سلام علیکم
ان شاءالله از #امشب ، با رمان عاشقانه/مذهبی #درحوالےعطریاس در خدمت دوستان هستیم.
#التماس_دعا🌷
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#قسمت_اول
خدارو شکر کلاس تموم شد....
واقعا دیگه حوصله ام سر رفته بود،سریع وسایلامو جمع کردم اومدم بیرون پله ها رو تند تند دویدم و رسیدم به محوطه، نفس مو با خیال راحت دادم بیرون، سمت سمیرا که رونیمکت پشت به من بود راه افتادم،
آروم دستامو رو چشماش گذاشتم، سریع دستشو رو دستام گذاشت
-خودِ نامردتی!😕
با خنده دستامو از روی چشماش برداشتم و کنارش رو نیمکت نشستم
-حالا چرا نامرد؟!😄
در حالی که گوشیش رو تو کیفش می انداخت گفت:
_نیم ساعته منو اینجا کاشتی اونوقت میگی چرا نامرد😐
-خب عزیزم چکار کنم استاد مگه میذاشت بیام بیرون هی گیر داده بود جلسه ی آخر و چه میدونم سوال و ...😅
پرید وسط حرفم
-باشه باشه قبول، حالا پاشو بریم تا دیر نشده🙁
بلند شدیم راه افتادیم ..
هنوز چند قدم برنداشته بودیم که گفت: _نظرم عوض شد😆
چادرمو یه کم جمع کردم و گفتم:
_راجبه چی؟😟
-پسر خاله ی نردبونم!😜
زدم زیر خنده که گفت:
_در مورد کادو برای بابام دیگه😃
در حالی که میخندیدم گفتم:
_خیلی دیوونه ای سمیرا ..من نمیدونم اون پسرخاله ی بنده خدات آخه چه گناهی کرده اومده خاستگاری تو
روشو برگردوند و گفت:
_اییشش، ولش کن اونو ..فعلا تولد بابا رو بچسپ😇
سری تکون دادمو گفتم:
_والا چه میدونم به نظرم همون پیراهنی که اون روز دیدیم خوب بود همونو بگیریم
-آخه میدونی میترسم زیاد تو چشم نیاد .. مثلا قراره چشم فامیل رو دربیارما
لبخندی زدم و گفتم:
_امان از دست تو دختر!😊
#ادامہ_دارد....
🍃🌸🍃🌸🍃
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده حرام
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✔️ @golestanekhaterat
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #دوم
نیم ساعتی طول کشید تا خرید کنیم و برگردیم خونه....
خونه ی سمیرا سر کوچه بود،
بعد از خداحافظی باهاش راه افتادم سمت خونه ی خودمون،
یادِ سمیرا و خوشحالیش برای تولد باباش افتادم، لبخند تلخی 😒رو لبم نشست، باز این بغض چندین ساله قصد داغون کردن منو داشت،
در و آروم باز کردم و رفتم داخل حیاط، چشمامو بستم و با تمام وجود نفس کشیدم، 😇 یه نفس عمیق،
دلم میخواست تمامِ اون عطر ملیح
یــ🌸ــاس و به ریه هام بکشم ...
از حیاط دل کندم و رفتم داخل
-سلام مامان عزیــزم
مامان که مشغول ظرف 🍽شستن بود با مهربونی نگام کرد و گفت:
_سلام به روی ماهت گلم😊
با لبخند تکیه دادم به در آشپزخونه
-خوبین مامان؟
-بله که خوبم، وقتی دختر گشنه و خسته ام رو میبینم خوبِ خوب میشم😄
با اخم ساختگی گفتم:
انقدر قیافه ام داد میزنه گشنمه!😅
-از بس قیافت ضایع است!
برگشتم سمت محمد، با خوشحالی گفتم: _سلام، چه خبر یه بار زودتر از من رسیدی خونه😄
_علیک سلام، اگه گفتی چرا 😎
پریدم بالا و گفتم:
_خریدیش؟؟😍
سرشو تکون داد و گفت:
_اره خریدمش بالاخره😇
مامان شیر آب و بست و اومد کنارمون
- ولی من نگرانم😥
محمد با مهربونی نگاهی به مامانم کرد و گفت:
_آخه نگران چی مامان جان، باور کن دیگه راحتیم، هرجاهم خاستین برین من خودم درخدمتم😎✋
لبخندی زدم و گفتم:
_آره مامان خیلی خوبه که خودمون ماشین خریدیم دیگه نگران هیچی نیستیم😊
مامان فقط سرشو تکون داد..
نگرانی مامان رو میفهمیدم .. میدونستم با اومدن اسم ماشین خاطره ی تلخ تصادف دایی جلو چشماش میاد
#ادامہ_دارد....
🍃🌸🍃🌸
💌نویسنده: بانو گل نرگس
#کپی_بدون_نام_نویسنده حرام
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✔️ @golestanekhaterat
🚗دریکی از سفرهای #مقام_معظم_رهبری به جنوب کشور و بازدید از مناطق جنگی
بعداز ورود ماشین به جادهای خاکی حضرت آقا به راننده فرمودند؛ که من به رانندگی علاقه دارم❤️و دوست دارم رانندگی کنم اجازه بدهید من پشت رول بشینم و آقا مشغول رانندگی شدند😄 !
بعداز چند دقیقه ای به یک ایست بازرسی رسیدند و آقا توقف کردند تا زنجیر را بندازند سربازی که آنجا بود و ظاهرآ تازه کار هم بود آمد جلو و عرض ادب واحترامی🙇🏻 خدمت آقا کرد و گفت اجازه بدهید هماهنگی کنم و رفت و به دژبان گفت: قربان آدم مهمی تشریف آوردند❗️
دژبان گفت: کیه؟
سرباز دستپاچه گفت: نمیدونم کیه🤔؟ ولی میدونم که خیلی خیلی مهمه !😐
دژبان گفت: اگه نمیشناسیش از کجا میدونی که خیلی مهمه ؟
سرباز گفت: نمیدونم کیه ولی هرکی هست آیت الله خامنه ای #رانندشه 😐😂😂
🌺مقام معظم رهبری از این خاطره به عنوان یکی از بهترین خاطراتش یاد میکند
#خنده_به_سبک_بسیجی😅
#مقام_معظم_دلبرے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
علامه طهرانی (ره) :
هر عمل واجب و مستحّب نوری دارد. مثلا #نماز_شب یا #قرآن خواندن نوری دارد که در کسی که اهلش نیست پیدا نمیشود.
🌺منبع :پرتوی از نور مجرد
#درس_اخلاق
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود...
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•