eitaa logo
کانال گلچین تاپ ترینها
2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
28هزار ویدیو
158 فایل
موضوع کانال: انگیزشی/داستان آموزنده/معلومات عمومی/تاریخی/ ایران شناسی/ روانشناسی/شعر/طنز/قوانین حقوقی/موسیقی/آشپزی/ خبرروز ای دی مدیر جهت انتقاد یا پیشنهاد @golchintap1
مشاهده در ایتا
دانلود
نقل مى‌کنند که زمانى چهار برادر با هم به سفر رفتند. يک نجار، يک خياط، يک جواهرساز و يک دانشمند. شب هنگام به بيشه‌زارى از درختان گز رسيدند و تصميم گرفتند در همان‌جا اتراق کنند. اما آنان شنيده بودند که شيرى در آن حوالى زندگى مى‌کند. لذا تصميم گرفتند شب را به چهار پاس تقسيم کنند و هر يک از آنان سه ساعت کشيک بدهد و ديگران بخوابند. پاس اول به‌نام نجار افتاد. او براى گذران وقت، يک تکه چوب را به‌دست گرفت و آن را صاف کرد و تراشيد. پس از گذشت پاس اول، نوبت به خياط رسيد. او مشاهده کرد که نجار با چوب، تنديس يک دختر را درست کرده است. خياط اين کار نجار را ستود و با خود فکر کرد که اين دختر نياز به لباس دارد. از اين‌رو مقدارى گِل از زمين برداشت و به آن شکل داد. و به تن دختر چوبى پوشاند. آن‌گاه نوبت جواهرساز شد. او ناگاه متوجه شد که اين تنديس نياز به زيورآلات دارد. لذا با سنگ‌ريزه‌هائى چند، براى آن، گوشواره و گردن‌بند ساخت. سرانجام دانشمند براى آخرين کشيک، پيش از طلوع آفتاب از خواب برخاست. او به تنديس چوبى با لباس‌هاى گلين و زيو‌رآلات سنگى نگاه کرد و با خود گفت: ”من برخلاف همه دوستانم حرفه‌اى نمى‌دانم.“ وقت نماز صبح فرا رسيده بود. دانشمند وضو گرفت، سجادهٔ خود را پهن کرد و نماز گذارد. او پس از نماز، دعا کرد و گفت: ”خدايا من نمى‌توانم نجارى کنم و نه مى‌توانم خياطى کنم و نه جواهرسازي. اما از تو مى‌خواهم اين مجسمه چوبى را به يک دختر واقعى تبديل کني.“ تنديس، ناگهان از جا برخاست و به صحبت کردن پرداخت و به يک دختر زنده بدل گرديد. وقتى هوا روشن شد، آن سه نفر از خواب بيدار شدند و ديدند که تکه چوب خشک به دخترى زنده تبديل شده است. لباس گِلى‌اش به جامه‌اى از مخمل سبز و سنگ‌ريزه‌هاى دور گردنش به گردن‌بند طلا تغيير يافته بود. آنها در مورد اين دختر، با هم به نزاع پرداختند. و هريک از آنان فرياد مى‌زد که دختر از آن اوست. کار آنها - تقريباً - به دعوا کشيد اما در نهايت تصميم گرفتند براى حل مسئله خود نزد قاضى بروند. وقتى ماجرا را براى قاضى شرع تعريف کردند، رو به آنان کرد و گفت: ”گرچه توِ نجار، اين دختر را از ساقه‌اى تراشيدى و توِ خياط لباس‌هايش را از گل ساختى و توِ جواهرساز به سنگ‌ريزه‌هاى بى‌مصرف جان دادى و زينت‌آلاتش را ساختى اما با اين‌همه، اگر اين دانشمند به درگاه آفريدگار خود دعا نمى‌کرد تا آن را زنده سازد، اين دختر هيچ‌گاه زنده نمى‌شد. از اين‌رو، دختر از آن دانشمند است و شما هيچ سهمى در آن نداريد.“ بدين سان جستجوگر يافت آنچه را که مى‌خواست و عاشق ازدواج کرد با آنکه منتظرش بود و انشاءالله هرکس که اينجا نشسته همهٔ عمر شاد و خرم باشد.
دو سارق وارد یک ویلا شدند. پس از جستجو ، گاوصندوق را پیدا کردند. بنابراین دزد بزرگ آن را با تجربه خود بدون نیاز به هیچ شکستگی باز کرد. پر از پول بود ... دزد پول را بیرون آورد ، روی یکی از صندلی های دور میز نشست و به دزد کارآموز جوانتر گفت: ورق را از جیب خود بیرون بیاور سارق جوان حیرت زده گفت: بیا فرار کنیم. قبل از اینکه وجود ما را احساس کنند و اگر بخواهیم در خانه بازی می کنیم. سارق متخصص به شدت او را سرزنش کرد و گفت: - من رییس هستم.. همانطور که می گویم عمل کن ... و یخچال را باز کن و سه قوطی پپسی و سه لیوان بیاور!!! مرد جوان با ترس ورق را بیرون آورد و آنها شروع به بازی و نوشیدن کردند ... سارق متخصص گفت: تلویزیون را روشن و صدای آن را تا انتها بالا ببر مرد جوان تردید کرد و سارق متخصص او را شدیداً توبیخ کرد ، بنابراین سارق جوان در حالی که مات و مبهوت بود به حرف استادش عمل کرد و تصور کرد استادش دیوانه شده .. و از ترس می لرزید زیرا آنها را دستگیر کرده و در زندان خواهند انداخت. .. صاحب قصر بیدار شد ، تپانچه ای در دست گرفت و گفت: - چیکار میکنید شما دزدها؟ هیچ کس حرکت نکند ، وگرنه من شما را خواهم کشت ... دزد متخصص اهمیتی نمی داد ، رو به دوست جوانش گفت: - بازی کن ، بازی کن..و به او توجه نکن. صاحب قصر به پلیس زنگ زد. پلیس آمد و صاحب قصر به آنها گفت: اینها دزد هستند و این پولی را که جلوی آنهاست از خانه من سرقت کردند !!! سارق متخصص به پلیس گفت: - این مرد دروغگو است .. او ما را دعوت کرد تا با او بازی کنیم .. در واقع بازی کردیم و او را بردیم .. وقتی تمام پول خود را از دست داد ، اسلحه خود را بیرون آورد و گفت: یا پول من را پس می دهی یا با پلیس تماس می گیرم و به آنها میگویم که شما دزد هستید !!! افسر به سه قوطی پپسی و پولهای پراکنده روی میز نگاه کرد همچنین صدای بلند تلویزیون و به سارقانی در حال ورق بازی نگاه کرد و به هیچ کس که اهمیتی نمی داد . او به صاحب قصر گفت: شما در خانه خود قمار بازی می کردید. وقتی شکست خوردی ، به ما زنگ زدی ! .. اگر دوباره موضوع را تکرار کنید ، من تو را به زندان خواهم انداخت !!! سپس افسر به طرف در رفت تا بیرون برود. سارق متخصص به او گفت: - جناب سروان ... اگر بیرون بروید و ما را اینجا بگذارید ، ممکن است ما را بکشد ...و این چنین شد که دو سارق با پول و تحت حفاظت پلیس از خانه خارج شدند !!! بنابراین ، سارقان بزرگ نه تنها ثروت جهان را می ربایند... بلکه تحت حمایت قانون این کار را انجام می‌دهند !!!!🌺
هدایت شده از سخن بزرگان
کتاب ،كامل ترين و پايدار ترين دوست ، قابل دسترس ترين و عاقل ترين مشاور و صبور ترين معلم است... چارلز ویلیام_الیوت @sokhan_iw
از تمامِ کسانی که با من نامهربان بودند، متشکرم... آنها به من یاددادندکه همیشه متکی به خودم باشم
باورکن‌ همه‌ی دنیا تویی‌ بقیه تکراری اند...!
🌸❤️ بعضیا خیلی حیفن واسه دور بودن، واسه مجازی بودن. کاش میشد از توی صفحه مجازی کشیدشون بیرون، دو تا چایی ریخت و باهاشون یه دل سیر حرف زد... ☕️☕️☕️☕️☕️
سه راه بیشتر نداری: یا با من باشی یا من با تو باشم یا توافق کنیم باهم باشیم 🙂♥️ ‌ 💞
8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ