eitaa logo
گلچین گلستان ایتا
91 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
12.8هزار ویدیو
707 فایل
معرفی کانالهای خوب شبکه ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
28.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون سینمایی رقص قاصدک ها 🇮🇷 🇮🇷 قسمت دوم ( آخر ) 🔮 @amoomolla
هدایت شده از 🌺 حدیث روز 🌺
🌻 امام صادق علیه السلام: 🍀 المُؤمِنونَ فی تَبارِّهِم وتَراحُمِهِم وتَعاطُفِهِم کَمَثَلِ الجَسَدِ، إذَا اشتَکى تَداعى لَهُ سائِرُهُ بِالسَّهَرِ وَالحُمّى. 🍀 مؤمنان در نیکی کردن و مهرورزی و همدردی نسبت به یکدیگر همانند یک پیکرند که هرگاه [عضوی از آن]به درد آید دیگر اعضا را بی‌خوابی و تب فرا می‌گیرد. 📚 بحار الانوار، ج 74، ص 274. 💐 @Hadis_roz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💐 شروع امروز با یک تلاوت بسیار جذاب و شنیدنی🌹🕌 🌼 سیدخلیل الله نجات حسینی 💐بشنوید و لذت ببرید💐👆 🌻 @farhanghiperovan
هدایت شده از سخن بزرگان،
18.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
7⃣ حمد یک نفس / سید جواد حسینی / بنگلادش کانال تلاوتهای ماندگار 👇👇👇👇👇👇 @Onehundredandthirty
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون این قسمت: راز دایی سهراب پیام اخلاقی: بوی خوش 🏴🏴🏴 @mah_mehr_com
مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد. چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت: ای بزرگوار تو در زندگی این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خوردی و هرگز سیر نشدی.خوردن من هم سیر نخواهی شد. پس مرا آزاد کن تا به جای آن سه پند به تو بدهم. اولین پند: هرگز سخن محال را باور نکن مرد که از شنیدن اولین پند خشنود شده بود چکاوک را رها کرد و چکاوک بر سر دیوار نشست و گفت پند دیگر اینکه هرگز بر گذشته غم نخور و بر آنچه از دست دادی حسرت نخور. اما در بدن من مرواریدی گرانبها وجود داشت به وزن 300 گرم که با آزاد کردن من بخت خودت را بر باد دادی مرد از شنیدن این سخن از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون کرد . چکاوک که حال او را دید گفت مگر نگفتم بر گذشته غم نخور و حسرت چیزی را که از دست دادی نخور ؟ و مگر نگفتم حرف محال را باور مکن من 100 گرم هم نیستم چگونه مرواریدی 300 گرمی در بدن من جا می گیرد؟ مرد که به خودش آمده بود، خوشحال شد که چکاوک دروغ گفته و پرسید خوب پند سومت چیست؟ چکاوک گفت: با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بدهم؟
چوپان و مقام امیری چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى‌خاست و كلید بر مى‌داشت و درب خانه پیشین خود باز مى‌كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى‌گذراند. سپس از آنجا بیرون مى‌آمد و به نزد امیر مى‌رفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى‌رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‌خواند. امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مى‌بینم؟» وزیر گفت: «هر روز بدین جا مى‌آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.» امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!»
خدایا شکایت به نزد تو میبرم دزدی کیسه زر ملّانصرالدین را ربود‌، وی شکایت نزد قاضی برد تا خواست ماجرا را شرح دهد! مردی وارد شد و نزد قاضی نشست ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون امد؛ روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم ، از او سوال کردند که چطور بدون حکم ‌قاضی کیسه را یافتی ؟! ملّا خنده ای کرد وگفت : «در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد » بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم منزل رفته و نماز خواندم و از خدا کمک خواستم امروز در بیابان‌دیدم که داروغه از اسب افتاده ، گردنش شکسته ، و کیسه زر من به کمر بسته... ! پس کیسه ام را برداشتم.
هدایت شده از  🌴 یاوران نماز 🌴
✍ اوّل همسایه، بعد خانه ❤️آرام روبرویش نشستم. دقیق حرکاتش را زیر نظر داشتم. چادر سفید زیبایی به سر کرده و به آرامی ذکر می گفت. گاهی خم می شد و گاهی به خاک می افتاد و دوباره برمی خاست. سجده آخرش خیلی طولانی شد. صدای هقهقش بند نمی آمد. وقتی برخاست سیل اشک تمام رخش را دربرگرفته بود. سلام داد و دست ها را عاجزانه به سوی آسمان بلند کرد. تک تک اقوام و دوستان و آشنایان را دعا کرد. با چنان التماسی برای شان دعا می کرد که حسودی ام می شد. با خود گفتم: «پس چرا اسمی از ما نمی برد؟» دیگر طاقت نیاوردم. وسط دعایش پریدم و گفتم: «مادر! پس خودمان چی؟» شیرینی لبخندش را با تمام وجود مزمزه کردم. دستانی را که رو به آسمان گرفته بود باز کرد و گفت: «بیا پسرم» خودم را غرق کردم در دریای آغوشش. چه آرامشی داشت این دریا! سرخوشی وصف ناپذیری همه وجود کودکانه ام را پر کرد. با دست راست، موهای سرم را و با دست چپ گونه ام را آرام نوازش کرد. دهانش را نزدیک گوشم آورد و گفت: «عزیز دلم! نور چشمم! پسر خوشگلم! «اول همسایه، بعد خانه» 🔰کانال یاوران نماز http://eitaa.com/joinchat/332070913C6cfce71bab 🔰کانالی جامع بروز و کاربردی در ایتا