eitaa logo
کانال گلچین تاپ ترینها
2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
29.9هزار ویدیو
167 فایل
موضوع کانال: انگیزشی/داستان آموزنده/معلومات عمومی/تاریخی/ ایران شناسی/ روانشناسی/شعر/طنز/قوانین حقوقی/موسیقی/آشپزی/ خبرروز ای دی مدیر کانال جهت انتقاد یا پیشنهاد @bondar1357
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 نظریه احتمالا نامحبوب: از اثر ساسی مانکن و نگران شدن خانواده‌ها تا این‌همه اختلاس و زیرآبی رفتن و پول برداشتن از جیب مردم حتی از طریق واردات چای تا حتی همین آلودگی بی‌رویه و خشک شدن هرچی دریاچه و رودخانه تو این مملکت بوده رو می‌شه به تربیت و ویژگی‌های رفتاری و قومی ما ایرانی‌ها ربط داد و روان‌شناسانه بهش نگاه کرد. اهل این نیستم که خودمون رو تحقیر کنم ولی شما چند نفرو دیدید که دغدغه فرهنگ، اقتصاد، مشکلات شهری، مسائل اجتماعی و... رو داشته باشه؟ نه اون سبکی که تو فرهنگ ما به اشتباه جا افتاده که خودت رو فراموش کن و به هدف بزرگترین برس. چند نفرو می‌شناسید که به زندگی خودشون هم برسن ولی از راه درست و اصولی و فایده کارشون به جامعه هم برسه؟ کجای تربیت امروز ما اینو به بچه‌هامون یاد می‌ده که منفعت خودت رو از راه ضرر کردن بقیه و آزار رسوندن به دیگران به دست نیار؟ زمان ما که فضا به شدت رقابتی بود و حتی همون گروه کوچک کلاسمون هم اهمیتی نداشت، بیست گرفتن تو و بچه خوبی بودن تو مهم بود. حتی خواهر و برادر هم در مقام مقایسه شدن با همدیگه مهم بودن، کسی نمی‌گفت تلاش کن، یاد بگیر، به بقیه هم یاد بده، خودت پیشرفت کن و دست خواهر و برادرت رو هم بگیر. خانواده به بچه‌ها فشار می‌آوردن که بدو، بدو دیر شد، بچه همسایه جهشی خونده، اون یکی تیزهوشان قبول شده، تو چرا ریاضی ۱۸ شدی پس؟ اینکه اون بچه به غیر از نمره و مدرک و شغل چی یاد می‌گیره و چه بلایی سر سلامت روانش میاد، مهم نبود. آدم‌ها اهمیتی نداشتن، حتی الانم ندارن وگرنه برای اینکه خودمون رو بالا بکشیم بقیه رو پلکان نمی‌کردیم، چه در مقام یه مسئول دولتی، چه معلمی که درست درس نمی‌ده و میگه بیا کلاس خصوصی، چه خواننده و فیلمنامه‌نویس که هرچی بیشتر خرابکاری کنن مدعی‌ترن، چه حتی اون دانشجویی که با پول بقیه یا خانواده رفته دانشگاه و هر مسخره بازی درمیاره به غیر از درس خوندن. ما یه سری حلقه گمشده در رفتار اجتماعی‌مون داریم. یه چیزایی تو مایه‌های مسئولیت‌پذیری، اهمیت دادن به چیزی بیشتر از لذت لحظه‌ای، شناسایی درست و ریشه‌ای مشکلات و برنامه‌ریزی برای حل کردن‌شون، نگاه کردن به تصویر بزرگتر به جای مشکلات مقطعی و.... مرد میدان اگر هست باید فکری برای اصلاح این ویژگی‌ها بکنه وگرنه غر زدن رو کسی مثل من هم بلده. پ.ن: ساسی مانکن مبتذله ولی میانگین جامعه ما مبتذل‌خواه و مبتذل پسند شده، با فحش دادن به اون فقط براش بازاریابی می‌کنیم.
📝 هم‌خانه‌ام، اهل بندر ترکمن بود. توی کانال هم‌خانه‌یابی پیدایش کرده بودم. شرایط خانه آن قدر خوب بود که اولش فکر کردم سرکاری است؛ یک کوچه پایین‌تر از محل کارم بود و پولِ پیش نمی‌خواست! آگهی را که به برادرم نشان دادم، گفت این، خاله است. اما من زنگ زدم و به صدایش نیامد که خاله باشد. البته این را هم نمی‌دانم که خاله‌ها جور خاصی حرف می‌زنند؟ بگذریم بهتر است از این موضوع بیاییم بیرون. داشتم می‌گفتم که زنگ زدم به شماره‌ی آگهی، کمی از سن و کارمان گفتیم و احساس امنیت کردیم و به مکالمه ادامه دادیم. اول از حجم تنهایی‌مان حرف زدیم. او گفت که اغلب ساعت‌های بعد از کارش را توی اتاق می‌گذراند. مثل این‌که هم‌خانه‌ی قبلی بابت این موضوع خیلی شماتتش می‌کرده اما برای من مطلقاً مشکلی نبود. از او پرسیدم که دوست دارد زمان مشترکی با هم داشته باشیم؟ مثلاً با هم غذا بخوریم یا نوبتی آشپزی کنیم؟ همان‌طور که دلم می‌خواست، گفت نه! دلیلش هم این بود که سال‌ها تنها زندگی کرده و عادت دارد که طبق برنامه‌های شخصی‌اش زندگی کند. من هم که علاقه‌ای به ساختن خاطره‌ی مشترک نداشتم. اساساً فکر این‌که قرار است با یک‌نفر هفت‌پشت غریبه زیر یک سقف زندگی کنم، مضطربم می‌کرد. چه برسد به ساختن خاطره! به‌علاوه من از اول هم دنبال دوست و رفیق و هم‌سفره نبودم. فقط یک هم‌خانه می‌خواستم. از طرفی نمی‌دانستم هم‌خانگی، بی‌ساختن چیزی مشترک چه‌قدر امکان‌پذیر است؟ او پرسید «عادت خاصی داری؟» گفتم «ممکن است نصف شب بروم حمام که عادت نیست اما گاهی پیش می‌آید.» برایش مشکلی نبود. عادت بد او هم این بود که کلید را از داخل می‌گذاشت روی در بماند. این یعنی اگر من بعد از او می‌رسیدم خانه، حتماً باید زنگ می‌زدم یا با او هماهنگ می‌کردم چون دیگر کلیدم کار نمی‌کرد. اولش فکر نمی‌کردم مسئله‌ی مهمی باشد اما بعداً فهمیدم عادت مزخرفی است و در تمام آن سه‌ماه، احساس می‌کردم که مهمان خانه‌ی اویم. در میانه‌ی مکالمه یادم آمد که از دمپایی خیس دستشویی هم بدم می‌‌آید و این را گفتم. گفت «ای وای!» و معلوم شد دمپایی را خیس می‌کند اما همان‌جا به این نتیجه رسیدیم که می‌توانیم این مورد را حل کنیم. آن روز عصر یکی دو ساعت تلفنی حرف زدیم و فکر کردیم که می‌توانیم هم‌خانه باشیم. قرار شد فردایش همدیگر را ببینیم. توی همان ملاقات هم یک قرارداد من‌درآوردی نوشتیم و من کم‌کم وسایلم را به خانه‌ی تازه بردم. یک‌ماه بعد از تمام این بدوبدوها، برگشته بودم پیش مامان این‌ها. بابا پرسید «با هم‌خانه‌ات سازگاری؟» گفتم «آره» پرسید «کجایی است؟» که گفتم. بلافاصله پرسید «شیعه است؟» واقعا برایم عجیب بود که بین این‌همه سؤالی که می‌توانست بپرسد، این را انتخاب کرد. گفتم «نه.» نگاهش رویم ثابت ماند و واقعاً سؤال دیگری نداشت. دمپایی و خلوت و خاطره‌سازی هم که برایش مسئله‌ای نبود. بنابراین بعد از چند لحظه سرش را پایین انداخت و برایم انار دانه کرد. 👤 سارا آناهید
📝 ‏ببخشید عصبانیم و بی ادبی میکنم اما خیلی وقت پیشا یه خانومی توییت کرده بود که وقتی ایران بوده، تو دعوا شوهرش کتکش می‌زده و بعد به دست و پاش میفتاده و خواهش التماس که من عصبی بشم دست خودم نیست و منو ببخش و این خانومه هم دلش می‌سوخته و هر بار می‌بخشیده. بعد اینا مهاجرت می‌کنن کانادا و اونجا دعواشون میشه و شوهره ‏دوباره کتکش می‌زنه و این بار یکی از همسایه ها از صدای داد و بیداد می‌فهمه دعوا شده و زنگ می‌زنه پلیس و پلیس میاد * مرده رو پاره می‌کنه و براش سوسابقه میشه و داستان و ...، و بعد اون دیگه تو هیچ دعوایی خانومه رو کتک نمی‌زنه. ‏خانومه گفته بود من همیشه فکر می‌کردم واقعا‏دست خودش نیست و کنترل خشم نداره، بعد اون اتفاق فهمیدم دست خودشه و فقط چون می‌دونسته من کاری نمی‌تونم بکنم کتکم میزده. و بعد هم ازش جدا شده بود. ‏حالا چی شد یاد این افتادم؟ امروز یه وکیلی رشتو زده بود توصیه‌های جنرال به نومهاجرها، در یکی از فرازها گفته بود اینجا زنتون رو کتک نزنید.‏چون اینجا شهر هرت نیست مثل ایران و * رو پاره می‌کنن. یعنی به عنوان توصیه‌ی مهاجرتی لازم دیده بود اینو بگه. ‏بسوزه بختت زن ایرانی...
📝 رویدادهای بسیاری هستند که هیچوقت، هیچوقت ...؛ تاکید می‌کنم: هیچوقت، کمرنگ نمی‌شوند. محو نمی‌شوند. فراموش نمی‌شوند. از فکرها و تبادرهای ذهنی یومیه حذف نمی‌شوند. جاگذاشته و از یادرفته نمی‌شوند. و یک جوری می‌مانند و قدمت برمی‌دارند که گویی: ما، یا من نوعی، تبدیل به تنها بخشی از آن رویداد می‌شوم. این رویدادها، صدای شکستن یک دسته ساقه‌ی کرفس می‌دهند. استخوان‌هایی را که در طول یک عمر پرورانده‌ایم؛ با حرکتی خُرد می‌کنند. و صدای این شکسته‌گی و خُرد شدن، مثل حرکت دادن یک گونی کنفی که در آن مقداری از تکه‌های آهن و چوب ریخته، با کوچک‌ترین حرکت، در می‌آید و بلند می‌شود. پس از وقوع، آن رویدادها هستند که تو را می‌خوابانند. بیدارت می‌کنند. زنده می‌دارند. می‌میرانند. و در یک کلام، هویت تو می‌شوند. هر چند که به عقیده‌ی کارشناسان و کاربلدان، "احساس" دروغ است؛ چرا که منشا آن هنوز برای بشر مشخص و روشن نیست. اما احساس می‌کنی که پس از وقوع رویداد، میان اویی که بودی واینی که هستی، جز همنامی در اسناد هویتی، ارتبا‌ط دیگری وجود ندارد. زنده‌گی می‌کنی. اما تفاوتی با مرده‌گان نداری. مرده هم نیستی. چرا که سهمی هنوز از هوا داری. سهمی که در روزگاری، آن را بخشیده بودی. می‌خوری. می‌نوشی. راه می‌روی. حرف می‌زنی. و باور کنی یا نه، حتی می‌خندی. ولی همه‌ی اینها هیچ تاثیری ندارند. تفاوتی ایجاد نمی‌کنند. بودن و نبودن‌شان مساله‌ای نیست. اما نوید شما را از طرف برادر کوچک‌تان، که در حقیقت معنا و در نهایت، می‌میریم. و ترسی از این بابت به دل راه ندهید. چرا که تا هستیم؛ مرگ وجود ندارد. و چون مُردیم؛ نیستیم و دیگر وجود نداریم که مرگ را احساس کنیم. مرگ‌ ما را، دیگران تجربه می‌کنند. 👤
📝 من سال‌هاست در حال فرارم. روح و ذهن من سال‌هاست که فرار می‌کنند، آگاهانه یا ناآگاهانه، هر گاه که می‌ترسم، از خط ترس دور می‌شوم. انگار همیشه خط ترس دور من تنگ‌تر می‌شود و من فراری‌تر. چند روز پیش خانم دکتر، آرام و با ظرافت و مثال برایم گفت که بدنم هم دارد فرار می‌کند. ضربان قلب بالا، لرزش، گلوی خشک و مشکلات معده. همه و همه نشانه‌های نفوذ این فرار در لایه‌های عمیق است. انگار که لحظه به لحظه دارم از چنگ حیوان درنده‌ای فرار می‌کنم، بدنم دائما در تنش است. این ترس از روح و ذهن بالا آمده و به مرز رسیده، به مرز بدن. دلم برای بدنم سوخت، احساس کردم انصاف نیست که این همه دردسرهای روحی، گریبان بدنم را هم بگیرد. اما کار از کار گذشته و دیر شده. خانم دکتر خواست که کمی عمیق شویم، گفت باید از همان‌جایی شروع کنیم که نطفه‌ی فرار بسته شده و پخش شده و حالا همه‌جا را آلوده کرده‌ست. کند و کاو در افکار مرا می‌ترساند، لایه‌هایی هستند که دفن شده‌اند و ترسم از این است که ریشه‌ی فرار‌ همانجا باشد. باید عزمم را جزم کنم، لباس شناگری بپوشم و به عمق بزنم. شاید بتوانم به سلامت برگردم.
📝 ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺭﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ , ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺷﺐ ﺗﻮﺕﻓﺮﻧﮕﯽ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺶﺧﻮﺩﻡ ﺑﺨﻮﺍﺑﻦ , ﺍﻣﺎ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﻤﻪﯼ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯿﺎﻡ ﻟﻪ ﺷﺪﻥ . ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺒﺮﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﭼﻮﻥﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ ! ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﻢ ﮐﻼﺳﯿﺎﻡ ﻧﺸﻮﻧﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﯾﻪﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﮐﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ . ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻡ ﭼﻮﻥ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺍﺯﻡ ﺑﺪﺯﺩﻧﺶ ! ! ﻭﻗﺘﯽ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺶ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮﺵﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯﻡ ﺩﻭﺭﻣﯿﺸﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺪﻣﺶ ! ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ , ﺩﯾﮕﻪ ﺁﺯﺍﺩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤﺶ , ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢﻧﮕﺮﻓﺘﻤﺶ ﮐﻪ ﺑﯿﻔﺘﻪ ﺑﺸﮑﻨﻪ , ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺸﻮﻧﺶ ﻧﺪﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﻡ ﺑﺪﺯﺩﻧﺶ , ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﻧﺸﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮﻩ ... ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺳﺮﺵ ﺑﺎﮐﺴﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﮔﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻨﻮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ .... ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ... 👤 حسین پناهی
هفت جمله مهم : 1- با گذشته تان صلح برقرار کنید تا زمان حال شما را تباه نکند. 2- آنچه که دیگران درباره شما فکر می کنند اهمیتی ندارد. 3- زمان همه چیز را التیام می بخشد، کمی زمان دهید، فقط مقداری. 4- هیچ کس دلیل خوشبختی شما نیست مگر خود شما. 5- زندگی خود را با دیگران مقایسه نکنید، شما درک درستی از ماهیت زندگی آن ها ندارید. 6- خیلی زیاد فکر نکنید، ندانستن پاسخ همه پرسش ها اشکالی ندارد. 7- لبخند بزنید، چرا که شما صاحب همه مشکلات دنیا نیستید
📝 لابلای گلایه هاش از زنی که ترکش کرده بود ، گفت چطوریه که اون هیچوقت یاد من نمیفته؟ دلش تنگ نمیشه؟ یه مسیج نمیده حتا حالم رو بپرسه؟ اشکشو پاک کردم از روی صورت زبر خسته غمگینش ، گفتم فکر میکنه بهت ، میشه مگه؟ صبور باش! اون هم عین تو... دلتنگ میشه... گفتم ، ولی خودمونیم ، الکی می گفتم! حال رفیقم بد بود و فقط داشتم آرومش می کردم ؛ به اون اینطوری گفتم و همزمان داشتم به این فکر میکردم که چرا زن ها وقتی میرن ، یادشون نمیاد که یه وقتی بودن؟ فردا میخوام به رفیقم بگم ببین ، اولا که تمومش کن... بعدشم انگار زن ترکت نمی کنه ، تا وقتی که تمومت نکرده باشه برای خودت ؛ برعکس ما مردها که اول ترک می کنیم و بعد سعی می کنیم فراموش کنیم و تو این پروسه فراموش کردن از اول عاشق میشیم و دوباره عشق خسته کننده میشه و دل می بُریم و... زن ، نه! تا مجبورش نکنی دل بر نمیداره ، ولی اگه برداشت ، قطعیت دردناکی داره تصمیمش ؛ اغلب زن ها - نه همه شون ، نه - مثل ما مردها - بعضی از ما مردها - نیستن که بشینن مثلا عکسهای تلگرام طرف رو زیر و رو کنن ببینن عکس جدید هست؟ حال جدید هست؟ که اگه بود ، نصفه شب بشینن به درد کشیدن... نه... جای همه این ها به رفیقم میگم حواست باشه زن اگه رفت ، دیگه رفت... حذفت می کنه ، نه فقط از آغوش و ذهنش ، که از دنیاش... 👤
چطوری وقتی فشارمون میفته و تنهاییم مانع از بیهوش شدن بشیم؟🤔 👈 کافیه همون لحظه چند تا انجیر بخورید 👈قند انجیر یکباره جذب روده کوچیک میشه و مانع از حال رفتن شما میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما کاخ نداریم که هی فخر فروشیم اموال نداریم که بر فقر بپوشیم، داریم گرانمایه ترین ثروت عالم چند دوست که آنرا به جهانی نفروشیم.
❣چقدر خانه پدر و مادر شبيه خانه ي خداست!!! بعد از خانه خدا،تنها خانه ای است که: روزی ده ها بار می توانی بروی بدون دعوت و هر بار صاحب خانه از دیدنت خوشحال و خوشحال تر می شود. خانه ای که برای رفتن نیازی به دعوت ندارد خانه ای که حتی خودت می توانی کلید بیندازی و وارد شوی خانه ای که همیشه چشمانی مهربان به در دوخته تا تورا ببینند خانه ای که یاد آور آرامش کودکانه توست خانه ای که حضورت و نگاهت به پدر و مادر عبادت محسوب می شود و گفتگویت با آنها ذکر الهی است خانه ای که اگر نروی دل صاحبخانه میگیرد و غمگین می شود. خانه ای که قهر با آن ، قهر با خداست. خانه ای که دو تا شمع سوخته اند تا روشنی به ما بدهند و تا وقتی سوسو میزنند، شادی و حیات در وجودت جریان دارد. خانه ای که سفره هایش خالص و بی ریاست خانه ای که وقتی خوردنی آوردند اگر نخوری ناراحت و دلشکسته می شوند خانه ای که همه بهترین هایش با خنده و شادمانی تقدیم تو می شود خانه ای که ......... چقدر خانه والدین به خانه خدا شباهت دارد "قدر این خانه ها را بدانیم" "قدر این فرشته های آسمانی را بدانیم" شاید خیلی زودتر از آن که فکر کنیم دیر می شود.🍃❤🍃❤🍃❤🍃