🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷
خاطرات دانشجویی
۱۳۷۶/ ۱۱/ ۳
(ماجرای خواستگاری که منجر به ازدواج شد )
امروز سوم بهمن افطاری خانه آبجی فرخ لقا دعوت بودیم آبجی افطاری مفصلی تدارک دیده بود بعد از افطار با پیکان داداش حسین به خانه برگشتیم اما مامان نیامد موند تا به آبجی کمک کنه و من هم مرتب دو دل بودم که مطالبی که تو دفترچه درباره لیلا و اعظم برا آقا محمد نوشته بودم را پاره کنم یا نکنم ولی چون امتحان داشتم و فرصت نداشتم پاکنویس کنم کلا از پاکنویس کردن مطالب صرف نظر کرده بودم
صبح یعنی روز ۴ بهمن مامان برگشت خونه و باز به خونه آبجی افسانه رفت و تا ظهر برگشت
من هم فردا یعنی ۵ بهمن امتحان منطق دارم ساعت سه بعد از ظهر بود که داداش حسین آچار پیچ گوشتی و جعبه ابزار را برد داخل کوچه تا ماشین اش را تعمیر کنه چند دقیقه بعد داداش حسین در حالی که رفته بود زیر ماشین خودش و به خاطر تعمیر ماشین همه ی جونش روغنی و سیاه و کثیف شده بود اومد تو راهرو و به من که تو اتاق دراز کشیده بودم و غرق در مطالعه ی کتاب منطق بودم گفت : مریم دو تا خانم اومدن دم در و اسم تو رو می آرن فکر کنم از طرف بسیج دارالزهرا ء اومده باشند وگرنه اون قدی جوان نیستن که بهشون بخوره رفیق هات باشن
با تعجب گفتم : ولی من خیلی وقته بسیج نمی رم و هیچ کی هم باهام قرار نداشت
حسین در حالی که آچار تو دستش بود و سر و صورت و همه ی جونش سیاه و چرب و آلوده به تعمیر ماشین شده بود گفت من نمی دونم الان دم در هستن ازم پرسیدن منزل حسنی اینجاست من بهشون گفتم : بله با کی کار دارید
گفتن با تو کار دارن الانم دم در حیاط هستن
با تعجب رفتم چادرم را از اتاق عقبی برداشتم و سر کردم و رفتم دم در دیدم دو تا خانم دم در هستن که یکی شون خیلی شبیه آقا محمد بود ولی چون ذهنم اصلا سمت آقا محمد نمی رفت چون گمان می کردم که طبق گفته بچه ها زن و بچه داره
تو دلم گفتم عجب تصادفی این خانمه چقد شبیه آقا محمده 😂
بعد اونی که شبیه آقا محمد بود گفت : منزل حسنی ؟ گفتم بله بفرمایید
گفت : شما باید مریم خانم باشی درسته ؟ گفتم بله ولی من شما را به جا نمی آرم
اون یکی خانم که کمی هیکل مند هم بود گفت : بایدم به جا نیاری
باز این یکی که شبیه اقا محمد بود گفت : ما برای امر خیر مزاحم می شیم اجازه هست بیاییم داخل من که حسابی جا خورده بودم گفتم یه لحظه صبر کنید الان بر می گردم
آمدم داخل اتاق و دنبال مامان می گشتم دیدم زن داداش مریم تو اتاق ماست و از بالا اومده بود پایین و ازم پرسید چی شده
گفتم دو تا خانم اومدن دم در می گن برا امر خیر اومدن ولی سر زده اومدن من به خاطر اینکه امتحان داشتم کتاب هام کف اتاق ولو بود دستپاچه گفتم زن داداش دستم به دامنت تا من برم دم در معطل کنم شما بی زحمت کتاب های من از کف اتاق جمع کن و بگو مامانم کجاست
زن داداش گفت نگران نباش تعارف شون کن بیان بالا منزل ما چون اتاق من مرتبه
گفتم مامان کجاست ؟ زن داداش مریم گفت : مامان و حامد رفتن زیر زمین برنج بردارن بیارن برا افطار خیس کنن
گفتم پس بی زحمت من می رم دم در شما برو مامان را از زیر زمین صدا کن
رفتم دم در و هردو خانم را تعارف کردم که برن بالا منزل داداش حسین
اون خانمی که شبیه آقا محمد بود پرسید : این آقایی که دم در داره ماشین تعمیر می کنه با شما نسبت داره گفتم بله برادرم هستن
ادامه دارد ....
مریم حسنی
https://eitaa.com/golbargsork1354
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷
ادامه خاطرات دانشجویی
وقتی وارد اتاق داداش حسین شدند انقد کنجکاو بودم که بدونم که اینا کی هستن و از کجا اومدن که نه لباس هام را عوض کرده بودم و نه موهام را شانه زده بودم همین جور با همان چادری که رفتم در را باز کردم نشستم روبه روشون و تا مامان بیاد بالا جلو زن داداش مریم بهشون گفتم : ببخشید شما خودتون معرفی نکردین
اون خانم هیکل مند گفت : ما شنیدیم که شما محجبه و چادری هستی ولی دیگه نمی دونستیم از خانم ها هم رو می گیری حداقل اون چادر را از سرت دربیار
زن داداش هم با چشم هاش بهم اشاره کرد که چادر را دربیارم ولی چون قبلش دراز کشیده بودم موهام کمی ژولیده و نامرتب بود و کش سری هم که موها م را باهاش جمع کرده بودم خیلی بی ریخت و بد شکل بود ولی من انقد کنجکاو بودم که ببینم اینا کی هستن که اصلا دربند وضع ظاهر خودم نبودم و تا زن داداش مریم اشاره کرد چادرم را در آوردم و باز گفتم شما خودتان را معرفی نکردید
اون خانمی که شبیه آقا محمد بود اسم و فامیلی آقا محمد را گفت و گفت من مادر ایشان هستم و مزاحم تان شده ایم که شما را برای ایشان خواستگاری کنیم
من درحالی که رنگم به سرعت پریده بود و دست هام داشت می لرزید سعی کردم به خودم مسلط باشم با عجله و با ناباوری و با صدای بلند گفتم : نه بابا دورغه کاملا دروغه چون آقا محمد زن داره یه بچه هم به اسم علی داره این را بچه های دانشکده مان گفتن
مامان آقا محمد که حسابی از تعجب من تعجب کرده بود گفت : کی این حرف ها را برا پسر من درست کرده پسر من تا حالا یک بار هم ازدواج نکرده و چند ماهی هست که تو خونه مرتب از شما حرف می زنه و بالاخره چند روز پیش از خود شما آدرس گرفته
من که حسابی لجم گرفته بود گفتم ایشون یک فرم را به من داد و گفت که می خواد مرا عضو گروه امر به معروف دانشکده کنه و حرفی از ازدواج نزد
یکدفعه مامان وارد شد و شروع به احوال پرسی کرد و اونا هم تا مامان را دیدن بیشتر مشغول صحبت با مامان شدن و من در حالی که وا رفته بودم و حسابی مات و مبهوت و متعجب بودم در حالی که سرم پایین بود و گل های فرش را نگاه می کردم داشتم تو ذهنم به عقب بر می گشتم به راه پیمایی روز ۱۳ آبان و اولین باری که ایشون را دیده بودم به اون روزی که تو راهرو صدام کرد و گفت ما داریم اردو را می بریم جمکران شما هم با بقیه بچه های تهران بیایید و به روزی که تو اردوی جمکران وقتی حالم بد شد نگرانم شده بود و به روزی که بهم فرم داده بود به خودم گفتم عجب خنگی هستی ها این همه مدت این بنده خدا تو نخ من بوده ولی من انقد گیجم حالی ام نشده
یکدفعه اون خانم هیکل مند گفت : ما که کاره ای نیستیم انگار اصل کاری که آقا پسره خودشون پسندیدن و ما فقط آمدیم برای اعلام حضور نه برا پسند کردن ان شالله دفعه بعد با آقا پسر می آییم من پرسیدم شما چه نسبتی باهاشون دارید مادر آقا محمد گفت : ایشون خدیجه خانم همسایه مان هستن من خواستم تنها نیام با ایشون آمدم
بعد گفتن ان شالله روز ۱۲ بهمن با آقا پسرم مجدد مزاحم می شیم
من گفتم آخه امروز روز سوم شهادت امیر المومنین ع هست باید ببخشید مگه شما شیعه نیستید ؟
خدیجه خانم گفت : تو کار خیر که این چیزا مطرح نیست بعدم مثل اینکه آقا پسر به مادرشون گفتن چند نفر دیگه هم از دانشکده تان قصد ازدواج با شما را دارند و ایشان پیش قدم شدن و گفتن اگه خواستگاری را به عقب بندازن ممکنه فرد دیگه ای جاشون را بگیره
من که حسابی گیج و منگ شده بودم تو دلم گفتم نکنه یکی از اون ها آقای اَبَر کاره
بعد یک دفعه با خودم گفتم بهتره که دفتر ی را که توش از لیلا و اعظم گله کرده ام را بدهم به مادرشون تا مادرش به پسرش بده
با عجله رفتم پایین و ابتدای دفترچه بر گه ای اضافه کردم و توش نوشتم
این رسمش نبود شما باید به من خبر می دادید که متاهل نیستید و مجرد هستید واقعا کارتان درست نبوده
بعد دفتر را آوردم بالا و آن را به مادرشان دادم و گفتم این موضوع مربوط به دو تا از بچه های دانشگاهه اگه ممکنه بدهید به پسرتان
خدیجه خانم گفت : شما که ادعا می کنی با ایشون ارتباطی نداری پس این دفترچه چیه و من هم جریان را براشون شرح دادم و آنها رفتند و داداش حسین آمد و گفت : اینا کی بودن زن داداش گفت : خواستگار بودن و من در حالی که از خجالت قرمز شده بودم زود از جلوی داداش حسین دور شدم
مریم حسنی
https://eitaa.com/golbargsork1354
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷
خاطرات دانشجویی
بعد از اینکه مادر آقا محمد با خدیجه خانم رفتند با مامان و زن داداش وسایل پذیرایی را جمع و جور کردیم ولی من دیگه ذهن ام به درس خوندن متمرکز نمی شد و هر چی منطق می خوندم انگار تو ذهنم نمی رفت و مرتب سعی می کردم رفتارهای آقا محمد را تو ذهنم مرور کنم
فردای آن روز وقتی برای امتحان منطق به دانشکده رفتم اول رفتم سراغ استاد صیادی تا امتحان شفاهی قرآن را بدهم اما باز استاد صیادی نبود و داشتم از راهرو طبقه اول می رفتم پایین که یکدفعه آقا محمد را دیدم و دیگه اون احساس و حالت قبل را نسبت بهش نداشتم و چادرم را جلوتر کشیدم و خواستم از اینکه بی اطلاع قبلی به منزل مان آمدند ازشون شکایت و گله کنم اما چیزی که جالب بود این بود که آقا محمد از من عصبانی تر بود و با عصبانیت قبل از اینکه من حرفی بزنم بهم گفت : خواهرم من مطالبی که شما به مادرم داده بودید را مطالعه کردم و از شما خیلی گله دارم
شما چرا تا الان مساله به این مهمی را ( یعنی رفتار لیلا و اعظم ) را از من مخفی نگه داشته بودید
من گفتم از کجا می دانستم که این موضوع تا این حد برایتان اهمیت دارد ؟ اگر هم مطرح کردم خواستم بدانید که من در آن جریان بی گناه بودم
بعد من گفتم شما چرا مرا این طور غافلگیر کرده اید من واقعا نمی دانستم شما مجرد هستید
.یکدفعه آقا محمد سرش را که پایین بود بلند کرد و با خنده گفت : راه دیگه ای بهتر از این به ذهنم نرسید
حساب آنهایی که مرا متاهل جلوه دادند را هم به وقتش می رسم
من گفتم حالا که شما مجرد هستید حرف زدن بیشتر از این را با شما صلاح نمی دانم بعد ایشون گفتند که ما ان شالله دوازده بهمن خدمت می رسیم فقط یک خواهشی عاجزانه از شما دارم تا من اعلام نکردم احدی از بچه های دانشکده از این جریان خبر دار نشه
گفتم خیال تان راحت باشه من چیزی به کسی نمی گم
بعد تنهایی برگشتم خونه و توی راه انقد ذهنم مشغول بود که تو میدون توپخونه دو بار نزدیک بود موتور بهم بزنه
وقتی رسیدم خونه یکسره رفتم سراغ درس هام و سعی می کردم ذهن ام را از این جریان آزاد کنم تا امتحان ها را خراب نکنم
مریم حسنی
https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اگر به امام زمان توسل پیدا کنی
هر آدم بدی هم که باشــی خدا به
برکت این توســل دستتو میگیره
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج 🤲
. ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🍃سلام
🌷🍃به روز شنبه شانزدهم دی ماه ۱۴۰۲خوش آمديد
🌷🍃خدایا در این شنبه
برای تک تک دوستانم⭐️⭐️⭐️
عطا کن 🍃🌷
هرآنچه خیر و صلاحشان است🔅
از خوبی ها بهترینش 🌈
از نعمت ها بیشترینش
از عاقبت عالیترینش و🌷🍃
از زندگی شیرین ترینش
🌼ذکر روز شنبه یا رب العالمین🍃🚩
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷
خاطرات دانشجویی
۱۳۷۶/۱۱/۱۲
امروز رفتم لباس های مهمانی ام را آوردم
زن داداش مریم گفت : لباست را بپوش بیا بالا ببینم چه جوری می شی
من هم تا رفتم بالا زن داداش از خنده غش کرد آخه من یه لباس تو تنم بود و یک بقچه لباس تو دستم بود
رفتم اتاق زن داداش مریم و هی یکی یکی لباس ها را می پوشیدم و خودم را جلو آینه برانداز می کردم ک زن داداش هم از هر کدوم شون یه ایراد می گرفت
وقتی حسابی خسته شدم گفتم اصلا این جلسه که آشنایی خانم ها نیست می خوان پدر و برادرهاشون را هم بیارن پس نامحرم هستن و لازم نیست فکر لباس باشم بعدم من از این ها خجالت می کشم مخصوصا از پسره
زن داداش گفت : پسره که تو را می شناسه خجالت نداره
گفتم اتفاقا چون من او را می شناسم و او هم مرا می شناسه می ترسم سوتی بدهم یا خنده ام بگیره بنابراین من چای تعارف نمی کنم چای را شما تعارف کنید زن داداش گفت : مگه دارن می آن خواستگاری من که من چای تعارف کنم ؟ ! فقط حواست را جمع کن مثل خواستگاری آقا سعید نشه یه وقت براشون قاطی نکنی و از خونه بیرون شون نکنی
آخه وقتی آقاسعید به خواستگاری ام آمد من صورت اش را نگاه نکردم ببینم چه شکلی داره و فقط ریش اش را نگاه کردم اونم انقد از ابهت حجاب من ترسیده بود که جرات نکرد سرش را بلند کنه و مرا نگاه کنه بعد من ازش پرسیدم چرا با اینکه شما ریش دارید و مذهبی هستید ولی خواهران تان که الان تو اون اتاق هستن مانتو یی هستن ؟؟
یه دفعه آقا سعید گفت : من مذهبی نیستم این ریشی هم گذاشتم بهش می گن ستاری
من که کاملا خنگ بودم و نمی دونستم ستار اسم یک خواننده هستش گفتم مگه ریش گذاشتن هم اسم داره واقعا نمی دانستم و سرم را بالا کردم و یه بار دیگه به ریش شون نگاه کردم و پرسیدم : حالا منظورتون اینه که ریش ستاری مذهبی نیست ؟ آقا سعید هم که فکر نمی کرد من تا این حد خنگ باشم که خواننده های موسیقی را نشناسم گفت : دارید مرا مسخره می کنید ؟ بله من مذهبی نیستم
خواهرتان عکس شما را به مادرم نشان دادن و مادرم هم از شما خوش اش آمده و عکس تان را به من نشان داده و من هم موافق بودم و آمدیم خواستگاری و اصلا نمی دانستم که تا این حد محجبه باشید البته من کاری به خواهرهای خودم ندارم و دوست دارم که خانمم محجبه باشه
یکدفعه من با عصبانیت گفتم خواهرم خیلی بی جا کرده که بدون اینکه به من بگه عکس مرا به مادرتان داده که به شما نشان بده
آقا سعید در حالی که ترسیده بود گفت : عکس تان هم حجاب داشته بی حجاب نبوده بعدم از قدیم گفتن یک نظر حلاله
یکدفعه من از جا بلند شدم و با عصبانیت اتاق را ترک کردم و به آقا سعید گفتم من با شما جور در نمیام بفرمایید تشریف تان را ببرید چون من فقط با یک آدم مذهبی می خوام ازدواج کنم و با گریه و ناراحتی آمدم تو آشپز خانه و دیگه حتی نزد مادر و خواهران شون نرفتم
وقتی که رفتن با عصبانیت به زن داداش فاطی گفتم چه لزومی داشته این خانواده مانتویی و غیر مذهبی بیان خواستگاری من
زن داداش گفت : چرا رد شون کردی پسره بازاری بود از خودش تو محله سر سبیل تهران خونه داشت وضع اش بد نبود گفتم وضع مادی برام اهمیت نداره نمی دونم این ستار کیه می گفت ریش ام را مدل ستاری می زنم یکدفعه زن داداش فاطی غش کرد از خنده و من هم چای و میوه ها ی جلوشون را جمع و جور کردم
به خاطر جریان خواستگاری آقا سعید زن داداش مریم اولتیماتوم داد که این دفعه خواستگاری رسمی تره و مثل اون خواستگاری آبرو ریزی راه نندازم
بعد زن داداش مریم گفت بهتره دمپایی کفشی هم بپوشی گفتم نه من عادت به دمپایی کفشی ندارم و ممکنه موقع تعارف چای داماد را بسوزونم تا این را گفتم زن داداش غش کرد از خنده و گفت : من نمی دونم تو چرا همش به فکر سوزوندن دامادهایی بیچاره هستی 😂
آخه اولین باری که برام خواستگار آمده بود ۱۶ سالم بود و یکی از اقوام دورمان بودند و چون نمی خواستم ازدواج کنم به مامان گفته بودم اگه اینا بیان خواستگاری شک نکن که من چای داغ را با سینی بر می گردونم رو سر داماد و داماد را می سوزونم و حالا زن داداش مریم رو این حساب می گفت که من نمی دانم چرا تو همش به فکر سوزوندن داماد ها هستی
ادامه دارد .....
مریم حسنی
https://eitaa.com/golbargsork1354
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم برای تهیه سوپ کدو حلوایی :
🥘◗ ۱ عدد کدوحلوایی متوسط
◗ ۱-۲ عدد هویج
◗ ۱ عدد پیاز
🥘◗ ۱ استکان برنج نیم دانه
◗ ۱ لیوان عصاره مرغ یا گوشت
🥘◗ ۲ لیوان آب ( یا ۱ لیوان آب ۱ لیوان شیر )
◗ نمک و فلفل سیاه
🥘◗ پاپریکا
◗ پودر سیر
🥘◗ کمی زردچوبه
◗ ۲-۳ قاشق خامه صبحانه
◗ جعفری برای تزیین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
⚫️تقدیم به بانوان چادری سرزمینم
بفرستید برای بانوان چادری✔️
#حجاب
🌷بع نام خدا و با یاد شهیدان 🌷
ادامه خاطرات دانشجویی
۱۳۷۶/۱۱/۱۲
بالاخره بعد از آمادگی های لازم آقا محمد به همراه پدر و مادر و یکی دو تا از برادران اش برای خواستگاری رسمی آمدند و قرار شد باز هم خواستگاری در اتاق بالا که اتاق داداش حسین اینا بود باشه و پایین برای گفتگوی احتمالی من با آقا محمد باشه برا همین وقتی آمدند داداش علی آنها را به اتاق بالا راهنمایی کرد
نیم ساعت بعد آبجی افسانه آمد پایین و به من گفت خبر نداری بالا عجب اوضاعیه نیم ساعته اینا به اونا نگاه می کنن و اونا به اینا ولی یک کلمه به غیر از سلام و احوال پرسی حرفی نزدن بالا همه سکوت کرده اند با شوخی گفتم پس روزه سکوت دارند و یکی باید روزه صمت را افطار کنه افسانه گفت : برو بابا اینا چیه می گی
یه دفعه داداش حسین هم با خنده اومد پایین و گفت : آبجی انگار همه شون لال هستن چی دستور می فرمایی ؟
گفتم من چی کاره هستم اختیار منم دست شماست
یه دفعه عارف کوچولو پسر داداش حسین اومد به داداش گفت : مامانم می گه به عمه مریم بگو بیاد بالا
یه دفعه داداش حسین و افسانه زود برگشتن بالا و منم چادر بلند زن داداش فاطی را که زنگ سنگین تری داشت و زیاد گل گلی نبود سرم کردم و رفتم بالا
زن داداش مریم دم در ایستاده بود و به من گفتم چای را من ریختم ولی تو ببر داخل و تعارف کن
اول وارد شدم و سلام کردم یه دفعه چادر زن داداش فاطی چون لیز بود و برام بزرگ بود از سرم سُر خورد و داشت می افتاد به زحمت چادر جمع و جور کردم و اول چای را به آقا جون تعارف کردم بعد به داداش آقا محمد ولی اصلا چهره اش را نگاه نکردم بعد به آقا محمد تعارف کردم و صورتم از خجالت داغ و قرمز شده بود و بعد به پدر اقا محمدو بعد به مادرش و به مامان و داداش حسین و زن داداش فاطی و داداش علی و زن داداش مریم هم چای تعارف کردم و بعد نشستم و دیدم باز سکوت سنگینی در مجلس حاکمه به نحوی که صدای قورت دادن آب دهان شان به گوش می رسید و قیافه داداش علی که انگار منتظر بود اونا چیزی بگن مرا به خنده وا داشته بود و به زور جلو خودم را گرفته بودم برا همین زود اتاق را ترک کردم
ده دقیقه بعد دیدم داداش حسین آمد و گفت : آبجی آماده ای آقا داماد می خواد با شما گفتگو کنه
بعد آقا محمد وارد شد و داداش یه پارچ آب با دستمال کاغذی گذاشت جلوی ما و عارف کوچولو هم تو اتاق روبه رو نشست که ما تنها نباشیم
آقا محمد تا وارد شدند از جیب شان یک ورقه بلند بالا در آوردند و من تو دلم گفتم یا خدا امروز که امتحان ترم را خراب کردم فردا هم که صد درصد امتحان ادبیات را گند می زنم الانم که باید در آزمون ورود به زندگی شرکت کنم
آقا محمد گفت : شما تو فرم تاریخ تولد تون را ۲۱ بهمن نوشته بودید باید بهتون بگم که من هم تاریخ تولدم ۲۰ بهمنه و چیزی به تولد هر دوتامون نمونده
من در حالی که سرم پایین بود گفتم تا هر چی قسمت باشه
بعد آقا محمد گفت : ببخشید ما زیاد وقت نداریم و من باید تمام این سوالات که تو این ورق نوشتم را از شما بپرسم و یکی یکی شروع به پرسش کردن و من یاد حرف دوستم صدیقه اشراقی افتاده بودم و خنده ام گرفته بود و به زور خودم کنترل می کردم
بعد آقا محمد گفت : من فعلا کاری به نظر خانواده تون ندارم آیا پاسخ شما به من مثبت هست یا منفی ؟
من چند تا حدیث از امام صادق ع و امام باقرع و پیامبرص براشون خوندم و گفتم طبق حدیث پیامبر ص اگر خواستگاری اهل نماز و روزه و واجبات و اهل کارو تلاش باشد و بهش جواب رد بدهیم جفا کرده ایم ولی من هنوز نمی دانم شما شغل تان چیست و چه بینش هایی دارید
تا این را گفتم : آقا محمد با اعتماد به نفس بهتری خودش را جابه جا کردو گفت : راستش را بخواهید من نه خانه دارم و نه ماشین دارم و نه موتور دارم و نه شغل دارم شغلم را بخواهید فعلا دانشجو هستم و در آینده معلم می شم بنابراین هیچی ندارم دوست داشتم بهش بگم خب پس به چه اعتباری آمدید خواستگاری ؟
ولی دیدم خودش در حالی که هنوز هم سرش پایین بود و یک بار هم نگاهم نکرده بود گفت : من هیچی ندارم چند روز پیش رفتم جمکران و نذر کردم اگه شما به من جواب مثبت بدهی نذرم را ادا کنم چون علاوه بر این ها که گفتم شرایط دیگری هم دارم که ممکنه خوشایند شما و خانواده تون نباشه ولی درسته که شغل و خانه و ماشین ندارم اما به شما علاقه دارم و حس می کنم این علاقه می تونه بهترین سرمایه برا خوشبخت کردن شما باشه
پرسیدم من که با شما هم کلاس نبودم و مراوده ایی هم به آن صورت بین مان صورت نگرفته بود پس چطور به من علاقمند شدید ؟
گفتند راستش را بخواهید من هنوز به خوبی چهره شما را ندیده ام و به حجاب تان علاقمند شدم گفتم همه بچه های دانشکده محجبه هستند این دلیل برایم کافی نیست
مریم حسنی
https://eitaa.com/golbargsork1354
🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷
ادامه خاطرات دانشجویی ۱۲ بهمن سال ۱۳۷۶
گفتند راستش را بخواهید چند ماهی هست که به شما علاقمندشده ام و شما را پنهانی زیر نظر گرفته بودم و برای اینکه می خواستم در سفر هم شما را بشناسم خودم آمدم و بهتون پیشنهاد دادم که به اردوی جمکران بیایید و در آن اردو هم شما را کاملا زیر نظر داشتم و دیدم که شما در برخورد با برادران دانشکده چقدر مواظب حجاب تان هستید در حالی که بعضی خواهران را دیدم که بارها چادرشان باز می شد و توجهی به پوشش خود نداشتند اما شما هم سعی می کردی با برادران کمتر دم خور شوی و هم به شدت مواظب حجابت بودی یک روز هم که به خوابگاه برادران رفتم چند تا از برادران داشتند درباره حجب و حیای شما حرف می زدن و همین چیزها مرا به علاقه به شما مصمم تر کرد
گفتم : شما اشتباه می کنید که ندیده به من علاقمند شدید و دارید در ذهن تان حوری و پری می سازید
اکنون می توانم حجابم را کمی عقب تر ببرم تا چهره ام را ببینید و بعدا تو زندگی نگویید من تو را ندیده بودم و کاش انتخابت نمی کردم
تا این را گفتم آقا محمد با ترس کمی عقب تر رفت و من گفتم نترسید لولو خور خوره نیستم و ایشون با خنده گفت : نه نه نه
اصلا تا عقد نکردیم نمی خوام ببینم تان مادرم قبلا شما را دیده و برایم گفته که هیچ عیب و ایرادی در هیچ جای بدن تان ندارید و هیچ مشکلی برای ازدواج از این جهت ها وجود نداره و تازه مادرم از اینکه در خواستگاری اول نرفتید لباس عوض کنید از شما خوشش آمده و گفته دختری خاکی و بجوش و خوش برخورد بوده
بعد محمد آقا گفت : خواهرم من بالا به همه گفتم اول باید از شما جواب مثبتی بگیرم بعد برم بالا و به گفتگو ادامه دهم آیا جواب تان به من مثبت است
گفتم انقد زود که نمی تونم تصمیم بگیرم ولی فقط یک سوال دارم
من نه برایم خانه وماشین و پول ملاک است نه قیافه و هیکل و اندام شما و نه حتی تحصیلات تان فقط بفرمایید شما اهل تقوی و دین داری و اهل انقلاب و نظام هستید یا نه ؟
یکدفعه آقا محمد دوباره با خوشحالی جابه جا شد و گفت : بله ما در خانوده ایی بزرگ شدیم که همه دایی هایم طلبه هستند و من خودم هم چند سالی حوزه علمیه شاه عبدالعظیم حسنی درس طلبگی خواندم
گفتم : واقعا راست می گویید ؟ پس من پاسخم به شما مثبت است
یکدفعه آقا محمد با تعجب و با خوشحالی گفت : یعنی نیازی به تفکر بیشتر ندارید ؟ گفتم نه
وقتی یک نفر ایمان داشته باشد خانه و ماشین و شغل هم جور می شود
.تا این را گفتم آقا محمد از جا بلند شد و ورقه ها را گداشت تو جیبش و با خوشحالی در حالی که کمی هُل و دستپاچه شده بود گفت : خب پس من دیگه حرفی ندارم و اومد که رد بشه بره بالا انقدر هُل کرده بود پاش می خوره به پارچ آب و آب می ریزه رو فرش ولی بی توجه به این اتفاق فورا می ره بالا و من پایین می مونم و یک ساعت بعد از خونه مون می رن و منم اصلا حال و حوصله خوندن درس ادبیات برای امتحان فردا را نداشتم
مریم حسنی
https://eitaa.com/golbargsork1354