eitaa logo
کانال گلچین تاپ ترینها
2هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
29.4هزار ویدیو
163 فایل
موضوع کانال: انگیزشی/داستان آموزنده/معلومات عمومی/تاریخی/ ایران شناسی/ روانشناسی/شعر/طنز/قوانین حقوقی/موسیقی/آشپزی/ خبرروز ای دی مدیر جهت انتقاد یا پیشنهاد @golchintap1
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 هربار می‌بینمت، مرگ تازه‌ای یادم می‌دهی، شاتوت مسموم از جهنم برگشته. فرقی نمی‌کند مرا گرم بخندی یا سرد ببوسی، فرقی نمی‌کند مرا بخواهی یا طردم کنی، فرقی نمی‌کند به یاد بیاورم تقلا کنم برای فراموشی، هر تماسی با کلمه‌ی بزرگ اسم تو، مرگی تازه است و من، مشتاق‌‌ترین عیسای تاریخم، بر جلجتایی که هر که سنگ به سمتم پرتاب می‌کند، تنی‌ترین هابیل قبیله کوچکم است. ای نور صبح آذرماه، که سکوتت و صدایت یکسان زیباست، و لبانت وقت بوسیدن و گفتن ورد وداع یکسان بوسیدنی است، تن تکیده‌ی مرا بخوان به معجزه‌ی نجوای انگشتانت. لمسم کن، نوازشم کن، نابینا شو و کتاب کهنه‌ی بدنم را بخوان. معجزه کن ای پیامبری که تاریخ لیاقت نام تو را ندارد. موسای تمام نیل‌ها، داوود تمام نیایش‌ها، ای زنی که بوی تنت را همیشه کم دارم، مرا در مذاب بدنت حل کن. دیوانه‌ای که رهایش کردی، بچه‌ای که در بازار گمت کرده، کرگدن عبوسی که تلخی از جانش سر رفته، مومنی که خدایش کافر است، تمام مردانی که در جانم جاگذاشتی هنوز دوستت دارند. مرا به یاد بیاور، صنوبر غمگین. مرا به یاد بیاور، حضرت توت‌فرنگی. مرا به یاد بیاور ای "امان از چشمانت وقتی بخندند." چگونه سوگوار رفتن کسی هستم که هرگز نیامده؟ چرا به زخم‌هایم چنین دل خوش کرده‌ام؟ چطور از یاد برده‌ام که هر سلام تازه، بشارت وداعی مهیب است؟ لابد داری یک گوشه به من فکر می‌کنی و لبخند می‌زنی، وگرنه من این جنون را قرن‌هاست از یاد برده‌ام. معلق رهایم کرده‌ای و حتی برای همین شکنجه هم دوستت دارم. ای صبح روشن که پرندگان بهشت در استخوان ترقوه‌ات لانه می‌سازند، تو را دوست دارم، درست همان‌قدر که از من گریزانی. و بر باندای این صلیب، آواز خواهم‌خواند، آن‌قدر که همه مردم دنیا عاشقت شوند و بفهمند چرا آدم‌برفی بودن در مرداد انتخاب دل‌خواه یک مردم‌گریز عاصی است. "به من برگرد، ای گریخته، ای نیامده. برگرد و بگو که دوستم نداری، چرا که این انتظار مردد نومیدانه‌ترین شکل تمام‌شدن کسی است که دوستت دارد." 👤
‌ توصیه های روانشناسی اگه حالت اوکی نیست و کسی پیشت نیست، این کارارو انجام بده تا حالت خوبه خوب بشه : 1- چند تا موزیک شاد پلی کن. 2- یه فیلم کمدی ببین. 3- غذای مورد علاقتو درست کنن. 4- چند صفحه کتاب بخون. 5- لاک بزن و یه فنجون چایی بریز. 6- دوش بگیر و به موهات برس. ‏• فقط یه ربع در روز برای خودت وقت بزار : 7-چند تا حرکات کششی انجام بده با آهنگ ملایم. 8- به نوشیدنی خنک نعنایی برای خودت آماده کن. 9- چند نفس عمیق بکش و هر بار نفستو حبس کن. 10- تو آیینه به خودت نگاه کن و خودتو تایید کن. 11- میز کارت رو مرتب کن و وسایل اضافه رو بنداز دور.
📝 آدم ها عجیب اند ، گاهی آنقدر دوستت دارند که خودت میمانی از این حجم محبت ! گاهی تبر میشوند ،تمامِ حس و علاقه شان را نابود میکنند... تنه ی باور هایت را میشکنند ... آدم ها را نمیشود شناخت ! این انسانی که خطاب میشوند گاهی تنها یک لفظ است و در واقع برای آنها معنی نمیشود ... وارد حریمت میشوند، با حرف هایی که برایت خوشایند است دلخوشت میکنند .. و زمانی که منتظر اتفاق نیستی دلت را زیرو رو میکنند ... آنچنان غریبه میشوند که خودت هم یادت میرود روزی آشناترینشان بودی! خلقت آدمی عجیب است .. از یک گِل یک قلب میروید ... و از قلب یک سنگ ! سمت ادم های به ظاهر انسان نروید ! همان ها که تا نگاهتان میکنند عاشق میشوند ! همان ها که تا دور شوید فارغ! این نقابِ عطوفتشان یک آن خواهد افتاد و دست های مشت کردهِ شان پر از خون خواهد شد .. به خودتان که آمدید میبینید روبروی غریبه ترین مخلوقی ایستاده اید که با سنگ قلبتان را شکسته است ... و دلگیرتر اینکه هیچ شغلی برای ترمیم قلبِ شکسته هنوز وجود ندارد ... خلاص کنید خودتان را از بندِ تظاهر های عاطفیِ اطرافیان .. شما برای دوست داشتن تنها یک انسان میخواهید نه شِبه انسان! 👤
📝 داستان عشق یکی از داستان‌های اساطیری یونانی که به کرات موضوع اپرا‌ها، فیلم‌ها، داستان‌ها ‌و تاتر‌های مختلف بوده، داستان عشق «اورفیوس» و «یوردیسه» است. جدیدترین اقتباس آن بنام Hadestown داستان به روز شده‌ایست که توسط «اناییس میشل» به یک موزیکال پر طرفدار و برنده جوایز متعدد تبدیل شده. میشل تنها زنیست که اثرش در برادوی به نمایش در اومده. «هیدیس‌تاون» روایت دو عشق موازیه. عشق زمینی اورفیوس و یوردیسه و عشق فرازمینی «هایدیس» و «پرسپانی». در این ورژن اورفیوس بجای چنگ گیتاری در دست داره و قصد داره با ساختن ترانه‌ای باعث آمدن بهار و پایان گرسنگی و سرما بشه و با دادن شاخه گلی به یوردیسه عشقش رو ابراز میکنه. یوردیسه عشق اورفیوس رو باور داره و متقابلا عاشق اوست. اما در نهایت نمیتونه در مقابل سختی‌ها مقاومت کنه و با وسوسه خوانندگان «سرنوشت» و با انتخاب خود (برخلاف روایت اساطیری که با نیش مار کشته میشه) تصمیم میگیره به دنیای زیر زمین بره، جایی که در آن هیچکس گرسنه نیست و در آنجا با هایدیس پادشاه زیر زمین قراردادی برای ماندن امضا میکنه. هایدیس خود شدیدا عاشق همسرش پرسپانیست ولی ازدواج شون مدتهاست از شور و حال خالی و سرد و بیروح شده. پرسپانی هر سال شش ماه به روی زمین میاد و با خودش گرما، نور و گل بهمراه میاره. در دنیای زیرزمین یوردیسه همه چیز رو فراموش کرده ولی تنها گل‌ها رو بخاطر میاره… اورفیوس با تلاش فراوان و با خواندن ترانه‌های عاشقانه همه موانع رو از جلوی راه برمیداره و بالاخره به دنیای زیرزمین میرسه و از هایدیس میخواد که بگذاره یوردیسه با او به دنیای زمینی برگرده. او ترانه‌ای در مورد عشق هایدیس و پرسپانی میخونه که باعث میشه دل هایدیس نرم بشه. از طرفی پرسپانی هم که عشق این دو جوان رو یادآور عشق خودش و هایدیس میبینه، اصرار میکنه که هایدیس با رفتن شون موافقت کنه. هایدیس دوست داره که بگذاره یوردیسه برگرده ولی نگرانه که این کار باعث از دست رفتن اقتدارش بر دنیای زیر زمین بشه و بقیه هم تصمیم به رفتن بگیرند. پس با رفتن یوردیسه تنها با یک شرط موافقت میکنه و اون اینه که در طول راه اورفیوس هرگز نباید سرش رو به عقب برگردونه تا یوردیسه رو ببینه… اورفیوس به راه میفته و یوردیسه پشت سرش حرکت میکنه. مسیری که در ابتدا آسان بنظر میرسید کم‌کم سخت‌تر و سخت‌تر میشه. اورفیوس شک داره که آیا یوردیسه هنوز هم او رو همراهی میکنه، آیا هایدیس به او راست گفته بود، آیا اصلا هیچوقت یوردیسه پشت سرش بوده؟ در این بین خوانندگان «سرنوشت» ترانه‌هایی برای اغوای اورفیوس میخوانند و با گفتن اینکه یوردیسه همراهش نیست مرتب او رو وسوسه میکنند، تا اینکه دریک قدمی زمین، اورفیوس برمیگرده و به سمت عقب نگاه میکنه و یوردیسه رو میبینه که درست پشت سر او ایستاده، ولی در همین لحظه یوردیسه برای همیشه به اعماق زمین میره… داستان اینطوری بیان میکنه که سختی‌ها و جدایی‌ها سبب مرگ عشق نمی‌شوند. عشق زمانی میمیره که شک و تردید در دل آدم جوانه بزنه، شک کردن به همراهی و تزلزل اعتماد…. عشق‌تان پرشور، همراهی‌تان مداوم و اعتمادتان مستحکم باد. 👤ژینوس صارمیان
✴️قواعد پارک‌کردن در کوچه‌هایی که بن‌بست نیست 🔸فضای کوچه، در ملکیت هیچ شخص خاصی نیست و به عموم مردم تعلق دارد. کوچه از جمله اموالی است که غیر قابل تملک اعلام شده است. (ماده ۲۴ قانون مدنی) و با رعایت سایر قوانین، هر کسی می‌تواند از منافع آن بهره‌مند شود. (ماده ۹۲ قانون مدنی). تا زمانی که سد معبر نکرده باشید یا در جایی که توقف ممنوع اعلام نشده، توقف نکرده باشید، پارک در کوچه حق شماست و سهم شماست، مگر با یک استثنا؛ 🔸هر کسی با مالکیت، صاحب حق‌هایی می‌شود که برای بهره‌برداری از آن ملک در اموال دیگران وجود دارد. اگرچه کوچه در مالکیت عمومی است، اما خانه‌های در کوچه در حد رفت و آمد خود نسبت به آن حق دارند. به این حق، «حق ارتفاق نسبت به ملک غیر» می‌گویند. (مواد ۹۳ تا ۱۰۸ قانون مدنی)‌ در پارکینگ در کوچه‌ها نباید راه رفت و آمد صاحبان منزل گرفته شود. بنابراین حق پارک در برابر درب پارکینگ منزل را ندارید. همین طور پارک در برابر سایر درب‌ها، اگر امکان رفت و آمد آدمیزاد یا وسایل متعارف آن درب مثل دوچرخه و موتور سیکلت را سلب کند، ممنوع است. این استثنای پارک در کوچه‌هاست. 🔸 این که شما زحمت کشیده اید پیاده‌رو را سنگ‌فرش کرده اید، یا گل و بته و درخت کاشته‌اید، برای شما هیچ حقی نسبت به آن و فضای مجاور در کوچه نمی‌کند. در پارک‌کردن در فضای غیر عبوری کوچه‌ها، قاعده «هر کی زودتر رسید» حاکم است. نمی‌توان گفت زیر پنجره و جلوی دیوار، حریم ملک است. کوچه در مالکیت عمومی است و ایجاد حق در ملک عمومی، جنبه استثنایی و حداقلی دارد. 🔸 این‌جا به بحث شیرین پارک= پنچری می‌رسیم. حتی اگر کسی در برابر درب پارکینگ شما پارک کند، شما حق ندارید او را به پنچری تهدید کنید. جلوی درب منزل که قصه این است، پس قصه بقیه دیوار منزل و زیر پنجره و ... به طریق اولی تکلیفش روشن است. شما تنها می‌توانید از ضابطین قضایی (در اینجا نیروی انتظامی) برای رفع مزاحمت کمک بخواهید. شما قاضی نیستید که برای گرفتن حق‌تان رأسا اقدام کنید. صرف تهدید دیگران به خسارت مالی (پنچری یا حتی خالی کردن باد تایر) جرم است. تهدید به ایراد ضرر مالی تا ۷۴ ضربه شلاق یا دو ماه تا دو سال حبس دارد. (ماده ۶۶۹ کتاب پنجم قانون مجازات اسلامی). تخریب عمدی اموال دیگری نیز از ۶ ماه تا ۳ سال حبس خواهد داشت. (ماده ۶۷۷ کتاب پنجم قانون مجازات). یک توهین ساده نیز می‌تواند مجازات شلاق تا ۷۴ ضربه یا جزای نقدی به همراه داشته باشد. (ماده ۶۰۸ همان قانون). 🔸 این که مانع از پارک دیگران در برابر دیوار منزلتان شوید، زورگویی است، از شما بعید است.
📝 در روزمره پرشتاب زندگی از دو هفته پیش، هی یادم بود و یادم می‌رفت. باز غافلگیر شدم و فیس بوکم‌ صبح گفت: هفت سال پیش، در چنین روزی ازدواج کردی! فیس بوک نگفت که صبحش برای اولین و آخرین بار، آن لباس آبی حریر را پوشیدم و برای اولین و آخرین بار گوشواره‌های زمرد رخساره خانم را با احترام تمام آویختم و سربند کوچکی روی موهایم که آن موقع فر و تاب داشت، گذاشتم‌ رنگ‌ همه هماهنگ با کراوات آبی و براق داماد، و مادرم چقدر شیک و‌ خندان در پالتوی خوش‌دوختش و پدرم چقدر جدی و خوش‌پوش در کت‌کاپشنی که انتخاب خودم بود، رفتیم در عمارت‌ شهرداری که خانم مسن موقر و آراسته ای برایمان قوانین ازدواج را بگوید و ما امضا کنیم و همسر رسمی هم باشیم و بعدش در یک جمع نه نفری برویم صبحانه. کنار دریاچه ای در آفتاب سرد ماه فوریه بایستیم و در جام من و داماد آب میوه باشد و بگوییم به سلامتی شما. فیس بوک‌ ولی نمی‌تواند حساب کند که ما پانزده است در زندگی هم زنده ایم! چون نمیداند که قبل این هفت سال، ما از یک شب عید ایرانی در هشت سال قبل تر! کنار هم بسیار بودیم و گاهی خیلی جدی دیگر نبودیم و هشت سال به آزمون و خطا گذشت و ما کنار هم بزرگ می‌شدیم. از هم می بریدیم و دوباره به هم می پیوستیم، چون؟ چون من به آدمها به چشم لباس نگاه نمی‌کردم و او مرا کسی میدید که آمده تا بماند، تلاش میکردیم برسیم به یک نقطه اتکای مشترک. از اتفاقات بعد از آن صبح آفتابی سرد، تاریخی در دسترس فیس بوک نیست، که چگونه بعد از آن صبح یک شب روشن‌ و شلوغ جشن‌ انتظار مرا می کشید و جنینی که در شکمم بود و خانه ای که با دستهای خودمان دیوار به دیوار خراب کردیم و ساختیم و کلی گلدان و کلی نهال و بسیار سفر که زهر دوری از خانواده را اندکی بگیرد و کودکی بسیار شیطان که در عجیب ترین جاها قایم می شود و شغل و شغل بعدی و ادامه زندگی و بعد سوگ...سوگ.... سوگی که من و مرد و کودک را زیر آوار طوفانش خیس و خسته ول کرد و ما دست‌ هم را محکم گرفتیم یا بهتر بگویم آنها دستان مرا رها نکردند. من بخواهم به تاریخچه و کارکرد ازدواجم فکر کنم، صرفا یادم می آید به تصویر شب‌های بسیار سختم که کسی در سکوت دست مرا گرفت. مابقی آنچه در این بینها گذشت، شامل بسیار دقایق شاد و غمگین و اشتباه و خطاپوشی است، نه که اهمیتی ندارد ولی کلیدش در قفل آن شب‌های بسیار سخت است برای من. فیس بوک از معنای خانواده نمی‌داند، فقط تاریخها برایش مهمند. در این تاریخ دنیا آمدی در این تاریخ درست تمام شد، در این تاریخ حلقه... اینکه در بین تاریخها بین آدمها چه گذشته، او هیچ چیزی نمی‌داند و خوانندگان این تاریخها هم صرفا اطلاعات پراکنده ای دریافت میکنند که اینجور بهشان می نماید که دیگر همه چیز را درباره ات می دانند در حالیکه اصلا اینطور نیست. اینها صرفا یک سری تاریخ و وقایع پراکنده است که هر که به میل خود می‌تواند کلاژی متفاوت از آن بسازد چون فقط صاحب هر تقویم است که اصل تصاویر را دیده و زیسته و فقط اوست که میداند از یک تاریخ تا تاریخ دیگر چه گذشت و چگونه گذشت و کفه گذران سنگینی می‌کرد یا کفه دوام آوری.
📝 احتمالا هر آدمی در برهه‌ای از زندگی‌اش با مسائلی مواجه می‌شود، که می‌توان آن‌ها را "مشکلات واقعی" نامید. مشکل واقعی، مسئله‌ای است که تمام دغدغه‌های چند ساعت، چند روز یا چند ماه قبلت را به شکل مسائلی پیش پا افتاده و حتی مسخره پیش چشمت می‌آورد. مشکل واقعی، دغدغه‌های دیگران را نیز پیش چشم تو مضحکه‌آمیز جلوه می‌دهد و شکافی عمیق بین تو و انسان‌های آسوده دیگر می‌کشد. مشکل واقعی، یک مشکل ذهنی نیست که با نصیحت یا حرف زدن یا تغییر نگرش یا راه‌حل‌های کلامی و فکری دیگری از این دست حل شود. یک مشکل واقعی را باید واقعا "حل" کرد‌ و گرنه دیر یا زود تو را به کام خودش می‌کشاند و زندگی‌ات را به گند می‌کشد. اما کاش حل کردن آن به همین سادگی‌ها بود. مشکل واقعی تو را از روی صندلی به زمین پرت نمی‌کند، مشکل واقعی تو را از پنجره بیرون می‌اندازد. شیشه‌ها (چه تو فهمیده باشی، چه نه) شکسته شده‌اند، تو در حال سقوطی و در بهترین حالت می‌توانی دستاویزی پیدا کنی و پس از تکاپوی زیاد با دست‌های خونین، و سر و روی زخمی و عرق کرده از چندین طبقه پایین‌تر به زندگی‌ عادی‌ات برگردی. در غیر این صورت هم به کف زمین خواهی چسبید و از بین خواهی رفت. احتمالا هر آدمی در برهه‌ای از زندگی‌اش به "مشکلات واقعی" برمی‌خورد. تنها همان زمان است که میتوانی، سرگرمی‌هایی که زندگی برای کسالت‌آمیز نشدن حیاتت پیش رویت می‌گذارد را از یک مشکل واقعی تمایز دهی.
📝 حس دیگری باید باشد ورای این حواس پنج یا شش گانه ی شناخته شده. حس دیگری که ترکیب دلپذیری دارد از رنگهای ملایم.. نور آفتاب که اریب باریده روی قالی.. لمس دستها و پاهای یک نوزاد.. نوشیدن یک فنجان چای دریک غروب بارانی دربالکن خانه بایک دنیا خستگی.. دیدن یک آشنای دور از ازدحام.. آن دقیقه های صبح که آفتاب چشمت را می زندو دوست داری تاابد کش بیاید.. این همان حس هفتم است. همان حسی که اگرنبود چیزی ازتماشای قطره های باران روی شیشه بخارگرفته ماشین،دستگیرآدم نمیشد و محال ممکن بود دل کسی برای صدای چرخیدن کلیددر قفل بلرزد. حس هفتم بعضی آدمها پر کارتر است. همانهایی که همیشه یک دوربین عکاسی یا یک برگ کاغذوقلم کنار دستشان است ودنبال ثبت و نگه داشتن تاریخ و ساعت لحظه ها هستند. حس هفتم بعضیهاهم مریض است. همانهایی که نه ازبوی شب بوی حیاط هیجان زده میشوند ونه ازتمام شدن فصل انگوردلشان هری میریزد. عجیبترین حس آدمها حس ششم معروفشان نیست،ناشناخته ترین نوع حس در آدمها همین حس هفتم است. وظیفه اش به گمانم پیدا کردن آن لحظه های دلنشین است که توضیحشان برای کسی ممکن نیست الا کسی که خیلی خوب آدمیزاد را بلد باشد..
📝 مامان گفت خیلی پیر شدی. بعد گفت ریش‌هات سفید شده، صورتت رو بزن مادر. بعد پاشد رفت توی آشپزخانه، سرش را گرم کرد به چای دم‌کردن. فهمیدم غمگینش کرده‌ام. خنداندمش، بوسیدمش، و قول دادم صورتم را همیشه اصلاح‌شده نگه دارم. موقع خداحافظی گفت برو یه سر پیش بابات. حرف را عوض کردم، نگفتم با بابا قهر کرده‌ام. بعد رفتم گوسان. پاچه همه را گرفتم، شب بقیه و فرصت هفته‌ای یک‌بار شفاگرفتن خودم را خراب کردم، و بعد با دوستانم خندیدیم. خیلی خندیدیم، و وسط حرف‌ها فهمیدم تقریبا یک‌سال است دوستانم خانه‌ی من جمع نشده‌اند. تنها کسانی که با من معاشرت دارند، تنها جمعی که تحملم می‌کند. تازه فهمیدم خانم پیر همسایه چرا آن‌شب پرسید خانواده‌ام شهرستانند یا خارج. لابد برایش سوال شده این زندانی، چرا ملاقاتی ندارد. در خانه‌ی نوجوانیم، همسایه‌ای داشتیم که تنها زندگی می‌کرد. کسی به ملاقاتش نمی‌آمد، و به ندرت از خانه خارج می‌شد. من و خواهرم انسیه و بچه‌های همسایه، اسمش را گذاشته‌بودیم زندانی شماره هفت. به مامان گفتم شده‌ام زندانی ۴۰۱. گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی دوستت دارم. حالا دارم به تنهایی بزرگم فکر می‌کنم، دست‌ساز و وسیع و امن. بله، جای مناسبی رسیده‌ام. خوب است که از همه به قدر کافی فاصله دارم و زخمی‌شان نمی‌کنم. صبح باید بروم کوه. باید با سگ‌های درکه اختلاط کنم، مخصوصا با سگ پیر سیاه بالای دوآب. یا با گربه‌ی یک‌چشم جوزک. باید با موجودات زنده معاشرت کنم، و دعوتشان کنم به املت، یا تن ماهی، یا گریه. بخواب پیرمرد. الکل دردت را دوا نمی‌کند، چه برای تزریق مسکن روی پوستت بمالند، چه سرازیرش کنی به حلقت. در تاریکی دراز می‌کشم، و صبر می‌کنم تا صدای زنی از دوردست برایم لالایی بخواند. به محسن گفتم تو از آخرین جزیره‌هایی هستی که برایم مانده‌ای، و نگفتم این پاره‌چوب فرسوده برای رفتن تا جزیره‌های اندکش بیش از حد پوسیده است. و به سلامتی جام بعدی و گیجی، آقای زندانی. هیچ‌چیز از تنهایی بزرگ‌تر نیست، جز اعتیاد تو به زندگی. یک‌ساعت چشم‌هایت را ببند، و دلفینی باش که دست از شنا برداشته و کف تاریک دریا دراز کشیده‌است. شب بخیر. 👤 حمید سلیمی
📝 شما با هرکسی ممکنه بتونید کنار بیاید ولی با کسی، کسانی و جامعه‌ای که تا چیزی میشه می‌رن تو نقش قربانی، امکان نداره بتونید. همون‌قدری که تو مسائل دیگه اعتدال نداریم، تو این زمینه هم نداریم. یعنی یا باید یقه طرف رو بگیری و بگی ببین، باااااور کن اون سر دنیا یه چیزی میشه تقصیر تو نیس، تو خانواده هرچی میشه لازم نیس تو احساس مسئولیت کنی و درستش کنی، رفیقت داره خودش رو می‌اندازه تو چاه نمی‌خواد جلوتر بپری که اون میخواد بپره بیفته رو کله تو، کمتر اذیت بشه، تو می‌تونی چیزهای محدودی رو کنترل کنی که مهم‌ترینش بعضی از اتفاقات زندگی خودت و تصمیم‌ها و برداشت‌های خودته. از یه طرف هم باید بعضیا رو بگیری بکشی عقب، بگی ببین اینجا گند زدی، قبول کن، آدم باش و به خودت بیا و دوباره همون کارو نکن. وضعیت اقتصادی بده؟ همه دزدن؟ سلبریتی تبلیغش کرده؟ پول لازمی؟ باشه ولی هیچ راه درست و معمولی نمی‌تونه تو رو یه شبه پولدار کنه. درصد زیادی از آدمهایی که الان دارن اشک می‌ریزن و دنبال مقصر دیگه‌ای برای اشتباهشون می‌گردن، شما هر لینکی براشون بفرستی روش کلیک می‌کنن، بیای با همین الگوی کوروش کمپانی بگی من سامسونگ میارم نصف قیمت می‌خرن، تو شرکت هرمی عضو شده بودن و آخرش هم قبول نمی‌کنن ساده‌لوح و طماع ان. تو این داستان گوشی‌ها و کوروش کمپانی و هر کلاهبرداری دیگه‌ای، هرکسی خودش به تنهایی مقصره. گول سلبریتی رو خوردم و غول ببره تبلیغش کرده بود و دفترشون خیلی شیک بود و چرا دولت نیومد جلوش رو بگیره و غیره و غیره همش بهونه اس. از سطح فردی که بیایم بالاتر، قضایا رو سیاسی و ارزشی کردن هم بی‌فایده اس. این کلاهبرداری که خیلی ساده بوده، در طول تاریخ، در نقاط مختلف جهان، کلاهبردارهای قهاری بودن که شاه و رییس‌جمهور گول می‌زدن و مسیر اتفاقات رو تغییر می‌دادن که این فرد در مقابل اونا هیچی نیس ولی بازم یه عده رفتن به ادعای مسخره‌اش بهش پول دادن و الانم معتقدن همه مقصرن غیر از خودشون. برای کسی دلسوزی الکی نکنیم، بعضی وقتا دلسوزی بدترین کاریه که می‌تونیم در حق کسی بکنیم.
📝 "والدین کنترل‌گر چه بلایی سر مغز بچه‌ها میارن؟!" از جالب‌ترین پژوهش‌هایی که اخیرا خوندم مقاله دکتر مدلین فاربر(Farber) از دانشگاه دوک بود. ایشون دنبال این بودن ببینن محافظت بیش از حد والدین چه تاثیری روی ساختارهای مغزی‌ بچه می‌گذاره؟، واسه‌ش خوبه یا بد!، خیره یا شر! برای رسیدن به جواب این سوال، پژوهش‌گرها مطالعه جذاب و پر سر و صدایی رو به راه انداختن. روش کارشون هم اینطوری بود که از تعداد زیادی دانش آموز و دانشجوی سال آخر دعوت کردن تا در یک مصاحبه مربوط به تجربه زندگی شرکت کنن و طی چند مصاحبه عمیق ازشون در مورد روابط با پدر مادرها طی دوره بچگی پرسیدن و در نهایت از بین همه شرکت کننده‌ها 312 نفر رو که طی دوره کودکی و نوجوانی زیر چتر والدین بیش از اندازه محافظت کننده(overprotection) قرار داشتن و بدون اجازه پدر/ مادر حق آب خوردن نداشتن رو انتخاب کردن و… ازشون خواستن تا برای تصویربرداری از ساختارها و عملکرد مغزی در دستگاه fmri قرار بگیرن و همزمان با ارائه یک مجموعه تصاویر محرک از موقعیت‌های مختلف هیجانی (ترس، عصبانیت، تعجب، خنثی و ...) شروع کردن به اسکن ساختارهای مغزی این گروه از بچه‌های دیروز و بزرگسالان امروز. خروجی کار نشون میداد؛ حمایت زیاد و بی‌مورد والدین از بچه‌ها در سنین کودکی و نوجوانی، ناحیه‌ای از مغز بچه‌ها به نام آمیگدالا (Amygdala) که مسئول ترس و واکنش‌های هیجانیه و در موقعیت‌های ترسناک و بحرانی فعال میشه رو پرکارتر می‌کنه و بچه‌هایی که طی دوره کودکی و نوجوانی والدین بیش از اندازه محافظت کننده یا به اصطلاح هلیکوپتری داشتن و بدون اجازه والدین حق نداشتن قدم از قدم بردارن و همیشه و همه جا باید جواب پس می‌دادن!، آمیگدال‌ پرکارتر و فعال‌تری داشته و موقعیت‌ها رو بیش از اندازه ترسناک ارزیابی می‌کردن. در نتیجه؛ محافظت زیاد و بی‌مورد والدین از بچه‌ها، زمینه‌ساز پرکاری ناحیه‌ی مربوط به ترس مغز (آمیگدال) اونها در سنین بعدی شده و بزرگسال‌هایی ترسو و کم جرات رو پرورش میده که تو موقعیت‌های بحرانی به جای سینه سپر کردن و دریدن قلب بحران،یه گوشه یخ می‌کنن و دنبال راه در رو می‌گردن. یه بزرگسال ترسو و کم جرات به سختی تصمیم می‌گیره!، به سختی مسئولیت قبول می‌کنه و به سختی متعهد میشه و اجرا می‌کنه چرا که قبلا یک نفر به جاش تصمیم می‌گرفته مسئولیت تمام کارهاش رو قبول می‌کرده و به جاش اجرا می‌کرده. 👤دکتر امید امانی