eitaa logo
گفتمانِ کتابی📚
84 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
377 ویدیو
83 فایل
الهی و ربی من لی غیرک.... ادمین کانال: @Fm2409 ادمین کانال: @boshra245
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀عظمت حضرت معصومه (سلام الله علیها) 🍃امام صادق (علیه السلام): 🔴 خداوند حرمى دارد كه مكه است پيامبر حرمى دارد و آن مدينه است و حضرت على (ع) حرمى دارد و آن كوفه است و قم كوفه كوچك است كه از هشت درب بهشت سه درب آن به قم باز مى شود - زنى از فرزندان من در قم از دنيا مى رود كه اسمش فاطمه دختر موسى (ع) است و به شفاعت او همه شيعيان من وارد بهشت مى شوند. 📚بحارالانوار(ط-بیروت) ج ۵۷ ، ص ۲۲۸ ، ح ۵۹ 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️ 🆔️ @gofteman245
دوستان علاقمند رمان.قسمت امشب متاسفانه آماده نیست،اگر آماده شد میذارم اگر نه ان شاء الله فردا😊
📖 🌹 📌 من رو به خونه ای که گرفته بودن برد. یه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز، با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی. ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی. تمام وسایلش شیک و مرتب👌 فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود. همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز، حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه. اما به شدت اشتباه می کردن.😒 هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود. برای مادرم، خواهر و برادرهام. من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم. قبل از رفتن، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده. خودم اینجا بودم، دلم جا مونده بود. با یه علامت سوال بزرگ⁉️ - بابا، چرا من رو فرستادی اینجا؟ دوره تخصصی زبان تموم شد و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود. اگر دقت می کردی، مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن. تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد. جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود. همه چیز، حتی علاقه رنگی من، این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود. از چینش و انتخاب وسائل منزل، تا ترکیب رنگی محیط و... ‌. گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد. حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری، چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت. هر چی جلوتر می رفتم، حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد. فقط یه چیز از ذهنم می گذشت، - چرا بابا؟ چرا؟ توی دانشگاه و بخش، مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم. بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید. اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان. همه چیز فوق العاده به نظر می رسید، تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم. رختکن جدا بود، اما... آستین لباس کوتاه بود، یقه هفت. ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی. چند لحظه توی ورودی ایستادم و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم. حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد، مرد بود. برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن. حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم. - اونها که مسلمان نیستن. تو یه پزشکی. این حرف ها و فکرها چیه؟ برای چی تردید کردی؟ حالا مگه چه اتفاقی می افته؟ اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد. خواست خدا این بوده که بیای اینجا. اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد. خدا که می دونست تو یه پزشکی. ولی اگر الان نری توی اتاق عمل، می دونی چی میشه؟ چه عواقبی در برداره؟ این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده. شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود. حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم. سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم - بابا، من رو کجا فرستادی؟ تو، یه مسلمان شهید، دختر مسلمان محجبه ات رو... آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود، وحشتناک شعله می کشید. چشم هام رو بستم _ خدایا! توکل به خودت. یازهرا، دستم رو بگیر. از جا بلند شدم و رفتم بیرون؟ از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم. پرستار از داخل گوشی رو برداشت؟ از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم، شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست و... از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود. اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست، از راه غلط جلو برم. حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن، مهم نبود به چه قیمتی. چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت.👌 ماجرا بدجور بالا گرفته بود. همه چیز به بدترین شکل ممکن، دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه. دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم. اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن و هر چقدر توضیح می دادم فایده ای نداشت. نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن. دانشگاه و بیمارستان، هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم. هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم، فایده ای نداشت. چند هفته توی این شرایط گیر افتادم. شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت.😔 (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد...
خدا را شکر قسمت امشبم آماده شد،خدا به دلتون نگاه کرد😉😊
🔸 نماز اول ماه به همراه صدقه اول ماه،بسیار ثواب داره،هر کسی توفیق پیدا کرد،ما را از دعای خیرش بی نصیب نکنه👌👌🤲🤲 🔹 امروز سه شنبه سوم تیرماه و اول ماه ذیقعده می‌باشد. 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️ 🆔️ @gofteman245
02.Baqara.050.mp3
864.4K
🌸سوره مبارکه بقره🌸 ✅قسمت_پنجاه 🔈استاد قرائتی التماس دعای فرج🤲 https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
🌹🌹 ولادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها بر همه عاشقان اهل بیت علیهم السلام مبارک 🌺 حضرت معصومه سلام الله علیها از زبان علما و بزرگان بارها برای طلاب می فرمودند: علّت آمدن من به قم این بودکه پدرم، آقا سید محمود مرعشی نجفی - که از زهّاد و عبّاد معروف نجف بود - چهل شب در حرم (ع) بیتوته نمود که آن حضرت را ببیند. پس شبی در حالت مکاشفه، حضرت علی (ع) را مشاهده کرد که به ایشان فرمود: سید محمود چه می خواهی؟ عرض می کند: می خواهم بدانم سلام اللّه علیها کجاست؟ تا آن را زیارت کنم. حضرت فرموده بودند: من که نمی توانم برخلاف وصیت آن حضرت قبر او را معلوم کنم. عرض می کند: پس من هنگام زیارت چه کنم؟ حضرت فرموده بودند: خداوند متعال، جلال و جبروت حضرت فاطمه را به فاطمه ی معصومه - سلام اللّه علیها- عنایت فرموده اند؛ پس هر کس که بخواهد به نایل شود، به - سلام اللّه علیها - برود. ↩️🌐 منبع : پایگاه اطلاع رسانی حوزه
😍 همگي خنديديم در سالهاي دفاع مقدس چاي مرهم خستگي جسمي رزمندگان اسلام بود. در ميان لشكرها رزمندگان لشكر عاشورا انس و الفت بيشتري با چاي داشتند . روزي در محضر آقا مهدي باكري و شهيد حاج ابراهيم همت (فرمانده لشكر 27 حضرت محمد رسول الله « ص » ) بوديم كه در آن صحبت از كنترل مناطق عملياتي بود. حاج همت به آقا مهدي گفت : نگهبانان لشكر شما براي نيروهاي ساير لشكرها سخت مي گيرند و اجازه نمي دهند راحت عبور و مرور كنند مگر تركي بلد باشند. آقاي مهدي در پاسخ گفت : شما يقين داريد كه آنها نگهبانان لشكر ما هستند حاج همت گفت : من نه تنها نگهبانان لشكر شما را مي شناسم حتي حد خط لشكر عاشورا را هم مي شناسم . آقا مهدي با تعجب پرسيد چطور چگونه مي شناسيد حاج همت گفت : شناختن حد و حدود لشكر شما كاري ندارد اصلا مشكلي نيست هر خطي كه از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطر لشكر عاشوراست چون هميشه كتريهاي چاي لشكر شما روي آتش مي جوشد. همگي خنديديم😁 اسفنديار مبتكر سرابي 🍃به قول حاج حسین یکتا جبهه همه چیش سر جاش بوده،هم دعای کمیل داشتن،هم تقرب داشتن اما در عین حال شاد و شوخ بودن البته از نوع حلالش،بله شادی هم حلال و حرام داره و بالطبع حرامش تبعاتم داره🍃 زندگیتون سراسر حلال😍🌸🌸🌸
📜نهج البلاغه📜 سهم امروز ⬅️حکمت ۷۲ تا ۷۴ ✅از کتاب ترجمه دشتی✨ ما را به دوستانتون معرفی کنید😊👇 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️ 🆔️ @gofteman245
🌹⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜ 🍃 رابطه دنیا و انسان 🍃 💞 و درود خدا بر او فرمود: دنیا بدنها را فرسوده و آرزوها را تازه میکند ،مرگ را نزدیک و خواسته‌ها را دور و دراز می سازد ،کسی که به آن دست یافت خسته می شود و آن که به دنیا نرسید رنج می برد( اخلاقی علمی)👌 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️ 🆔️ @gofteman245 ⚜ ⚜⚜⚜ 🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜ 🍃 ضرورت خودسازی رهبران و مدیران 🍃 💞و درود خدا بر او فرمود: کسی که خود را رهبر مردم قرار داد باید پیش از آنکه به تعلیم دیگران بپردازد خود را بسازد و پیش از آنکه به گفتار تربیت کند با کردار تعلیم دهد زیرا آن کس که خود را تعلیم دهد و ادب کند سزاوارتر به تعظیم است از آنکه دیگری را تعلیم دهد و ادب بیاموزد( اخلاقی ,تربیتی, مدیریتی)👌 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️ 🆔️ @gofteman245 ⚜ ⚜⚜⚜ 🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜ 🍃ضرورت یاد مرگ 🍃 💞 و درود خدا بر او فرمود : انسان با نَفَسی که می کشد قدمی به سوی مرگ می رود( اخلاقی)👌👌 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️ 🆔️ @gofteman245 ⚜ ⚜⚜⚜ 🌹⚜⚜⚜⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.mp3
8.35M
🔶🔸صوت قسمت دوم جلسه یازدهم 🔸🔶
📖 🌹 📌 وقتی برمی گشتم خونه، تازه جنگ دیگه ای شروع می شد. مثل مرده ها روی تخت می افتادم. حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم. تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد و بدتر از همه شیطان، کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد. در دو جبهه می جنگیدم. درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد. نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون، سخت تر و وحشتناک بود. یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت. دنیا هم با تمام جلوه اش، جلوی چشمم بالا و پایین می رفت. می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع میکردم. حدود ساعت 9، باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم. پشت در ایستادم، چند لحظه چشم هام رو بستم، _بسم الله الرحمن الرحیم، خدایا به فضل و امید تو.🤲 در رو باز کردم و رفتم تو. گوش تا گوش، کل سالن کنفرانس پر از آدم بود. جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط. رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت. پشت سر هم حرف می زدن. یکی تندتر، یکی نرم تر، یکی فشار وارد می کرد، یکی چراغ سبز نشون می داد، همشون با هم بهم حمله کرده بودن و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود. وسوسه و فشار، پشت وسوسه و فشار. و هر لحظه شدیدتر از قبل.😔 پلیس خوب و بد شده بودن و همه با یه هدف، یا باید از اینجا بری یا باید شرایط رو بپذیری. من ساکت بودم. اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم. به پشتی صندلی تکیه دادم، - زینب، این کربلای توئه. چی کار می کنی؟ کربلائی میشی یا تسلیم؟ چشم هام رو بستم، بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا، - خدایا، به این بنده کوچیکت کمک کن. نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه. نزار حق در چشم من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه. خدایا، راضیم به رضای تو. با دیدن من توی اون حالت، با اون چشم های بسته و غرق فکر، همشون ساکت شدن. سکوت کل سالن رو پر کرد.🤫 خدایا، به امید تو. بسم الله الرحمن الرحیم، و خیلی آروم و شمرده، شروع به صحبت کردم، - این همه امکانات بهم دادید، که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید. حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم یا باید برم؟ امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید. فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ چند روز بعد هم، لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم. چشم هام رو باز کردم - همیشه، همه چیز، با رفتن روی اون پله اول شروع میشه. سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود. چند لحظه مکث کردم، - یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم. شما از روز اول دیدید. من یه دختر مسلمان و محجبه ام و شما چنین آدمی رو دعوت کردید. حالا هم این مشکل شماست، نه من و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید، کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره، من نیستم.☺️👏👏 و از جا بلند شدم. همه خشکشون زده بود. یه عده مبهوت.😳 یه عده عصبانی.😡 فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود.😂 به ساعتم نگاه کردم، - این جلسه خیلی طولانی شده. حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره. هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید. با کمال میل برمی گردم ایران.😊 نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد، - دکتر حسینی؟ واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم، با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ - این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر می کردید. جمله اش تا تموم شد، جوابش رو دادم. می ترسیدم با کوچک ترین مکثی، دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه. این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم. پاهام حس نداشت. از شدت فشار، تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم.😔 (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد...
چه محکم و با اراده👌👌 خیلی سخته اینجور حرف زدن،خیییلی ففط ایمان محکم و یقین میتونه به آدم چنین شجاعتی را بده😊🌸🌸🌸
مداحی آنلاین - یک عهد - حجت الاسلام عالی.mp3
5.38M
♨️یک عهد بسیار شنیدنی👌 🎙حجت الاسلام 🌹🍃🌹🍃
رزق شبمون،زندگیتون پر از نگاه حضرت مهدی🤲 شبتون پر نور یا علی✋🌺
✅ ظلم به افكار عمومى‌‏ ✍حاج آقا قرائتی: عالمى فرزانه در مجلسى نشسته بود. بدون هماهنگى با ایشان، گروهى گفتند: صلوات بفرستید تا آقا منبر تشریف ببرند. آقا گفت: من مطالعه نكرده ‏ام و آمادگى ندارم. گفتند: هر كس مى‏ خواهد آقا صحبت كند صلوات بلندتر ختم كند. آقا گفت: من مطالعه ندارم. بالاخره با صلوات سوّم به زور ایشان را بالاى منبر فرستادند. ایشان هم گفت: «بسم‏اللَّه الرّحمن الرّحیم» حالا كه با زورِ صلوات مرا بالاى منبر فرستادید، پس خوب گوش كنید تا مطلبى برایتان بگویم. بى‏ مطالعه حرف زدن ظلم به افكار مردم است. والسلام علیكم ورحمة اللَّه و بركاته. سپس از منبر پایین آمد. 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️     🆔️ @gofteman245
📜نهج البلاغه📜 سهم امروز ⬅️حکمت ۷۵ تا ۷۷ ✅از کتاب ترجمه دشتی✨ ما را به دوستانتون معرفی کنید😊👇 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️ 🆔️ @gofteman245
🌹⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜ 🍃 توجه به فناوری پذیری دنیا 🍃 💞و درود خدا بر او فرمود: هر چیز که شمردنی است پایان می پذیرد و هرچه را که انتظار می کشیدی خواهد رسید (اخلاقی)👌👌 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️     🆔️ @gofteman245 ⚜ ⚜⚜⚜ 🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜ 🍃 روش تحلیل رویداد ها روش تجربی 🍃 💞 و درود خدا بر او فرمود: حوادث اگر همانند یکدیگر بودند آخرین را با آغازین مقایسه و ارزیابی می‌کنند (اخلاقی, علمی, سیاسی)👌👌 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️     🆔️ @gofteman245 ⚜ ⚜⚜⚜ 🌹⚜⚜⚜⚜
🌹⚜⚜⚜⚜ ⚜⚜⚜ ⚜ 🍃 دنیا شناسی امام و ترک دنیای حرام 🍃 💞 و درود خدا بر او فرمود : ضرار ابن ضمره ضبایی از یاران امام به شام رفت بر معاویه وارد شد معاویه از او خواست از حالات امام بگوید گفت علی علیه السلام را در حالی دیدم که شب پرده های خود را افکنده بود و او در محراب ایستاده محاسن را به دست گرفته چون مار گزیده به خود می پیچید و محزون می گریست و می گفت: ای دنیا ای دنیای حرام از من دور شو آیا برای من خودنمایی می کنی؟ یا شیفته من شده ای تا روزی در دل من جای گیری؟ هرگز مباد غیر مرا بفریب که مرا در تو هیچ نیازی نیست تو را سه طلاقه کرده‌ام تا بازگشتی نباشد دوران زندگانی تو کوتاه ،ارزش تو اندک و آرزوی تو پست است. از توشه اندک و درازی راه و دوری و عظمت روز قیامت( اخلاقی)👌👌 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️     🆔️ @gofteman245 ⚜ ⚜⚜⚜ 🌹⚜⚜⚜⚜
02.Baqara.051.mp3
2.14M
🌸سوره مبارکه بقره🌸 ✅قسمت_پنجاه_ویک 🔈استاد قرائتی التماس دعای فرج🤲 https://eitaa.com/joinchat/1304363056C5e4b050cbc
15.mp3
9.13M
🔶🔸صوت بخش اول جلسه دوازدهم 🔸🔶
📖 🌹 📌 وضو گرفتم و ایستادم به نماز، با یه وجود خسته و شکسته. اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا. خیلی چیزها یاد گرفته بودم، اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم، مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور. توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد، - دکتر حسینی، لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی. در زدم و وارد شدم. با دیدن من، لبخند معناداری زد. از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی، - شما با وجود سنتون، واقعا شخصیت خاصی دارید. - مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید. خنده اش گرفت☺️ - دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه، اما کمک هزینه های زندگیتون کم میشه و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید. ناخودآگاه خنده ام گرفت، - اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید، اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم، هم نمی خواید من رو از دست بدید و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید، تا راضی به انجام خواستتون بشم. چند لحظه مکث کردم، - لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید، برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهای زرنگی نیستن. این رو گفتم و از جا بلند شدم. با صدای بلند خندید😂 - دزد؟ از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ - کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه، چه اسمی میشه روش گذاشت؟ هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن، بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم. از جاش بلند شد، - تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتم، هر چند، فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه. نفس عمیقی کشیدم، - چرا، من به اجبار اومدم، به اجبار پدرم. و از اتاق خارج شدم. برگشتم خونه، خسته تر از همیشه، دل تنگ مادر و خانواده، دل شکسته از شرایط و فشارها. از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته، هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم. سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه. اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم. به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت می کشیدم. از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه. حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم. رفتم بالا توی اتاق و روی تخت ولو شدم، - بابا، می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم. اما، من، یه نفره و تنها، بی یار و یاور، وسط این همه مکر و حیله و فشار، می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام. کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم، توی مسیر حق باشم. بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم. همون طور که دراز کشیده بودم، با پدرم حرف می زدم و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد.😭 درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم. باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران. هر چند، حق داشتن. نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن، گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد. اونقدر قوی که ته دلم می لرزید! زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم. اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد، اما وقتی فهمید برای همیشه است، حالت صداش تغییر کرد. توضیح برام سخت بود. - چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟ - اتفاق که نمیشه گفت، اما شرایط برای من مناسب نیست. منم تصمیم گرفتم برگردم. خدا برای من، شیرین تر از خرماست. - اما علی که گفت... پریدم وسط حرفش. بغض گلوم رو گرفت. - من نمی دونم چرا بابا گفت بیام، فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم. بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم. گریه ام گرفت. _مامان نمی دونی چی کشیدم. من، تک و تنها، له شدم. توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه می کنم. و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم. چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم، - چطور تونستی بگی تک و تنها. اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد. دکتر دایسون، رئیس تیم جراحی عمومی بود خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه، دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده. برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد. اما یه چیزی ته دلم می گفت، اینقدر خوشحال نباش. همه چیز به این راحتی تموم نمیشه.. و حق، با حس دوم بود. برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها، شیفت های من، از همه طولانی تر شد. نه تنها طولانی، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شدید شده بود.😔 (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد...
میدونم خیلی منتظر رمان شدید،خدمت شما😍
😍 یه نشدن‌هایی هست که اولش ناراحت میشی ولی بعدا‌ میفهمی چه شانسی آوردی که نشد! 😍 حواسش‌ بهت هست که اگه تو باشی رو‌ برات‌ رقم‌ میزنه....👌👌 هر چی خدا بخواد... خدا بد نمیخواد که...❤️ دیگه چجوری بگه دوسمون داره😊 〰️〰️〰✨🌹✨〰️〰️〰️     🆔️ @gofteman245