روانشناسی می گفت:
بیمارانِ واقعی، هیچ وقت به ما مراجعه نمی کنند
مراجعینِ ما اکثرا کسانی هستند،
که توسطِ این بیماران، بیمار شدهاند...
هدایت شده از کانال گلچین تاپ ترینها
از روابط انسانی پیچیده خوشم نمیاد هر چیزی که لازم باشه براش دروغ گفت، سیاست بخواد و احساسات واقعی رو پنهان کرد حقیقتا ارزشش رو نداره.
هدایت شده از کانال گلچین تاپ ترینها
سیری چشم خیلی مهمه، تو زندگی دنبال ادمای سیر باشین؛ سیر از جنس مخالف سیر از خوشی های موقت سیر از پول آدم گشنه فقط به روحتون صدمه میزنه...
"Time decides who you meet in life, your heart decides who you want in your life, and your behavior decides who stays in your life."
- Ziad K. Abdelnour
"زمان تصمیم می گیرد که در زندگی چه کسی را ملاقات کنید، قلب شما تصمیم می گیرد که چه کسی را در زندگی خود می خواهید، و رفتار شما تعیین می کند که چه کسی در زندگی شما بماند."
"Don't be afraid of change. You may lose something good, but you may gain something better."
"از تغییر نترسید، ممکن است چیز خوبی را از دست بدهید، اما ممکن است چیز بهتری به دست آورید."
"Before you give up, think about why you held on for so long."
"قبل از اینکه تسلیم شوید، به این فکر کنید که چرا اینقدر دوام آورده اید."
Sometimes, staying away from people is the only protection that you have for your heart.
گاهی دوری از مردم تنها محافظتی است که برای قلب خود دارید.
بعدِ بوسیدنت اے عشق چه بے تاب شدم
پیـشِ چشمانِ تو از شَرم و حیا، آب شدم
چشم بستـم ڪـه نبینـم، رخِ زیبـاے تـو را
آنچنـان رفتـه ام از دست، ڪه نایاب شدم
آمـدے دل بـبَـرے، از مـن و تنهـایے مـن
خوابِ چشمانِ مرا بُردے و بد خواب شدم
فڪر مے ڪردم از احسـاسِ دلـم بـا خبـری
من در این دهڪده، از عشقِ تو ارباب شدم
مدتے هست ڪـه بیـداریِ شب باب شده
بے تو هرلحظه دراین میڪده سیراب شدم
شده دلبستـه ے مـن هر ڪـه مرا مے بیند
پـدرِ عشق بـسوزد ڪـه چنیـن نـاب شدم
مثـلِ دریـایے و هـر ڪس، ز لبَت مے گوید
در خیـالاتِ خـودم مانـدم و مرداب شدم
عشق یعنی که دلم برای تـو تنگ شود
طپشِ قلبِ منم بـا تـو هماهنگ شود
عشق یعنۍکه من صاحبِ قلبت بشوم
بینِ عقل و دلِ من برسرِ تو جنگ شود
عشق یعنۍکه یک روح ولی در دو بدن
دلِ تو با دلِ من ساده و یک رنگ شود
عشق یعنی بـه کنارِ تو به سامان برسم
همه آواز جهان باتو خوش آهنگ شود
عشق یعنی تـو نبـاشی و دلم دق بکند
زندگۍکردنِ من بۍتو به من ننگ شود
عشق یعنۍبکِشۍدستِ نوازش به سرم
هر صدا در نظرم جز تـو بد آهنگ شود
عشق یعنی بشوی سنگِ صبـور دلِ من
غمِ من شیشه و مِهرِتو به آن سنگ شود
پیش پایت شعـــــر دم کـردم بنوشی نازنین
این غزل را گـــــرم میگـویم بپوشی نازنین
از بلای بی کسی هــــر لحظه جانم در عذاب
رنج بی حــــد دارد این خانه به دوشی نازنین
چون بخواهی خانه را امشب چراغان میکنم
رقص و موسیقی کنـارت باده نوشی نازنین
خادمت هستم همیشه تا که ترسیمت کنم
دلبـــر و بالا بلنـد و سخت کوشی نازنین
نامداری میشود هرکس که چشمت راسرود
باید اینجا چـــــون غزل از دل بجوشی نازنین
دست باد و زلف تو دل را پریشــــان میکند
مثل طوفانی و پُر جـــوش و خروشی نازنین
#امیر_اخوان
✨﷽✨
#داستانک
✍مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
مرد را ترس برداشت و سراغ شیخ شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
شیخ ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست. شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم. زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد
خانهی قلبم خراب از یکّهتازیهای توست
عشقبازی کن که وقتِ عشقبازیهای توست
چشمِ خون، حالِ پریشان، قلبِ غمگین، جانِ مست
کودکم، دستم پر از اسباببازیهای توست
تا دلِ مشتاقِ من محتاجِ عاشقبودن است
دلبریکردن یکی از بینیازیهای توست
قصّهی شیرین نیفتادهست هرگز اتّفاق
هرچه هست ای عشق از افسانهسازیهای توست!
میهمانِ خستهای داری، در آغوشش بگیر
امشب ای آتش! شبِ مهماننوازیهای توست.
#فاضل_نظری
به سرم زد غزلی ناب کنم هدیه به تو
قلمم گفت مگر قصد جسارت داری؟
چه نویسم که شود لایق وصفت ای گل
قلم از فرط خجالت نکند بیزاری؟
شعله بر جان غزل می رنم اما افسوس
واژه سر باز زند در طلب این یاری
در نبردی که میان من و این قافیه هاست
من و دل یکه ، تو سرلشکر این پیکاری
کهکشانیست فریبا رخت ای مونس جان
نشود ماه برون تا که تو شب بیداری
تا تو هستی نکشم منت مه روی دگر
ای که در چشم حسودان همه را چون خاری
سینه ام کلبه ی درویشی و دل ویرانه
می شود منت مهمان به سرم بگذاری؟