eitaa logo
گلبرگ سرخ
91 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.7هزار ویدیو
12 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم مریم حسنی شاعر و نویسنده طنز پرداز تحصیلات : لیسانس علوم قرآنی از دانشکده علوم قرآنی تهران ارتباط بامدیر: https://eitaa.com/Mh135413791388
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 ادامه خاطره ۱۶ آبان سال ۱۳۸۵ بخش دوم وقتی به دهکده المپیک ( شهرک گلها ) رسیدیم نرگس بی حس و حال رو دست محمد آقا خوابش برده بود وارد مطب که شدیم خیلی شلوغ بود ولی چون نرگس بد حال بود زودتر به ما نوبت دادن و دکتر نرگس را ویزیت کرد و گفت : این یک تب معمولی نیست بچه باید بستری بشه من گفتم تازه مرخصش کردیم بچه ام رگ نداره رگش به سختی پیدا می شه برا بستری اذیت می شه دکتر گفت : خانم مشکل بچه شما ممکنه خیلی جدی باشه بعد به محمد آقا گفت : فورا همین الان بچه را به بیمارستان شهدای تجریش ببرید و بستری کنید تا من خودم را برسونم من گفتم اون جا خیلی به مادوره دکتر گفت من توی اون بیمارستان کار می کنم با دلی پر از غصه و غم از مطب دکتر به بیمارستان شهدای تجریش رفتیم نرگس را بستری کردند و قرار شد محمد بره خونه و برای فردا برام وسایل بستری بیاره چون دیگه دیر وقت بود دو ساعت بعد دکتر حلیمی با چند تا انترن اومد بالا سر نرگس و به انترن ها گفت : ما به کلیه های این دختر ۷ ساله مشکوک هستیم و دستور دادم فردا از کلیه هاش سونوگرافی و از مثانه اش ( وی سی یو جی ) بگیرن اصلا دلم نخواست اندازه سر سوزن حرف های دکتر رو جدی بگیرم دکتر گفت : خانم تب این بچه را مرتب چک کن دست هام را نشون دکتر دادم و گفتم یک هفته اس از بس پاشویه اش کردم دست هام ورم کرده دکتر گفت فردا همه چی مشخص می شه فعلا این بچه باید تو اتاق قرنطینه بستری باشه شب نرگس را تا صبح یک تنه پاشویه کردم و صبح دیگه بی رمق یه گوشه از حال رفتم وقتی به خودم اومدم و بیدار شدم دیدم نرگس باز بیقراره و باز تب داره دیگه نتونستم ناراحتی ام را مخفی نگه دارم بغض ام ترکید و زدم زیر گریه نرگس گفت : مامان چرا گریه می کنی مگه ما حضرت علی ع نداریم مگه ما امام اول نداریم ؟ در حالی که اشک هام رو صورت نرگس می ریخت و موهای نرگس را نوازش می کردم گفتم بله دخترم ما امام اول مون علیه ما حضرت علی داریم نرگس با همان زبان بچگانه گفت : پس اگه امام اول مون علیه اگه ما حضرت علی داریم خودش حال ام رو خوب می کنه غصه نخور گریه نکن فقط برو به امام علی بگو حال بچه ام خوب کن از حرف های نرگس بیشتر گریه ام گرفت باز نرگس گفت : مامان دیگه نبینم گریه کنی ها من دارم می گم به حضرت علی اعتماد کن به خدا اعتماد کن به خدا و حضرت علی توکل کن باز تو داری گریه می کنی ؟ گفتم الهی من قربونت برم این حرف های بزرگ تر از سن و سالت را کی بهت یاد داده ؟ باشه گریه نمی کنم همین طور که باز مشغول پاشویه کردن نرگس بودم حس کردم یکی از درون بهم می گه به امام زمان عج متوسل شو یهو زدم تو صورتم و گفتم مگه بچه ی من چه مشکلی پیدا کرده که باید به امام زمان عج متوسل بشم نرگس گفت : مامان چرا خودتو می زنی بوسیدمش و گفتم چیزی نیست عزیزم دست خودم نبود ناخودآگاه خودم را زدم همین جور که سرگرم صحبت با نرگس بودم خانم پرستار گفت بچه را آماده کن باید بریم سونوگرافی و وی سی یو جی بعد از سونوگرافی نرگس را برا وی سی یو جی آماده کردم خانم پرستار گفت وی سی یو جی هم اولش و هم آخرش خیلی درد داره برا دخترت دعا کن که بتونه این درد را تحمل کنه دلم هری ریخت پایین با ذکر و دعا نرگس را به اتاق مورد نظر بردم دکتر مرا راه نداد داخل و از پشت در صدای فریاد های نرگس مثل پتک بر سرم می نشست و روح و روانم را می آزرد یک خانم پرستاری از اتاق اومد بیرون و به من گفت : اگه نتیجه خوب باشه همین الان بهت می گن ولی اگه نتیجه را بهت نگفتن بدون که بچه ات مشکل برگشت پذیری ادرار داره پرسیدم چرا بچه ام داره این طوری داد می زنه گفت : آخه حجم وسیعی از ادرار مصنوعی را می ریزن داخل مثانه اش و با فشار بیرون می کشن تا متوجه بشن برگشت می کنه یا نمی کنه بعد از اینکه کارشون تموم بشه هر بار دسشویی رفتن برا دخترت حکم جهنم را داره ولی نترس تا دو روز طول می کشه بعد خوب میشه کار نرگس که تموم شد هر کار کردم نتیجه را به من نگفتن و چون تصویر کلیه ها ی نرگس را از دور داخل دستگاه دیده بودم زدم تو صورتم و به دکتر وی سی یو جی گفتم می دونم چرا نتیجه را به من نمی گید خودم تو صفحه تلویزیون تون دیدم که کلیه های بچه ام کوچیک شده گفت خانم دندون رو جیگر بزار تا دکترش نتیجه را ببینه تو دلم گفتم تازه فهمیدم چرا باید به امام زمان متوسل می شدم دست نرگس را گرفتم و اورا به اتاق خودش بردم و ساعتی بعد پرستار اومد سوند را از نرگس جدا کردو با هم به دسشویی رفتیم توی دسشویی نرگس با صدای بلند و با فریاد گفت مامان می خوام جیغ بنفش بزنم ناراحت نمیشی ؟ ادامه دارد.... مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 ادامه خاطره ۱۶ آبان ۸۵ بخش سوم گفتم جیغ بزن عیبی نداره صدای فریاد های گوش خراش نرگس به قدری زیاد بود که دلم خواست گریبان چاک کنم دوباره برگشتیم رو تخت و آنژوکت درب و داغون را رو دست نرگس فیکس کردیم ناگهان دکتر حلیمی با جمعی از انترن ها اومدن و سونو گرافی و نتیجه وی سی یو جی هم دنبال شون بود دکتر به من گفت شما مادرش هستی گفتم بله گفت لطفا از اتاق برو بیرون گفتم دکتر من طاقت شنیدن هر چیزی رو دارم می دونم چرا دارید منو از اتاق بیرون می کنید نصف کلیه های بچه ام پایین تو اتاق وی سی یو جی تو تصویر نبود خودم با چشم های خودم دیدم که نبود دکتر گفت : پس خودت متوجه شدی ؟ بله متاسفانه باید بگم که در اثر برگشت پذیری ادرار از مثانه به کلیه ها دخترت هردو کلیه اش آسیب جدی دیده برا همین هم تب اش قطع نمیشه تا ده روز این بیمارستان بمونه بعد از ده روز برید یوسف آباد مطب دکتر عباس مدنی تک تک حرف های دکتر مثل پتک رو سرم فرود می آمد و مرا یارای مقاومت در برابر تقدیری که انتهای اش را نمی دانستم نبود ساعت دو بعد از ظهر وقتی محمد برای ملاقات تنها دخترش به بیمارستان آمد خبر نداشت که چه بر سرمان آمده از انتهای راهرو بیمارستان وقتی محمد با آن شادمانی و خوش رویی به طرفم می آمد توی دلم گفتم خدایا حالا چطوری این خبر تلخ را به محمد بدهم چطوری بهش بگم که دخترش کلیه نداره خدایا این راهرو بیمارستان را طولانی تر کن بگذار محمد همچنان بخنده نگذار این شادی شوق دیدارش به غمی جانگذاز تبدیل بشه همین طور که این حرف ها را توی دلم می گفتم محمد را در آستانه ی در اتاق نرگس دیدم با خوش رویی سلام کردم و سعی کردم همه چی رو مخفی کنم محمد اومد داخل اتاق و یکراست رفت بالا سر نرگس و صورتش را بوسید و به من گفت : همه چیزهایی که خواسته بودی را طبق لیست برات آوردم خب بگو ببینم دکتر بچه ام را دیده ؟ چی گفته ؟ سرم را انداختم پایین محمد اومد طرفم و گفت : دکتر چی گفته حرف بزن گفتم هیس بلند حرف نزن بچه بیدار می شه گفت مریم با من قایم موشک بازی نکن خیلی خسته تر از اونی هستم که حال و حوصله قایم موشک بازی داشته باشم دو هفته اس که از کار و زندگی افتادم تمام فکر و ذکرم نرگسه گفتم محمد باید قوی باشی خیلی قوی باید قول بدی که خیلی قوی باشی تا بتونم این خبر را بهت بدم محمد گفت : بگو زودباش بگو گفتم نرگس مون کلیه هاش نصف شده با دو تا نصف کلیه داره زندگی می کنه محمد گفت : دورغ می گی باورم نمیشه و دوید قسمت بخش پرستاری و سراغ دکتر را گرفت و به دکتر تلفن زد ‌وقتی دکتر همه چیز را براش توضیح داد برگشت پیش ما و در حالی که رو به من ایستاده بود به من گفت : آفرین خانمم ما باید قوی باشیم یهو من بغض ام ترکید و به حالت ایستاده سرم را گذاشتم تو آغوش محمد و زدم زیر گریه و محمد در حالی که نوازشم می کرد گفت حق داری گریه کن ولی فقط نزار بچه ام متوجه بشه ادامه دارد... مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 خاطرات دانشجویی ۱۳۷۶/۱۰ / ۲۲ روز دوشنبه خانم خواجه انگیزش و هیجان را درس دادند و گفتتدانگیزه مادری یکی از بهترین انگیزه هاست من پرسیدم خانم منظورتون اینه که اگه این انگیزه نبود مادر نمی تونست بچه را به دنیا بیاره ؟؟ یکدفعه کلاس از خنده منفجر شد و آزاد بخت گفت : بچه خودش خودبه خود به دنیا می آد نیازبه انگیزه مادری نداره و استاد هم خنده اش گرفت و من تازه متوجه شدم که چه سوال خنده داری پرسیدم ولی منظورمن این برداشت بچه ها نبود و من کنار صدیقه و فهیمه و ریحانه نشسته بودم زنگ روانشناسی که تمام شد حسن زاده گفت : نمی آیید بریم سهمیه مون را بگیریم ؟ من گفتم پس بزار ما بچه های تهران جمع بشیم با همدیگه بریم بگیریم بنابراین دسته جمعی رفتیم نزد آقای قیاسی تا اسم مون را بنویسه حسن زاده گفت من امروز حالم به هم خورده و بالا آوردم فکر کنم روزه ام باطل شد من گفتم عه راست می گی یعنی باطل شد ؟ یه دفعه سلیم پور از نحوه گفتن من خنده اش می گیره و با خنده سلیم پور بقیه بچه ها هم می خندن آقای قیاسی که مشغول نوشتن اسامی بود پرسید چی شده به چی می خندید و ما جوابی ندادیم بعد برگه ها را گرفتیم و رفتیم نزد آقای حسین زاده تا سهمیه ها را تحویل مون بده یکی یکی و به ترتیب اسامی سهمیه ی قند و شکر و برنج و گوشت خود را گرفتیم آقای حسین زاده گفت : اگه ماه رمضون نبود با روغن و گوشت کباب درست می کردید و قند و برنج را با خود به خانه می بردید و این طوری فاسد نمی شدن و بچه ها باز خندیدن وقتی از پله های زیر زمین به بالا می آمدیم یک نامه توی راه پله افتاده بود آن را از زمین برداشتم و بردم دادم به آقای حسین زاده بعد با وسایل سهمیه که سنگین هم بود آمدم خانه و انها را تحویل مامان دادم و نماز ظهر و عصر خواندم و از آقاجون مقداری پول تو جیبی گرفتم و یک تاکسی گرفتم و دوباره به دانشکده برگشتم توی تاکسی یک پیرزن که زنبیلی پر از کیک یزدی با خود داشت کیک یزدی ها را گذاشت رو پای من و کلی باهام حرف زد تا به مقصد رسیدیم سر راه از دکه روزنامه فروشی یه روزنامه کیهان خریدم تا بازتاب سخنرانی آقای خاتمی با شبکه ی سی اِن اِن را بدانم بچه ها در کلاس روزنامه را دست به دست می کردند و من و آزاد بخت هم با هم گفتگوی محرمانه و خصوصی داشتیم تا اینکه استاد واعظی آمدندو درس جدید دادند و زنگ آخر هم استاد هرندی قسمت آخر مقولات عشر را درس دادند و زمانی هم دفتر خاطرات خود را به استاد هرندی داد تا براش یادگاری بنوبسه من به استاد هرندی گفتم مگه ترم بعد به ما فقه مقدماتی درس نمی دهید پس چرا دارید برا زمانی یادگاری می نویسید ؟ استاد خندید و گفت : ترم بعد هم درخدمت همه ی شما خواهران خودم هستم و بچه ها خوشحال شدند مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 خاطرات دانشجویی روز سه شنبه زنگ اول تمرین های باقیمانده عربی را حل کردیم استاد ذوالریاستین که بچه ها به اختصار اورا آقای ذو صدا می کردند درس جدید فارسی را دادند و معنی کردند و من و آزاد بخت بر سر خواندن متن منصور حلاج با هم جلوی استاد بحث کردیم و استاد خنده اش گرفته بود و بالاخره من متن منصور حلاج را خوندم و آزاد بخت وسطش مرا اذیت می کرد و متن شهید خیوه را آزاد بخت خواند و من هم تا می توانستم تلافی کردم و اذیتش کردم به حدی که آزاد بخت خنده اش گرفت و استاد پرسید چی شده نمی تونی ادامه بدهی ؟ و آزاد بخت همین طور که می خندید می گفت نه ادامه می دم زنگ آخر دوباره عربی داشتیم و من اصلا حوصله کلاس را نداشتم و آزاد بخت هم داشت معنی درس مرد تاجررا برای بچه ها می گفت بعد یه خانمی اومد دنبال استاد یزدی نژاد و همین که استاد یزدی نژاد رفت شاهی و موسوی و خواجوی هم عجله داشتند که از کلاس برن خوابگاه چون اونا هم مثل من اصلا حوصله ی کلاس را نداشتند من و فهیمه و سلیم پور مدت زیادی در کلاس ماندیم و به درس های عقب افتاده خود رسیدگی کردیم و آن قدر تو دانشگاه موندیم که دانشگاه کاملا تعطیل شده بود وودرهای آن بسته شده بود آقای بشر دوست که دربان دانشگاه بود از ما پرسید تا این وقت تو دانشگاه چی کار می کردین من گفتم داشتیم مشق می نوشتیم و نرگس سلیم پور و فهیمه دهقان زاده غش کردن از خنده و گفتن مشق چیه مگه ما کلاس اولی هستیم ؟ گفتم بالاخره داشتیم می نوشتیم دیگه باید چی می گفتم ؟ ! اصلا چرا باید به بشر دوست هم پاسخ گو باشیم روز چهار شنبه عده کمی به کلاس آمدند چون بچه های شهرستان رفته بودند شهرستان فهیمه هم که بچه ی تهران بود خواب مونده بود و نیامدو استاد کلاس درس را با ۱۳ نفر شروع کرد و درس لطف حق که داستان مادر موسی و نیل و نمرود بود را داد روز پنج شنبه هم آبجی افسانه به خانه ما آمد و مامان و آبجی افسانه مرغ ها را شستند و سبزی خوردن ها را پاک کردن تا برای شب ضربت خوردن حضرت علی ع که آقا جون به هیت شان نذری و افطار می دهد وسایل های لازم را آماده کنند ساعت ۳ بعد از ظهر من و آبجی افسانه و پسرش محمد کوچولو و داداش حسین از مامان خداحافظی کردیم و داداش حسین مارا با پیکان خودش برد رسوند من به خونه ی داداش علی رفتم و آبجی هم رفت خونه خودش و داداش حسین هم بعدش رفت مسافر کشی کنه داداش حسین توی پیکان آن قدر من و افسانه را خندانده بود که روده بر شده بودیم من رفتم خونه داداش علی که شب باهاشون برم هیت حاج آقا انصاریان که تو کوچه بغلی خونه داداش علی اینا برگزار می شد بعد از اینکه خونه داداش علی افطار کردیم همسایه ی داداش علی اینا تو ظرفی که شب قبل داداش علی اینا دم در براشون غذا برده بودن زرشک پلو با مرغ ریخته بود و آن را به طرز زیبایی تزیین کرده بود چون ما حسابی افطار خورده بودیم و سیر بودیم آن را برای سحری گذاشتیم ولی زن داداش فاطی حواسش نبود و قابلمه را گذاشت بیرون و گربه مرغ های روی برنج را خورد و مجبورشدیم کل آن زرشک پلو با مرغ را دور بریزیم مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض احترام خدمت دوستان و همراهان گرامی اگه من خاطرات دانشجویی را دو تا دو تا براتون تو کانال می زارم دلیلش اینه که می خوام زودتر به قسمت های هیجانی اش برسیم وقتی به قسمت های هیجانی اش برسیم اون موقع دیگه یه دونه یه دونه می زارم روز خوش مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354