حکایت
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم
بزرگ ڪسے است ڪه،
قلبش ڪودڪانہ قهرش بے ڪینہ دوست داشتنش بے ادعا بخشش او بے منتها، ودوستے
اش با وفا باشد
اگر ڪسے را یافتی
ڪه در “لبخندت،”
” غمت را “دید
در”سڪوتت، “
“حرفهایٺ را”شنید
و در “خشمت”
” محبت را “فهمید
بدان او بهترین
“دارایے زندگے” توست
این ۵ جمله رو به خاطر بسپارید:
1️⃣هر چالشی فرصتی برای رشد و پیشرفت است.
2️⃣شمانتیجه افکاری هستید که تاکنون داشته اید.
3️⃣ اگر به همان عادت های قدیمی ادامه دهید,زندگی تان بهترازاین نخواهدشد.
4️⃣ تا زمانی که دیگران را مسبب ناکامی های خودبدانید،هرگزموفق نخواهید شد.
5️⃣ اگر می خواهید بهترین ها را دریافت کنید، باید باور داشته باشید که سزاوار بهترین ها هستید.