اسمعیلی:
دوستان عزیز برای گرفتن اسنپ نیازی به اینترنت همراه ندارید فقط با گرفتن شماره ۱۹۳ ودادن مبدا و مقصد اسنپ بگیرید.و با شماره ی ۱۶۳۰ تپسی بگیرید.و ۱۸۸۰ هم هست وبجز این کار هر مشکل مربوط به تاسیسات آب و گاز در شبانه روز یا مثلا تو خیابون ماشینت خراب میشه یا به تمیزکار یا به باربری نیاز داشته باشی کافیه با ۱۹۳ تماس بگیرید. لطفا این پیام رو توی گروهاتون به اشتراک بگذارید تا دیگه مردم برای رفع نیازهاشون سردرگم نباشند که با کجا تماس بگیرند!
شماره تلفن ۱۸۸۰ هم تاکسی بانو هستش
شماره تلفن ۱۴۹۰ برای پیدا کردن داروهای کمیاب واقعا مفید و عالیه
اشتراک بذارید شاید کسی احتیاج داشته باشه و مشکلش حل بشه 🌹🌹
۱۵۵۱
اسنپ تلفنی ۱۵۵۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دل باید پاک باشه پوشش مهم نیست!
⭕️ جواب ساده و جالب👆
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷
خاطرات دانشجویی
وقتی مامان فهمید که همه چی تموم شده و مهریه هم تعیین شده گریه اش گرفت ولی زن داداش نزاشت مامان گریه کنه و مامان آه عمیقی کشید و گفت : هییییی روزگار مریم هم رفت حالا فقط فاطمه ( پروانه ) یرام مونده
بعد از مدت کمی مهمان ها رفتند ولی داداش علی و ابجی افسانه چون شام منزل ما دعوت بودن موندن و من وقتی مهمان ها رفتن رفتم کنار میز مطالعه کوچکم و زدم زیر گریه افسانه گفت برا چی گریه می کنی ؟ از اینکه مهرت کمه ناراحتی گفتم نه از اینکه می خوام از خونه پدری ام برم ناراحتم افسانه گفت : این شتریه که در خونه هر دختری خوابیده و چاره ای نیست دیر یا زود باید بری
آن شب تا ساعت ده و نیم شب که علی اینا و افسانه رفتن بیدار بودم و ساعت ده و نیم در حالی که خاطرات دوران کودکی تا نوجوانی و جوانی ام را مرور می کردم خوابم برد
روز شنبه به دانشگاه رفتم و چون کسی تو کلاس نبود همراه رقیه کاظمی به خوابگاه رفتم
توی خوابگاه اول رفتم سراغ آزاد بخت وقتی در اتاق آزاد بخت را زدم صدای آشنای آزاد بخت از پشت در باعث شد که بی رخصت در را باز کنم و فهیمه ی اکبرزاده و ژیلا قلی فام و فاطمه آزاد بخت را سر سفره صبحانه ببینم
بچه ها از دیدن من خوشحال شدن و مرا به زور سر سفره نشاندند و گفتند باید بخوری
هنوز یک لقمه نخورده بودم که رقیه کاظمی آمد که مرا به اتاق خودشون ببره بچه ها گفتن ما حسنی را نمی دهیم دوست داری پیشش باشی برو وسایل صبحانه ات را بیار اناق ما
رقیه هم رفت چند تا نون تافتون داغ و پنیر و چای آورد به اتاق فاطمه آزاد بخت و سر سفره من هم بچه ها را می خنداندم و هم عصبانی می کردم
به فاطمه آزاد بخت گفتم : ۲۲ بهمن رد شد تو که قرار بود ۲۲ بهمن عقد کرده باشی برای چی پیش شوهرت نیستی برای چی هنوز بین بچه ها می پلکی
فهیمه اکبرزاده گفت : فاطمه جواب منفی داده و عقد نکرده پرسیدم چرا ؟ فهیمه گفت : وقتی دوستش نداره مگه زوره ؟
گفتم : عه من که فکر کرده بودم فاطمه هم پَرید
فاطمه گفت : تو اول بپر ببین چه خبره بعدا ما هم می پریم
من گفتم اول باید تو می پریدی آخه تو از من یک سال بزرگتری و بحث بالا گرفت
ژیلا گفت بچه ها دعوا نکنید اول بزارید من یه چای داغ برا عروس خانم بریزم من گفتم ژیلا جان فعلا فقط در حد بله برون هست پس من هنوز عروس خانم نیستم هر وقت عقد کردم بگید عروس ژیلا گفت : بالاخره یه روز عروس میشی
بچه ها همه با هم گفتن اَه پس تو کی به ما شیرینی می دی ما منتطریم
بعد من رفتم جلوی آینه اتاق شان تا موهایم را مرتب کنم فاطمه گفت : مریم بیا اون آینه را ول کن خشگلی بابا شوهرت قبولت داره از جون آینه چی می خوای زود بیا چای ات سرد شد
گفتم فاطمه می زنم ناقصت می کنم ها کی فکر خشگلی بود من فقط کش مو از سرم باز شد رفتم مو ی سرم مرتب کنم ژیلا گفت : ناراحت نشو شوخی کرده با خنده گفتم خب منم دارم شوخی می کنم وگرنه کی جرات داره بزنه فاطمه را ناقص کنه
بعد رفتم تو راهرو خوابگاه کمی هوا بخورم که خواجَوی را دیدم
خواجوی گفت : سلام مریم خانم حسنی
منم گفتم : علیک سلام محبوبه خانم خواجوی
بعد خواجوی زُل زد تو صورت من و من با تعجب پرسیدم : چیه چرا این جوری نگاهم می کنی
خواجوی در حالی که جلوتر می آمد گفت : من خیلی دوست دارم بدونم اگه ابرو های تو را بردارند تو چه شکلی می شی آخه به نظرم خیلی عوض بشی
یکی از بچه ها از پشت سرم گفت : محبوبه بزار مریم عقد کنه اون وقت معلوم میشه فعلا در مرحله بله برون هستن
یه دفعه محبوبه جیغ بلندی زد و گفت راست می گی ؟ آخ جون حالا کی عقد می کنید ؟ تر خدا زودتر عقد کنید ببینم چه شکلی میشی ؟
گفتم قراره شب میلاد امام رضا عقد کنیم
محبوبه گفت : شوهرت کیه ؟ چی کاره اس
گفتم هنوز که عقد نکردیم که صد در صد شوهرم باشه
محبوبه گفت : ان شالله به زودی شوهرت می شه
بعد برگشتم به اتاق فاطمه اینا
مریم حسنی
https://eitaa.com/golbargsork1354
.
♥️🍃
❣بزرگی را گفتند
راز همیشه شاد بودنت چیست؟
گفت:
دل بر آنچه نمی ماند نمی بندم
فردا یک راز است، نگرانش نیستم
دیروز یک خاطره بود حسرتش را نمیخورم
و امروز یک هدیه است قدرش را میدانم...🍃🍃🍃
صبح بخیر 🌹☀️
https://eitaa.com/golbargsork1354
♥️🍃
❣می گویند
روزی را
صبحِ زود
تقسیم می ڪنند..
هرجا که هستی
"سهمِ امروزت " یك بغل شادی وبرکت وآرامش🍃🍃🍃
سلام، صبحتون پربرکت❤️
https://eitaa.com/golbargsork1354
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷
ادامه خاطرات دانشجویی
ساعت نه و نیم پیش فاطمه اینا کمی میوه خوردم بعد به اتاق بچه های شیطون و وروجک یعنی خدیجه اسلامی و مریم دُری و آسیه خلوصی و مریم الهیان رفتم و آن جا هم کلی خندیدیم
ساعت یازده و نیم به دانشکده برگشتم نماز ظهر و عصر را به امامت حاج آقا باقریان خوندم و بعد رفتم ناهار خوردم و منتظر بچه ها شدم چون کلاس ساعت ۳ شروع می شد
یه عده از بچه ها اومدن به من گفتن فردا یعنی ۲۷ بهمن سال ۱۳۷۶
قراره دانشجو ها اعتصاب و اعتراض کنند و همه شعار می داددند که فردا صبح ۸ صبح غوغا به پا می شود فضلی کنار می رود تدین فرار می کند
من که اصلا نمی دانستم علت این اعتراض ها چیه گنگ و گیج و منگ بودم و با خودم گفتم تو کاری که اصلا نمی دونم به چه علت می خواد انجام بشه بهتره دخالت نکنم
عصر وقتی از دانشکده به خانه برگشتم مامان گفت : تو الان دیگه با درس و مشق و کتاب و کتاب بازی را بزاری کنار و به فکر جاهاز درست کردنت باشی
باید بشینیم لیست درست کنیم ببینیم چی برا جاهازت تو انباری خونه دارم چی ندارم که هر چی ندارم را کم کم بریم تهیه کنیم
گفتم باشه مامان سر فرصت یک لیست تهیه می کنم
بعد رفتم سراغ مرتب کردن کشوی کتاب های درسی ام که مامان آمد و ازم پرسید : پسره دانشگاه بود ؟
گفتم : نمی دانم ندیدمش
از بعد از اینکه به خواستگاری آمدند تا حالا چهار پنج بار بیشتر تو دانشگاه ندیدمش چون این پسر مسوول بسیج برادران دانشگاه مون هست بیشتر تو اتاق بسیج هستش و زیاد تو محوطه دانشگاه دیده نمیشه
ساعت ۶ غروب بود که سر زده و بدون اطلاع قبلی پدر و مادر آقا محمد به منزل مان آمدند و ما حسابی جا خوردیم
پدرشون به آقاجون گفتند : حاج آقا غرض از مزاحمت اینکه ما قرار عقد را برا میلاد امام رضا ع گذاشته بودیم ولی اون موقع خیلی دیره و این دو تا جوان توی یه دانشگاه درس می خونن و خوب نیست که انقد طولانی با هم نامحرم بمونن اگه شما قبول کنید بریم محضر و یه عقد محضری بکنن و به هم محرم بشن بعد تولد امام رضا ع یه عقد کنون هم بگیرن
من که حسابی ناراحت و دلخور شده بودم تو دلم گفتم من عقد محضری را دوست ندارم حتما آقا جون الان مخالفت می کنه ولی در کمال ناباوری دیدم آقا جون به بابای آقا محمد گفت : اشکالی نداره از نظر ما هم هر چه زودتر به هم محرم بشن بهتره و رضای خدا و چهارده معصوم هم تو اینه که زودتر محرم بشن و قرار گذاشتن دوم اسفند سال ۷۶ یعنی چند روز دیگه عقد کنیم
وقتی که رفتن نشستم کلی یواشکی گریه کردم چون خیلی دوست داشتم که تاریخ عقد واقعی ام همزمان با میلاد امام رضا ع باشه
مریم حسنی
https://eitaa.com/golbargsork1354
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷
خاطرات دانشجویی
روز یکشنبه بلایی به سرم آمد که بر سر مرغ بیابان نیامده بود
صبح زود برای ورزش می خواستم به سالن حجاب برم اما با خودم گفتم اگه برم و مثل دفعه های قبل کسی نیامده باشه چی پس بهتره اول برم دانشکده
به میدون توپخانه که رسیدم هوا برفی شده بود و توی سوز برف خودم به دانشکده رسوندم و با یکی از بچه های ترم ۶ رفتم پیش حاج آقا باقریان و بهش گفتیم تکلیف ورزش را برامون معلوم کنن آقای باقریان زنگ زد به اوقاف و دو تا مینی بوس برامون گرفت و توی آن برف و بوران خودمان را به خوابگاه رساندیم و درست لحظه ای که مینی بوس می خواست حرکت کنه سوار شدیم بچه ها گفتن حسنی خیلی ممنون که برامون مینی بوس آوردی گفتم باید از حاج آقا باقریان تشکر کنید وگرنه هیچ کی تو دانشکده به فکر ورزش ما نیست
به سالن حجاب که رسیدیم سلیم پور امتخانش را داده بود وخانم ژیان داشت امتحان می گرفت امتحان حرکت شناسی
به آزاد بخت که کنار خانم ژیان ایستاده بود گفتم : مگه باید لباس ورزشی بپوشیم من نمی دونستم و لباسم نیاوردم آخه حرکت شناسی چه ربطی به لباس ورزشی داره ؟
یکدفعه خانم ژیان که همیشه عادت داره مرا جلوی جمع ضایع کنه گفت : پس تو با لباس خواب بیا امتحان بده
تو دلم گفتم به درک با همین لباس تنم امتحان می دهم قبول کرد کرد قبول نکرد اصلا منت اش را نمی کشم
بعد گفتم خانم من می خوام امتحان ام را بدهم و مانتو و مقنعه و لباس های رویی را از تنم در آوردم و رفتم نزد خانم ژیان
خانم ژیان گفت : بفرما ببینم چی کاره ای
از بخت و اقبال بد من نوبت من که رسید حرکت شناسی ورزش شکم را پرسید خیلی لجم گرفته بود چون باید عملی جلو بچه ها قر و فر می آمدم و ادا و اطوار در می آوردم و دوست نداشتم این سوال به من بیفته کمی فکر کردم که از کدام شیوه دیگر می تونم حرکت شناسی شکم را عملی توضیح دهم و به فکرم رسید که شنا برم
می خواستم روی زمین شنا بروم اما ترسیدم بچه ها مسخره ام کنند به خاطر همین به هر شیوه دیگه ای حرکت شکم را توضیح دادم خانم ازم قبول نکرد و گفت : صفری خانم حسنی صفرگرفتی
در حالی گلوم پر از بغض شده بودتو دلم گفتم به درک
بعد لباسم را پوشیدم و رفتم دنبال سلیم پور و بچه ها از بی خیال بودن ام تعجب کردن و گفتن بیا برو یه بار دیگه امتحان بده
گفتم من منت کشی نمی کنم وگرنه خانم ژیان فکر می کنه دختر رییس جمهوره
بچه ها گفتند : کوتاه بیا گفتم با هر کی کوتاه بیام با این کوتاه نمیام از اول اش هم معلوم بود که این چقد باهام لجه و می خواد به من نمره نده
فوقش مرا از این درس حذف می کنه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ولی توی دلم خیلی ناراحت بودم که این همه حرص خوردم و با بدبختی خودم به سالن حجاب رسوندم تا صفر بگیرم بعد من و حسن زاده از بچه ها خداحافظی کردیم تا به دانشگاه برگردیم و ناهار بخوریم و به خانه برویم مینی بوس اول از شانس بد ما رفته بود و مینی بوس دوم هم ساعت دوازده حرکت می کرد به حسن زاده گفتم بیا خودمون بریم بعد از پارک لاله در آن هوای برفی و بارانی و در آن محیط رویایی به سمت میدان انقلاب آمدیم و کلی از مسیر را در آن هوای برفی پیاده آمدیم وسط های پارک لاله بودیم که حس کردم یه آقایی داره مارا تعقیب می کنه به معصومه حسن زاده گفتم یه چیزی بگم نترسی ها
انگار یه آقایی داره ما را تعقیب می کنه معصومه گفت : مگه تو پشت سرت هم چشم داره ؟
گفتم نه ولی از دم مغازه که رد شدیم دیدم یه آقایی خیلی بد به من نگاه کرد و الانم که برگشتم پشت سرم را نگاه کردم دیدم دقیقا همون آقا پشت سرم هست
حسن زاده گفت : تو چقد بدبینی شاید اتفاقی نگاهش تو نگاه تو گره خورده و الانم اتفاقی پشت سرمون باشه
سر پارک لاله که رسیدیم حسن زاده گفت : مریم راست می گی مثل اینکه این آقا دنبال ما راه افتاده
گفتم : هیس هیچی نگو کاملا عادی باش ما دو نفریم اگه یک نفر بودیم ترس داشت پس اصلا نترس
همین طور که به معصومه دلداری می دادم توی خیابون گارگر شمالی که رسیدیم بغض ام ترکید و زدم زیر گریه آن هم گریه ی بسیار آرام و بی صدا که فقط اشک از چشمم می ریخت
حسن زاده گفت : برا چی گریه می کنی از این موارد برا همه پیش می آد گفتم آخه ما که نه جلب توجه کردیم و نه بلند بلند حرف زدیم یه دفعه معصومه گفت : خب بعضی ها کرمک دارن تا این را گفت من خنده ام گرفت و گریه و خنده ام با هم قاطی شد و به معصومه گفتم بیا بریم داخل مغازه یه خریدی بکنیم شاید رد بشه بره رفتیم یک چیپس خریدیم و تو مغازه من به معصومه گفتم همش تقصیر ورزش خانم ژیان هستش که به خاطر نمره صفر یک لا ابالی هم افتاده دنبال مون
ادامه دارد ....
مریم حسنی
https://eitaa.com/golbargsork1354
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷
ادامه خاطرات دانشجویی
وقتی از مغازه بیرون آمدیم معصومه گفت : مریم ببین ما را گم کرده
نگاه دزدکی به بیرون کردم و با خوشحالی گفتم معصومه نیست بیا بریم
توی اون سرما دستانم مثل لبو قرمز شده بود و اصلا نمی تونستم حجابم را نگه دارم و پاهای خیس و کفش پر آب و خیس شده ام خیلی بدجور بود با ترس و لرز خودمان را به ایستگاه اتوبوس رساندیم غافل از اینکه آن لااُبالی متوجه شده بود که ما متوجه اش شده ایم و این بار پنهانی ما را تعقیب کرده بودو جلوی ایستگاه اتوبوس حسن زاده گفت : وای مریم این آشغال کثافت این جاست بازم ما را تعقیب کرده یکهو ترس برم داشت گفتم اگه سوار اتوبوس بشه و با ما بیاد دانشگاه را یاد می گیره اون وقت بیچاره می شیم.
معصومه گفت : یه اتوبوس داره میاد زود باش سوار شو تا به ما نرسیده در بریم
سوار اتوبوس شدیم و اون شیاد دوان دوان خودش به اتوبوس رسوند ولی از خوش شانسی مون اتوبوس درش بسته شد و نتونست سوار بشه و ما خوشحال شدیم غافل از اینکه اتوبوس را اشتباه سوار شدیم و اتوبوس رفت پیچ شمرون
دوباره با آن دستان از سرما یخ زده که به زحمت حجاب مان را نگه داشته بودیم و با آن پاها و چادر خیس که زیر بارون حسابی خیس خورده بود سوار یک مینی بوس شدیم و به میدان فردوسی آمدیم و نزدیک بود معصومه بره زیر ماشین وسط راه دیگه توان راه رفتن نداشتم پاهام از سرما منجمد شده بود به زحمت سوار یه اتوبوس دیگه شدیم و سر خیابون سرهنگ سخایی پیاده شدیم و به دانشکده آمدیم و کمی خودمان را گرم کردیم و من انگار سرما خورده بودم و مرتب سرفه می کردم معصومه گفت بیا بریم خونه اینجوری می میری
از خوردن ناهار منصرف شدیم و برگشتیم خونه و سر خیابون چون مسیر مون با هم یکی نبود از هم خداحافظی کردیم
وقتی رسیدم خونه پاهام از شدت سرما کرخ شده بود و سر درد شدید گرفته بودم و دستان و صورتم از شدت سرما سرخ و قرمز شده بود
با زحمت دستم بلند کردم و زنگ را فشار دادم ولی از بد شانسی ام هر چی زنگ زدم کسی در را باز نکرد تو دلم گفتم همین را کم داشتم
چند دقیقه بعد داداش احمد هم آمد و هر دو پشت در موندیم
زهرا خانم همسایه مان وقتی من و احمد را پشت در دید و متوجه شد پشت در موندیم من و احمد را برد خونه شون و مارا گرم کرد و برامون املت درست کرد ساعت ۳ عصر بود که از خانه زهرا خانم به خونه خودمون برگشتیم و زنگ زدیم و حامد در را باز کرد و دیدم مامان داره سبزی قورمه پاک می کنه آقا جون و زن داداش فاطی هم بودن گفتم شما کجا بودین من و احمد را زهرا خانم نجات داد
مریم حسنی
https://eitaa.com/golbargsork1354
خب دوستان خاطره بعدی که تو کانال می زارم قسمت پایانی خاطرات دانشجویی هستش و از این به بعد دیگه تو کانال خاطرات پشت سر هم و سلسله وار نخواهیم داشت اگه خاطره هایی هم در آینده در کانال گذاشته بشه خاطرات گزینشی خواهد بود
مریم حسنی
https://eitaa.com/golbargsork1354
♥️🍃
پناه می برم به خدا
از عیبی که امروز در خود دیدم
و دیروز دیگران را برای آن عیب
ملامت کرده ام!
در سرزنش کردن محتاط باشیم
وقتی نه از دیروز کسی خبر داریم
و نه از فردای خودمان...!
https://eitaa.com/golbargsork1354