7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼 ناامید نشدن و تسلیم نشدن در برابر مشکلات و سختی ها قطعا موفقیت را حاصل میکند..... 🤍
🦌🐆🐅🦌
🟨🟨🦌🟨🟨
گلچین تاپ ترینها معرف بهترینها
@golchintap
• جملات تاکیدی قوی برای تغییر #باورها :
1- خدایا شکرت که در مسیر درست خوشبختی و حال خوب افتادم.
2- خدایا شکرت که روز به روز ادمی محبوب تر، موفق تر و مورد احترام تری میشم.
3- خدایا شکرت که اعتماد به نفس عالی پیدا کردم و عاشق خودم شدم.
4- الهی شکرت که به آینده قشنگی که دارم ایمان دارم.
5- خدایا شکرت که پول زیادی تو زندگیمون جریان داره.
6- خدایا شکرت که تو زندگیم آنقدر اتفاقات عالی میوفته که حد نداره.
7- الهی شکر که روز به روز سر حال تر میشم
خدایا شکرت که زندگیم راحته و همه کارهام به سرعت جلو میره.🍃🍃
هدایت شده از آنچه گذشت...(نوستالژی)
⛔️قتل فجیع پسر جوان تبریزی⛔️
بعد اینکه بازنشسته شدم
با پاداشی که بهم دادن به شوهرم پیشنهاد کردم خونه رو عوض کنیم و یه خونه بزرگتر بگیریم
اونم قبول کرد و افتادیم دنبال خونه
چون ما فقط یه پسر داشتیم اونم وابسته بود بهمون همیشه با ما اینو اونور میرفت تنهایی خیلی سخت پیش می اومد جایی بره
حلقه دوستاش هم کم بود بیشتر با پسر جاریم که هم سن بودن ارتباط داشت
تو این گشتن ها تو یه بنگاه یه پسر جوون خیلی بیشتر از همه برامون کیس پیدا میکرد و کم کم با پویا هم دوست شد .اتفاقا نزدیک بنگاه خودشون یه واحد برامون پیدا کرد که ما هم پسندیدیم و خریدیم
روز اسباب کشی هم اومد کمکمون و بعد اون رابطه اش با پویا بیشتر شد
بعد حابجایی من به شوهرم پیشنهاد کردم که بریم زیارت یه حال و هوایی عوض کنیم
ولی پویا گفت نمیام بخاطر کنکور میخوام درس بخونم و زمان زیادی هم نمونده بود
من مخالفت کردم ولی با اصرارهای پویا و سعید پسر عموش بلاخره راضی شدم
جاریمم گفت میان خونه ما که خیالت راحت باشه قرارمون هم همین بود که پویا بعد رفتن ما وسایلش و جمع کنه و با سعید برن خونه اونا با هم درس بخونن
صبح ما با پرواز ظهر رفتیم مشهد و بعد از یه استراحت رفتیم حرم نمیدونم چرا دلم آشوب بود از لحظه ای که از خونه خارج شدم استرس داشتم یکم زیارت کردم و نماز خوندم ولی آروم نشدم اومد صحن انقلاب و به پسرم زنگ زدم ولی جواب نداد دو سه بار پشت هم تماس گرفتم ولی جوابی نداد
زنگ زدم به جاریم که گفت سعید اونجاس قراره بیان اینجا گفتم اومدن بهم خبر بده دلم آشوبه
برگشتیم هتل و شام خوردیم صبح شد خبری از جاریم نشد و پویا هم همچنان جواب نمیداد
به شوهرم گفتم برگردیم من دلم شور میزنه هر چی اصرار کرد من قبول نکردم دلم گواه بد میداد
با اولین پرواز که جور شد برگشتیم تبریز
تاکسی گرفتیم و رفتیم خونه من جلوتر رفتم که ببینم پویا خونه هست یا نه
کلید و انداختم در و باز کردم دیدم خونه خالی خالی هست
تعجب کردم رفتم داخل دیدم هیچی تو خونه نیست همه وسایل و بردن از ریز و درشت
رفتم سمت اتاق پویا در و که باز کردم دیدم جسد تکه تکه پسرم رو زمین افتاده فقط جیغ میزدم و چشام سیاهی رفت
ادامه دارد...
قسمت بعدی
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
هدایت شده از آنچه گذشت...(نوستالژی)
⛔️قتل فجیع پسر جوان تبریزی⛔️
چشمام و که باز کردم دیدم تو یه اتاق سفیدم هیچی خاطرم نبود کم کم صحنه هایی که دیده بودم جلو چشمم اومد فقط یکسر داد زدم و پویا رو صدا کردم
شوهرم با عجله اومد و التماس میکرد آرومخ بشم
پرستار اومد و آرام بخش زد بهم کم کم خوابم برد
چشم که باز کردم مامانم کنارم بود و مشکی پوشیده بود دیگه نای حرف زدن نداشتم و فقط اشک میریختم
بعد مدتی که به خودم اومدم پسر برادرشوهرم برام تعریف کرد که بعد رفتن ما سعید رفته خونه دنبال پویا ولی پویا گفته قراره حامد(همون پسر بنگاهی) بیاد اینجا یه سر بزنه بهم بعد با هم بریم
سعید هم منتظر شده که حامد با چند تا از دوستای دیگه اش اومدن و کلی هم خوردنی و نوشیدنی آوردن با هم گیم بازی کردن تا شب شده که حامد پیشنهاد داده همینجا امشب بمونیم و خوش بگذرونیم سعید هم زنگ زده خونشون که اطلاع بده ولی جاریم راضی نشده برادرشوهرمو فرستاده که نه برو دنبال بچه ها که اونم اومده ولی پویا راضی نشده بره که از حامد زشته برادرشوهرم به زور سعید و برده چون حامد و میشناختن بهش اعتماد کردن و چیزی نگفتن و سعید رفته و پویا مونده با حامد و دوستاش
صبح هم هرچی زنگ زدن جوابی از پویا نشنیدن
بازپرس پرونده هم میگفت بعد رفتن سعید حامد داروی بیهوشی به پویا داده و خونه رو جمع کردن اما دوستاش گفتن که حامد قیافه ما رو دیده نباید زنده باشه و با تحریک و اصرار اونا پویا رو خفه کردن و بعد تکه تکه کردن رفتن که وسایل بیارن تا جسد و ببرن و خونه رو پاکسازی کنن که ما سر رسیدیم 😔😔
بعد از چند روز حامد دستیگر شد و اعتراف کرد که وقتی وسایل آنتیک خونه رو دیده جرقه دزدی تو ذهنش زده شده و وقتی ما رفتیم مسافرت دیده بهترین موقعیته با دوستاش هماهنگ شده
قسمت اول
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
❤️وقتی از آستانه پنجاه سالگیم گذشت فهمیدم هر چه زیستم اشتباه بود !
هر چه برایم ارزش بود کم ارزش شد .
☆حالا می فهمم چیزی بالاتر از سلامتی، چیزی بهتر از لحظه حال ، با اهمیتتر از شادی نیست حالا میفهمم دستاوردهایم معادل چیزهایی که در مسیر به دست آوردن همان دست آوردها از دست دادم ، نیستند
☆حالا می فهمم استرس، تشویش ، دلهره، ترس از آزمون کنکور و استخدام، اضطراب سربازی، ترس از آینده ، وحشت از عقب ماندن ، دلهره تنهایی ، نگرانی از غربت، غصه های عصر جمعه ، اول مهر ، ۱۴ فروردین ، بیکاری و . . . .
هرگز نه ماندگار بودند و نه ارزش لحظه های هدر رفته ام را داشتند .
☆حالا می فهمم یک کبد سالم چند برابر لیسانسم ارزشمند است. کلیه هایم از تمامی کارهایم ، دیسک کمرم از متراژ خانه ، تراکم استخوانم از غروب های جمعه ، روحم از تمام نگرانیهایم ، زمانم از همه ناشناختههای آینده های نیامده ام ،شادیم از تمام لحظه های عبوسم ،امیدم از همه یاس هایم ، با ارزش تر بودند.
☆حالا می فهمم چقدر موهایم قیمتی بودند
و چقدر یک ثانیه بیشتر کنار فرزندم زنده بمانم ارزش تمام شغل های دنیا را دارد .
♡چقدر دیر می فهمیم زندگی همین روزهاییست که
منتظر گذشتنش هستیم.
زندگی کوتاه است،
زمان بسرعت می گذرد،
نه تکراری نه برگشتی،
پس از هر لحظه ای که می آید لذت ببرید.
#نوستالژی
گلچین تاپ ترینها معرف بهترینها
@golchintap
خدایا تنها نگذار دلی رو
که هیچ کس دردش رو نمیفهمه
خدایا تنها نگذار کسی رو که الان
مشکلات زیادی تو زندگیش داره و تنها
امیدش تویی
خدایا خودت کمک کن به کسی که از همه جا ناامید شده و به درگاه تو پناه آورده
بارالها خودت پشتیبان کسی باش
که داره هر لحظه باهات درد دل میکنه
و در تمام کاراش به تو توکل میکنه
خداوندا لطفا خودت بگیر
دستای کسی رو که قلب خیلی مهربونی داره
ولی این روزا دستاش خالیه ...🤲🤲🤲🤲🤲
📚 #داستان_کوتاه
👈 خوبی یا بدی
🌴چوپانی ماری را ازمیان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد. چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمد و گفت: به گردنت بزنم یابه لبت؟
🌴چوپان گفت: آیا سزای خوبی این است؟ مار گفت: سزای خوبی بدی است...!!! و قرارشد تا از کسی سوال کنند، به روباهی رسیدند و از او پرسیدند چاره ی کار را.
🌴روباه گفت: من تا صورت واقعه را نبینم نمی توانم حکم کنم. برگشته ومار را درون بوته های آتش انداختند، مار به استمداد برآمد. روباه گفت: بمان تارسم خوبی از جهان بر افکنده نشود....
@ostad_Shojae 1_1864113228.mp3
زمان:
حجم:
6.63M
#سکوت_و_جدل 14
گاهـــی...
یه حرف،یه سرزنش،یه کلامِ بیجا و...
میتونه تمام دنیا و آخرت خودت و یا یه نفر دیگه رو به آتش بکشه!
❌مراقب باش
تازبانت رو تربیت نکنی،جهنم در کمینه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ
ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ بوﺩﻡ؛
ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ
ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ
ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ
ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ
نموند و ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﻟﻤﺲ ﻧﻤﻮﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ؛
ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍ
ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺑﻪ
زیر را ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ .
ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ :
ﺩﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ
ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﻣﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﻧﺪ...