*انسان بودن بزرگ ترین لطفی است که یک آدم میتواند به کل بشریت بکند!
"انسان بودن یعنی انسان بودن!"
دلی را نرنجان..
قلبی را نشکن..
جایی که باید سکوت کنی سکوت کن.. وقتی میتوانی گره ای باز کنی،بازکن.. عشق را بیاموز..
نفرت را اول از خود و بعد از اطرافت دور کن..
کینه نماند در دلت..
کینه نزار بر دلی..
یا راست بگو.. یا نگو..
قضات ممنوع..
تمسخر بس است!
غرور تمام! ..
درک کن آدم هارا..
زیبا ببین..
لبخند فراموش نشود! ..
تو میتوانی یک آدم را با سلاح بکشی!نکش! تو میتوانی یک آدم را با زبانت بکشی!نکش! .. ببخش
قبول کنیم که انسان بودن سخت است!
ولی سختیش لذت بخش است..
@golchintap
ﺍﺯ دانایی ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ :
🍃🌼🍃
🍂🌿
❤️🔥
ﭼﮕﻮﻧﻪ میﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﻴﺰﺍﻥ ﻋﻘﻞ کسی پیﺑﺮد ؟
پاسخ ﺩﺍﺩ : ﺍﺯ ﺣﺮفی ﮐﻪ میﺯﻧﺪ .
ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ : ﺍﮔﺮ ﭼﻴﺰی ﻧﮕﻔﺖ ﭼﻪ ؟
پاسخ ﺩﺍﺩ : ﻫﻴﭻﮐﺲ آنقدر
ﻋﺎﻗﻞ ﻧﻴﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﺪ.
هدایت شده از کانال گلچین تاپ ترینها
طنز
@golchintap
کی جرات داره گربه را دم حجله بکشه بخوانید واقعا زیبا است 😂😂😂
از پدربزرگ راز ۴۰ سال زندگی موفقاش را پرسید.
پدربزرگ لبخندی زد و از شب اول زندگیاش گفت:
شب اول بود پسرم، روی تخت با مادربزرگت نشسته بودم و برایش از خاطراتم میگفتم.
دهانم خشک شده بود،
اما اگر به مادربزرگت میگفتم یک لیوان آب بیاور، ممکن بود حوصله نکند و همان اولین درخواست من، زمین بخورد و رشتهی زندگی از دستم در برود.
درست در همان حال گربهای از لب پنجره رد میشد، زیر نور مهتاب، کش و قوسی به خودش داد و دراز کشید.
من هم خیلی آرام و جدی به گربه گفتم: یک لیوان آب برایم بیاور...
مادربزرگت تعجب کرد،
اما غرق شنیدن خاطرات بود.
من هم دوباره به تعریف خاطراتم ادامه دادم...
ده دقیقه بعد، دوباره به گربه گفتم یک لیوان آب از تو خواستم!
@golchintap
و باز به گفتن خاطرات ادامه دادم.
اما وقتی خاطره تمام شد،
مثل برق از جایم بلند شدم ، قمه را از زیر تخت برداشتم و تا گربه فرصت فرار پیدا کند گردن او را گرفتم و گفتم: دوبار به تو گفته بودم یک لیوان آب بیاور، اما گوش ندادی،
و با یک حرکت سریع سر گربه را جدا کردم.
بعد آرام به تخت برگشتم،
به مادربزرگت لبخندی زدم و گفتم: عزیزم، یک لیوان آب بیاور.
و حالا ۴۰ سال است که حرفی را دوبار نزدهام.
چند سال گذشت و پسر ازدواج کرد، شب عروسی نزدیک بود تصمیم گرفت او هم گربهای را در شب اول بکشد
از این رو به دروازه غار رفت و یک قمهی دسته زنجان اصل خرید.
یک گربهی پیر آرام هم از خیابان مولوی خرید.
شب اول ازدواجش گربه را نشاند پای پنجره، و قمه را هم گذاشت زیر تخت، و شروع کرد به تعریف کردن خاطرات دوران سربازی که چطور سر شرط بندی با زرنگی تمام سیصد فشنگ از انبار مهمات دزدیده بود، و آب از آب تکان نخورده بود.
دختر حسابی از خاطرات کلافه شده بود، و دائم می گفت:
خب، حالا برو سر اصل مطلب!
او هم میگفت: حالا صبر کن، جاهای خوبش مانده.
و دوباره داستان را ادامه میداد.
و هر از چند گاه هم به گربه میگفت: یک لیوان آب لطفا.
خلاصه در نهایت جستی زد و گربه را سر برید
بعد هم از دختر تقاضای آب کرد.
دختر خیلی آرام به سمت آشپزخانه رفت.
اما کمی دیر کرد.
فریاد زد: کجایی عزیزم
دختر گفت: دارم شربت درست میکنم گلم.
بادی به غبغب انداخت و با خودش فکر کرد:
چقدر عالی، من از پدربزرگ هم موفق تر بودم در کشتن گربهی دم حجله.
@golchintap
فردا صبح با غرور تمام سرکار حاضر شد تا تجربهی موفق خودش را برای همکارانش تعریف کند.
اما هر کدام از همکاران که وارد شدند، از او رو میگرداندند،
حتی جواب سلام او را نمیدادند،
خانوم های همکار هم چشم میچرخاندند و به او اعتنا نمیکردند.
ساعت ۹ صبح هم به اتاق رئیس احضار شد!
رئیس با سنگینی جواب سلام او را داد، و سریع رفت سر اصل مطلب:
همکار عزیز، اینجا، در این اداره، به عنوان یک نهاد حمایت از محیط زیست، خود ما باید اولین مدافع حقوق حیوانات باشیم.
اما شما ظاهرا مشکلاتی دارید که ادامهی همکاری را، غیر ممکن میکند.
تا آمد بپرسد مگر چه شده قربان،
رئیس موبایلش را باز کرد
و کلیپ "سربریدن گربهی ملوس توسط یک بیمار روانی" را برای او به نمایش گذاشت.
کلیپ در یک کانال سیصدهزار نفری به اشتراک گذاشته شده بود
و در کمتر از ۸ ساعت، دویست هزار بازدید گرفته بود!
چند ساعت بعد،
وقتی داشت از حسابداری
برگهی تسویه حساب را دریافت میکرد،
متوجه شد او را در کانالی به نام
"این دیوانه را شناسایی کنیم"
عضو کرده اند.
لینک پیج "کمپین انتقام از مرد بی رحم، با همکاری انجمن حمایت از حقوق حیوانات"
در فیس بوک نیز از طرف دوستان برای او ارسال شد.
وقتی به خانه برگشت، همین که در را باز کرد
با یک فضای خالی مواجه شد.
کاغذی با مضمون زیر روی دیوار نصب شده بود:
عزیزم، من تو را قضاوت نمیکنم.
تو فقط نیاز به معالجه داری همین.
@golchintap
آن شب زودتر از همیشه به خواب رفت
و صبح زود با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شد:
- آقای ... ؟
- بله، خودم هستم.
- شما سریعا باید خودتان را به دادگاه نظامی معرفی کنید.
- بابت چه موضوعی؟
- تشریف بیاورید مشخص میشود، در مورد جزییات گم شدن سیصد فشنگ در دورهی خدمت شما.
شما تبرئه شده بودید. اما با گزارشی جدید ، پرونده دوباره به جریان افتاده است.
تمام شب را روی زمین خوابیده بود
و بدنش حسابی کوفته بود.
وسایلش را برداشت تا به مسافرخانهای برود.
اما جلوی در با انبوه همسایگان و یک ون ویژهی آسایشگاه روانی مواجه شد:
قربان، همسایهها از وجود شما در این آپارتمان نگران هستند، باید با ما بیایید.
وارد بخش که شد،
سر در بخش تابلو زده بودند:
بخش بیماران اسکیزوفرنی.
در اولین مصاحبهی بالینی درمانگر از او پرسید:
پسرم، غیر از گربهها، تا به حال پیش آمده بود که به حیوانات دیگر نیز دستوراتی بدهی؟
@golchintap
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با ماشین تایپ دستی قدیمی ببینید چه اثر زیبایی رو خلق کرد!
حداقل ۳۰ سال باید با ماشین کار کرده باشی تا بتونی همچین نقاشی خلق کنی👌
@golchintap
.
واژه ی عشــق
با ملـودی بـاران معجـزه میـکند
رنگیـن کمـانی از امیـد
در متـنِ آسـمان نقـش می بنـدد
و دوبـاره آرزوهـای سبـز
در دســتان مهـربان بهـار
مستجـاب میشـود
آغـوش بگشـا
بهـار پشـت پنجـره
در انتـظارِ قنـوتِ دسـتانِ تو سـت ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این تصاویر که مشاهده می کنید کاملا واقعیست!!!🔞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☯یه سری ویدئو از تخریبهای شگفت انگیز آسمان خراشها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست از نگران بودن برای چیزهایی که اختیارش رو نداری بردار 👌
نمای هوایی زیبا از قلعه اَبرندآباد یزد، ایران
یکی از آثار تاریخی بینظیر در روستای ابرندآباد یزد، قلعه ابرندآباد میباشد. دیرینگی این قلعه مربوط به دوره ساسانیان است. ایراندخت دختر خسرو پرویز به یکی از سرهنگهای خود به نام ابرند دستور میدهد که املاکش را در یزد سر و سامان بدهد چون پادشاه ساسانی (خسرو پرویز) یزد را به دخترش داده بود. ابرند وقتی در یزد کارش تمام شد در نزدیکی یزد روستایی خوش آب و هوا یافت او در آنجا قلعهای ساخت و نام خود را بر آنجا نهاد و ایرانآباد به ابرندآباد تغییر نام یافت.
این قلعه تماماً از خشت و گل و در دو طبقه ساخته شده است. چهار برج دایرهای شکل در چهارگوشه این بنا ساخته شده است. روستای زیبا و تاریخی ابرند آباد در فاصله ۱۲ کیلومتری شهر یزد در شهر شاهدیه قرار دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای خنده دار ۱۴۰۲😂😂
Ariya Bakhtiyari.mp3
1.43M
تویی سرداردلوم♥️
❥❥❥❥
♥️🍃
دل را
سرِ شوقی اگرم هست تُو آنی...
معین - الهه ناز.mp3
11.31M
❥❥❥❥
معین - مست.mp3
19.35M
❥❥❥❥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا رو هیچوقت فراموش نکنید.
❤️ اگر چیزی برای شکرگزاری ندارید
نبضتان را چک کنید. 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیکار کنیم آدرنالین خونمون بیشتر بزنه بالا!؟
آها همین خوبه یافتم😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌍اندکی ادرنالین خونتونو افزایش بدین ...
✨خـدایـا🙏
🦢دراین دریای پرتلاطم روزگار
✨با نگاه مهـربانت
🦢دلگرممان کن
✨به فـردایی بهتـر
🦢شبتون پراز آرامش
✨و نگاه خداونـد
🦢هر کجا که هستین
✨همراهتان باشد
غذای روح
غذای روح کن عشق و ادب را
خداجو کن دل دنیا طلب را
به زرق و برق هستی دل مکن خوش
که افزون می کند رنج و تعب را
زیاد و کم به عالم بی سبب نیست
سبب ساز جهان سازد سبب را
جهان را جای آرامش مپندار
به گردی گر وجب اندر وجب را
سریع السّیر باشد مرکب عمر
به تندی طی نماید روز و شب را
حذر کن از عذاب تُندخوئی
که حنظل می کند شهد رطب را
مشو سرگرم عیش و نوش زیرا
اجل بر هم زند بزم طرب را
شود هر کس رفیق نفس غدّار
به دندان می گزد یک روز لب را
سر میزان اعمال قیامت
نپرسند از کسی اصل و نسب را
مـقدم دار واجـب را «مقدم»
اداکن بعد واجب مستحب را
هدایت شده از کانال گلچین تاپ ترینها
🌼داستان بسیار زیبا
✍️چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایینتر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میکنی؟ آنها را خودم نگهداری میکنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی کمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم که بیمزد نمیشود. کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.» در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!
هدایت شده از کانال گلچین تاپ ترینها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی باید مراقب باشید …
چون “تو همانی که باور داری”