🔅#پندانه
✍ هرگز با خودت قهر نکن
🔹به عارفی خبر دادند که یکى از شاگردان قدیمیاش در شهرى دور، از طریق معرفت دور شده و راه ولگردى را پیشه کرده است.
🔸عارف چندینهفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قدیمى رسید. بدون اینکه استراحتى کند مستقیماً سراغ او را گرفت و پس از ساعتها جستوجو او را در یک محل نامناسب یافت.
🔹مقابلش ایستاد، سرى تکان داد و از او پرسید:
تو اینجا چه مىکنى دوست قدیمى؟
🔸شاگرد لبخند تلخى زد و شانههایش را بالا انداخت و گفت:
من لیاقت درسهاى شما را نداشتم استاد! حق من خیلى بدتر از اینهاست! شما این همه راه آمدهاید تا به من چه بگویید؟
🔹عارف تبسمى کرد و گفت:
من هنوز هم خودم را استاد تو مىدانم. آمدهام تا درس امروزت را بدهم و بروم.
🔸شاگرد مأیوس و ناامید، نگاهش را به چشمان استادش دوخت و پرسید:
یعنى این همه راه را بهخاطر من آمدهاید؟
🔹عارف با اطمینان گفت:
البته! لیاقت تو خیلى بیشتر از اینهاست. درس امروز این است: «هرگز با خودت قهر مکن.» هرگز مگذار دیگران وادارت کنند با خودت قهر کنى. و هرگز اجازه مده دیگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کنى.
🔸بهمحض اینکه خودت با خودت قهر کنى، دیگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بىاعتنا مىشوى و هر نوع بىحرمتى به جسم و روح خودت را مىپذیرى.
🔹همیشه با خودت آشتى باش و همیشه براى جبران خطاها به خودت فرصت بده. تکرار مىکنم؛ خودت آخرین نفرى باش که در این دنیا با خودت قهر مىکنى. درس امروز من همین است.
🔸استاد پیشانى شاگردش را بوسید و بلافاصله بدون اینکه استراحتى کند بهسمت دهکدهاش بازگشت.
🔹چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قدیمىاش وارد مدرسه شده و سراغش را مىگیرد.
🔸استاد به استقبالش رفت و او را دید که سالم و سرحال در لباسى تمیز و مرتب مقابلش ایستاده است.
🔹عارف تبسمى کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت:
اکنون که با خودت آشتى کردهاى، یاد بگیر که از خودت «طرفدارى» کنى. به هیچکس اجازه نده تو را با یادآورى گذشتهات وادار به سرافکندگى کند.
🔸همیشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن. هرگز مگذار دیگران وادارت سازند دفاع از خودت را فراموش کنى و به تو توهین کنند.
🔹خودت اولین نفرى باش که در این دنیا از حیثیت خودت دفاع مىکنى. درس امروزت همین است.
🌿🍁🍂🍁🌿
#پندانه
✍️ عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
🔹مردی بهسرعت و چهارنعل با اسبش میتاخت. اين طور به نظر میرسيد که جای بسيار مهمی میرود.
🔸مردی که کنار جاده ايستاده بود، فرياد زد:
کجا میروی؟
🔹مرد اسبسوار جواب داد:
نمیدانم، از اسب بپرس!
🔸و اين داستان زندگی خيلی از ماست. سوار بر اسب عادتهايمان میتازیم، بدون اينکه بدانیم کجا میرویم.
🔹وقت آن رسيده که کنترل افسار را به دست بگيريم و زندگیمان را در مسير رسيدن به جایی قرار دهيم که واقعاً میخواهيم به آنجا برسيم.
#پندانه
🔴 نیکی مابهازائی ندارد
✍روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد؛ از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بهدست آورد.
🔸روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10سنتی برایش باقی مانده است و این در حالی بود که شدیداً احساس گرسنگی میکرد.
🔹تصمیم گرفت از خانهای مقداری غذا تقاضا کند. بهطور اتفاقی در خانهای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد.
🔸پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بهجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
🔹دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بهجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.
🔸پسر بهآهستگی شیر را سر کشید و گفت:
چقدر باید به شما بپردازم؟
🔹دختر پاسخ داد:
چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی مابهازائی ندارد.
🔸پسرک گفت:
پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میکنم.
🔹سالها بعد دختر جوان بهشدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
🔸دکتر جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.
🔹بلافاصله بلند شد و بهسرعت بهطرف اتاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکیاش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اتاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
🔸سپس به اتاق مشاوره بازگشت تا هرچه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر گردید.
🔹آخرین روز بستریشدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تایید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
🔸زن از بازکردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.
🔹سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجهاش را جلب کرد. چند کلمهای روی قبض نوشته شده بود.
🔸آهسته آن را خواند:
بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!
🌿🍁🍂🍁🌿
.
گذشت داشته باش؛
🔹تا جایی که تو را احمق تصور نکنند
مهربان باش؛
🔸تا جایی که از روی تو رد نشوند
نصیحت کن؛
🔹تا جایی که حالشان از تو بد نشود
از سیلویت ببخش؛
🔸تا جایی که برای خودت مشتی گندم باقی بماند.
از خیانت او بگذر؛
🔹تا جایی که باورش نشود بیگناهست.
🔸برای کسی که دوست داری بجنگ؛
تا جایی که نشکنی.
🔹و سرانجام، خودت را باور داشته باش؛
تا جایی که جهانی تو را باور کند.
#پندانه
🔅#پندانه
✍️ رزقوروزی ما آن نیست که در دست ماست، بلکه آن است که در دست خداست
🔹در یک روز سرد، از منزل خود بهسوی محل کارم خارج شدم.
🔸برف بود. برای اینکه دستهایم گرم شود آنها را در جیب گذاشتم. یک دانه تخمه آفتابگردان پیدا کردم. آن را بیرون آورده و با دندان شکستم.
🔹ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و روی برفها افتاد.
🔸ناخواسته خم شدم که آن را بردارم اما پرندهای بلافاصله آمد آن را به نوک گرفت و پرید.
🔹فهمیدم که رزقوروزی ما آن نیست که در دست ماست، بلکه آن است که در دست خداست.
🔸این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب، در دست و جلوی چشممان هست، دلخوشیم و خیال میکنیم که همهاش رزقوروزی ماست. ولی همین که میخواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم، از ما میگیرند و به شخص دیگری میدهند.
🔹تمام عمر کار و تلاش میکنیم تا مالی پسانداز کنیم و راحت زندگی کنیم، ولی گاهی آنچه اندوختهایم رزقوروزی ما نیست.
🔸اندوخته ما رزقوروزی کسانی میشود که بعد از ما میخورند یا در زمان حيات نصیب آنها میشود و میخورند.
🔹رزقوروزی ما آن چیزی است که بخوریم و لذت استفاده آن را ببریم. نه اینکه رنج فراوان بر خود و خانواده تحمیل کنیم و در انتها لذتش برای دیگران باشد.
🌿🍁🍂🍁🌿
#پندانه
📚حکایت ضربالمثل «همین آش است و همین کاسه» چیست؟
✍در زمان "نادرشاه" یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیات های فراوان از آن ها می گرفت.
مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند. نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد.
وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه ی استانداران را به مرکز خواند.
دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند.
بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به آنها گفت: "هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش است و همین کاسه"!
🔅#پندانه
✍ به خدا اعتماد کن
🔹پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح میداد که چگونه همهچیز ایراد دارد؛ مدرسه، خانواده، دوستان و…
🔸مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید:
کیک دوست داری؟
🔹و پسر کوچولو پاسخ داد:
البته که دوست دارم.
🔸مادربزرگ:
روغن چطور؟
🔹پسر کوچولو:
نه!
🔸مادربزرگ:
و حالا دو تا تخممرغ؟
🔹پسر کوچولو:
نه مادربزرگ!
🔸مادربزرگ:
آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوششیرین چطور؟
🔹پسر کوچولو:
نه مادربزرگ! حالم از همهشان بههم میخورد.
🔸مادربزرگ:
بله، همه این چیزها بهتنهایی بد بهنظر میرسند. اما وقتی بهدرستی باهم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
🔹خداوند هم بههمین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم. اما او میداند که وقتی همه این سختیها را بهدرستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است.
🔸ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها باهم به یک نتیجه فوقالعاده میرسند.
🌿🍁🍂🍁🌿
✨﷽✨
#پندانه
✍ قبل از هر قضاوتی فکر کن، شاید خودت خطا کرده باشی
🔹در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپاییست، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند.
🔸سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، بلند میشود تا آنها را بیاورد.
🔹وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه به قیافهاش) آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
🔸بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجودش احساس میکند اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
🔹او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذاییاش را ندارد. در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.
🔸جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد. دختر اروپایی سعی میکند کاری کند. اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.
🔹به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را. هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است.
🔸آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که کمی آنطرفتر پشتسر مرد سیاهپوست، کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی میبیند و ظرف غذایش را که دستنخورده و روی آن یکی میز مانده است!
🔹چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیشداوریها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل کوتهفکران رفتار کنیم.
🌿🍁🍂🌿🍁
🔺در آخر فقط سه چیز مهمه :
🔹چقدر عشق ورزیدی
🔸چقدر آروم زندگی کردی
🔹و چقدر دلپذیر از چیزایی دست کشیدی که برای تو نبودن ...
#پندانه
❤️
براۍخوشبختی باید:
💢توکل بہ خدا داشٺ
💢 به وسعت عالم
💢تفکر مثبت داشٺ
💢 به تعداد هر فکر
💢تدبیر مناسب داشٺ
💢 به تعداد هراقدام
💢صبروتحمل داشٺ
💢درکل مسیر زندگی
#پندانه
❤️
موفقیت همیشگی نیست!
شکست هم کُشنده نیست!
تنها یک چیز اهمیت دارد
و آن هم شهامت ادامه دادن است
خواستن توانستن است
جاده زندگیمان همیشه هموار نیست
تلاش کن و توکلت به خدا...
#پندانه
❤️
یه وقتایی تو زندگی به آدمایی برمیخوریم که از خودمون هم بیشتر ما رو میفهمن و درک میکنن، اینا رو هیچوقت از دست نده چون دیگه هرگز تکرار نمیشن
.🍂💐🍁🍁💐
#پندانه
❤️
وقتی چیز زیبایی توی کسی دیدی
حتما بهش بگو...
شاید واسه تو یه ثانیه طول بکشه؛
اما برای اون میتونه یه عمر باقی بمونه✌
#پندانه
❤️
قبل از سخن گفتن، گوش دهید
قبل از انجام عکسالعمل فکر کنید
قبل از انتقاد کردن صبر کنید
قبل از بیخیال شدن سعی کنید
#پندانه
🌹✨هشت چیز
زندگے را زیبا مے ڪند:
❤️راستے در گفتار
🌹ادب در ڪلام
❤️تقدّم در سلام
🌹وفا در عهد
❤️استقامت در ڪار
🌹عفو در هنگام قدرت
❤️حیا در نگـاه
🌹شرم موقع گنـاه
#پندانه
#پندانه 🌹👌
ارزشمندترین دارایی شما
زمان شماست
با وقتتان همانند پول برخورد کنید
اما یادتان باشد :
تفاوت زمان با پول این است که
نمیشود آن را پس انداز کرد...
#پندانه
✍️ فرزندم، هرگز دزدی نکن!
🔹مرد آهسته در گوش فرزند تازه به بلوغ رسیدهاش گفت:
پسرم، در دنیا فقط یک گناه هست و آن دزدیست، در زندگی هرگز دزدی نکن.
🔸پسر متعجب و مبهوت به پدر نگاه کرد بدین معنا که او هرگز دست کج نداشته.
🔹پدر به نگاه متعجب فرزند، لبخندی زد و ادامه داد:
در زندگی دروغ نگو، چراکه اگر گفتی، صداقت را دزدیدهای.
🔸خیانت نکن، که اگر کردی، عشق را دزدیدهای.
🔹خشونت نکن، که اگر کردی، محبت را دزدیدهای.
🔸ناحق نگو، که اگر گفتی، حق را دزدیدهای.
🔹بیحیایی نکن، که اگر کردی، شرافت را دزدیدهای.
💢 پس در زندگی فقط دزدی نکن.
🔅#پندانه
✍️بدین عمری که چندین پیچ دارد
مشو غره که پی بر هیچ دارد
🔹یک روز گرم شاخهای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. بهدنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.
🔸شاخه چندینبار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا اینکه تمام برگها جدا شدند. شاخه از کارش بسیار لذت میبرد.
🔹برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان از افتادن مقاومت میکرد.
🔸در این حین باغبان تبر بهدست داخل باغ در حال گشتوگذار بود و به هر شاخه خشکی که میرسید آن را از بیخ جدا میکرد و با خود میبرد.
🔹وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطعکردنش صرفنظر کرد.
🔸بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندینبار خودش را تکاند، تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان میداد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
🔹باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بیدرنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
🔸ناگهان صدای برگ جوان را شنید که میگفت:
اگرچه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پردهای بود بر چشمان واقعنگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم.
🍁🌿🍂🌿🍁
🔅#پندانه
✍️ ایمان، اعتماد، امید
1️⃣ روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند. در روزی كه براى دعا جمع شدند تنها یک پسربچه با خود چتر داشت.
🔰این یعنی ایمان...
2️⃣ كودک یکسالهاى را تصور كنيد، زمانی كه شما او را به هوا پرت میكنيد او میخندد زيرا میداند او را خواهيد گرفت.
🔰اين يعنى اعتماد...
3️⃣ هر شب ما به رختخواب میرويم، هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برمیخيزيم، با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوک میكنيم.
🔰 اين يعنى اميد...
🍁🌿🍁🍂
🔅#پندانه
✍️ رسم رفاقت
🔹پادشاهی در سفر تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!
🔸به یکی که اسبش جلو میرفت، گفت:
این فلانی چقدر بیعرضه است. اسبش دائم عقب میماند.
🔹 شخص دانا گفت:
کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است. حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد.
🔸ساعتی بعد عقب ماند.
🔹به دومی گفت:
این فلانی رعایت نمیکند. دائم جلو میتازد.
🔸خردمند گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی چون او بر پشتش سوار است، سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال درآورد.
🔹این است رسم رفاقت؛ در غیاب یکدیگر حافظ آبروی هم باشیم.
🌿🍁🍂🍁🌿
🔅#پندانه
✍️ رسم رفاقت
🔹پادشاهی در سفر تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!
🔸به یکی که اسبش جلو میرفت، گفت:
این فلانی چقدر بیعرضه است. اسبش دائم عقب میماند.
🔹 شخص دانا گفت:
کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است. حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد.
🔸ساعتی بعد عقب ماند.
🔹به دومی گفت:
این فلانی رعایت نمیکند. دائم جلو میتازد.
🔸خردمند گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی چون او بر پشتش سوار است، سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال درآورد.
🔹این است رسم رفاقت؛ در غیاب یکدیگر حافظ آبروی هم باشیم.
🌿🍁🍂🍁🌿
پدر بزرگ مى گفت:
به هرچه اعتقادداشته باشى اتفاق
مى افته !
پس بیایيم به مهربونی هامون
اعتقاد داشته باشیم
مثل مهربونی خدای مهربونمون...
#پندانه
🌹
🎋
#پندانه ✨
در حیرتم از خلقت آب،
اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند.
اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند.
اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند.
اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند.
اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود.
ولی..... اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد.
دل ما نیز بسان آب است،
وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است...
#باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم...
🌱💫🌺❤️
🔅#پندانه
✍️ دستت در دست خداست
🔹ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ، ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ میگیرد.
🔸گاهی ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮ، ﮔﺮﻩ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻩﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ میکند.
🔹گاهی ﺑﺎ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﺗﻮ، ﮔﺮﺳﻨﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ میکند ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﺭﺍ میپوﺷﺎﻧﺪ.
🔸گاهی ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﺗﻮ، ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ میکند.
💢 پس ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ میگیری، ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ.
🔅#پندانه
✍️ دستت در دست خداست
🔹ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ، ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ میگیرد.
🔸گاهی ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮ، ﮔﺮﻩ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻩﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ میکند.
🔹گاهی ﺑﺎ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﺗﻮ، ﮔﺮﺳﻨﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ میکند ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﺭﺍ میپوﺷﺎﻧﺪ.
🔸گاهی ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﺗﻮ، ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ میکند.
💢 پس ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ میگیری، ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ.
#کعبه_عشق⚘️
⚘️🍂⚘️🍂⚘️🍂⚘️🍂⚘️🍂⚘️🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پندانـــــــهـــ
▫️ با کسی نشست و برخاست بکنید که
همین که او را دیدید به یاد خدا بیفتید،
به یاد طاعت خدا بیفتید.
با کسانی که در فکر معاصی هستند و انسان را از یاد خدا باز می دارند، معاشرت نکنید.
📚 آیت الله بهجت ره
🌴💎🌹💎🌴
@Noktehhayehnab
گلچین نکته های ناب
#پندانه
✍️ به خدا اعتماد کن
🔹دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت.
🔸پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و رفت!
🔹در راه با پروردگار سخن میگفت:
ای گشاینده گرههای ناگشوده، عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشا.
🔸در همین حال ناگهان گرهای از گرههای لباسش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
🔹او با ناراحتی گفت:
ای یار عزیز، من کی گفتم این گره را بگشای و گندم را بریز؟ اگر آن گره را نگشودی، این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
🔸وقتی نشست تا گندمها را از روی زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانهها روی ظرفی از طلا ریختهاند!
🔹ندا آمد:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
🌸🌸🌸
#پندانه
✍️ شکر نعمت، نعمتت افرون کند
🔹پیرزنی برای سفیدکاری منزلش، کارگری را استخدام کرد.
🔸وقتی کارگر وارد منزل کارگر شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زنوشوهر پیر سوخت؛ اما در مدتی که در آن خانه کار میکرد متوجه شد که پیرمرد، انسانی بسیار شاد و خوشبین است.
🔹او حین کار، با پیرمرد صحبت میکرد و کمکم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشارهای نکرد.
🔸پس از پایان سفیدکاری، وقتی کارگر صورتحساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد هزینهای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
🔹پیرزن از کارگر پرسید:
شما چرا این همه تخفیف به ما میدهید؟
🔸کارگر جواب داد:
من وقتی با شوهر شما صحبت میکردم خیلی خوشحال میشدم و از نحوه برخورد او با زندگی، متوجه شدم که کار و زندگی من، آنقدر هم که فکر میکردم سخت و بد نیست! به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.
🔹پیرزن از تحسین پیرمرد و بزرگواری کارگر منقلب شد و اشک از چشمانش جاری شد، زیرا او میدید که کارگر فقط یک دست دارد.
🔸برای آنچه که دارید شکرگزار باشید، تا چیزهای خوب دیگری به سویتان جذب شود.
🌸🌸🌸
🔆 #پندانه
✍ در دنیا دنبال چیزی باش که در آخرت بهدردت بخورد
🔸مرد زاهدی کنار چشمهای نشست تا آبی بنوشد وخستگی در کند. درون چشمه سنگ زیبایی دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.
🔹در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود.
🔸کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به او داد.
🔹مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد.
🔸نگاهی به زاهد کرد و گفت:
آیا آن سنگ را به من میدهی؟
🔹زاهد بیدرنگ سنگ را درآورد و به او داد.
🔸مسافر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. او میدانست این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن میتواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
🔹چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت:
من خیلی فکر کردم، تو با اینکه میدانستی این سنگ چقدر ارزش دارد، خیلی راحت آن را به من هدیه کردی.
🔸بعد دست در جیبش برد و سنگ را درآورد و گفت:
من این سنگ را به تو برمیگردانم، در عوض چیز گرانبهاتری از تو میخواهم.
🔹به من یاد بده چگونه میتوانم مثل تو باشم و بهراحتی از دنیا و متعلقاتش بگذرم.
#پندانه_امروزمون
شش آیین زندگی:
قبلِ دعا ایمان داشته باش
قبلِ صحبت کردن گوش کن
قبلِ خرج کردن بهدست بیار
قبلِ نوشتن فکر کن
قبلِ از تسلیم شدن تلاش کن
و قبلِ مُردن زندگی کن.
#پندانه