eitaa logo
کانال گلچین تاپ ترینها
2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
28هزار ویدیو
158 فایل
موضوع کانال: انگیزشی/داستان آموزنده/معلومات عمومی/تاریخی/ ایران شناسی/ روانشناسی/شعر/طنز/قوانین حقوقی/موسیقی/آشپزی/ خبرروز ای دی مدیر جهت انتقاد یا پیشنهاد @golchintap1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچوقت برای کسی که باعث درد و ناراحتی تو شده، درد را آرزو نکن... او اگر درون خودش درد و کمبودی نداشت ، به تو آسیبی نمی زد برایش بهبود و شفا آرزو کن این چیزی است که به آن نیاز دارد!
ازت میخوام بدونی که : عصبانیت،کبدتو ضعیف میکنه. غم و غصه،ریه هاتو ضعیف میکنه. نگرانی،معده تو ضعیف میکنه. استرس،قلب و مغزتو ضعیف میکنه. ترس،باعث بروز اشکال در کلیه هات میشه. و اشک ریختن، باعث از دست دادن مقدار زیادی ویتامین c بدنت میشه. اینو بفهم که خودت قراره تا اخر کنار خودت بمونی و آینده تو بسازی و یک زندگی رو راه ببری! پس هیچ چیز و هیچکس حق نداره باعث شه کل وجود و زندگیت آسیب ببینه. مراقب خودت و ارزشات باش ♥️
📝 راست است که آدم هر لحظه می‌میرد و لحظه‌ی بعد دوباره متولد می‌شود اما فاصله‌ی این مرگ و تولد آنقدر کم است که نمی‌تواند حسش کند.درست شبیه‌ فریم‌های فیلم که وقتی یکی یکی تماشایشان می‌کنی تفاوت محسوسی ندارند اما در کنار هم و پشت سر هم پر می‌شوند از قصه و حرکت و اینجور چیزها... در یکی از همین فریم‌های مردن و زنده شدن بود که ناگهان طوری متولد شدم که خودم هم فهمیدم با آن آدم لحظه‌ی قبل تفاوت بسیاری دارم. آذر شصت و هفت بود و جمعه بود و دانشجوی سال اولی گیجی بودم و آخر شهناز تبریز بود و دیزی فروشی احد رستگار که وزنه‌بردار قابلی هم بود. داشتم آماده می شدم که ترید را ببلعم که ناگهان مرد میز رویرو که کچل هم بود و ریش سیاه و سفید پر و دندان‌های یکی درمیان و ابروهای تیکمه‌داشی‌ چخماقی خشم‌ناکی هم داشت، با اشتها ترید لواش را لای سنگک قنداق کرد و بالا رفت... من ِدیگری درست در همان لحظه متولد شد.منی که هر هفته به دیزی‌سرای احد رستگار در محله‌ی میارمیار تبریز می رفت و ترید لواش را لای سنگک قنداق پیچ می کرد و بالا می رفت و نشئه می شد و سنگینی دوری از خانه را دود هوا می کرد... بعدهای بعد عده‌ی فراوانی را به چنین عادتی مبتلا کردم.یکی‌شان همین منصور بود که جمعه سوم آذرماه هزار و چهارصد و دوی خورشیدی از سیاتل کوبیده بود و آمده بود کرج تا دیزی بزنیم و ترید لواش را لای سنگک بریزیم. منصور که نابغه‌ای بود و سال بالایی بود و تخصص هم قبول شده بود اما آن باند مسلط مردودش کرده بودند و او هم بعد از چند سال دست و پا زدن گذاشته بود و رفته بود آن‌طرف و حالا اندوکرینولوژیست قهاری بود و کم کم آن جوانی پر از هرگز و مبادا را از یاد می برد و به چروک ‌ها و سپیدی‌ها خو می کرد... آخرین لقمه را که بالا رفت و تربچه نقلی را که دندان زد ناگهان ماتش برد و دچار جمود نعشی شد.به این حالتش عادت داشتم.انگار داشت حظی که می برد را برای بعدها منجمد می کرد... بعد که از جمود درآمد گفت: امید، طوری که آدم‌های آن سالها و امروز از مملکت رفتند اصلا اسمش مهاجرت نبود.تبعید بود.مهاجرت یک خواسته‌ی ارادی است اما تبعید حکم اجبار است... آنجا آدم‌های زیادی را دیده‌ام که مهاجرند اما ثانیه‌ای به وطن خودشان فکر نمی کنند اما امثال من انگار تکه‌های اصلی را جای دیگری جا گذاشته‌اند... باور می کنی که هر وقت دلم می گیرد هر طور شده آبگوشت بار می گذارم و ادای ترید لواش و سنگک را درمی‌آورم؟... نه پاییز تبریز می‌شود نه آن جوانی پراجبار و نه آنی که روبروی‌ات نشسته می‌فهمدت... اما خب... مسکن بدی نیست...تبعید چیز غریبی‌است چون همیشه حس رانده شدن داری.اینجاست که مفهوم تمثیل آدم رانده‌ شده از بهشت را درک می کنی... بعد از آن تبعید، یا منصور دیگری متولد نشده بود یا آن من ِ تبعیدی هیچوقت نتوانسته بود من ِمرده در خانه را از یاد ببرد 👤 امید مرجمکی
📝 جایی حوالی چهل سالگی اتفاق می‌افتد! درست وقتی که داری دردهای جدیدی مثل گردن درد و گزگز شدن دست‌هایت را تجربه می‌کنی. وقتی که مادر یا پدر شده‌ای یا نه! ترجیح داده‌ای زیر بار مسئولیت چند نفر شدن نروی. حدود ۲۰ سالی هست که درست تمام شده، ۱۶ یا ۱۷ سالی هست که کار می‌کنی. آنقدر پس‌انداز داشته‌ای که حالا یک خانه نقلی و یک پراید نوک مدادی داشته باشی. اگر شانس آورده باشی البته! رویاهایت برای رفتن به دورترها اول برای ادامه تحصیل، بعد با ویزای کار، بعد استارت‌آ‌پ و هر راه دیگری حالا به واقعیتِ ماندن تبدیل شده! واقعیتی که خیلی وقت‌ها حتی فراموش می‌کنی که چقدر برایت مهم بود. حالا در میانه‌ای! درست وسط راه. حالا زمین زیر پایت کمی سفت شده. طعم از دست دادن عزیز را چشیده‌ای، رفتن را دیده‌ای، تنها شدن را درک کرده‌ای، عاشق شده‌ای، اشک ریخته‌ای و خلاصه هرچیزی که آدم در یک زندگی خیلی معمولی باید تجربه کند، تجربه کرده‌ای. جایی همین حوالی چهل سالگی، یک شب که دلت بدجور هوای هم‌صحبتی می‌کند، ناگهان خودت را می‌بینی! نگاهش می‌کنی و مبهوت از تمام این سال‌هایی که نگاهش نکرده‌ای سعی می‌کنی بشناسی‌اش! مدت‌ها سکوت میانتان حاکم است. شما برای خودتان غریبه‌اید. اما به شما قول می‌دهم، یک شب درست حوالی همین سال‌ها، بلاخره خودتان را در آغوش می‌گیرید و مثل دوستانی که بعد از هزار سال به هم رسیده‌اند تا صبح حرف می‌زنید و اشک می‌ریزید. جایی حوالی چهل سالگی به خودت می‌آیی و مثل کودکی که در بازار شلوغ مادرش را پیدا کرده، دستهایت را محکم می‌گیری و به خودت قول می‌دهی که هرگز دوباره گم نشوی! اما اینجا همان‌جایی‌ست که عشق زیر پایتان را خالی خواهد کرد… 👤
📝 گاهی که در تعامل با دیگران از حالت تعادل عادی خارج می‌شوم و درون یا بیرونم دچار تلاطم و تنش می‌شود و پس از مدتی آرام می‌گیرم، برایم سوال می‌شود که چرا از فلان حرف یا فلان حرکت یا فلان حالت یک نفر آنقدر بدم آمد و دچار چندش شدم که ناخودآگاه با او وارد نزاع شدم و تلاش کردم تا پرخاشگرانه و یا در یک پوشش نرم روشنفکرانه به او حمله نمایم و خرابش کنم. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم همان چیزهایی که وجود آنها در طرف مقابل من را عصبانی می‌کرد و به تلاش برای خراب کردنشان وا می‌داشت، به راستی خودم هم آنها را دارم. مثلا حسادت، یا خودشیفتگی، یا نمایشها و تعریفهای اغراق آمیز از خود. مخصوصاً این آخری. چون آدم خودخفن پنداری هستم و از کودکی غرق در توهم استثنایی بودن بوده‌ام، وقتی می‌بینم کسی طوری از خودش تعریف الکی و غیرواقعی می‌کند که احساس می‌کنم دارد خودخفن پنداری می‌کند، به شدت احساس تنش و اضطراب می‌کنم و یک جور تلاش ناخودآگاه در درونم فعال می‌شود که طرف را خراب کنم و به او اثبات کنم که تو هیچ پخی نیستی عمو. در واقع آن شخص برای من آینه شده تا خودم را به خودم نشان دهد، و خودم را با شفافیت تمام در او ببینم. از این باب است که چنان هراس و اضطراب و تنشی در دلم می‌اندازد. یعنی من را با واقعیت خودم روبرو می کند، و با فعال کردن برخی مکانیسمهای دفاعی ناپخته، من را در لاک دفاع از تصورات ناواقعی از خودم فرو می‌برد. به بیان دیگر، با مثل خودم، یعنی با آدمی که همان اختلالات خودم را دارد نمی‌توانم بسازم؛ اما برعکس، مثلا اگر آدم سلطه پذیری باشد که خودشیفتگی من را ارضا کند، به شدت او را دوست خواهم داشت. البته این چیزی که گفتم در مورد افرادی است که آنها را کمی می‌شناسم. یک حالت ابتدایی هم در همه ی انسان‌ها وجود دارد که وقتی برای اولین بار کسی را می‌بینند فوراً و به طور ناخودآگاه کلی داوری و قضاوت در درون آنها فعال می‌شود که مثلاً آیا طرف آدم خوب و قابل اعتمادی است؛ یا نه، از آن پفیوزهای آب زیر کاه است. یا مثلاً یکی را برای اولین بار که می‌بینیم از او خوشممان می‌آید، و از یکی خوشمان نمی‌آید. این داوری‌ها که هیچ مبنای پیشینی ندارند، دارای توضیحات تکاملی جالبی هستند که شاید جداگانه آن را بنویسم. مولانا آن حالت اول را بارها در مثنوی تحلیل کرده است. خلاصه ی تمام آن تحلیل‌هایش را در فیه مافیه، فصل پنجم، در عبارتی به زیبایی آورده است: "پیلی را آوردند بر سرِ چشمه‌ای که آب خورد. خود را در آب می‌دید و می‌رمید. او می‌پنداشت که از دیگری می‌رمد. نمی‌دانست که از خود می‌رمد. همه ی اخلاق بد، از ظلم و کین و حسد و حرص و بی‌رحمی و کبر، چون در توست نمی‌رنجی؛ اما چون آنها را در دیگری می‌بینی، می‌رمی و می‌رنجی." 👤محسن زندی
تو مهم ترین ثروت زندگی ات هستی! برای دل خودت زندگی کن نه برای دیگران مهم خودتی، یه زندگی بساز که ازدرون ، حال دلت خوب باشه. نه اینکه فقط ازبیرون خوب به نظر بیاد. خودتو دوست داشته باش
Garsha Rezaei - Halemoon Khoobe (128).mp3
3.38M
🎙 گرشا رضایی 🎵 حالمون خوبه