هدایت شده از 🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
💢هزار تومان #بدهکارم!
طرف را پیدا کنید!
🔹شهیدی که در #وصیت_نامه به هزار تومان بدهکاری خود اشاره میکند و در مقابل #اختلاسگرانی که از بیت المالی که سیر نمی شوند❗️
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
#چادرانہـ🍃
بانو
چادر بہ سر بگیر
و به خود ببال😌👌
ڪه هیچ پادشاهــے💎👑
بہ بلندی♡💕
چادرِ تو♡
تاج سرے ندیدھ است✌️👑
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
🌷
نجوا با شهدای #مدافع_حرم
با نوای #کربلایی_حاج_مهدی_رسولی
ای کاش شهدا راز شان را هم به ما میگفتند...
#دم_افطار_آقای_غریب_عالم_یادمون_نره
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷#بامیه_فروشی_شهید_تندگویان…🍃
جواد تابستانها کار میکرد؛ بامیه، شکلات و از اینجور چیزها میفروخت و به خانواده کمک میکرد.
همیشه هم از من میپرسید چی دوست داری تا برایت بخرم. مقداری هم برای همسایهها و دوستان کنار میگذاشت.
با نخستین حقوقی که از پالایشگاه نفت آبادان گرفت،
برای یکی از افراد فامیل که وضعیت اقتصادی خوبی نداشت و کار بافتنی میکرد،
یک دستگاه چرخ بافتنی خرید. یک روز گفت نیت کردم شما را به مشهد ببرم و من، مادر و مادربزرگم را به مشهد برد.
#منبع:
باشگاه خبرنگاران جوان
راوی:
سرکار خانم فاطمه تندگویان، خواهر
شهید محمدجواد تندگویان، وزیر نفت دولت شهید رجایی
#نگاهــــــی_به_زندگــــی_شـــــــــهدا…🍃
.
.
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
Naleh Haye Feragh 1 (15).amr
757.3K
🎵 تو دلم یه دنیا حرفه که میخام بگم براتون...😭
آقاجون دلم گرفته...
🔰میرداماد
#دم_افطار_آقای_غریب_عالم_یادمون_نره
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/javanane_enghelabi313
🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
نه سراغی... نه سلامی... خبری می خواهم...! قدر یک قاصدک از تو اثری می خواهم.... #شهید_محمد_امین_کریم
رفیق #شهید که داشته باشی #شهید میشے...
دو #رفیق
دو #شهید
دو #همراه
طلاب شهید
#محمدامین_کریمیان
#سعیدبیاضےزاده
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۲۴
میدانم پس از هر سختے آسانیست عزیزم،این هایے ڪہ من میبینم سختے نیست! من ڪم طاقتم!
دوبارہ قرآن را باز ڪردم و دو آیہ ے آخر را خواندم:
_ فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ، وَإِلَے رَبِّڪَ فَارْغَبْ
نتوانستم تاب بیاورم دوبارہ بہ سجدہ رفتم و با هق هق گفتم:چَشم خالقہ من! ببخش منہ ڪم طاقت و بدو!
هق هقم شدت گرفت و با عجز خواندمش:دارم ڪم میارم... خودت هوامو داشتہ باش همہ ڪسم!
اشڪانم سجادہ و مُهر را خیس ڪردند بے توجہ دوبارہ هق هق ڪردم و با صداے ڪمے بلند گفتم:میدونے ڪہ من بے ڪسم همہ پشت و پناهم تویے! فقط تو همیشہ قبولم میڪنے نذار از بغلت بیرون بیام!
انگار ڪسے دستش را دور بدنم پیچید،با لبخند نگاهم ڪرد و زمزمہ ڪرد:من ڪہ همیشہ ڪنارتم مخلوقم! تو دستمو ول نڪن!
دیگر نتوانستم خودم را ڪنترل ڪنم صداے گریہ ام بلند شد:چشم دستتو ول نمیڪنم! اگہ خواستم ول ڪنم تو نذار!
فهمیدم ڪہ گفت"دارم هواتو"
از سجادہ برخاستم،بہ مُهر خیس شدہ نگاہ ڪردم
نامش روے مُهر حڪ شدہ بود،"الله"
مُهر را با جان و دل بوسیدم و گفتم:دوستت دارم میدونم توام دوسم دارے حتے بیشتر از خودم!
تصمیم گرفتم از فردا بہ مدرسہ بروم.
صداے بلند پدرم آمد ڪہ میگفت مادرم تدارڪات خواستگارے را آمادہ ڪند،قرار بود بہ زودے خانوادہ ے عسگرے بیایند؛تنها لبخند زدم!
همانطور ڪہ سرم را بالا میگرفتم و با دست اشڪانم را پاڪ میڪردم گفتم:خدایا ببخشا ولے من براے این پسر عسگرے دارم!بندہ ے سرتقے دارے!
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۲۵
آرام چشمانم را باز ڪردم.
نور فضا باعث شد چهرہ ام درهم شود،سریع چشمانم را بستم.
دوبارہ آرام پلڪ زدم و چشمانم را گشودم.
در اتاق ڪوچڪے با دیوارهاے سفید بودم،ڪسے در اتاق نبود.
گیج شدم،من اینجا چہ میڪردم؟!
مگر در اتاقم پاے سجادہ نبودم؟!
متعجب بہ اطرافم نگاہ ڪردم،فضایے شبیہ بہ اتاق هاے بیمارستان!
سُرمے بہ دستم وصل بود،یادم افتاد صبح در آشپزخانه حالم بد شد!
پس بیهوش شدہ بودم!
فضاے بیمارستان حالم را بد میڪرد.
حتے در بیهوشے و خواب هم گذشتہ برایم تڪرار میشد!
یادم افتاد در چہ موقعیتے هستم،چند لحظہ فڪر ڪردم همان آیہ ے هفدہ سالہ ام!
احساس ضعف میڪردم،ڪمے هم دماے بدنم بالا بود.
بے توجہ بہ ضعف جسمانیم سریع سرم را بلند ڪردم و با نگرانے بہ شڪمم زل زدم،دستے بہ شڪم برآمدہ ام ڪشیدم و با ترس گفتم:هستے مامان؟!
نفسم بند آمد،لگد نمیزد!
از دیشب از ورجہ وروجہ هایش خبرے نبود!
آرام خودم را بالا ڪشیدم و روے تخت نشستم،چرا ڪسے نمے آمد بپرسم وضعیت پسرم چطور است؟!
دستم را روے شڪم گذاشتم و آرام با التماس گفتم:دارے نگرانم میڪنے! یڪم تڪون بخور!
حرڪتے نڪرد،قلبم یڪ جورے شد!
اگر اتفاقے برایش مے افتاد نمے مردم دیوانہ میشدم!
اشڪ بہ چشمانم هجوم آورد،بہ زور جلوے خودم را گرفتم تا گریہ نڪنم.
با بغض گفتم:میدونم خوبے! هیچے نشدہ نہ هیچے نشدہ!
لگد آرامے زد،لبخندے روے لبانم نشست؛با خیال راحت تڪیہ ام را بہ بالشت دادم و چشمانم را بستم؛قطرہ ے اشڪے از گوشہ چشم چپم چڪید:جانم پسرم!
قلبم آرام گرفت،تمام زندگے ام هنوز بود!
با تمام وجود نفس عمیق ڪشیدم!
صداے باز و بستہ شدن در آمد،سریع چشمانم را باز ڪردم.
زن میانسالے با روپوش سفید و مقنعہ ے مشڪے وارد اتاق شد.
همانطور ڪہ بہ برگہ اے ڪہ در دستش بود چشم دوختہ بود رو بہ من گفت:خوبے؟
بے توجہ بہ سوالش گفتم:پسرم خوبہ؟
سرش را بلند ڪرد و بہ صورتم زل زد:آرہ فقط زیادے شیطونہ خواستہ اذیتت ڪنہ!
لبخندم عمیق تر شد و خیالم راحت.
تنها بودن او ڪافے بود!
دڪتر ڪنار تختم ایستاد و گفت:فقط باید یڪم بیشتر مراقب خودت باشے!
ڪنجڪاو پرسیدم:مشڪل خاصے ڪہ نیس؟!
دوبارہ بہ برگہ ے در دستش چشم دوخت و گفت:نہ ولے خب بیشتر مراقب باش!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم و گفتم:قرار نیس ڪہ اینجا بمونم؟
خندید و گفت:نہ!
در دل آخیشے گفتم،از محیط بیمارستان بیزار بودم.
قطعا با وجود حال بدم و اتفاقاتے ڪہ افتادہ بود ماندن در اینجا دیوانہ ام میڪرد.
دڪتر برگہ را تا ڪرد و در داخل جیب روپوشش گذاشت.
بہ سرم نگاہ ڪرد و گفت:ڪم موندہ تموم بشہ بعدش میتونے برے.
چیزے نگفتم،ساڪت بہ شڪمم چشم دوختم؛میخواستم با تمام وجود حسش ڪنم.
تازہ معنے حرف مادرم ڪہ میگفت:"آدم سنگ بشہ،مار بشہ اما مادر نشه" را میفهمیدم.
آب دهانم را قورت دادم.
دڪتر گفت:خانوادہ تو خیلے نگران ڪردے،بیچارہ ها پشت درن!
چیزے نگفتم.
ادامہ داد:مادرت گفت باردارے اولتہ،هفت ماهتہ نہ؟!
بدون اینڪہ از شڪمم چشم بگیرم گفتم:چهار روز دیگہ وارد ماہ هشتم میشیم!
_چہ دقیق!
دوبارہ چیزے نگفتم،جاے من نبود تا بفهمد این موجودے ڪہ در شڪمم بود یعنے چہ!
فڪر میڪرد پسرم برایم تنها یڪ حس مادرانہ است!
فڪر میڪرد هفت ماہ با او زندگے ڪردہ ام و او درونم رشد ڪردہ؛اگر از دستش بدهم و تو خالے شوم میمیرم!
بہ یڪ ماہ و چند روز دیگر ڪہ فڪر میڪردم با خود میگفتم اگر بعد از چندماہ موجود زندہ اے ڪہ درونم پرورش دادم و از وجودم تغذیہ ڪردہ و همیشہ حملش ڪردم بیرون بیاید چقدر تو خالے میشوم!
حس خلع بدے خواهم داشت!
اما یڪ موجود پنجاہ سانتے قرار است نگذارد از دست بروم!
پسرم برایم بیشتر از یڪ فرزند،بیشتر از یڪ حس مادرانہ ے عمیق حتے بیشتر از حاصل یڪ عشق است!
پسرم زندگے و بهانہ است،اگر نبود زیر بار این شش سال میشڪستم!
با احساس خارج شدن چیزے از دستم بہ خودم آمدم،سرم را از دستم ڪشید و با لبخند رفت.
چند لحظہ بعد مادرم وارد اتاق شد،در حالے ڪہ اشڪ هایش را پاڪ میڪرد با عجلہ بہ سمتم آمد و گفت:خوبے؟
سرم را تڪان دادم و گفتم:آرہ!
چادرش داشت از روے سرش مے افتاد،با عجلہ چادرش را مرتب ڪرد و ڪنارم روے تخت نشست.
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۲۶
با نگرانے گفت:من ڪہ از نگرانے مُردم آیہ!
دستش را محڪم گرفتم و بوسیدم:خدانڪنہ مامان!
قطرہ اشڪے از گوشہ ے چشمش چڪید:بابات و یاسین منتظرن!
دستش را رها ڪردم و گفتم:لباسامو میدے؟
از روے تخت بلند شد و گفت:الان.
سپس با لحن تهدید آمیز ادامہ داد:باید بسازمت اصلا هم بہ اداهات ڪار ندارم!
آرام خندیدم.
حداقل او دلش بہ من و نوہ اش خوش باشد...
از پنجرہ ے ماشین بیرون را نگاہ ڪردم،ماشین ها با سرعت از ڪنار هم عبور میڪردند.
پدر و مادرم و یاسین ساڪت بودند،دہ دقیقہ پیش از بیمارستان خارج شدیم.
باید بیشتر مراقب پسرم مے بودم.
شیشہ را ڪمے پایین دادم،هواے بهمن ماہ بہ صورتم خورد.
ڪمے از تبم ڪاست!
این روزها یا بدنم سرد بود یا تب دار!
تڪلیف دماے بدنم هم روشن نبود.
نگاهم را از خیابان گرفتم و بہ رو بہ رو زل زدم.
پدرم با شڪ از آینہ نگاهم ڪرد،آرام رو بہ مادرم گفتم:مامان میخوام برم یہ جایے ڪہ آروم شم.
مادرم سرش را برگرداند و گفت:ڪجا؟!
سپس رو بہ پدرم گفت:بریم یہ جاے باصفا دلمون وا شہ!
سریع گفتم:میخوام برم بهشت زهرا!
مادرم و یاسین با تعجب نگاهم ڪردند،معنے نگاهشان را فهمیدم!
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:اونجا ڪہ فڪ میڪنید نہ! میخوام برم همونجایے ڪہ هر هفتہ پنجشنبہ میرم!
مادرم ناامید گفت:با این حالت؟!
لبخند تصنعے زدم و پاسخ دادم:من خوبم،اونجا آرومم میڪنہ!
پدرم آرام گفت:بذار راحت باشہ!
پوزخندے زدم،بالاخرہ یڪ بار این حرف را شنیدم.
چند دقیقہ بعد جلوے بهشت زهرا نگہ داشت،خواستم در را باز ڪنم و پیادہ شوم ڪہ ڪسے را دیدم!
چهرہ اش خیلے آشنا بود!
آنقدر آشنا ڪہ...
خودش بود!
صداے تپش قلبم بلند شد،زودتر از این ها باید منتظر آمدنش مے بودم!
ڪاش بہ سراغم نیاید!
براے این چندسال چہ دارم جز سر پایین انداختن،جز اینڪہ او پیروز شدہ و من همہ چیز را باختہ ام!
آب دهانم را با شدت قورت دادم،مادرم متوجہ حالم شد و آرام گفت:برگشتہ!
او حواسش بہ ما نبود،ڪت و شلوار مشڪے رنگے بہ تن داشت؛مثل همیشہ مرتب و سر بہ زیر بود و البتہ جدے!
بے توجہ بہ اطرافش وارد بهشت زهرا شد.
نفس راحتے ڪشیدم،خدا را شڪر ما را ندید!
زیر لب زمزمہ ڪردم:بعدِ چهار سال برگشتہ بدبختیاے منو ببینہ دلش خنڪ شہ!
مردد شدم،اگر مے رفتم و مرا میدید چہ؟!
توان رو بہ رو شدن با او را داشتم؟!
صداے مادرم را شنیدم:بریم یہ جاے دیگہ؟
تصمیمم را گرفتم و گفتم:نہ! من میرم سر خاڪ یڪے دوساعت دیگہ برمیگردم خونہ!
مادرم خواست از ماشین پیدا شود ڪہ گفتم:میخوام تنها باشم.
از ماشین پیادہ شدم،مادرم با نگرانے گفت:آیہ آخہ تنها...
یاسین سریع میان حرفش پرید و گفت:منم همراهت میام آبجے!
ڪنار پنجرہ سمت مادرم ایستادم و گفتم:مامان موبایلتو بدہ خواستم برگردم زنگ میزنم بیاید دنبالم.
سرش را پایین انداخت و زیپ ڪیفش را باز ڪرد،همانطور ڪہ دنبال موبایلش میگشت گفت:میڪشے منو!
موبایلش را درآورد و بہ سمتم گرفت.
ازشان خداحافظے ڪردم،با نگرانے پدرم حرڪت ڪرد و رفتند.
نفسے ڪشیدم،بہ سمت بهشت زهرا چرخیدم.
احساس میڪردم اگر وارد شوم با او رو بہ رو خواهم شد.
رو بہ رویم خواهد ایستاد و با نگاهے نافذ بہ چشمانم چشم خواهد دوخت و خواهد گفت:دیدے گفتم! همہ چیو باختے!
و سپس قهقهہ خواهد زد بہ روزگارم!
با تردید وارد شدم،اطرافم را نگاہ ڪردم؛راہ او بہ من نمیخورد!
از پشت دیدمش!
ضربان قلبم بالا رفت،ڪاش نمے آمدم!
چهار سال پیش گفت راهے ڪہ او الان براے دیدنش داشت میرفت بہ من نمیخورد!
راست میگفت!
فاصلہ اش با من زیاد بود،اما مطمئن بودم خودش است!
مثل همیشہ محڪم قدم برمیداشت.
سرش را ڪمب برگرداند،قلبم ایستاد!
سریع چادرم را روے صورتم گرفتم تا مرا نبیند؛از رو بہ رو شدن با او میترسیدم!
احساس میڪردم نگاهم میڪند،با قدم هاے بلند بہ سمت مقصدم رفتم.
قلبم تند تند مے تپید،پسرم لگد زد.
دستم را روے شڪمم گذاشتم و زیر لب آخے گفتم.
آرام گفتم:الان وقتش نیس!
نفسم را بیرون دادم،نزدیڪ محل مورد نظرم بود.
آرام گرفتم.
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از کانال رسمی خط سرخ
1_9844135.mp3
14.05M
مناجات سحر
عبد رسوایم فقط دردسر مولا شدم
ابرویم وقتی حیایم رفت رفت 😭😭😭
🎤حاج مهدی رسولی
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
1_10058564.mp3
5.15M
🔊 السَّلام عَلَيكِ يافاطِمه الزهرا
آجَركِ الله في مُصيبه أُمِّك
▪روضه شام وفات حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها
#پیشنهاد_دانلود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/javanane_enghelabi313
🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🔻حدیث روز🔻
🔸امیرالمؤمنین علی علیه السلام:
نیاز عاقلان به ادب، همانند نیاز کشتزار به باران است
📚 غررالحکم ، ح ۳۴۷۵
📆 امروز یکشنبه
6 خرداد 1397
11 رمضان 1439
27 مه 2018
🌷 ذکر امروز 100 مرتبه (یا ذالجلال و الاکرام)🌷
دعای روز یازدهم ماه رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وکَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِکَ یا غیاثَ المُسْتغیثین.
خدایا دوست گردان بمن در این روز نیکى را و نـاپسند بدار در این روز فسق ونافرمانى را وحرام کن بر من در آن خشم وسوزندگى را به یاریت اى دادرس داد خواهان.
التماس دعا...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود