eitaa logo
گُلبَرگ سُرخِ لاله ها🌹
99 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
4هزار ویدیو
24 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم مریم حسنی شاعر و نویسنده طنز پرداز تحصیلات : لیسانس علوم قرآنی از دانشکده علوم قرآنی تهران ارتباط بامدیر: https://eitaa.com/Mh135413791388
مشاهده در ایتا
دانلود
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پویانفر از پیرغلام اهل بیت حاج غلامرضا سازگار(میثم) میپرسه: حاج آقا اگه بهتون اجازه بدن یه جای کربلا رو پاک کنید از تاریخ...! کجاست؟ https://eitaa.com/golbargsork1354
🔻نامه دردناک شهید رستمعلی آقا باباپور در هشتمین روز کمین، گلوله تک تیرانداز نشست وسط دو اَبروی رستمعلی و پیشانیش را شکافت. صدای یا زهرایش بلند شد و مغزش پاشید روی تنم و کیسه های کمین، با پشت سر آرام نشست روی زمین، سریع عکس گرفتم، به سه ثانیه نکشید که شهید شد. ناگهان از توی کانال یک نفر داد زد که رستمعلی نامه داری فرمانده نامه را گرفت و باز کرد، از طرف همسرش بود، نوشته بود : رستمعلی جان، امروز پدر شدی، وای ببخشید من هول شدم، سلام عزیزم، نمیدونی چقدر قشنگه، بابا ابوالقاسم اسم پسرت رو گذاشته مهدی، عین خودته، کشیده و سبزه، کی میای عزیزم ؟ از جهاد اومده بودن دنبالت، می خوان اخراجت کنن، خندم گرفته بود.‏ مگه بهشون نگفتی که جبهه ای ؟ گفتن بخاطر غیبت اخراج شدی، مهم نیست، وقتی آمدی دوباره سر زمین ، کار می کنی، این یه ذره حقوق کفاف زندگیمون نمیده، همون بهتر که اخراجت کنن. عزیزم زود برگرد، دلم واست تنگ شده.. 🕊🕊🕊💔🥀🥀🥀 شادی روح شهدا صلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَصِل اللّهُمَ بَینَنا و بَینَه وُصله تُوَدّی اِلی مُرافِقه سَلَفِه و پیوند برقرار نما خدایا بین ما و او ( امام زمان عج ) پیوندی که منتهی شود به رفاقت ....... https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 خاطرات دانشجویی ۱۳۷۶/۱۰/۱۴ روز یکشنبه از دانشکده برای آبجی افسانه زنگ زدم و گفتم قرار است بعد از نماز ظهر به منزل شان بروم بعد از کلاس خانم اشرفی و خواندن نماز ظهر و عصر به منزل آبجی افسانه رفتم آبجی گفت اتفاقا مامان هم این جا بود همین الان پیش پایت رفت خونه ی زن داداش فاطی کمی با افسانه و خواهر زاده ام معصومه گفتیم و خندیدیم بعد آبجی یک قابلمه بزرگ پر از غذا داد تا من آن را به خانه ببرم آخه مامان نمی تونست قابلمه را ببره روز دوشنبه هم خانم خواجه درس جدید روانشناسی دادن بعد ازناهار و نماز استاد واعظی امدند و درباره قلب سلیم و قلب در احادیث درس دادند و درباره ملا محمد کاظم که پیر مردی بود که حافظ قرآن شده بود سخن گفت زنگ استاد هرندی کلیات خمس درس داده شد روز سه شنبه هم خیلی بی مزه گذشت روز چهار شنبه هم استاد ذولریاستین دنباله ی شعر رستم را درس دادند و افطار را دانشکده بودیم فهیمه و صدیقه هم افطار را در دانشکده ماندند وقتی می خواستیم برگردیم خونه هوای برفی و زمین برف گرفته محیط بسیار زیبایی را به وجود آورده بود و من و فهیمه هیچ وقت آن شب برفی را فراموش نمی کنیم که وقتی خواستیم سوار اتوبوس شویم فهیمه خیلی ترسیده بود چون خیابان ها خلوت بود روز پنج شنبه وقتی شب شد با داداش حسین و خانمش مریم و پسرش عارف به هیئت حاج آقا انصاریان رفتیم و دعا کمیل را آن جا بودیم برگشتنی یک خانم و دخترش را هم سوار کردیم و تا میدان خراسان آوردیم مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 خاطرات دانشجویی روز یکشنبه برابر با ۱۲ رمضان سال ۱۴۱۸ خانم ژیان به کلاس آمدند و از اینکه بچه ها در مراسم خاکسپاری دخترش شرکت کردند تشکر کردند بعد اجازه دادن هر کی دلش می خواد از کلاس بره بیرون برا همین من و معصومه ی حسن زاده رفتیم به کلاس ب که خالی بود من جز ء ۱۲ قرآن را خوندم معصومه هم تحقیق اخلاقش را نوشت بعد به همراه منیره کلاشی رفتم اتاق حاج آقا باقریان تا کار منیره جور بشه و پول خوابگاه را واریز کنه برگشتنی دیدم یکی از آقایان ترم بالاتر که کیف سامسونت شیکی هم تو دستش بود و کت و شلوار توسی رنگ تنش بود هر جا من می رم راه می افته دنبالم می آد اول اش با خودم گفتم فکر کنم من دچار سو تفاهم شده باشم ولی بعدش دیدم حتی وقتی رفتم حیاط و رفتم داخل وضو خونه باز پشت در وضو خونه منتظر شده تا من بیام بیرون و باز وقتی به سمت اتاق آموزش رفتم آمد ته راهرو دنبالم یکی از دختران ترم بالایی داشت از راه پله می آمد پایین صداش کردم و گفتم این آقا که کیف دستش هست را می شناسی؟ می دونی فامیلی اش چیه؟ گفت این آقای اَبَر کار هست اتفاقا تو کلاس ماست گفتم چه جالب بعد ازش تشکر کردم و رفت بعد با خودم گفتم اَبَرکارچه فامیلی خنده داریه بعد که سرم را برگردوندم دیدم روبه روی من تکیه داده به دیوار و چنان نگاهم می کنه که انگار نه انگار که ماه مبارک رمضانه و روزه اش با این نگاه باطل می شه برا اینکه روزه خودم باطل نشه خیلی زود چشمم را انداختم پایین و آمدم سمت کلاس ب وقتی پشت سرم نگاه کردم دیدم باز آمده دنبالم تو دلم گفتم ای بابا به قول دوستم زهرا همه را برق می گیره ما رو چراغ نفتی و این جا بود که دیگه حقیقتا ترسیدم و رفتم داخل کلاس ب و در را بستم معصومه که داشت تحقیق می نوشت گفت چرا در را می بندی ؟ گفتم می گم برات بعد ماجرا را برا معصومه تعریف کردم معصومه گفت : خب دیوونه شاید می خواد چیزی بهت بگه یا می خواد ازت خواستگاری کنه گفتم من زن کسی که تو ماه رمضون راه می افته دنبال دختر مردم نمی شم چون این جور پسر ها امروز راه می افتن دنبال من فردا راه می افتن دنبال یکی دیگه بعدم بهش می خوره بیست و هفت هشت سال سن داشته باشه و اصلا سن اش هم بهم نمی خوره و اصلا نمی خوام بهش فکر کنم فقط اسمش یاد گرفتم که اگه خواست برام مزاحمت ایجاد کنه برم به آقای تدین بگم بعد معصومه گفت مریم بیا بریم من صورتم با صابون بشورم گفتم معصومه جان شما روزی صد دفعه صورتت را با صابون تو دانشکده می شوری به خدا صورتت کثیف نیست ماشالله سفیدی بعدم ماه رمضونه آب می ره تو دهنت بعدم این پسره پشت دره من می ترسم باهات بیام معصومه رفت در را باز کرد و گفت هیچ کی تو راهرو نیست بیا بریم بعد برگشتیم کلاس خودمون و پیش صدیقه نشستیم و خانم ژیان هم سرش تو لاک خودش بود و شاید داشت به دخترش فکر می کرد اون روز ریحانه و فهیمه غایب بودن رفتم پیش صدیقه و بهش گفتم یه پسری به اسم ابر کار راه افتاده دنبالم و خیلی بد نگاهم می کردیکی از بچه ها هم حرفم را شنید و با خنده گفت : اگه عمامه نداره اصلا بهش فکر نکن و صدیقه با خنده گفت خدا به خیر کنه و کلی خندیدیم زنگ خانم اشرفی استاد داشتند می گفتن مردم ریختن رو سر عثمان و او را کشتند بعد از زنگ بچه ها ریختن رو سر خانم اشرفی و گفتند خواهشمندیم هفته بعد امتحان نگیریدخانم اشرفی گفت تا مرا مثل عثمان به قتل نرساندید تسلیمم باشه امتحان نمی گیرم و فریاد هورا هورا و جیغ بچه ها به آسمان رفت ساعت چهار و نیم عصر با رییس دانشکده جلسه پرسش و پاسخ داشتیم زنگ استاد صیادی هم تشکیل نشد و چون اون روز بچه های ترم بالاتر امتحان داشتندبعد از امتحان می آمدن داخل حیاط برای همین هم آقای ابر کار آمده بود تو حیاط برا خودش ول می چرخید آقای رییس یعنی حاج اقا نوروزی در جلسه پرسش و پاسخ گفت به ما خبر رسیده که دخترهای خوابگاه حتی حال ندارن در یخچال شون را ببندند و بچه ها کلی از این حرف خندیدند و در جلسه پرسش و پاسخ کلی به ما خوش گذشت و برگشتنی با معصومه به خانه آمدم چون فهیمه و ریحانه غایب بودن مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 ۱۳۸۵/۸/۱۶ امروز ۱۶ آبان سال ۱۳۸۵ مثل همه ی روزها صبح زود نرگس را برای رفتن به مدرسه بیدار کردم برای محمد آقا چای تازم دم کردم محمد عجله ای دو تا چای خالی خورد و رفت سر کار برای نرگس سفره صبحانه پهن کردم اما نرگس گفت : اشتها ندارم و زود و با عجله رفت سراغ دفتر مشق اش و آن را به من داد یک بار دیگه دفتر مشق نرگس را چک کردم و دیدم همه ی سرمشق ها را درست نوشته دو صفحه پ کوچک و دو صفحه پ بزرگ و دو صفحه ح کوچک و ح بزرگ همه را با خط فاصله درست نوشته بود لباس های مدرسه اش را آوردم و تا نرگس لباس هاشو بپوشه رفتم آماده شدم و نرگس را به مدرسه امام سجاد ع رسوندم و برگشتم وقتی برگشتم آقا سید کمال تازه داشت بار خالی می کرد اومدم خونه سفره صبحانه را جمع کردم و تا ساعت ۹ خونه رو مرتب کردم ساعت ۹ رفتم مغازه آقا سید کمال و کمی گوجه و هویج خریدم بعد اومدم خونه ناهار درست کردم بعد رفتم حسینیه ی انصار برای آموزش کلاس کمک های اولیه و نزدیک ظهر رفتم دم مدرسه نرگس تا نرگس را به خونه بیارم جلوی در مدرسه کنار مامان دو قلو ها عابدی ها و مامان برزگر و مامان مائده جعفری ایستاده بودم که ناگهان دو قلو ها فاطمه و زهرا عابدی از مدرسه اومدن بیرون و تا منو دیدن گفتن خاله کجایی از صبح تا حالا مدیر و ناظم چندین مرتبه به خونه تون تماس گرفتن که بگن نرگس حالش خیلی بده ولی موفق نشدن شما را پیدا کنن نرگس امروز تو کلاس کلی بالا آورد و ناظم بردش تو دفتر تا اینا را از فاطمه و زهرا شنیدم با خودم گفتم لابد یه سرماخوردگی ساده اس چون از صبح هم اشتها نداشت اما لحظاتی بعد وقتی نرگس از در مدرسه اومد بیرون دیدم صورتش مثل زرچوبه زرد شده و دستش را که گرفتم تو کوره تب می سوخت بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم مامان جان چی شدی الهی من بمیرم که رفته بودم کلاس کمک های اولیه خونه نبودم که بیام دنبالت دیدم نرگس حتی رمق راه رفتن نداره به زحمت نرگس را به خونه رسوندم و گفتم خوب میشی چیزی نیست سرما خوردی و فورا نرگس را رو تخت اتاق خواب خوابوندم و پاشویه کردم و یک قرص مسکن بهش دادم ولی این حجم از تب برام عجیب بود به طوری که دستمال خیس را رو بدن بچه می زاشتم در اثر شدت تب دستمال رو تنش خشک می شد خیلی ترسیدم و فورا به مامانم زنگ زدم و گفتم بچه یه همچین تب بی سابقه ای داره بلد نیستم چی کارش کنم مامانم گفت : من الان خودمو می رسونم یک ساعت بعد مامانم اومد و وقتی حال بد نرگس رو دید گفت این بچه الان تشنج می کنه زنگ بزن به شوهرت بگو بیاد خونه با دستپاچگی زنگ زدم به محمد و حال نرگس رو گزارش دادم محمدم مثل من فکر کرد یه سرما خوردگی ساده اس گفت خانم بی خود شلوغش نکن گفتم من باهات اتمام حجت کردم بچه ی خودته اگه بلایی سرش بیاد من مقصر نیستم محمد گفت خیلی خب الان خودم می رسونم تا من بیام فقط پاشویه اش کنید من و مامان دو تایی نرگس را پاشویه می کردیم ولی تب نرگس به هیچ وجه پایین نمی اومد و این برامون خیلی جالب بود و من با گریه به مامان گفتم مامان تبی که با پاشویه و قرص مسکن و ایبو بروفن پایین نمیاد چه تبی هست ؟ نکنه تب مالت باشه نکنه یه تب خطرناک باشه مامانم گفت : والا من تا حالا همچین تبی ندیدم وقتی محمد اومد مامان رفت خونه شون و قرار شد حال نرگس بعداز این که بردیم دکتر بهش خبر بدم تا محمد رسید و نرگس رو دید فورا نرگس را گرفت رو سر دوشش و به من گفت فورا لباس بپوش بریم بیمارستان سوم شعبان ساعت ۴ عصر بود که رفتیم بیمارستان و با اینکه محمد اصرار داشت نرگس بستری بشه تا دردش مشخص بشه دکتر فیلی گفت احتیاج به بستری نیست و مارو با همون دارو های ایبو بروفن و مسکن فرستاد خونه ولی تو خونه حتی یک لحظه هم تب نرگس پایین نیومد و ساعت ۱۲ شب هذیون می گفت محمد با عصبانیت دوباره نرگس را بغل کرد و دوید سمت بیمارستان سوم شعبان و منم دنبالش تا بیمارستان دویدم نرگس را انداخت رو تخت اورژانس و سر دکترهای سوم شعبان داد کشید و گفت : بچه ام داره از دستم می ره شما مدرک تون از کدوم جهنم دره گرفتین دکترها هم ترسیدن و نرگس رو بستری کردن اون شب هر چی به محمد گفتم برو خونه استراحت کن گفت تا تب نرگس پایین نیاد من استراحت نمی کنم و همون جا تو بخش طبقه اول بیمارستان موند و من هم با نرگس تو بخش اطفال بودم خانم فعله گری پرستار شیفت بخش اطفال بود وقتی دید من یک لحظه هم از نفس نمی افتم و پشت سر هم دارم نرگس را پاشویه می کنم دلش برام سوخت و به کمکم اومد با خانم فعله گری دو تایی نرگس را پاشویه می کردیم ساعت۲ نصف شب بود که دلم برا محمد شور افتاد به خانم فعله گری گفتم یه چند لحظه نرگس را مراقب باشید من برم پایین یه سر به باباش بزنم و برگردم ادامه دارد.... مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 ادامه خاطره ۱۶ آبان ۸۵ هنوز پله های طبقه اول را کامل طی نکرده بودم که با پیکر محمد آقا که کف بیمارستان افتاد بود روبه رو شدم فورا نگهبان بیمارستان را صدا زدم و بهش گفتم همسرم دیابت نوع یک داره دچار افت قند شده فورا اورژانس را خبر کنید تا این را گفتم نگهبان دکترهای اورژانس را بالا سر محمد آقا آورد و در همان لحظه بچه ی یک ماهه ام سقط شد محمد را تو بخش اورژانس بستری کردن و بهش سرم قندی نمکی زدن یک ساعت بعد پلک هایش را تکان داد با خوشحالی به پرستار بخش اورژانس گفتم به هوش اومده و تا دیدم محمد به هوش اومده با همون حال بدی که داشتم فورا رفتم سراغ نرگس و تا ساعت ۵ صبح بین بخش اطفال و بخش اورژانس سوم شعبان در رفت و آمد بودم و هی به نرگس و محمد آقا سر می زدم به طوری که لب هام از شدت عطش ترک خورده بود و حتی فرصت آب خوردن نداشتم و از شدت ضعف و بی حالی چند باری تو راه پله ها افتادم ساعت ۵ صبح مسوول بخش اطفال به من گفت : خانم تو با این حالت امشب پدرت در اومد با بخش اورژانس هماهنگ کردم که شوهرت را تو بخش اطفال بستری کنن تا مجبور نباشی هی این پله ها را بالا پایین کنی تا این رو شنیدم خیلی خوشحال شدم ساعت ۶ صبح بود که محمد را به بخش اطفال آوردن و کنار تخت نرگس بستری کردن وقتی محمد نرگس رو روتخت دیدکه خوابش برده خیلی حالش بد شد بهش گفتم نگران نباش تازه یک ساعته تبش کم شده من فورا می رم خونه وسایل لازم را برمی دارم و برگشتنی می رم در خونه ی آقا سید هاشمی تبار و شالگردن سبز آقا سید را می گیرم می آرم می زارم بالا سر نرگس چون تب نرگس عادی نیست و باید با توسل تب را پایین آورد این را گفتم و به خونه برگشتم کمی اتاق را مرتب کردم و رفتم در خونه آقا سید و با هیجان و ناراحتی شدید به شایسته خانم گفتم شالگردن آقا سید را بده شالگردن را داخل مشمای فریزر آوردم بیمارستان و دیدم نرگس باز تبش بالا رفته با گریه شالگردن را به تمام سر و صورت نرگس مالوندم و گذاشتم بالا سرش بعد رفتم سراغ آقا محمد و خواستم از خواب بیدارش کنم که دیدم دکترش اومد بالا سرش و به من گفت : نگران نباش اگه جواب آزمایش آقاتون خوب باشه همین امروز مرخصش می کنم دکتر محمد که رفت رفتم بالا سر نرگس و در کمال ناباوری دیدم تب نرگس پایین اومده با خوشحالی محمد را که رو تخت سِرُم تو دستش بود صدا کردم و گفتم دیدی گفتم کار فقط با توسل درست می شه شالگردن آقا سید تب بچه را پایین آورده و اصلا برای محمد نگفتم که چه اتفاقی برام افتاده چند ساعت بعد دکتر محمد را مرخص کرد و من تلفن زدم به مامانم و گفتم تب بچه پایین اومده نرگس بیدار شد بهش ناهار دادم و کلی خوشحال بودم و با اینکه درد زیادی داشتم سر حال شدن نرگس باعث شده بود درد خودم را از یاد ببرم بعد رفتم کارهای ترخیص محمد را انجام دادم و محمد بعد از ترخیص رفت خونه و من تا ۵ روز تو بیمارستان سوم شعبان بالا سر نرگس موندم ولی تب نرگس می رفت و بر می گشت و دکترای سوم شعبان نتونستن علت تب را پیدا کنن محمد هم عصبانی شد و عصر روز پنجم رضایت داد و نرگس را از سوم شعبان به خانه آورد پدر و مادرم آمدندبیمارستان و پدرم نرگس را بغل کرد و به خانه آورد در خانه محمد به همکاراش تماس گرفت و به من گفت همکارم دکتری می شناسه به اسم علی اصغر حلیمی اصل که مطبش تو شهرک گلهاست می گه بچه را ببرید اون جا گفتم عیب نداره همین الان بریم از مامان بابا م تشکر و خدا حافظی کردیم و رفتیم شهرک گلها ادامه دارد .... مریم حسنی https://eitaa.com/golbargsork1354