7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🅰️ پزشکیان: کسی که میجنگه یجایی تو مغزش مشکل داره!
🌷شهید همت: با کفر برسرمیز مذاکره نشستن خصلت قاسطین مارقین ناکثین هست
ما چاره ای جز جنگ نداریم الی بیت المقدس...
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواص زنیان و گردو که تا حالا نمیدونستی:
مصرف گردو و زنیان تمام ناراحتیهای کلیه را درمان میکند.
ترکیب گردو زنیان گرم کننده کلیه است.
نفخ شکم و روده را درمان میکند.
بواسیر و یبوست را از بین میبرد.
این گیاه تاثیر بهسزایی در بهبود دیابت دارد.
مصرف گردو با زنیان باعث افزایش نور چشم میشود. به قسمت مساوی آسیاب مخلوط موقع خواب یک قاشق غذاخوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دیدن این صحنه متوجه میشید که هیچ وقت موقع بارندگی زیر درخت قرار نگیرید
😳😳😳😳😳😳😳
🌹👈
11.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیالوگ ماندگار مرادبیگ و قلی خان
در سریال زیبا و خاطره انگیز
روزی روزگاری 🌹
https://eitaa.com/golbargsork1354
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷
خاطرات دانشجویی
امروز جمعه ۱۷ رمضان المبارک ۱۴۱۸ هست صبح از منزل داداش علی به خانه خودمان آمدم و دیدم آقاجون و مامان و حامد و احمد و آبجی پروانه مقدمات وسایل هیئت و نذری را با شور و شوق دارند آماده می کنند اتاق ها را جارو زدم و به نماز جمعه رفتم
نماز جمعه ی امروز به امامت رهبر عزیزمون و به امامت آقای امامی کاشانی بود هوا خیلی سرد بود
امروز تو نماز جمعه با خواهر زاده های شهیدان صابری آشنا شدم
لیلا معینیان ( راضیه ) را هم دیدم که با خواهرش مریم به نماز آمده بود
لیلا خیلی خوشحال به نظر می رسید تا من را دید با خنده گفت : مریم بالاخره سید جور شده ها گفتم کدوم سید ؟ لیلا گفت : سید رضا
گفتم همون سید رضا که تو منکرات باهاش آشنا شدی و قراربود بیان خواستگاری ؟
خواهرش مریم گفت : نه بابا
این سید رضا یه سید رضای دیگه اس این را خواهر دوست من برا لیلا جور کرده با دستم زدم به پشت لیلا و گفتم خوشحالم رفیق جان که بالاخره به مراد دلت که یه بچه سید بود رسیدی
خواهرش مریم گفت : فعلا در حد خواستگاریه هنوز نه به باره نه به دار
گفتم ان شالله که به دار باشه و شیرینی لیلا را بخوریم
کم کم سر و کله ی فاطمه و زهرا و عطیه هم پیدا شد
من از لیلا پرسیدم خب تعریف کن ببینم از خواستگاری ات بگو
لیلا گفت : وقتی اومدن انقد هل شدم نزدیک بود چند بار تو آشپزخونه پرت بشم زمین
خواهرش مریم گفت : تازه چای را من به جای لیلا بردم برا آقا داماد و خانواده اش
لیلا انقد هل کرده بود اول خودش رفت تو اتاق انتظار نشست به جا اینکه داماد بره
این را که گفت عطیه و فاطمه غش کردن ار خنده
بعد لیلا گفت : وقتی رفتیم حرف بزنیم من انقد ابهت سیدی اش مرا فرا گرفته بود که به جای اینکه بگم برادر من اصلا به مادیات اهمیت نمی دهم اشتباهی گفتم برادر من اصلا به معنویات اهمیت نمی دهم یه دفعه سید رضا چشم هاش گرد شد و با تعجب گفت : چی
لیلا که اینوتعریف کرد من هم از خنده غش کرده بودم و بچه ها هر کدام یه تیکه ای به لیلا می انداختن
بعدش با عطیه رفتم برا تجدید وضو و خطبه ها را گوش دادیم بعد از نماز جمعه از فاطمه و زهرا و عطیه که با مادرش به نماز آمده بود خداحافظی کردم عطیه از وقتی ازدواج کرده بود راهش خیلی دور شده بود چون خونه شوهرش سمت بالا شهر بود
اتفاقا تو راه برگشت محبوبه سادات را دیدم که با عجله دنبال شوهرش می گشت آخه از وقتی عقد کرده بود دیگه تنهایی به نماز جمعه نمی آمد
توی اتوبوس هم باقری رادیدم که از بچه های بسیج دار الزهرا ء (س) بود
وقتی به خونه برگشتم دیدم آقا جون زودتر از من از نماز جمعه برگشته و نردبان بلند چوبی را گذاشته تا بره از توی انباری برا مامان کفگیر ملاقه بزرگ و دیگ بزرگ بیاره تا برا فردا که می خواهیم نذری بپزیم همه چی آماده باشه
حامد هم کنار در دسشویی ایستاده بود و پشت سر هم می گفت : گاز فشار قوی لازمه و دستگیره ی آبی آشپز خونه را انداخته بود تو گردن اش و این ور و آن ور می رفت و آقا جون هی باهاش شوخی می کرد
مریم حسنی
https://eitaa.com/golbargsork1354
خاطره ۱۸ رمضان المبارک وبعد از آن قبلا تو کانال نقل شده ولی برا اینکه رشته کلام از دست نره دوباره تکرارشون می کنم تا برسیم به خاطرات مورد نظر