خدا نیاورد روزی را که آدمی چوب سادگیش را بخورد
هی مینشیند دو دوتا میکندچرتکه می اندازد که کجای راه را خطا رفت
تاوان کدام گناه دامنش را گرفت و تقاص کدام اشتباه زمین گیرش کرد
ساده که باشی ساده هم زمین میخوری
ساده فراموش میشوی
ساده زخم میخوری
ساده درد میکشی
ساده رهایت میکنند
ساده که باشی خدا میشود تمام داراییت
میشود سنگ صبورت
میشود پناه آخَرت
ای عزیز
ای که به خودت سخت میگیری،
با خودت مهربون باش
زندگی رو اینقدر سخت نگیر
خودت رو اسیر چیزایی نکن
که زندگی رو به کامت تلخ میکنه
این خودت هستی که داری
به خودت غصه میدی
کسی تو رو محبور نمیکنه که
غصه بخوری و گریه کنی و ناامید بشی
همه چی دست خودته
هیچوقت باور اینکه اتفاق های خوب
تو راه هستن و کنار نگذار ...
اگر فکر میکنی توی تاریکی هستی
به خدا توکل کن !
چون خودش گفته:
خداست
که شما را از آن تاریکی ها
و هر اندوه نجات میدهد
📮۸تا از زیباترین جملاتی که افراد از رواندرمانگرشون شنیدن :
۱. مهمترین و پایدارترین رابطهای که تو این دنیا داری، رابطه با خودته پس ازش غافل نشو ؛
۲. درد تو حتی وقتی بقیه بدترش رو دارن ارزشمنده، شادی تو هم وقتی بقیه بهترش رو دارن قشنگه ؛
۳. میفهمم عمیقا دلسرد شدی، جوری که ممکنه همین الان همهچیز رو تموم کنی، اما با تموم اینها امروز اینجایی، بخشی از تو مابقی وجودت رو به مطب من آورده و من میخوام با اون بخش صحبت کنم، قسمتی که میخواد زنده بمونه و ادامه بده ؛
۴. با خود قدیمیت مهربون باش و انقدر سرزنشش نکن! اون، چیزهایی که الان بلدی رو نمیدونسته ؛
۵. طبیعیه بعضی روزها بیحوصله و غمگین باشی، این موقعها بیشتر با خودت مهربون باش ؛
۶. تو نمیتونی احساساتت رو کنترل کنی یا از بین ببری، اما میتونی پاسخی که از سمت احساساتت میدی رو کنترل کنی ؛
۷. همهی ما انسانیم و پر از نقص و اشتباه، قرار نیست دائم بابتش خودت رو سرزنش کنی، فقط قراره خودت رو همونطوری که هستی بپذیری ؛
۸. با اون قسمت از خودت که اشتباه میکنه مهربون باش چون اون در حال یاد گرفتنه :)
📝
یه مقاله توی گاردین چاپ شده که نویسندهاش سایکوترایست و مراجعه کنندههاش مولتی میلیاردرهای دنیا هستن.اسم نویسنده کلی کاکرل Clay Cockrell هست و تو این مقاله از اینکه واقعا یه فردی که بینهایت پولداره چه مشکلاتی میتونه داشته باشه مینویسه.
طبق همون چیزی که حدس میزنین مشکل اکثریت این آدمها بی اعتمادیه.این فکر که همه اطرافیانشون اونها رو برای پولشون میخوان،یا در حال توطئه یا گول زدنشون برای گرفتن اموالشون هستن.هرکسی که به اونا نزدیک بشه حتما یه انگیزه مالی داره پس در حقیقت تو یه قفس خیلی کوچک حبس هستن.
مشکل دومی که باهاش مواجه هستن انگیزه است.در حقیقت اگه صاحب کمپانی باشن که خودش میچرخه واونها نیازی ندارن که ۸ صبح بیدار بشن و استرسی برای به دست اوردن چیزی نداشته باشن به پوچی میرسن.اونها خیلی زود حوصلشون سر میره وبرای به دست اوردن هیجان یا سراغ کارهای پرخطر میرن یا مواد.
توی جلسه های تراپی،این ادمها بیشتر علاقه دارن از سکس کردنشون یا مواد مصرف کردنشون بگن و درباره پول حرف نمیزنن. با وجود اینهمه ثروت، پول براشون موضوعیه اغشته به شرم و عذاب وجدان و ترس.
طبیعتا این ادمها برای بچههاشون بهترین امکانات ممکن رو فراهم میکنن،مخصوصا اگر خودشون از هیچ به ثروت رسیده باشن. در نتیجه از پایینترین سن، فرزندانشون در محیط محدودی در تماس با بچههایی مثل خودشون هستن، مدارس مخصوص باعث میشه خیلیهاشون حتی یه رفتار عادی با یه ادم معمولی رو نبینن و یاد نگیرن و خیلی کم میشه که با یه ادم از قشر پایینتر رفاقت داشته باشن. قفس این بچهها اندازه والدینشون کوچک و تنگه.
مشکل دیگهشون اینه که به اندازه کافی تنبیهنمیشن، مثلا برای بدرفتاری با معلم یا پیشخدمتشون و... این بهشون القا میکنه که قانونی برای اونها وجود نداره و آدمهایی که با این تفکر بزرگ میشن وقتی جایی نسبت به عملشون بازخواست بشن،توانایی حل مسئله روندارن.
📝
توی قهوه خونه نشسته بود ، پک محکمی به قلیون زد و دودش رو از دماغ و دهنش بیرون داد و گفت :
آهنگ ساسی مانکن و بازگشت و دستگیری تتلو و... ایناهمه اش برنامه ریزی شده است ، واسه این که فساد چای یادمون بره! ما باید حواسمون باشه توی بازی شون نیفتیم !!
با خود داشتم فکر میکردم قبل از این دو جریان و فساد چای ...
فسادهای قبلی از صندوق فرهنگیان و صندوق دخیره ارزی و موسسات مالی اعتباری و فولاد
فساد شهرداری
گم شدن دکل نفتی
فساد رفیق دوست
فساد شهرام جزایری
فساد مهدی هاشمی
فساد خاوری که الان بیشتر برای ما نقش جک و مزه پرانی داره
فساد مرجان شیخ الاسلامی
و فساد فلان آقا ، بیسار آقا زاده ، فلان شرکت و ....
چکار تونستیم بکنیم که الان ششدونگ حواسمون به این باشه و ثانیه ای پرت نشه که یوقت سرمون کلاه نره ؟
به این فکر میکنم که این کلاه از سرمان هم رد شده و تا کمر در این کلاه فرو رفتیم و هیچ کاری نمی تونیم بکنیم و حالا شاید این تقدیر ماست و ما فقیرتر از همه ی دورانیم.
👤سهیل ملکی
📝
کارخانه پدرم وسط کوچه مهران بود ، خیابان پهن همیشه شلوغی که عابرها همیشه خدا داشتند پارچه و لباس و کوفت و زهرمار می خریدند . سر خیابان ، نزدیک خیابان اصلی ، اسباب بازی فروشی بزرگی بود که یک اسلحه بزرگ رگبار فلزی - پلاستیکی داشت ، پایه دار و مجهز و اساسی ، مارکش هم ادو بود ، خوب خوب یادم هست .... سالهای 66 ، 67 که من کودک بودم ، این اسباب بازی تقریبا نایاب بود و من همیشه منتظر بودم یک بار که پدرم مرا با خودش به کارخانه می برد ، وقت برگشت مرا به اسباب بازی فروشی ببرد و از من بپرسد کدام را می خواهی و من آن تفنگ بی نظیر را به آغوش بکشم ... اما نشد .
پدرم هیچوقت مرا به آن فروشگاه نبرد . دو سه ماه بعد ، اسباب بازی فروشی کلا جمع شد و یک لباس فروشی مزخرف دیگر به مغازه های کوچه مهران اضافه شد . یک روز عصر که داشتیم از کارخانه بر می گشتیم و من مشغول تماشای جبروت حضرت پدر بودم ، نزدیک های پارکینگی که شورلت خوشرنگ پدر پارک بود ، آقای پدر مهربان شد و یک مغازه اسباب بازی فروشی تازه کشف کرد و مرا برد تا برایم خرید کند . چشمان من اما دنبال همان تفنگ میگشت که ... نبود ، اینجا نبود ، دیگر نبود . تمام جانم درد می کشید که چرا این پدر ماه ، دو سه ماه زودتر یادش نیفتاده بود مرا ببرد برایم هدیه بخرد
.
حالا که می بینم ، تقریبا تمام زندگیم همینطوری گذشته . هیچوقت کسی مرا به موقع نبرده به اسباب بازی فروشی محبوبم ، تا هدیه ای که می خواهم را برایم بخرد . هیچکس ، بخصوص خودم . همیشه یا دیر رفته ام ، یا اصلا نرفته ام . همیشه خدا ، پسرک کنجکاو تنهایی بوده ام که ایستاده پشت ویترین ، به تفنگ نگاه کرده ، قربان صدقه اش رفته و .... همین .
👤#حمیدسلیمی
📝
دوتا از پرونده های موکل به نتیجه رسیده است، سومی را هم رفته ام دادگاه، پرونده را خوانده ام و دیده ام قاضی قرار کارشناسی صادر کرده است. این یعنی احتمالا رای می گیرم. چرا پس خوشحال نیستم؟ شاید چون گذراست!
در سی و هشت سالگی تجربه عمیقم از زندگی آن است که شادی و غم این جهان، ثبات ندارد. آدم تا می آید یک دل سیر، بخندد، کامش تلخ می شود و از آن طرف، خیلی وقتها، برای خیلی چیزها که عمرش را می گذارد و با تمام وجود عزاداری می کند، بعد از چند وقت، وسط یک قهقه ی سرمستانه، می بیند که این خود اوست که فکر می کرده دوام نمی آورد و شگفتا که زنده است و آن غصه، اصلا یادش نمی آید.
شب را نخوابیده ام و دادخواست موکل دیگر را نوشته ام و حالا بی حوصله ای که برای رانندگی باشد، نشسته ام توی اسنپ و بی خیال آنکه میخواستم وقت رسیدن تا شرکت را مغتنم بدانم و از سامانه آرای قضایی، سابقه رسیدگی به یک موضوع حقوقی را و رویه را در بیاورم، گوگل را سرچ می کنم که به من ایده بازی های جدید با بچه بدهد و فکر می کنم آدمیزاد چقدر توی زندگی مسئولیت دارد و چقدر بعضی وقتها، بعضی کارهایی که دوست دارد بکند، با هم در تعارض قرار می گیرند و مدام باید انتخاب بکند و انتخاب بکند و انتخاب بکند. بعد آخرش از دور که می ایستد و نگاه می کند، می بیند دور خودش می چرخیده، همه اختیارات در دایره بزرگتری که جبر بوده، خلاصه می شده و فکر می کرده که کاره ای است.
سرم را بالا می آورم. به مقصد رسیده ام. پیاده می شوم. با فکرهای توی سرم که اصلا مقصد اصلی و واقعی کجاست و من کجای راه رفته و نرفته ام و می رسم یا نمی رسم .
آسانسور می رود بالا.
شعر قیصر توی سرم می چرخد:
" موجیم و وصل ما از خود بریدن است.
ساحل، بهانه ای است، رفتن رسیدن است ... " ...
👤#مريم_عندليب
📝
نظریه احتمالا نامحبوب:
از اثر ساسی مانکن و نگران شدن خانوادهها تا اینهمه اختلاس و زیرآبی رفتن و پول برداشتن از جیب مردم حتی از طریق واردات چای تا حتی همین آلودگی بیرویه و خشک شدن هرچی دریاچه و رودخانه تو این مملکت بوده رو میشه به تربیت و ویژگیهای رفتاری و قومی ما ایرانیها ربط داد و روانشناسانه بهش نگاه کرد.
اهل این نیستم که خودمون رو تحقیر کنم ولی شما چند نفرو دیدید که دغدغه فرهنگ، اقتصاد، مشکلات شهری، مسائل اجتماعی و... رو داشته باشه؟ نه اون سبکی که تو فرهنگ ما به اشتباه جا افتاده که خودت رو فراموش کن و به هدف بزرگترین برس. چند نفرو میشناسید که به زندگی خودشون هم برسن ولی از راه درست و اصولی و فایده کارشون به جامعه هم برسه؟
کجای تربیت امروز ما اینو به بچههامون یاد میده که منفعت خودت رو از راه ضرر کردن بقیه و آزار رسوندن به دیگران به دست نیار؟
زمان ما که فضا به شدت رقابتی بود و حتی همون گروه کوچک کلاسمون هم اهمیتی نداشت، بیست گرفتن تو و بچه خوبی بودن تو مهم بود. حتی خواهر و برادر هم در مقام مقایسه شدن با همدیگه مهم بودن، کسی نمیگفت تلاش کن، یاد بگیر، به بقیه هم یاد بده، خودت پیشرفت کن و دست خواهر و برادرت رو هم بگیر.
خانواده به بچهها فشار میآوردن که بدو، بدو دیر شد، بچه همسایه جهشی خونده، اون یکی تیزهوشان قبول شده، تو چرا ریاضی ۱۸ شدی پس؟ اینکه اون بچه به غیر از نمره و مدرک و شغل چی یاد میگیره و چه بلایی سر سلامت روانش میاد، مهم نبود.
آدمها اهمیتی نداشتن، حتی الانم ندارن وگرنه برای اینکه خودمون رو بالا بکشیم بقیه رو پلکان نمیکردیم، چه در مقام یه مسئول دولتی، چه معلمی که درست درس نمیده و میگه بیا کلاس خصوصی، چه خواننده و فیلمنامهنویس که هرچی بیشتر خرابکاری کنن مدعیترن، چه حتی اون دانشجویی که با پول بقیه یا خانواده رفته دانشگاه و هر مسخره بازی درمیاره به غیر از درس خوندن.
ما یه سری حلقه گمشده در رفتار اجتماعیمون داریم. یه چیزایی تو مایههای مسئولیتپذیری، اهمیت دادن به چیزی بیشتر از لذت لحظهای، شناسایی درست و ریشهای مشکلات و برنامهریزی برای حل کردنشون، نگاه کردن به تصویر بزرگتر به جای مشکلات مقطعی و.... مرد میدان اگر هست باید فکری برای اصلاح این ویژگیها بکنه وگرنه غر زدن رو کسی مثل من هم بلده.
پ.ن: ساسی مانکن مبتذله ولی میانگین جامعه ما مبتذلخواه و مبتذل پسند شده، با فحش دادن به اون فقط براش بازاریابی میکنیم.
📝
همخانهام، اهل بندر ترکمن بود.
توی کانال همخانهیابی پیدایش کرده بودم. شرایط خانه آن قدر خوب بود که اولش فکر کردم سرکاری است؛ یک کوچه پایینتر از محل کارم بود و پولِ پیش نمیخواست!
آگهی را که به برادرم نشان دادم، گفت این، خاله است. اما من زنگ زدم و به صدایش نیامد که خاله باشد. البته این را هم نمیدانم که خالهها جور خاصی حرف میزنند؟
بگذریم بهتر است از این موضوع بیاییم بیرون.
داشتم میگفتم که زنگ زدم به شمارهی آگهی، کمی از سن و کارمان گفتیم و احساس امنیت کردیم و به مکالمه ادامه دادیم. اول از حجم تنهاییمان حرف زدیم. او گفت که اغلب ساعتهای بعد از کارش را توی اتاق میگذراند.
مثل اینکه همخانهی قبلی بابت این موضوع خیلی شماتتش میکرده اما برای من مطلقاً مشکلی نبود.
از او پرسیدم که دوست دارد زمان مشترکی با هم داشته باشیم؟ مثلاً با هم غذا بخوریم یا نوبتی آشپزی کنیم؟
همانطور که دلم میخواست، گفت نه! دلیلش هم این بود که سالها تنها زندگی کرده و عادت دارد که طبق برنامههای شخصیاش زندگی کند.
من هم که علاقهای به ساختن خاطرهی مشترک نداشتم.
اساساً فکر اینکه قرار است با یکنفر هفتپشت غریبه زیر یک سقف زندگی کنم، مضطربم میکرد. چه برسد به ساختن خاطره!
بهعلاوه من از اول هم دنبال دوست و رفیق و همسفره نبودم. فقط یک همخانه میخواستم. از طرفی نمیدانستم همخانگی، بیساختن چیزی مشترک چهقدر امکانپذیر است؟
او پرسید «عادت خاصی داری؟»
گفتم «ممکن است نصف شب بروم حمام که عادت نیست اما گاهی پیش میآید.»
برایش مشکلی نبود.
عادت بد او هم این بود که کلید را از داخل میگذاشت روی در بماند. این یعنی اگر من بعد از او میرسیدم خانه، حتماً باید زنگ میزدم یا با او هماهنگ میکردم چون دیگر کلیدم کار نمیکرد.
اولش فکر نمیکردم مسئلهی مهمی باشد اما بعداً فهمیدم عادت مزخرفی است و در تمام آن سهماه، احساس میکردم که مهمان خانهی اویم.
در میانهی مکالمه یادم آمد که از دمپایی خیس دستشویی هم بدم میآید و این را گفتم.
گفت «ای وای!»
و معلوم شد دمپایی را خیس میکند اما همانجا به این نتیجه رسیدیم که میتوانیم این مورد را حل کنیم.
آن روز عصر یکی دو ساعت تلفنی حرف زدیم و فکر کردیم که میتوانیم همخانه باشیم. قرار شد فردایش همدیگر را ببینیم. توی همان ملاقات هم یک قرارداد مندرآوردی نوشتیم و من کمکم وسایلم را به خانهی تازه بردم.
یکماه بعد از تمام این بدوبدوها، برگشته بودم پیش مامان اینها. بابا پرسید «با همخانهات سازگاری؟»
گفتم «آره»
پرسید «کجایی است؟»
که گفتم.
بلافاصله پرسید «شیعه است؟»
واقعا برایم عجیب بود که بین اینهمه سؤالی که میتوانست بپرسد، این را انتخاب کرد.
گفتم «نه.»
نگاهش رویم ثابت ماند و واقعاً سؤال دیگری نداشت. دمپایی و خلوت و خاطرهسازی هم که برایش مسئلهای نبود. بنابراین بعد از چند لحظه سرش را پایین انداخت و برایم انار دانه کرد.
👤 سارا آناهید
📝
ببخشید عصبانیم و بی ادبی میکنم اما خیلی وقت پیشا یه خانومی توییت کرده بود که وقتی ایران بوده، تو دعوا شوهرش کتکش میزده و بعد به دست و پاش میفتاده و خواهش التماس که من عصبی بشم دست خودم نیست و منو ببخش و این خانومه هم دلش میسوخته و هر بار میبخشیده.
بعد اینا مهاجرت میکنن کانادا و اونجا دعواشون میشه و شوهره دوباره کتکش میزنه و این بار یکی از همسایه ها از صدای داد و بیداد میفهمه دعوا شده و زنگ میزنه پلیس و پلیس میاد * مرده رو پاره میکنه و براش سوسابقه میشه و داستان و ...، و بعد اون دیگه تو هیچ دعوایی خانومه رو کتک نمیزنه.
خانومه گفته بود من همیشه فکر میکردم واقعادست خودش نیست و کنترل خشم نداره، بعد اون اتفاق فهمیدم دست خودشه و فقط چون میدونسته من کاری نمیتونم بکنم کتکم میزده. و بعد هم ازش جدا شده بود.
حالا چی شد یاد این افتادم؟ امروز یه وکیلی رشتو زده بود توصیههای جنرال به نومهاجرها، در یکی از فرازها گفته بود اینجا زنتون رو کتک نزنید.چون اینجا شهر هرت نیست مثل ایران و * رو پاره میکنن. یعنی به عنوان توصیهی مهاجرتی لازم دیده بود اینو بگه.
بسوزه بختت زن ایرانی...
📝
رویدادهای بسیاری هستند که هیچوقت، هیچوقت ...؛ تاکید میکنم: هیچوقت، کمرنگ نمیشوند. محو نمیشوند. فراموش نمیشوند. از فکرها و تبادرهای ذهنی یومیه حذف نمیشوند. جاگذاشته و از یادرفته نمیشوند. و یک جوری میمانند و قدمت برمیدارند که گویی: ما، یا من نوعی، تبدیل به تنها بخشی از آن رویداد میشوم.
این رویدادها، صدای شکستن یک دسته ساقهی کرفس میدهند. استخوانهایی را که در طول یک عمر پروراندهایم؛ با حرکتی خُرد میکنند. و صدای این شکستهگی و خُرد شدن، مثل حرکت دادن یک گونی کنفی که در آن مقداری از تکههای آهن و چوب ریخته، با کوچکترین حرکت، در میآید و بلند میشود.
پس از وقوع، آن رویدادها هستند که تو را میخوابانند. بیدارت میکنند. زنده میدارند. میمیرانند. و در یک کلام، هویت تو میشوند.
هر چند که به عقیدهی کارشناسان و کاربلدان، "احساس" دروغ است؛ چرا که منشا آن هنوز برای بشر مشخص و روشن نیست. اما احساس میکنی که پس از وقوع رویداد، میان اویی که بودی واینی که هستی، جز همنامی در اسناد هویتی، ارتباط دیگری وجود ندارد.
زندهگی میکنی. اما تفاوتی با مردهگان نداری. مرده هم نیستی. چرا که سهمی هنوز از هوا داری. سهمی که در روزگاری، آن را بخشیده بودی. میخوری. مینوشی. راه میروی. حرف میزنی. و باور کنی یا نه، حتی میخندی. ولی همهی اینها هیچ تاثیری ندارند. تفاوتی ایجاد نمیکنند. بودن و نبودنشان مسالهای نیست.
اما نوید شما را از طرف برادر کوچکتان، که در حقیقت معنا و در نهایت، میمیریم. و ترسی از این بابت به دل راه ندهید. چرا که تا هستیم؛ مرگ وجود ندارد. و چون مُردیم؛ نیستیم و دیگر وجود نداریم که مرگ را احساس کنیم.
مرگ ما را، دیگران تجربه میکنند.
👤#محمدصدرنیا
📝
من سالهاست در حال فرارم.
روح و ذهن من سالهاست که فرار میکنند، آگاهانه یا ناآگاهانه، هر گاه که میترسم، از خط ترس دور میشوم. انگار همیشه خط ترس دور من تنگتر میشود و من فراریتر.
چند روز پیش خانم دکتر، آرام و با ظرافت و مثال برایم گفت که بدنم هم دارد فرار میکند.
ضربان قلب بالا، لرزش، گلوی خشک و مشکلات معده. همه و همه نشانههای نفوذ این فرار در لایههای عمیق است.
انگار که لحظه به لحظه دارم از چنگ حیوان درندهای فرار میکنم، بدنم دائما در تنش است.
این ترس از روح و ذهن بالا آمده و به مرز رسیده، به مرز بدن.
دلم برای بدنم سوخت، احساس کردم انصاف نیست که این همه دردسرهای روحی، گریبان بدنم را هم بگیرد.
اما کار از کار گذشته و دیر شده.
خانم دکتر خواست که کمی عمیق شویم، گفت باید از همانجایی شروع کنیم که نطفهی فرار بسته شده و پخش شده و حالا همهجا را آلوده کردهست.
کند و کاو در افکار مرا میترساند، لایههایی هستند که دفن شدهاند و ترسم از این است که ریشهی فرار همانجا باشد. باید عزمم را جزم کنم، لباس شناگری بپوشم و به عمق بزنم.
شاید بتوانم به سلامت برگردم.