
ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود.
گوشی را برداشتم.
محمد حسین بلند گفت: "الو..مامان"
+ تویی محمد؟ کجایید شماها؟"
محمد حسین نفس نفس می زد.
- "مامان.مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده"
تکیه دادم به دیوار
+ "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟"
- من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می آید.
پاهایم سست شد
نشستم روی زمین
_الو ...مامان
#ادامہ_دارد
#شهید_ایوب_بلندی
🌹🍃🌹🍃
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
گفتمانِ کتابی📚
❤️قسمت نود و شش❤️ عصر دوباره تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود، التماسش کردم فایده
❤️قسمت نود و هشت❤️
.
آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد.
+ "خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم."
- توی جاده زنجان هستیم، دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ می زنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام، حالا می رسد، فعلا خداحافظ....
تلفنمان یک طرفه شده بود. چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید. یاد خواب مامان افتادم،
یک ماه قبل بود، اذان صبح را می گفتند که مامان تلفن زد: "حال ایوب خوب است؟"
صدایش می لرزید و تند تند نفس می کشید. گفتم: "گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟"
- هیچی شهلا خواب دیده ام.
+ خیر است ان شاءالله
- دیدم سه دفعه توی آسمان ندا می دهند:
"جانباز ایوب بلندی شهید شد" 😟
. ❤️قسمت نود و نه❤️
.
صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند. اشکم را پاک کردم و در زدم.
آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم.
هدی را فرستادم مدرسه
زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند.
محمد حسن و هدی را سپردم به رضا
می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای نصیری شدم.
زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم.
صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد.
ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد.
سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده.
کم کم سر وصدای ماشین خوابید. محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته.
+ ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو....
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت:
"هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است.
صدای ایوب پیچید توی سرم:
"محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم.
شانه هایم لرزید.
😔
#ادامہ_دارد
#شهید_ایوب_بلندی
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
گفتمانِ کتابی📚
❤️قسمت نود و هشت❤️ . آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد. + "خیلی خب محمد جان، نترس بگو ال
❤️قسمت صد❤️
.
زهرا دستم را گرفت. "چی شده شهلا؟"
بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود.
صدای آقا نعمت را می شنیدم که حالم را می پرسید. زهرا را می دیدم که شانه هایم را می مالید.
خودم را می دیدم که نفسم بند آمده و چانه ام می لرزد.
هر طرف ماشین را نگاه می کردم چشم های خسته ی ایوب را می دیدم.
حس می کردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم.
تک و تنها و بی کس
با چشم های خسته ای که نگاهم می کند.
قطره های آب را روی صورتم حس کردم.
زهرا با بغض گفت: "شهلا خوبی؟ تو را به خدا آرام باش"
اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد.
"ایوب رفت...من می دانم....ایوب تمام شد..."
برگه آمبولانس توی پاسگاه بود.
دیدمش
رویش نوشته بود:
"اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد" .
❤️قسمت صد و یک❤️ توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید، اجازه نداد حرف بزنم، با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم.
- "آرام باشید خانم...حال ایشان....."
چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم.
+"به من دروغ نگو، هجده سال است دارم می بینم هر روز ایوب آب می شود. هر روز درد می کشد. می بینم که هر روز می میرد و زنده می شود. می دانم که ایوب رفته است....."
گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم:
"رفته؟"
دکتر سرش را پایین انداخت و سرد خانه را نشان داد.
توی بغل زهرا وا رفتم.
چقدر راحت پرسیدم: "ایوب رفته؟"
#ادامہ_دارد
#شهید_ایوب_بلندی
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
گفتمانِ کتابی📚
❤️قسمت صد❤️ . زهرا دستم را گرفت. "چی شده شهلا؟" بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود. صدای آقا نعمت را می
❤️قسمت صد و دو❤️
.
امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد.
از فکر زندگی بدون ایوب مو به تنم سیخ می شد. ایوب چه فکری درباره من می کرد؟
فکر می کرد از آهنم؟ فکر می کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟
چی فکر می کرد که آن روز وسط شوخی هایمان درباره مرگ گفت: "حواست باشد بلند بلند گریه نکنی، سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود، #حجاب هدی، حجاب خواهر هایم، کسی صدای آن ها را نشنود. مواظب باش به اندازه مراسم بگیرید، به اندازه گریه کنید."
زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخورم.
صدای داد و بیداد محمد حسین را می شنیدم.
با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود.
خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمد حسین آمد جلو...
صورت خیس من و زهرا را که دید،
اخم کرد.
"مامان....بابا کجاست؟" 😔
.
❤️قسمت صد و سه❤
.
زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود.
محمد حسین داد کشید: "می گویم بابا ایوب کجاست؟"
رو کرد به پرستار ها ...آقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت آقا: "بابا ایوب رفت؟ آره؟"
رگ گردنش بیرون زده بود.
با عصبانیت به پرستارها گفت: "کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم، کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده...شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟"
دست آقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون
سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی
آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید. وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش
محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی آقا نعمت زد.
آقا نعمت تکان نخورد: "بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...."
محمد داد می کشید و آقا نعمت را می زد.
مردم ایستاده بودند و نگاه می کردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت.
"شماها که نمی دانید...نمی دانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی می لرزید شماها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود، همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و آتش زدم تا گرم شود، سرش را گرفتم توی بغلم....."
بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد:
"سر بابام توی بغلم بود که مرد....... با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....." 😭
#ادامہ_دارد
#شهید_ایوب_بلندی
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
گفتمانِ کتابی📚
❤️قسمت صد و دو❤️ . امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجاد
❤️قسمت صد و چهار❤️
.ایوب را دیدم به سرش ضربه خورده بود، رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمد حسین ایوب را توی قزوین درمانگاه می برد تا آمپولش را بزند. بعد از آمپول، ایوب به محمد می گوید حالش خوب است و از محمد می خواهد که راحت بخوابد. هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می شود.
ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون...
دکتر گفت: "پشت فرمان تمام شده بوده"
از موبایل آقا نعمت زنگ زدم به خانه
بعد از اولین بوق هدی، گوشی را برداشت:
"سلام مامان"
گلویم گرفت: "سلام هدی جان مگر مدرسه نبودی؟"
- ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادندبیایم خانه پیش دایی رضاوخاله "
مکث کرد: "باباایوب حالش خوب است؟"
بینیم سوخت واشک دوید به چشمانم:
"آره خوب است دخترم خیلی خوب است..."
اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام...
صدای هدی لرزید:
"پس چرا این ها همه اش گریه می کنند؟"
صدای گریه ی شهیده از آن طرف گوشی می آمد.
لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم.
هدی با گریه حرف می زد:
"بابا ایوب رفته؟"
آه کشیدم: "آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت خیلی خسته شده بود حالا حالش خوب خوب است"
هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد.
هق هق می کرد: "مامان تو را به خدا بیاورش خانه تهران، پیش خودمان"
+ نمی شود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید بیایید تبریز
- ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان
.
❤️قسمت صد و پنج❤️
وصیت ایوب بود، میخواست نزدیک برادرش،
حسن، در وادی رحمت دفن شود.
هدی به قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت.
این اخرین خواسته ایوب از من بود و می خواستم هر طور هست انجامش دهم.
سوم ایوب، روز پدر بود.
دلم می خواست برایش هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود.
نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی
سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.
صدای نوار قران را بلند تر کردم.
به خواب فامیل آمده بود و گفته بود:
"به شهلا بگویید بیشتر برایم قرآن بگذارد."
قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم.
آه کشیدم: "آخر کی اسم تو را #ایوب گذاشت؟"
قاب را می گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم: "می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر سختی کشیدی، اگر هم اسم یک آدم بی درد و پولدار بودی، من هم نمی شدم زن یک آدم صبور سختی کش"
اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید.
مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش
#ادامہ_دارد
#شهید_ایوب_بلندی
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆
گفتمانِ کتابی📚
❤️قسمت صد و چهار❤️ .ایوب را دیدم به سرش ضربه خورده بود، رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمد حسین ایوب را
❤️قسمت صد و شش❤
.
روی صورتش دست می کشم:
"یک عمر من به حرف هایت گوش دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم.
از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها.....
محمد حسین داغان شده، ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال
هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند.
خودش را می زند و لباسش را پاره می کند.
محمد حسن خیلی کوچک است، اما خیلی خوب می فهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند.
هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد. مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند."
اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم: "چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟"
ولی خواندمشان نوشتی:
"تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه عظمت، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک حقیقت می چرخد و آن این که همیشه #همسفر_من باشی خدا نگهدارت.....همسفر تو ....ایوب"
قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه
😢
.
❤️قسمت صد و هفت❤️
.
از ایوب هر کاری بر می آید. هر وقت از او کمک می خواهم هست. حضورش فضای خانه را پر می کند.
مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول نداشت. توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم: " آبرویم را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم."
دوستم آمد جلوی در اتاق: "شهلا بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم."
آمده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم.شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب آبرویم را حفظ کرد.
توی امتحان های محمد حسین کمکش کرد.
برای خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم می آمد و راهنمایی می کرد.
حتی حواسش به محمد حسن هم بود.
☺
#ادامہ_دارد
#شهید_ایوب_بلندی
#من_ماسک_میزنم😷
〰〰〰✨🌹✨〰〰〰 @gofteman245
📎 با ما همراه باشید👆