هدایت شده از کانال گلچین تاپ ترینها
قانون موفقیت
۱- تمامی اولویتهایتان را فهرست کنید
۲- سه تای اول را نگه دارید
۳- بقیه را دور بریزید
بخش بزرگی از اتلاف انرژی ما ناشی از
عدم تمرکز بر اولویتهاست
آدمهایی هستند که خوبند ،خوب بودن به خوردشان رفته ، آمده اند که مهر بیاورند ، نه جنسیتشان مهم است، نه عقایدشان،نه سنشان ،نه تحصیلاتشان .مهم این است که با دلشان راحتند ،صاف و روراست می آیند توی زندگیت،یک توقف می کنند به پهنای یک عمرت ،و می روند .. و سالها هم که نبینی شان باز یکجوری انگار با تو مانده اند...
خسرو شکیبایی :
برخی آدمها به یک دلیل
از مسیر زندگی ما میگذرند،
تا به ما درسهایی بیاموزند
که اگر میماندند
هرگز یاد نمیگرفتیم .
گاهي گمان نميکني ، ولي خوب ميشود ،
گاهي نميشود که نميشود که نميشود ...!
گاهي هزار دوره دعا ، بي اجابت است ،
گاهي نگفته قرعه به نام تو ميشود ...!
گاهي گدايِ گدايي و بخت با تو يار نيست !
گاهي تمام شهر گداي تو مي شود ...!
گاهي براي خنده دلم تنگ ميشود ،
گاهي دلم تراشه اي از سنگ ميشود ...!
گاهي تمام آبيِ اين آسمانِ ما ،
يک باره تيره گشته و بي رنگ ميشود ...!
گاهي نفس ، به تيزيِ شمشير ميشود ،
از هرچه زندگيست ، دلت سير ميشود ...!
گويي به خواب بود ، جوانيمان گذشت ،
گاهي چه زود فرصتمان دير ميشود ...
کاري ندارم کجايي چه ميکني ...
بي عشق سر مکن ، که دلت پير ميشود ..
قیصر امین پور
. خانم " لوئیز.ال.هی " درکتاب "شفای درون"می گوید :
تمام بیماریهای انسان، از افکار او سرچشمه میگیرند؛ یعنی افکار ما هستند که بیماریها را در وجودمان تولید میکنند: *تيروئيد:
وجود بغضي در گلو، كه تركيده نميشود!!
*سرطان:
ناشی از نبخشیدن خود و دیگران است!! *ام اس:
به دلیل عصبانیت طولانی مدت و کینه ورزی است!!
*بیماری قند:
بخاطر افسوس گذشته ها را خوردن است!!
*سر درد:
به دلیل انتقاد از خود و دیگران است!!
*زکام:
بخاطر وجود آشفتگی های ذهنی است!!
*درد مفاصل:
به دلیل نیاز به محبت و آغوش گرم است!!
*فشار خون:
به خاطر مشکل عاطفی درازمدتی است که حل نشده باقی مانده!!
پس بیائید ذهن هایمان را پاک کرده و شستشو دهیم:
دیگران را ببخشیم... خودمان را ببخشیم... بیشتر محبت کنیم... کمتر گله و شکایت کنیم... فراوانتر بخندیم و شاد باشیم... و
👌بدانیم افکار ما بسیار قدرتمند و اثرگزار هستند و تاثیرات بسیار شگفت انگیزی از خود باقی می گذارند.
🌺باافکار زیبای خود برای موفقیت یا راهی بیابید یا راهی بسازید.
─┅═ঊঈ🎀ঊঈ═┅─
@golchintap
─┅═ঊঈ🎀ঊঈ═┅─
📎📎📎📎📎📎📎📎 @golchintap
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"
بدون فکر از قدرت میز مدیریت استفاده نکنیم.
@golchintap
بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.
او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.
هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.
یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند، مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند.
بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.
روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید.
بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند.
روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد.
بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم.
بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم. چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد.
📝
یه دیالوگ تو سریال شهرزاد بود که به نظرم شهرزاد خیلی حرف دلمونو زد اونجا که گفت:
چیزایی که از تو، تو سرمه شاید اندازهی هزاران کتابه ولی چیزایی که از تو توی دلِ منه فقط توی یک جمله خلاصه میشه:
من سعی کردم بدون تو زندگی کنم ولی نتونستم...
شنیدن “دوستت دارم” از زبون کسی که دوستش داری میتونه بهترین چیزی باشه که توی عمرت میشنوی …🌺
📝
اگر میتوانستم به عقب بازگردم به هیچ اتفاق زندگیام دست نمیزدم و اجازه میدادم تمام اتفاقات همانطور که رخ داده بودند، دوباره رخ دهند. اجازه میدادم دردها همان دردها باشند و آدمهایی که ملاقات میکنم همانها باشند و اجازه میدادم دوباره شبیه به همان موقع تصمیم بگیرم.
اجازه میدادم دوباره انتخابها و تصمیمهایم تکرار شوند، درست شبیه به همان اتفاقی که رخ داده بود!
من در اکنون، آدمی هستم که تمامِ آن مسیر را آمده و این آدمی که در اکنون وجود دارد مدیونِ مسیر زندگیاش است، مسیری مملو از اتفاقات.
مهم همین است، مهم مسیر و اتفاقات است نه بارِ معناییِ خوب و بد و یا اشتباه و درست. در هر اتفاق و در هر تصمیمی در زندگی، تجربه ای از رشد وجود دارد. اتفاقات، بد یا خوب نیستند! تصمیمات ما درست یا اشتباه نیستند! اتفاقات رخ میدهند چون باید رخ دهند و تصمیمات گرفته میشوند چون باید گرفته شوند!
تصمیماتِ ما، ما را آرام آرام به بلوغی میرسانند که بتوانیم در راستای محافظت از خودمان رفتار کنیم. مسیر زندگی هر کدام از ما، ناهمواریهای زیادی داشته است؛ تجربههای تلخ و ناکامیهای زیاد. تصمیمات ناخوشآیند و از دست دادنهای غمانگیز؛ البته بخشهایی از لذت و آرامش هم همراهش بوده است اما هر آنچه که تجربه کرده ایم، لازم بوده است. به نظرم خیلی مهم نیست این مسیر به کجا میرسد! حتی مهم نیست چه اتفاقی بعد از آن میافتد. آنچه که مهم است، تلاش ما برای نزدیک شدن به خود و رشد درون است.
فکر میکنم اگر اجازه بدهیم اتفاقات رخ دهند و گذشته را کاملا همانطور که رخ داده کامل و بی نقص ببینیم، متوجه رشد خودمان خواهیم شد.
اگر دوام آوردهایم، پس در مسیر رشد هستیم!
برای من حسرتی در کار نیست. به مسیر زندگیام که نگاه میکنم آدمی را میبینم که در هر زمان و در هر اتفاق به اندازهی رشدِ همان زمانش تصمیم گرفته و جلو رفته است. ما قرار است به اندازهی رشدمان اتفاقات را تحلیل کنیم و تصمیم بگیریم! پس نمیتوانیم با تجربه و رشدِ امروزمان، خودمان را در گذشتهمان سرزنش کنیم!
به نظرم زیباترین بخشِ مرور گذشتهمان هم همین است، اینکه متوجه شویم انتخابها و تصمیمهای ما، بر اساس رشدِ درونیِ آن لحظه بوده نه این لحظه! و ما در هر اتفاقِ جدید با رشدی عمیقتر، تصمیم خواهیم گرفت. همین کافیست تا از ادامه ی مسیر زندگیتان لذت ببرید؛ اینکه اکنون در دستان شماست و فرصت دیگری برای تصمیمِ دیگری دارید با رشدِ اکنونتان!
👤 #پونه_مقیمی
@golchintap
💞داستان زیبای رفاقت یعنی این …
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.
سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.
وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.
سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی…
می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.