📝
بابام همیشه میگه:
" عشق شوخی که نیست، باید بلدش باشی!
مثلا فلانی آدم عشق و دوست داشتن نیست،
مرد عاشق موندن نیست،
اصلا ماالِ این حرفا نیست! "
بعد دست میکشه به گوشِ چپش و با خنده میگه:
" این گوشِ شکسته ی منو میبینی؟!
مدالیه که کُشتی به حرفه ایاش میده...
وقتی یکی ادعا میکنه کُشتی گیره و من میگم نیست، یعنی نیست باباجون!
یعنی مردِ میدون نیست، اهل جنگیدن نیست، گوش شکسته نیست...
یعنی فقط از کنارِ تشک رد شده، یجوری که گَردِ سختیم نشینه روش، یعنی فردا روز، درست سرِ بزنگاه و وسط مهلکه جا میذاردت و در میره!
امثالِ من یه عمر عاشقی کردیم، جنس عشقو میشناسیم، اصل و فرعشو حالیمونه، راست و دروغشو میفهمیم...
ماها یه عمرِ آزگاره که گوش شکسته ی عشقیم، وقتی میگم اسم فلان احساس عشق نیست و فلانی عاشق نیست، یعنی نیست که نیست!
یه چیزی رو یادت باشه همیشه،
عشق خیلی بی رحمه...
اگه دست توو دست بلدش توی راهش قدم برنداری،
زمینت می زنه،
"بدجوریم زمینت میزنه! "
👤#طاهره_اباذری_هریس
دیشب یه نفر با یه شماره ناشناس بهم اس ام اس داد « تو که درباره ی دلتنگی انقدر قشنگ نوشتی ، تا حالا دلت برای کسی تنگ شده؟ » واسش فرستادم نه اندازه ی تو ، واسم فرستاد « مگه می دونی من کی هستم ؟»گفتم نه ، گفت «هنوزم علم غیب داری و همه چیز رو می دونی؟» گفتم همه چیز که نه ،فقط این رو می دونم که انقدر دلتنگ هستی که شماره م رو هنوز یادته...اگه نتونستی شماره م رو فراموش کنی یا از تو گوشیت پاک کنی یعنی بدجور اسیر خاطرات شدی ...
چند دقیقه ی بعد با شماره ی اصلیش بهم زنگ زد ... شماره ش تو گوشیم سیو بود ، شماره ش رو حفظ بودم !
یه دیالوگی تو یه سریال مشهوری بود؛ که به نظرم خیلی قشنگ میگفت:
Some accidents break your heart but also open your eyes. This is considered a victory.
بعضی اتفاقا دلت رو میشکنن، اما چشمات رو باز میکنن!
اینارو برد حساب کن...
🏖۳۶ روش برای سرمایه گذاری روی خودت:
1. غذای سالم بخور
2. آشپزی یاد بگیر
3. نظر دیگران برات مهم نباشه
4. ساعات خوابت رو تنظیم کن
5. نق زدن را تمام کن
6. زمانت رو بهتر مدیریت کن
7. بیشتر سفر کن (الان نه الابته بذار کرونا تموم شه!)
8. برای خودت برنامه روتین داشته باش
9. پولتو سرمایه گذاری کن
10. هر روز خودتو به چالش بکش
11. حواست به خرج کردنت باشه
12. موفقیت رو تصویرسازی کن
13. دیگران را ببخش
14. دنبال تایید دیگران نباش
15. یادداشت بنویس
16. پادکست گوش کن
17. دوستاتو عاقلانه انتخاب کن
18. برنامه های آموزشی نگاه کن
19. مطالب را آنلاین یاد بگیر
20. پس انداز داشته باش
21. کتاب بخون
22. با خانوادت خوب باش
23. از شر دوستای سمی خلاص شو
24. کسب و کارتو شروع کن
25. یه مربی برای خودت پیدا کن
26. یه زبان یاد بگیر
27. هدف گذاری کن
28. برنامه روزانه و هفتگی داشته باش
29. تمرین مدیتیشن کن
30. سپاسگذاری رو تمرین کن
31. برنامه زندگی تو تعیین کن
32. ورزش کن
33. مهارت های بیشتری یاد بگیر
34. نوشابه و الکل نخور
35. یک سرگرمی جدید پیدا کن
36. این مطلب رو ذخیره کن
@golchintap
🔴 راحـــــت از کنار این متن نگذرید!
همانطور که میدانید کانالها اکثرا دارای محتوای نامناسب هستند و یا به طنز میپردازند ، در کشوری مانند هلند سایتها و کانالها در بالا بردن سطح علمی و سرانه مطالعه تاثیر گذار هستند، خوشبختانه در کشور ایران هم کانالهای شبیه کانالهای اروپایی وجود دارند، مثل کانال "گلچین تاپ ترینها "
موضوع کانال/داستانهای آموزنده/کتابهای ممنوعه قدیمی /کتاب و اشعار شاعران مطرح دنیا/ مطالب علمی/اقتصادی/اجتـماعی/تاریخی/ایران شناسی/جامعه شناسی/قوانین حقوقی/ بهترین مـوسیـقی های دنیا/بهترین نقاشی و منظره های دنیا/دارو گیاهی/پزشکی/روانشناسی/یک کانــال به ارزش هزاران گروه وکـــانال (معجونی از هزاران گروه وکانال)
اگر از معدود افرادی هستید که از تلگرام جهت افزایش آگاهی خود استفاده میکنید،
حتما در این کانال ارزشمند عضو شوید زندگیتون عوض میشه
👇👇👇👇
@golchintap
📚#داستان_کوتاه
سه تا رفيق با هم ميرن رستوران ولے بدون يہ قرون پول.
هر ڪدومشون يہ جايے ميشينن و يہ دل سير غذا ميخورن.
اولے ميرہ پاے صندوق و ميگه:
ممنون غذاے خوبے بود اين بقيہ پول مارو بدين بريم.
صندوقدار : ڪدوم بقيہ آقا؟ شما ڪہ پولے پرداخت نڪردي.
ميگہ يعنے چے آقا خودت گفتے الان پول خرد ندارم بعد از صرف غذا بهتون ميدم.
خلاصہ از اون اصرار از اين انڪار ڪہ دومے پا ميشہ و رو بہ صندوقدار ميگه: آقا راست ميگن ديگه، منم شاهدم . وقتے من ميزمو حساب ڪردم ايشون هم حضور داشتن و يادمہ ڪہ بهش گفتين بقيہ پولتونو بعدا ميدم.
صندوقدارہ از ڪورہ در رفت و گفت: شما چے ميگے آقا ، شما هم حساب نڪردي!
بحث داشت بالا ميگرفت ڪہ ديدن سومے نشستہ وسط سالن و هے ميزنہ توے سرش.
ملت جمع شدن دورش و گفتن چے شده؟
گفت: با اين اوضاع حتما ميخواد بگہ منم پول ندادم...😂😂😂
#طنز
@golchintap
📚 لیست عادت های خوبی که اگر به زندگی اضافه کنیم حالمون رو بهتر میکنه:
۱- هر هفته یک کتاب بخونیم
۲- هر روز نیم ساعت ورزش کنیم
۳- هر شب لیست کارهای فردامون رو بنویسیم
۴- هر شب چند دقیقه روزانه نویسی کنیم
۵- هر روز بیست دقیقه برای یاد گیری یک زبان غیر زبان اصلی مون زمان بذاریم
۶- هر روز ده دقیقه نیایش یا مدیتیشن کنیم
۷- هر روز غذای خونگی و سالم بخوریم
۸- هر روز صبح زودتر بیدار شیم
۹- هر روز حداقل به یک نفر کمک کنیم یا حالش رو خوبتر کنیم
۱۰- تیکه کلام های نامناسبمون رو از صحبت هامون حذف کنیم ...
@golchintap
📚 قانون ۱-۹-۹۰ (یک، نه، نود)
آلوین تافلر یکی از بزرگترین اقتصاددان های قرن اخیر در کتاب موج سوم میگويد وقتی یک موجی وارد یك کشوری میشود مردم به سهدسته تبدیل میشوند:
۱. دسته اول که همون یک درصد هستند با موج همراه و همسو میشوند و آنرا قبول میکنند و سود بسیار زیادی میبرند. این دسته افراد، ریسکپذیر هستند که همیشه موفقیتهای چشم گیری دارند.
۲. دسته دوم آن ۹ درصد افراد به اصطلاح زرنگ جامعه هستند که صبر میکنند ببیند آیا آن یک درصد سود میکنند یا نه؟
این افراد سود کمتری نسبت به اون یک درصد كسب ميكنند. این افراد در کل افرادی هستند که ریسکهای بزرگی نمیکنند و البته که سودهای کلانی هم نمیتوانند ببرند.
۳. دسته سوم ۹۰ درصد مابقی جامعه هستند که موج میآيد و از رويشان عبور ميكند و لهشان میکند، این افراد اگر ضرر نکنند هیچ سودی نصیبشان نمیشود. این افراد اصلا ریسک پذیر نیستند و افراد عادی جامعه رو تشکیل میدهند که همیشه از زندگی ناراضی هستند و همه افراد دسته ۱ رو مسخره میکنند!
@golchintap
معلم پای تخته نوشت یک با یک برابر است...
یکی از دانش آموزها بلند شد و گفت:
آقا اجازه یک با یک برابر نیست...
معلم که بهش بر خورده بود گفت:
بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست...اگه ثابت نکنی پیش بچه ها به فلک میبندمت...
دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت:
آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه... شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب منو کتک میزنه ...
چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم ...
محسن مثل من 8سالشه چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شبها گرسنه میخوابیم ...
شایان مثل من 8سالشه چرا اون هر 3ماه یک بار کفش میخره و اما من 3سال یه کفش رو میپوشم ...
حمید مثل من 8سالشه چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک اما من باید برم پاهای مادر مریضم رو ماساژ بدم و ...
معلم اشکهاش رو پاک کرد و رفت
پای تخته و تخته رو پاک کرد و نوشت ...
#یک-با-یک-برابر-نیست …
┏━━✨✨✨━━┓
❄️ @golchintap ❄️
┗━━✨✨✨━━┛
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان_شب ✨
در زمان نبوت حضرت سلیمان (علیه السلام) پیرمردی زندگی میکرد که با اینکه سالهای زیادی عمر کرده بود نمیخواست بمیرد.
یک روز صبح که پیرمرد میخواست سرکار برود. همین که از خانه خارج شد یک دفعه چشمش به یک آدم افتاد که پیش از آن روز او را در آن محلّ ندیده بود. نگاهی از سر تعجب به او انداخت و گفت: نزدیکتر بیا تا ببینمت تو کیستی؟ ناشناس که ایستاده بود و او را نگاه میکرد نزدیکتر آمد و گفت: من کیستم؟ من عزرائیل هستم.
پیرمرد همین که نام ناشناس را شنید ترسید و تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد و با همان حال به طرف خانهی حضرت سلیمان (علیه السلام) دوید.
پیرمرد وقتی به خانهی حضرت سلیمان رسید در زد و وارد خانه ایشان شد، سپس اجازه خواست و با همان حالت ترس روبه روی حضرت نشست. حضرت جواب سلامش را داد و گفت: چی شده پیرمرد؟ چرا همهی بدنت میلرزد؟ چرا رنگت پریده؟ از چیزی ترسیدی؟
پیرمرد در حالی که از شدت ترس زبانش بند آمده بود به سختی توانست بگوید، عزراییل. حضرت لبخندی زد و گفت: کجا؟ چه جوری؟
پیرمرد گفت: امروز صبح که از خانهام خارج شدم تا به سرکار بروم. عزرائیل را در کوچه دیدم خیلی بد به من نگاه میکرد، ای پیامبر خدا به فریادم برس من نمیخواهم بمیرم.
حضرت سلیمان (علیه السلام) پاسخ داد، مرگ حق است از حقیقت که نمیتوان فرار کرد. ولی اگر با من کاری داری بگو اگر در توانم باشد برایت انجام میدهم.
پیرمرد گفت: ای فرستادهی خدا من میدانم که هر کاری در قدرت تو هست از تو میخواهم تا من را نجات دهی.
حضرت فرمودند: خوب چه جوری؟ پیرمرد گفت: به فرشتگان نگهبانت که هر کاری از دستشان برمیآید بگو من را در یک لحظه به هندوستان ببرند.
حضرت گفت: مرد حسابی تو از کجا میدانی که عزراییل برای گرفتن جان تو به کوچهی شما آمده بود؟ ولی پیرمرد دست از التماس و ناله و زاری برنمیداشت.
درنهایت حضرت سلیمان به یکی از فرشتگان نگهبانش سپرد که هرچه زودتر خواستهی این پیرمرد را برآورده کند.
فرشته هم در کمتر از یک لحظه مرد را به هندوستان برد و به قصر حضرت سلیمان برگشت. آن روز هم مثل همیشه حضرت سلیمان به امور مردم رسیدگی میکردند که عزراییل از راه رسید و بر پیامبر خدا تعظیم کرد.
حضرت سلیمان به گرمی از ایشان استقبال کردند و گفتند: چه عجب حضرت عزراییل به دیدن ما آمدهای؟ عزراییل گفت: این نزدیکیها کاری داشتم. گفتم حالا که تا اینجا آمدهام برای عرض ادب خدمت شما هم برسم.
حضرت سلیمان (علیه السلام) به یاد پیرمردی افتاد که چند ساعت پیش به حضور ایشان آمده بود و گفته بود به شدت از نگاه عزراییل ترسیده از عزراییل پرسید راستی میخواستم بپرسم صبح چرا پیرمرد همسایهی ما را در کوچه با نگاهت ترساندی؟
عزراییل لبخندی زد و گفت: من کسی را نترساندم، فقط از دیدن آن پیرمرد آنجا خیلی تعجب کردم.
حضرت سلیمان (علیه السلام) پرسیدند: چرا؟
عزراییل گفت: تعجب من از این بود که قرار بود من ساعتی دیگر جان آن پیرمرد را در هندوستان بگیرم. اما وقتی دیدم آن موقع او در کوچه هست خیلی تعجب کردم!
حضرت سلیمان (علیه السلام) لحظاتی را در فکر فرو رفتند سپس گفتند: به درستی که هیچ کس نمیتواند جلوی خواست و ارادهی الهی را بگیرد.
@golchintap
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌹🌷🌺
به نام خداوندحکیم وعلیم وتوانا
حکایتی زیبا:
مشورت حضرت سلیمان(ع) با خفاش
بسیار جالب از دست ندید...
چهارکس نزد سلیمان آمدند که هر یک حاجتی داشتند.
۱● یکی خورشید بود و گفت: ای پیغمبر، درحق من دعا کن که خداوند مسکنی دهد، مانند سایر مخلوقات، که پیوسته در شرق و غرب نباشم، سلیمان قبول کرد.
۲● دومی مار بود، عرض کرد یا سلیمان، در حق من از خداوند مسئلت نما که دست و پا به من کرامت کند مانند سایر حیوانات، که طاقت رفتن روی شکم ندارم، پس قبول کرد.
۳● سوم باد بود، گفت: یا نبی الله، خدا مرا به هر طرف می گرداند، و مرا بی آرام کرده، دعا کن تابه برکت دعای تو خداوند، مرا مهلت دهد، سلیمان گفت: روا باشد.
۴● چهارم آب بود، عرض کرد ای پیغمبر، خدا مرا سر گردان به اطراف جهان گردانیده و به هر سو می دواند و مقامی ندارم، در حق من از خدا مسئلت کن که مرا در ولایتی ساکن گرداند تا هر کس به من احتیاج دارد به نزد من آید، سلیمان قبول کرد.
سلیمان امر به احضار تمام مرغان نمود، ضعیف ترین مرغان که او را خفاش گویند، حاضر شد و سلیمان چهار مطلب را با او مشورت کرد. و قصد آن حضرت این بود که معرفت و معنویت خفاش را بر مرغان معلوم نماید.
خفاش گفت:
● یا نبی الله، اگر آفتاب یکجا قرار گیرد، شب را نتوان از روز امتیاز داد و فعل خداوند به مصلحت است و از جمله ی مصالح آن این است که به همه جا برود و هر رایحه ی بدی را پاک کند.
● اما آب، زندگانی هرچیز به او بستگی دارد، اگر در یک جا قرارگیرد، تمام خلایق در مساقات بعیده هلاک خواهند گردید.
● و اما مار، دشمن بنی آدم است اکنون که دست و پا ندارد، همه ی خلایق از او در بیم و هراسند و اگر دست و پا یابد، تمام مخلوقات را برطرف کند.
● اما باد، اگر نوزد خزان و بهاری معلوم نمی شود و حاصل ها نمی رسد باید به امر خدا به هر نبات و گیاهی بوزد. سلیمان اقوال را قبول نموده و به آنها گفت. آنگاه آن چهار کس دشمن خفاش گردیدند.
● آفتاب گفت: هر جا او را بیابم پر و بال او را می سوزانم.
● باد گفت: از هم پاره پاره اش می کنم.
● آب گفت: غرقش می کنم.
● مار گفت: به زهر کارش سازم.
چون این چهار دشمن قوی از برای خفاش برخاستند، به درگاه احدیت بنالید، که من خلق ضعیفم و این تعصب از برای تو کشیدم در اصلاح امور بندگان تو، اکنون به این خصم عظیم چه کنم که تاب مقاومت آنها ندارم. خطاب از مصدر جلال الهی رسید که:
👈 هر که به ما توکل کند او را نگاه داریم و هر که امور خود را تفویض نماید پشت و پناه او باشیم...
تو از برای مائی چگونه ازبرای تو نباشیم.
خطاب رسید به خفاش که چنان تقدیر کردیم که:
۱● پرواز کردن تو در شب باشد تا از آفتاب به تو ضرری نرسد.
۲● باد را مَرکب تو قرار دادیم و تو را بر او مسلط کردیم، تا باد از دهانت بیرون نرود، پرواز نتوانی کرد.
٣● و فضله ی تو را زهر مار ساختیم، که اگر تا یک فرسخی بوی آن بشنود هلاک شود.
٤● و در حق آب چنان تقدیر کردیم که تو را به آن حاجتی نباشد، دو پستان در میان سینه ی تو آفریدیم تا همه سال پر از شیر شود، پس هر وقت تشنه شوی سر بر سینه ی خود گذار و آنچه خواهی بخور.
تبارك الله احسنُ الخالقین🌹🌷🌺
☝ هیچ خلقتی از خداوند را دست کم نگیریم که در آن حکمتی نهفته است...
@golchintap