eitaa logo
کانال گلچین تاپ ترینها
2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
28هزار ویدیو
158 فایل
موضوع کانال: انگیزشی/داستان آموزنده/معلومات عمومی/تاریخی/ ایران شناسی/ روانشناسی/شعر/طنز/قوانین حقوقی/موسیقی/آشپزی/ خبرروز ای دی مدیر جهت انتقاد یا پیشنهاد @golchintap1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌿_______________________________ درست خاطرم نیست سال نودوشش بود یا نودوهفت، ساعت حدود سه صبح بود... داشتم برای روز بعد کانال پست آماده میکردم. همیشه عادت داشتم آلبومهای بسیاری از موسیقی بیکلام رو دانلود میکردم، تک به تک موسیقی هارو گوش میکردم... اگر یک قطعه بنظرم آرامشبخش میومد روی تکرار بارها و بارها گوش میکردم تا مطمین بشم برای فردا پست خوبی رو برای شما میذارم با دقت کپشن پست رو مینوشتم و حتی ساعتها به دنبال عکسی میگشتم که دقیقا مناسب موسیقی که قرار در کانال بذارم باشه ...اگر به تصاویر و احساسشون دقت کنید هیچ کدوم بی ربط نیست و خلاصه که گاهی تا دیروقت طول میکشید و من اونشب بیدار بودم... ی نفر به آیدی کانال پیام داد، سعی میکردم پیامها رو زود جواب بدم و اونشب هم همین اتفاق افتاد... اون شخص خودش رو معرفی کرد ...معرفی که نه ...در واقع از خودش برام اینجور گفت : من به آخر خط رسیده بودم بخاطر مشکلات خانوادگی امشب و این ساعت بالای پل عابر پیاده هستم که خودم رو به پایین پل بندازم بعد به ذهنم رسید قبل مرگ برای آخرین بار ی آهنگ از هایده رو گوش کنم تو یکی از گروهها که دنبال آهنگ میگشتم، اتفاقی چشمم به ی موسیقی افتاد که روی اون نوشته شده بود بسیار آرامشبخش... دانلودش کردم و یکساعت دارم گوش میدم تو این یکساعت به خیلی چیزها فکر کردم به زندگیم، به خانوادم و ...تصمیمم عوض شد و الان میخوام برم خونه، فقط از روی آیدی روی موسیقی اومدم به شما پیام بدم و ازتون تشکر کنم، این موسیقی خستگی ذهنم رو برد و تونستم درست فکر کنم ... من مثل همین الان که دارم این متن رو مینویسم گریه ام گرفت و خداروشکر کردم و بعد ازشون خواستم اون قطعه رو برای من بفرستن... ی قطعه موسیقی از لیکوئید مایند بود، تلفیقی از موسیقی ملایم به همراه زیباترین و آرامشبخش ترین صدای دنیا، یعنی بارون ... من قطعات زیادی در این هفت سال در کانال گذاشتم و خیلی از اونها همراه صدای دریا و باران هستن... نمیدونم این قطعات تا حالا چند نفرو در چه شرایطی آروم کردن ولی امشب که در حال آماده کردن قطعه دیگری از لیکوئید مایند بودم به یاد اونشب افتادم و بنظرم اومد این خاطره رو برای شما هم بنویسم. ازتون خواهش میکنم نسبت به اطرافیانتون بی تفاوت نباشید. متاسفانه اوضاع اصلا خوب نیست و خیلی افرادی که شاید سال گذشته اصلا به خودکشی فکر هم نمیکردن الان ممکن دست به اینکار بزنن خیلی ازین افراد روی پل عابرپیاده یا روی صندلی یک پارک در حالیکه قرص خوردن و ... سعی کنیم هر آدمی که میبینیم فکر کنیم پدر، مادر، خواهر و برادر خودمون هستن و با همه مهربون باشیم ما نمیدونیم بقیه در چه شرایطی دارن زندگی میکنن ... متن یک نامه خودکشی بجا مانده از دهه 1970: "به سمت پل میروم؛ اگر در مسیر حتی یک نفر به من لبخند بزند نخواهم پرید" به آدمها لبخند بزنید؛ شاید با يک لبخند فرشته نجات كسى شدید... 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
🌿🌿🌿_______________________________ داستان عاشقانه دختری با یک گل سرخ "جان بلانکارد" از روی نیمکت برخاست؛ لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره ی او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت. دختری با یک گل سرخ...! از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته ی کلمات کتاب ... بلکه شیفته ی یادداشتهایی با مداد، که در حاشیه ی صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه ی اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد: "دوشیزه هالیس می نل" با اندکی جست و جو و صرف وقت توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یکسال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاکِ قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت "میس هالیس" روبه رو شد. به نظر هالیس اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. ولی سرانجام روز بازگشت "جان " فرا رسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. هالیس نوشته بود: " تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت ." بنابراین راس ساعت ۷ بعد از ظهر "جان" به دنبال دختری میگشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ی ماجرا را از زبان خود "جان" بشنوید: زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد، بلند قامت و خوش اندام، موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا، کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی دریا بود و در لباس صورتی روشنش به شکوفه های بهاری می مانست که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او قدم برداشتم، کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت: "ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟" بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال "میس هالیس" را دیدم. تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا 50 ساله ...! با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مُچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر صورتی پوش از من دور میشد و من احساس کردم که بر سر یک دو راهی قرارگرفته ام. از طرفی شوق و تمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر صورتی پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعیِ کلمه مسحور کرده بود؛ به ماندن دعوتم می کرد. او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید. و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. با کتاب جلد چرمی آبی رنگی که در دست داشتم و در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد جلو رفتم. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم. به نشانه ی احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم. من "جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره ی آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم!! ولی آن خانم جوان که لباس صورتی به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت؛ از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان است! 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
🌿🌿🌿_______________________________ متاسفم که توی فرهنگی بزرگ شدم که مردمش تصور می‌کنند با اندوه به خدا نزدیک‌ترند! ‌‌‌‌‌
‏هر احمقی میتونه بهت بگه دوست داره! ‏ولی‌آدم‌های محدودی میتونن بهت ‏ثابت کنن که دوستت دارند.
هدف مهمِ شما در زندگی بايد رسيدن به خوش‌بختی و آرامش باشد و اين نيز ممكن نخواهد شد مگر اينكه ترس،، شک و افكار منفی را از صحنه زندگيتان حذف كنيد... شاد و مثبت اندیش باشیم ‌𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
نیاز داریم به یک نفر که بپرسد "بهتری؟" و بی‌تعارف بگوییم "نه! راستش اصلا خوب نیستم..." نیاز داریم به کسی که از بد بودن حال ما، به نبودن پناه نبرد، که بشود بگویی خوب نیستم و او بماند و بسازد و با حرف‌هایش، امید و انگیزه و لبخند بیاورد. که برایش خودت باشی و برای نگه داشتن و ماندنش نقابِ "من خوبم و همه چیز رو به راه است" نزنی. نیاز داریم به یک نفر که رفیق باشد، نه دوست! که "دوست" یار شادی و آسانی‌ست و "رفیق" شریک غم‌ها و بانیِ لبخندها... که فرق است میان رفیق و دوست و ما این‌روزها دلمان رفیق می‌خواهد، نه دوست!
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بنظرم یکی از زیباترین خونه‌های قاجاری باقی مونده در ایران همین خونه هست که در تبریز است 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
هر روز شاد،خوشحال و سرحال به خودت بگو امروز روزِ منه، روزِ موفقیت های تازه. میبینی که معجزه میکنه روزتون همراه با آرامش...🌸 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
زندگی و زمان، معلم های شگفت انگیزی هستند. زندگی به ما می آموزد از زمان درست استفاده کنیم . و زمان به ما، ارزش زندگی کردن را می آموزد.
هر گاه زنی به تو پناه آورد برای او بمیر. زیرا یک زن, هرگز به مردی پناه نمی‌برد؛ مگر آن‌که نزد او از بزرگترینِ مردان باشد. ‌╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮    @golchintap ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
۵ راه‌ براي ‌افزايش‌ آرامش‌ ذهني : ۱- موزيك آرام گوش كن🎶 ۲- با آرامش‌ در يك مكان سرسبز قدم بزن🌱 ۳- تا حد امكان كمتر در درگيري و تنش باش✨ ٤- بيشتر‌ كتاب بخون📚 ۵- بيشتر‌ ديگران رو ببخش🌊 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap