┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌷به همسرش می گفت: وقتی برای خواستگاری آمدم، بار سنگینی بر سینه ام احساس می کردم، اما وقتی شنیدم که نامت زهراست، #آرام_شدم.
🌷رمز زندگی ما نام حضرت زهراست.
در فتح المبین با رمز یا زهرا مجروح شدم، همسرم زهراست.
ارادت ویژه ای به حضرت زهرا
( سلام الله علیها) داشت.
🌷در روضه حضرت به حالت عجیبی گریه می کرد و از خود بی خود می شد.
طاقت شنیدن روضه های بانوی دو عالم را نداشت. می گفت: گره همه کارها به دست حضرت زهرا (سلام الله علیها) باز می شود و در آخر هم در عملیات بدر با رمز «یا فاطمة الزهرا» به
شهادت رسید.
📚برگرفته از کتاب«مهرمادر»
#شهید_عباس_کریمی🌷
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
¤پاسدار شهیدمدافعحرم
#محمد_حسین_سراجی🌹
• شهادت ۱۳بهمن ماه۹۴💔
• محل شهادت عملیات نبل والزهراء
•شهیدی که قبل از شهادت محل قبر خود را نشان داد😔
🌹واکنش شهید در مقابل با غیبت🌹
با حسین آقا رفتیم پایگاه مقاومت مسجد محله ، هوای قم اون سال سوز عجیبی داشت❄️ ، گفتم حسین بیرون نباشیم بریم بریم تو اتاق،
رفتیم تو، دو نفر از بچه های پایگاه شروع به غیبت کردند🤦♂ ،
دیدم حسین سرش پایینه و سریع رفت بیرون ،
رفتم دنبالش گفتم چی شد ؟😳
هوا سرده بیا تو ، گفت : هوای سرد رو ترجیح میدم به گرمای اونجا😒 ، اون شب اینقد بیرون وایساد که وقتی دست زدم به دستاش سرد و خشک شده بودن😔 ، گفتم حسین برو خونه ، مثه همیشه لبخندی زد و گفت نه بابا ، بادمجون بم آفت نداره.🙃
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
زمانی #زهرا(س)، بعد از پدر، خطبه میخواند. زمانی #زینب(س) علم در دست میگیرد و نفس در سینه کوفیان و شامیان حبس میکند. زمانی #سکینه بر پیکر پدر، حماسی اشک میریزد و زمانی #زینب_سلیمانی در شهادت پدر سخن میگوید.
من این #دین را دوست دارم که زن را در صحنه اما #والامقام میخواهد. این احترام زن در #اسلام است! نه آنچه علینژادها و افشارها برای زنان سرزمینمان خواب میبینند.
#استوری
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_پنجاه_و_ششم #منبع_کتاب_سرّسر همه چیز برایش
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#منبع_کتاب_سرّسر
دنیا رو سرم آوار شد. پس به این سادگی ها نبود. پس این مراسم ختمی که حرفش را می زنند چه! برای یک شهید مفقودالاثر؟
سرم روی تنم سنگینی می کرد. دلم میخواست به دیوار تکیه اش می دادم. این تشریفات کی تمام می شد.! می خواستم برگردم و در تنهایی خودم برای غربت عبدالله عزاداری کنم.
حرف بچه ها پیش آمد. :"دختر خانم ها کجا هستند؟"
آقا اسدالله جواب داد:"اداره هستند"
"خبر که ندارند درسته؟"
"نه خبر ندارند"
"پس خودتون، قبل از اینکه در محل کار از همکارها چیزی بشنوند زنگ بزنید بگید برگردند خونه. شما مادرشون هستید و با روحیاتشون آشنایید. بهتر می تونید این خبر رو بدید. ممکنه در محل کار دسترسی به نت باشه و عکس ها را ببینند"
بازهم عکس ها، باز هم رسانه ها، خدایا از عبدالله چه پخش شده که همه دیده اند و ما نباید ببینیم.
اتاق از مهمان ها خالی شد. علیرضا هم انگار همراهشان رفته بود. پاهایم روی زمین نبود. کی خداحافظی کردند که من نفهمیدم؟!
محبوبه خانم صورتش را توی صورتم آورده بود و تکرار پشت تکرار که :"نمیگذارم بری. بخدا نمی گذارم. زنگ میزنیم فاطمه و زهرا هم بیان اینجا. حالت خوب نیست نمیگذارم بری."
"می خوام برم خونه الان مردم میان. هر کی از هرجا بشنوه اول میاد خونه ما. در ضمن به دخترا هم فعلا چیزی نگید. همین که رنگ بزنیم بگیم کارتون رو تعطیل کنید هول می کنند.
"باشه هیچی نمی گیم. هروقت صلاح دونستی بگو. ولی الان اینجا بمون"
رویش را بوسیدم و اتاق را ترک کردم.هنوز اصرار می کرد. نای حرف زدن نداشتم. خانم ده بزرگی داشت قانعش می کرد که تا هروقت تنها باشد پیشش می مانم. شما نگران نباشید. باهم برگشتیم خانه. مثل همیشه کنارم بود. بی معطلی رفت اتاق دخترها. یک بالش و پتوی مسافرتی آورد. پایین سالن روی مبل سه نفره بالش را گذاشت و کمکم کرد نشستم و تکیه دادم. توی سرم مثل بازار مسگرها ضربه های پتک بود که بالا می آمد و به پیشانی ام می نشست. معلوم بود از تمام احوالات من باخبر است. بی آنکه از سردردم بگویم یک قرص مسکن و یک لیوان آب آورد.
"یه ساعتی تا اذان مانده. چشمات رو ببند و بخواب"
"چطوری بخوابم؟ چطوری به بچه ها بگم؟"
همه چیز برایم سی سال به عقب برگشت.حال و روز خانم هایی که دور و برمان بودند و یکباره باشنیدن خبر شهادت همسرشان، دنیای قشنگ آرزوهایشان به هم می ریخت. بعد از سالها برای من اتفاق افتاد.
"
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_پنجاه_و_هفتم #منبع_کتاب_سرّسر دنیا رو سرم آ
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#منبع_کتاب_سرّسر
خاطرات خانم ده بزرگی هم از همین دست بود با این تفاوت که پسر کوچکش طعم داشتن پدر را نچشید و تصویری از آن در ذهن نماند و علیرضا و فاطمه و زهرا نفسشان به نفس بابا بسته بود. برایم از روزی که خبر شهادت همسرش را شنید گفت. از جوانی که با خاطرات او و در فراز و نشیب بزرگ کردن پسرش گذشت و در گذر زمان به فراموشی سپرده شد. بعضی را می شنیدم بعضی ها را نمی شنیدم. هر از چندی حرفش را قطع می کردم و با آهی که از عمق وجودم بر می خاست، می پرسیدم یعنی دیگه حاجی برنمی گرده؟ ساعت دو بعدازظهر گذشته بود که دخترها هم آمدند. بالش و پتو را به هم گیچیده بودم و قبل از آمدنشان انداخته بودم بین مبل ها. این وقت ظهر حضور خانم ده بزرگی برایشان جای تعجب داشت. هر چند حرفی نزدند و احوالپرسی کردند و رفتند تا لباس هایشان را درآوردند. خانم ده بزرگی گفت:"اگر می خواهی الان برو بهشون بگو. عصر اینجا شلوغ می شه! بذار از زبون مادرشون بشنوند!"
بلند شدم و پشت سرشان رفتم توی اتاق.
بلند شدم و پشت سرشان رفتم توی اتاق موهایشان را که صبح تا حالا زیر سنگینی مقنعه و چادر بود جهان می کرد زهرا رویش را از آینه برداشت و گفت: «مامان خانواده بزرگ اینجا چکار می کنند؟»
» کلیدش رو جا گذشته تا عصر پیشمون میمونه پسرش میاد دنبالش»
فاطمه هم قبل از بیرون رفتن از اتاق کنارم مکث کرد «چرا شما این شکلی هستی؟»
» چه شکلی ام مامان؟»
» چشماتو چقدر ورم کرده گریه کردید،؟»
«نه سرم فقط سرم داره میترکه»
«چی شده چرا ناراحتید؟»
«نه مادر سرم درد میکنه همین ناهار بخوریم»
با هم رفتیم پایین دختر ها پیش خانم ده بزرگی نشستند و من هم مانده غذای دیشب را گرم کردم و برایشان آوردم به این بهانه که ما زودتر از شما ناهار خوردیم کنار نشستیم و فقط نگاهشان کردیم �قدر خسته بودند که دلم نیامد حرفی بزنم صبر کردم و باز هم صبر کردم که نمیدانم منتظر ماندم تا زمان همه چیز را روشن کند
بعد از ناهار باز هم به اصرار خانم دهبزرگی رفتم تا کمی آماده شان کنم گفتم: پدر تو اونجا قلبشون درد گرفته برگردوندنشون تهران .
فاطمه روی تخت نشسته بود نگاهی به زهرا کرد و گفت :«خب بریم تهران بیارمشون!»
«خودم اگر لازم بود میرم گفتن فردا یا پس فردا مرخص میشن اگر دیدیم بیشتر از دو روز طول کشید حتما میرم»
زهرا منقلب شده بود. سوال هایش شروع شد «کی این طور شدند؟ »«چرا به ما اینقدر دیر خبر دادند؟ پس از اینکه تلفن می کردم برای همین بوده؟»
انگار باور نکرده بود «شماره بیمارستان رو بدن ما زنگ بزنیم؟»
باشه این بار که زنگ زدن شماره بیمارستان را میگیرم
برای فرار از سوال هایشان برگشتم بیرون. پیش خانم ده بزرگی که توی آشپزخانه داشت در پا را می شد پرسید گفتی بهشون
«دستت درد نکنه خودم نشستم»
«چیزی نبود که ۲ تا دونه ظرف «گفتی؟»
«نه نشد»
روی سینک را شسته و آب آمد بیرون توی حال کنارم نشست حرف زد و تعریف کرد از زندگی بعد از شوهرش از زندگی من و بچه ها بعد از آقای عبدالله روزی که خانم منوچهری واسطه آشنایی ما شد فکر نمیکردم اینقدر قلب هایمان به هم نزدیک شود گفت می خواهم با یک نفر مثل خودت آشنایت کند تقریباً همه همسایه هستید.
خانه شان توی همین شهرکی است که شما هستید مثل خودت یک رنگ و ساده و بی ریاست حالا هم مثل هم بودیم هر دو همسر شهید.
"
🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔻سبک زندگی شهدایی
❣آخرین بار قبل از #شهادت، ما را برد #مشهد؛ من و خانوادهاش را.....
❣محل اقامتمان طبقه دوم بود. زانوهایم درد میکرد. هر وعده غذا را میگذاشت توی سینی از پلهها میآورد بالا.
❣با دستش درست نمیتوانست چیزی را بگیرد؛ دلم ریش میشد وقتی جسم دربوداغانش را میدیدم.....
❣هرچه میگفتم: پسرجان نکن؛ میگفت: مادرجان حاضرم تا #حرم کولت کنم.......
#شهید_مجید_پازوکی🌷
#شبتون_شهدایی🌹
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
❣ #سلام_امام_زمانم❣
⚜السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام...
🔸سلام بر تو ای مولایی که صفای آمدنت، #زمستان دلهـ❤️ـا را #بهار خواهد کرد و طراوت مهربانیت روزگار را نو.
🔹 #می_آیی و پروانه های عشق، پیله های #حسرت را میشکنند و در آسمانِ امید، پروازی شگفت را تجربه میکنند🕊.
#السلام_علیک_یاحجه_الله_فی_ارضه
🌹🍃🌹🍃
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
♡| سـلامـ مـیدهـم🍃
از بام خانہ سمت حــرم
♡| ببخش نوڪرتان را
⇦بِـضاعـتش ایـن اسـت✋
#از_راه_دور_سلام✋
#سلام_ارباب_مهربانم💛🍃
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#صبحتون_شهدایی
🔰اگر #شهیدانه زندگی کنی
شهادت خودش #پیدایت میکند
لازم نیست به دنبالش بگردی!!!
#شهید_حجت_الله_رحیمی
#یادش_باصلوات
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──