هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
#مخصوص_مجردها
💟 برای مشورت اومده و میگه:
👈 یکی اومده خواستگاریم؛
شغلش فلان و خانوادهاش
اینچنین و تیپ و ترکیبش آنچنان
و عقایدش اینه و اونه و ...
🔴 منتظره که منم نظرمو بگم.
من هم میگم:
👈 #خودت چجوری هستی و دنبال چی میگردی؟
اگه معنویت جزو زندگی اونه، تو هم همینی؟
اگه تو زندگیش پول حرف اول و آخرو میزنه،
تو زندگی تو چه چیزی حرف اول و آخرو میزنه؟
اگه نظر مردم واسش مهمه، واسه تو هم مهمه؟
و...
✅ مشکل اصلی خیلی از دخترها
و پسرها اینه که قبل از انتخاب همسر،
«خودشون» رو انتخاب نکردن و نشناختند...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
💟 #خانم_ها_بخوانند
✅ گاهی برخی خانمها وقتی
میخواهند به بیرون از منزل
تشریف ببرند، دهها دقیقه جلوی
آینه معطل میشوند!!!
ولی متاسفانه هنگام ورود و
حضور #همسر در منزل حاضر
نیستند یک نگاهی به آینه بیاندازند
و خودشان را برانداز نمایند...
💟 جذابیت در برابر همسر را دست کم نگیرید.
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🕊 #معرفی_شهید 🕊 🌹طلبه شهید محمدهادی ذوالفقاری🌹 🔹ولادت : ۶۷/۱۱/۱۳ 🔸شهادت : ۹۳/۱۱/۲۶ سامرا 🔸مزار :
🌹#نـگاه_حــرام
#توفیــق_شهـادتــــ
بغداد بودیم ، میخواستیم با هم بریم بیرون ، به من گفت : وضعیت حجاب در بغداد چطوره ؟ گفتم : خوب نیست ، مثل تهرانه .
گفت : باید چشممون را از نامحـرم حفظ ڪنیم تا توفیق شهادتــ را از دست ندیم . بعد چفیه اش را انداخت روی سر و صورتش .
در ڪل مدتی ڪه در بغداد بودیم همینطور بود . تا اینڪه از شهر خارج شدیم و راهی نجف شدیم .
🕊 طلبه شهید محمد هادی ذوالفقاری 🕊
http://sapp.ir/golestanekhaterat
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷
🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
✍ مادر #شهید محمد هادی ذوالفقاری:
#نڪات_تربیتی
از روز اول به ما یاد داده بودند ڪه نباید گرد گناه بچرخیم. زمانی هم ڪه باردار میشدم، این مراقبت من بیشتر میشد. بسیار در مسائل معنوی مراقبت میڪردم. به غذاها دقت میڪردم و هر چیزی را نمیخوردم.
📚 ڪتاب " پسرڪ فلافل فروش "
#نطفه_پاڪ
#شیر_پاڪ
#لقمه_حلال
http://sapp.ir/golestanekhaterat
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷
🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
#دل_نوشته
#تلنگر_تند
💟 میخوام از چیزایی بگم که خیلی وقته دلم میخواد بگم...
💟 میخوام از چیزایی بگم که خیلیا رو روشن کنم...
آهاے دختـ❤️ـر خانم چادرے، مذهبے، بسیجے، حزب الهے، مسجدے ...
آهاے آقا پـ❤️ـسر تسبیح به دست، مذهبے، بسیجے، حزب الهے، مسجدے، هیئتے..
آهاے شماهایی ڪہ تو خیابون و کوچه و بازار و این ور و اون ور ، محل به نامحرمتون نمیدید....
نگاه نمیکنید..
حرف نمیزنید..
و..
🍃🍂🍃
آره با شماهایی هستم که ادعا شهادت هم دارید.
با دختر خانمیایی که اسم تلگرامشونو میزنن،
چادریم😏
فاطمه زهرا😏
مدافع چادر😏
نوکر زینب😏
و....................
آره آقا پسر
با شمایی هستم که اسم تلگرامتونو میزنید:
فدایی رقیه😏
فدایی زینب😏
و......................
بیخیال همه ی این ادعا ها بشین تو رو والله.
مـــــــیـــخــــــوام بــــــگــــم:
تویی که میگی التماس دعا شهادت
تویی که چادر داری یا تسبیح
تویی که برا خودت میگی من الم بلم
بیاید #یاد_بگیریم
فضا مجازی و حقیقی ندارهههه به والله
خدا تغییری نمیکنههه
تو دنیای واقعی، نگاهم نمیکنی ب نامحرمت؟!
پس چرا تو دنیای مجازی، میری پی ویش و گل میگی و گل میشنوی؟!
مگه نشنیدیم که هرجا دو تا نامحرم باشن، سومی شیطانه...؟!
این فضا مجازی و واقعی نداره.
بیاید کمی از ادعاهامونو کم کنیم✋
بیاید ی لحظه از عکس شهید که رو پروفایل و گالری و زمینه مون هست، خجالت بکشیم✋
بیاید ی لحظه فکر کنیم✋
البته برا بعضیا فکر کردن درد داره!😏
آهای شماهایی که عکستوتو این وری و اون وری و اینجوری و اونجوری میذارید،
دختر و پسر هم ندارید، همتون
بیاین ، با این چیزا دلبری نکنید😔
با اسم شهدا و شهادت و حضرت زهرا و ...
دلبری نکنید برای دختر مذهبی، پسر مذهبی.
بیـاید حرمت همه چـیز رو نگه داریـم:
خـودمون
شـهدامون
ادعـامون
ڪسی که #شهادت بخواد، این کارا رو نمیکنه.
شهادت تو گمنامیه...
@golestanekhaterat
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۶۰
چشمان فرزانہ برق میزنند،برقے از جنس تحسین زنانہ!
مهدے سریع میگوید:بہ بہ عروس خانم!
تنم یخ میزند،از نگاہ هاے مهدے معذبم.
آب دهانم را با شدت فرو میدهم و با صدایے گرفتہ میگویم:سلام!
مهدے و فرزانہ جواب سلامم را میدهند،فرزانہ جدے میگوید:آیہ جون چرا اونجا وایسادے؟! بیا پیش ما دیگہ.
بہ زحمت خودم را بہ پایین پلہ ها میرسانم و نزدیڪ جمع میشوم.
مهدے و فرزانہ روے مبل سہ نفرہ اے ڪہ دور تا دورش بادڪنڪ ها را چیدیم نشستہ اند،مقابلشان ڪیڪ ڪوچڪے بہ شڪل قلب روے میز خودنمایے میڪند.
پاڪت هدیہ من و پاڪ نامہ اے ڪنار ڪیڪ بہ چشم میخورند،همتا و یڪتا ڪنار هم روے مبل دونفرہ نشستہ اند.
هادے هم روے مبل تڪ نفرہ اے جا نشستہ و سرش را تا آخرین حد ممڪن پایین انداختہ.
پاهایش را عصبے تڪان میدهد و لبش را مے گزد!
احساس میڪنم ڪم ماندہ پَس بیوفتم! لبخند ڪم جانے مهمان لبانم میڪنم و بہ سمت فرزانہ و مهدے میروم.
همانطور ڪہ با فرزانہ روبوسے میڪنم میگویم:تبریڪ میگم،الهے صد سال دیگہ ڪنار هم سلامت و خوشبخت زندگے ڪنید.
فرزانہ مهربان میگوید:ممنون عزیزم!
نوبت بہ مهدے میرسد،دستش را مقابلم دراز میڪند.
بہ چشمانش خیرہ میشوم؛تنها صمیمت و مهربانے در چشمانش موج میزند.
دستش را آرام میفشارم:عمو بهتون تبریڪ....
اجازہ نمیدهد حرفم را ڪامل ڪنم،بوسہ ے ڪوتاهے روے پیشانے ام مے نشاند و میگوید:بابا! منو مثل پدرت بدون!
نفس عمیقے میڪشم و لبخند تصنعے اے نثارش میڪنم.
روے مبل تڪ نفرہ اے دور از هادے مے نشینم،انگشتانم را در هم قفل میڪنم و سرم را پایین مے اندازم.
همتا و یڪتا شعر میخوانند و دست میزنند،مهدے میگوید:هادے!
هادے همانطور ڪہ زمین را نگاہ میڪند میگوید:بلہ؟!
ریتم نفس ڪشیدن هایش عصبیست!
مهدے میخندد:نمیخواے دل از پارڪِتا بڪنے؟
هادے دستہ ے مبل را میفشارد و از جایش بلند میشود.
روے مبل تڪ نفرہ اے دور از هادے مے نشینم،انگشتانم را در هم قفل میڪنم و سرم را پایین مے اندازم.
همتا و یڪتا شعر میخوانند و دست میزنند،مهدے میگوید:هادے!
هادے همانطور ڪہ زمین را نگاہ میڪند میگوید:بلہ؟!
ریتم نفس ڪشیدن هایش عصبیست!
مهدے میخندد:نمیخواے دل از پارڪِتا بڪنے؟
هادے دستہ ے مبل را میفشارد و از جایش بلند میشود.
صدایش ڪمے مے لرزد:ببخشید....یڪم از ڪاراے شرڪت موندہ باید انجامشون بدم!
با گفتن این جملہ سریع بہ سمت پلہ ها میرود،مهدے و فرزانہ متعجب نگاهش میڪنند.
از روے مبل بلند میشوم و معذب میگویم:بخاطرہ منہ! میرم لباسمو عوض ڪنم.
چند قدم از جمع دور میشوم ڪہ مهدے دلخور صدایم میزند:آیہ!
بہ سمتش برمیگردم،اخم میڪند:بس ڪنید این مسخرہ بازیا رو! انگار هفت پشت بہ هم غریبہ اید.
آرام میگویم:با این وضعِ من نمیاد پایین!
سپس با عجلہ از پلہ ها بالا میروم،نزدیڪ در اتاق همتا و یڪتا ڪہ میرسم ڪسے از پشت دستم را مے ڪشد!
میخواهم جیغ بزنم ڪہ دست دیگرش را روے دهانم میگذارد!
با چشم هاے گشادہ شدہ نگاهش میڪنم،هادے با اخم بہ چشمانم زل زدہ!
تقلا میڪنم دستش را بردارد ڪہ محڪم تر دستش را دهانم مے فشارد.
شب چشمانش طوفانیست!
سیاهے ترسناڪ چشمانش گرہ میخورد با نگاہ ترسانم.
دندان هایش را روے میفشارد،آرام ولے محڪم اخطار میدهد:نخواہ وارد خط قرمزاے من بشے و همہ چیو بہ هم بریزے! تفهیم شد....؟!
وَ از نگاهت چہ بگویم؟
ڪہ چہ با جانم ڪرد....
نویسنده این متن
#لیلی_سلطانی
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۶۱
گیج و مضطر نگاهش میڪنم،قلبم بہ تپش افتادہ!
گرہ ابروانش محڪم تر میشود و ڪامش تلخ تر:تفهیم شد؟!
بہ خودم مے آیم،دستم را از دستش بیرون میڪشم و با حرص صورتم را عقب و هم زمان نفسے عمیق.
بہ پیشانے ام چین مے اندازم مثلِ دامن پیراهنم!
عصبے میگویم:انقدر توهم توطئہ نداشتہ باش!
پیشانے اش را بالا میدهد:چہ توطئہ اے؟!
ڪلمات را با حرص اَدا میڪنم:اینڪہ همہ تو ڪَمینن تا قلب تو رو بہ دست بیارن!
هادے پوزخندے میزند و چیزے نمیگوید،در اتاق را باز میڪنم:اصلا بیا همینجا تمومش ڪنیم! بہ همہ بگیم ما همدیگہ رو نمیخوایم!
نگاهش از روے چشمانم سُر میخورد روے زمین.
جدے لب میزند:امشبو خراب نڪن!
وارد اتاق میشوم:باشہ چند روز دیگہ فقط هرچہ سریع تر!
سپس در اتاق را مے بندم،بہ دست آوردن #قلبت ڪار آسانے نیست....
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فرزانہ بہ سمتم مے آید و گونہ هایم را مے بوسد:ببخش آیہ جون! دخترا حسابے تو زحمت انداختنت.
لبخند ڪم رنگے میزنم:ڪدوم زحمت؟! حسابے بهتون خوش بگذرہ.
دستش را میفشارم و بہ سمت مهدے میروم،صمیمانه میگویم:سفر خوبے داشتہ باشید،خیلے التماس دعا.
لبخند میزند:سلامت باشے! اگہ چندماہ دیگہ افتخار دادے و خواستے براے همیشہ عروس ما بمونے عقد تو و هادے رو تو حرم آقا میخونیم!
گونہ هایم گل مے اندازند،لبخند خجولے تحویلش میدهم و چیزے نمیگویم.
هدیہ ے هادے و همتا و یڪتا براے سالگرد ازدواج پدر و مادرشان سفر مشهد براے همین امشب بود.
نگاهے بہ ساعت مچے ام مے اندازم،پنج دقیقہ بہ دوازدہ را نشان میدهد.
مهدے میگوید:ما دیگہ بریم مدارڪو نشون بدیم،شمام برگردید خونہ.
همتا و یڪتا با شوق پدر و مادرشان را در آغوش میگیرند و خداحافظے میڪنند.
چند دقیقہ بعد مهدے و فرزانہ برایمان دست تڪان میدهند و بہ سمت سالن ترانزیت میروند.
همتا میگوید:نیم ساعت دیگہ پرواز دارن،بمونیم یا بریم؟
هادے نگاهے بہ موبایلش مے اندازد و میگوید:بریم! دیر وقتہ آیہ رو باید برگردونم خونہ شون!
بدنم بے حس میشود،آب دهانم را با شدن فرو میدهم.
براے اولین بار نامم را بہ زبان آورد!
آیہ!
نہ خانم نیازے!
نہ آیہ خانم!
فقط آیہ!
همتا لبخند موذیانہ اے میزند و میگوید:بعلہ! بعلہ!
هادے چپ چپ نگاهش میڪند،لبم را بہ دندان میگیرم و تماشایشان میڪنم،چند لحظہ بعد رو بہ جمع میگویم:میخواید شما بمونید من از همینجا آژانس میگیرم برمیگردم.
هادے زیپ ڪاپشنش را بالا میڪشد:همتا! یڪتا! بریم!
سپس بدون حرفے بہ سمت در خروجے راہ مے افتد،یڪتا چشمڪے نثارم میڪند:این یعنے فقط با خودم برمیگردے!
دستم را میگیرد و ادامہ میدهد:بیا بریم! اصلا شب خونہ ے ما بمون.
سریع میگویم:حرفشم نزن!
دنبال هادے میرود:حالا بیا!
از سالن فرودگاہ خارج و بہ سمت جایے ڪہ هادے ماشین را پارڪ ڪردہ میرویم.
یڪتا دستم را رها میڪند و همراہ همتا روے صندلے عقب مے نشیند،لبخند شیطنت آمیزے میزنم و در صندلے عقب را باز میڪنم.
روے صندلے عقب مے نشینم،همتا و یڪتا هاج و واج نگاهم میڪنند.
لبخند دندان نمایے تحویلشان میدهم و سرخوش میشینم.
هادے فرمان را میفشارد:رانندہ تاڪسے نیستما! مادمازلا یڪے تون تشریف بیارہ جلو!
نگاہ همتا و یڪتا روے من ثابت میشود،بیخیال چشمانم را میبندم و سرم را بہ شیشہ تڪیہ میدهم:من براے خانوادہ ے شوهرم احترام ویژہ اے قائلم! لطفا یڪے تون بشینہ جلو!
دستے روے بازویم مے نشیند ڪہ باعث میشود چشمانم را باز ڪنم.
همتا جدے میگوید:یہ لحظہ پیادہ شو،ڪارت دارم!
سپس از ماشین پیادہ میشود،ڪنجڪاو پشت سرش میروم.
چند متر آن طرف تر از ماشین مے ایستد،بہ سمتش میروم:چے شدہ؟
دلخور نگاهم میڪند،بے مقدمہ میگوید:دارے در حق هادے خیلے بے انصافے میڪنے!
متعجب نگاهش میڪنم،دهانم از فرط تعجب بیش از حد باز میشود:من؟! مگہ من چے ڪار ڪردم؟!
دست بہ سینہ میشود:توے جمع با ڪارات بہ همہ میفهمونے هادے رو نمیخواے! با نگاهت،رفتارتت،حالت چهرہ ت!
اخم میڪنم:نمیتونم نقش بازے ڪنم!
_منم نمیگم نقش بازے ڪن احترامشو نگہ دار! غرور مردونہ شو نگہ دار! میدونے چند شب پیش ڪہ شام خونہ مون بودے عمہ م بعدش بہ مامانم چیا گفتہ بود؟
بدون حرف نگاهش میڪنم،ادامہ میدهد:گفتہ بود عروست چرا انقدر از پسرت فراریہ! با هادے طورے رفتار میڪنہ ڪہ انگار هیچ ارزشے براش ندارہ!
آیہ! براے ما مشخصہ فعلا تو و هادے هیچ علاقہ اے بہ هم ندارید اما لازم نیست پیش همہ بروزش بدے!
توے جمع هادے همیشہ رفتار عادے و محترمانہ باهات داشتہ اما تو مدام میخواے نشون بدے ازش فرارے اے!
امشبم همہ میدونستیم هادے از پوششت خجالت میڪشہ چون بارہ اولہ بدون حجاب مے بیندت.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆
#لیلی_سلطانی 👉
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🌸 #دختربایدخانوم_باشه |
گرانبهاتر از آنچه می اندیشید...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
📋 #دختربایدخانوم_باشه
گرانبهاتر از آنچه می اندیشید.
💎 بعضی وقت ها آدم ها الماس در دست دارند،
بعد چشمشان به گردو می افتد.
همین ڪه خم می شوند تا گردو را بردارند،
الماس در شیب زمین چرخ میخورد
و در عمق چاهی فرو می رود.
چه می ماند؟
یڪ دهن باز،
یڪ گردوی پوڪ و دنیایی از حسرت!
💬 الماس ڪه هیچ،
تمام دنیا ارزش یڪ تار موی #دختر را ندارد!
دختر بسیار بیشتر از آنچه خودش هم تصور ڪند، #ارزشمند و گرانبهاست؛
به شرط آنڪه #بازیچه ی این و آن نشود
و #جایگاه والایش را با هیچ و پوچ عوض نڪند.
💐حضرت علی(علیه السلام) میفرمایند:
«قیمت و بهای شما بهشت است، به ڪمتر از آن خود را نفروشید.»
[ نهج البلاغه، حڪمت۴۵۶ ]
🌸 حرفهاییازجنسدخترانهها🌸
_____________________
#یادشهدا_باصلوات🌹🕊
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
این روزا
عجیب
هواے ِ
مشهدالرضا
دارم ::::::::::::::::
#خادم_شهدا
#بوقت_عاشقے
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
جای خالی دو عزیز در جلسه امتحان!
فصل امتحاناته، ولی باید قدردان کسایی باشیم که جونشون رو دادن، تا پای دشمن به میهن اسلامیمون نرسه، خدا کنه راهشون رو ادامه بدیم. شهیدان حمیدرضا فاطمیاطهر و عباس کردانی.
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۶۲
قبول ڪن درست نیست! بذار رڪ بهت بگم مامانمم چندبار خواستہ بهت بگہ یا ازت بدگویے ڪردہ هادے ازش خواستہ نرنجونتت!
نمیگم نقش بازے ڪن عزیزم میگم هواے غرور و احترامشو پیش بقیہ داشتہ باش همونطور ڪہ اون دارہ!
حتے پیش من و یڪتا.
سریع میگویم:آخہ اونم....
اجازہ نمیدهد حرفم را بزنم:با اینڪہ بین تون چہ اتفاقایے افتادہ ڪارے ندارم من تو جمعو گفتم!
سرے تڪان میدهم و لبخند میزنم:طرف برادرتے دیگہ!
دستش را پشت ڪمرم میگذارد و بہ سمت ماشین قدم برمیدارد:این دفعہ رو بهم حق بدہ!
بہ چند قدمے ماشین میرسیم،همتا در عقب را باز میڪند و بہ من چشم میدوزد.
لبخندے میزنم و بے میل دستگیرہ ے در سمت رانندہ را میفشارم.
همتا لبخندے از سر رضایت میزند و سوار میشود،نفس عمیقے میڪشم و روے صندلے جلو مینشینم.
هادے نگاهے بہ من و همتا مے اندازد و ماشین را روشن میڪند،یڪتا میخندد:چہ وردے خوندے هَمے مارڪو؟
همتا جوابے نمیدهد،یڪتا رو بہ من میگوید:راستے امشب خونہ ے ما میمونیا.
سرم را بہ سمتش برمیگردانم بهانہ مے آورم:نہ عزیزم! منم بخوام مامان و بابام اجازہ نمیدن!
یڪتا دستش را بہ سمتم دراز میڪند:موبایلتو بدہ! مامان و بابات با من!
پوفے میڪنم و موبایلم را از داخل ڪیفم بیرون میڪشم،یڪتا موبایل را از دستم مے ڪشد و چشمڪ میزند.
با حالت تعجب میگوید:اِ! موبایلت رمز ندارہ!
سرم را برمیگردانم،با خیال راهت بہ رو بہ رو خیرہ میشوم،محال است پدرم اجازہ بدهد.
یڪتا مے پرسد:شمارہ ے خونہ تون چندہ؟
از حفظ شمارہ ے خانہ را برایش میگویم،چند لحظہ بعد گویے جواب میدهند.
_الو سلام! خالہ پروانہ حالتون خوبہ؟
ڪمے مڪث میڪند و میخندد:نہ آیہ خوبہ! من موبایلشو ازش گرفتم باهاتون ڪار داشتم.
_ممنون خوبیم،همہ سلام دارن؛شما خوبید؟ یاسین و نورا خوبن؟
_قوربان شما! راستش خالہ زنگ زدم ازتون اجازہ بگیرم آیہ شب پیش ما بمونہ.
یڪتا دو سہ دقیقہ ساڪت میشود،سپس میگوید:نہ آخہ! ما خستہ ش ڪردیم الان مامان و بابا رو گذاشتیم فرودگاہ داریم برمیگردیم،گفتیم شب پیش منو همتا بمونہ.
بہ سمتش برمیگردم،چهرہ اش پَڪر است:چرا! هادے پیشمون هست...
دوبارہ مڪث میڪند،نگاهے بہ من و هادے مے اندازد و میگوید:یہ لحظہ!
موبایل را از دم گوشش پایین میڪشد،گرفتہ میگوید:مامانت میگہ بابات میگہ درست نیست،اجازہ نمیدہ.
لبخند میزنم:من ڪہ گفتم!
یڪتا دوبارہ موبایل را دم گوشش میگیرد و میگوید:بہ عمو مصطفے بگید ما ڪہ غریبہ نیستیم!
_آهان!
همتا آرام میپرسد:چے شد؟
یڪتا با چشم و ابرو بہ هادے اشارہ میڪند،هادے از آینہ نگاهش میڪند:چرا با حرڪات پانتومیم منو نشون میدے؟!
یڪتا سریع میگوید:همینطورے!
هادے ابروهایش را بالا میدهد و میگوید:موبایلو بدہ من!
یڪتا متعجب نگاهش میڪند و رو بہ مادرم میگوید:یہ لحظہ گوشے هادے ڪارتون دارہ!
هادے ماشین را ڪنار خیابان پارڪ میڪند و موبایل را از دست یڪتا میگیرد.
همانطور ڪہ ڪمربند را از روے نیمہ تنہ ے بالایش آزاد میڪند گرم میگوید:سلام! حالتون خوبہ؟
_ممنون لطف دارید! آقا مصطفے هستن؟
با گفتن این جملہ در ماشین را باز میڪند و پیادہ میشود،از یڪتا میپرسم:چے شد؟
یڪتا جواب میدهد:مامانت گفت اگہ فقط خودتون بودید اشڪالے نداشت غریبہ ڪہ نیستید،ولے باباش میگہ اینطورے درست نیست آیہ شب بمونہ خونہ تون!
لبش را بہ دندان میگیرد و ادامہ میدهد:منظورشون بہ هادیہ دیگہ!
آهانے میگویم و سرم را برمیگردانم،هادے در فاصلہ ے چند مترے ماشین مشغول صحبت با موبایل است.
چند لحظہ بعد موبایل را از دم گوشش پایین مے آورد و سوار ماشین میشود.
همانطور ڪہ ڪمربند را روے بالا تنہ اش تنظیم میڪند موبایلم را روے داشبورد میگذارد و میگوید:بفرمایید.
فرمان را مے چرخاند و ادامہ میدهد:بابا گفت اگہ دوست دارے میتونے شب بمونے!
با چشم هاے گرد شدہ نگاهش میڪنم،لبخند عجیبے میزند و میگوید:برسونمت خونہ یا میاے خونہ ے ما؟
لحن و چهرہ اش میخواهد این را بر سرم بڪوبد ڪہ حرف او پیش پدرم خریدار دارد ولے حرفِ من!
بدون حرف لبم را بہ دندان میگیرم و با حرص مشغول جویدنش میشوم.
یڪتا با ذوق میگوید:معلومہ میاد خونہ ے ما!
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
آخیشے میگویم و پاپیونے ڪہ بہ موهایم بستہ بودم را از دور موهایم آزاد میڪنم.
همتا خمیازہ اے میڪشد و میگوید:آیہ! بذار بهت شلوار راحتے بدم.
دستم را میان موهایم میبرم و شروع میڪنم بہ خاراندنشان:نہ عزیزم! با همین شلوارم راحتم.
_مطمئنے؟
_اوهوم.
یڪتا همانطور ڪہ از پلہ هاے چوبے تخت بالا میرود میگوید:خب خانم نیازے! یہ شبو پیش ما بد بگذرون.
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۶۳
روے تخت مے نشیند و موبایلش را مقابل دهانش میگیرد:بچہ ها من میرم بخوابم! تا صبح ڪہ بیام شلوغ نڪنیدا!
همتا میخندد و سرے بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهد،یڪتا روے شڪم دراز میڪشد:بچہ هاے گروهن دیگہ!
همتا تشڪے روے زمین نزدیڪ تخت مے اندازد و رویش مے نشیند.
ڪنارش مینشینم:نمیرے سر جات بخوابے؟
چشمانش خستہ اند،لبخند ڪجے تحویلم میدهد:سر جامم دیگہ! تو برو رو تخت بخواب.
معذب میگویم:نہ! من با روے زمین خوابیدن مشڪلے ندارم.
دراز میڪشد:منم مشڪلے ندارم!
یڪتا خواب آلود میگوید:اصلا یہ ڪارے ڪنید! همتا بیاد سر جاش بخوابہ آیہ ام برہ هادیو از اتاقش پرت ڪنہ بیرون اونجا بخوابہ.
همتا میخندد:هادے ڪجا بخوابہ؟
یڪتا گوشہ ے لبش را مے خاراند:سوال خوبے بود! برہ تو سالن رو مبل بخوابہ!
میخندم و میگویم:بدبخت هادے!
یڪتا چشمانش را مے بندد:هادے شدہ برا چے؟! والا
منو همتا بلند میخندیم ڪہ چند تقہ بہ در میخورد،سریع بہ سمت تخت میدوم و زیر پتو میروم.
در باز نمیشود اما صداے هادے مے پیچد:همتا!
همتا سر جایش مے نشیند:جانم.
_در اتاقمو باز میذارم ڪارے داشتید بیدارم ڪنید.
همتا باشہ اے میگوید و دوبارہ دراز میڪشد،سرم را روے بالشت میگذارم.
رو بہ همتا میگویم:شرمندہ! جاتو اشغال ڪردم.
اخم میڪند:انقدر با ما تعارف نداشتہ باش!
لبخند گرمے میزنم و نگاهم را بہ دیوار میدوزم،همتا و یڪتا یڪ ساعتے از خاطراتشان میگویند و میخندیم.
ڪم ڪم خوابشان میبرد اما من نہ! نگاهے بہ ساعت موبایلم مے اندازم ڪہ دو و نیم را نشان میدهد.
نیم ساعتے در جایم جا بہ جا میشوم اما خوابم نمیبرد،پوفے میڪنم و سر جایم مے نشینم.
بے خوابے ڪلافہ ام ڪردہ،خمیازہ اے میڪشم و پاهایم را روے فرش میگذارم.
روسرے ام را از روے زمین برمیدارم و روے سرم مے اندازم،پاورچین پاورچین بہ سمت در اتاق میروم.
آرام دستگیرہ ے در را میفشارم و از اتاق خارج میشوم اما در را ڪامل نمے بندم!
موهایم را جمع میڪنم و از پشت داخل بلوزم مے اندازم؛روسرے ام را روے سرم مرتب میڪنم و آرام قدم برمیدارم.
بے خوابے بہ سرم زدہ،میخواهم این موقع شب در این سرما در حیاط قدم بزنم!
نزدیڪ در اتاق هادے میرسم،در اتاق تا آخر باز است و چراغش روشن!
جلوے اتاقش میرسم،دستانم را روے چشمانم میگذارم تا مبادا فوضولے ام گل بڪند و بخواهم داخل اتاقش را دید بزنم!
میخواهم عبور ڪنم ڪہ صداے استغفراللہ گفتنش مانع میشود!
دستانم را پایین مے اندازم،نگاهم روے هادے مے افتد!
پشت بہ من رو بہ قبلہ روے سجادہ نشستہ و ذڪر میگوید،بلوز و شلوار سفید رنگے بہ تن ڪردہ و عجیب مشغول است!
بوے عطر خنڪش بینے ام را قلقلڪ میدهد،چہ میشود این عطر فقط براے من باشد؟!
چند لحظہ بعد صلواتے میفرستد و مے ایستد،فڪر میڪنم براے نماز قیام ڪردہ ڪہ سرش را بہ سمتم برمیگرداند!
نفس در سینہ ام حبس میشود،ڪامل بہ سمتم برمیگردد.
بہ تہ تہ پتہ مے افتم:بِ...بِ...خدا...مے...مے...خواستم...میخواستم...
بے تفاوت نگاهم میڪند،نفس عمیقے میڪشم و بہ زور میگویم:میخواستم برم بیرون!
روے دو زانو مے نشیند و مشغول جمع ڪردن سجادہ اش میشود،آرام میگوید:اگہ تشنتونہ برو پایین،آب سرد ڪن یخچال آب دارہ،سرویس بهداشتے هم همین طبقہ هست انتهاے راهرو!
چشمانم را باز و بستہ میڪنم،انگشتانم مے لرزند دستم را روے قلبم میگذارم.
_داشتم رد میشدم نگاهم افتاد این ور!
سجادہ اش را جمع میڪند و بلند میشود،لبخند نمڪینے ڪنج لبش نشسته:مثل دفعہ ے قبل؟!
خون در صورتم مے دود،سرم را پایین مے اندازم و میگویم:ببخشید!
پاهایم را بہ زور براے حرڪت ڪردن تڪان میدهم ڪہ میگوید:خوابتون نمیبرہ؟!
نچے میگویم و روسرے ام را ڪمے پایین میڪشم،یاد دو سہ ساعت پیش مے افتم.
ڪمے از در اتاقش فاصلہ میگیرم،میپرسم:بہ پدرم چے گفتید ڪہ اجازہ داد شب بمونم؟!
سجادہ اش را ڪنار تخت میگذارد،بہ سمت میز تحریرش میرود همانطور ڪہ دفتر بزرگے با جلد چرم مشڪے رنگ از رویش برمیدارد میگوید:گفتم چندبار بهم گفتہ پسرم! توقع داشتم مثل پسرش بهم اعتماد داشتہ باشہ!
سرم را پایین مے اندازم و لب میزنم:آرہ بہ همہ ے عالم و آدم اعتماد دارہ جز دخترش!
نگاہ سنگینش را حس میڪنم:شاید خودتون باعث این بے اعتمادے شدید!
سرم را بلند میڪنم و پوزخند میزنم:از وقتے ڪہ یادم میاد بابام بہ من و خواهرام بے اعتماد بود! ما تقریبا با سیستم عرباے جاهل قبل از اسلام بزرگ شدیم! فقط زندہ بہ گورمون نڪردن!
ڪنجڪاو نگاهم میڪند،ادامہ میدهم:تو مایہ هاے زندگے نازنین!
چشمانش را ریز میڪند:وَ تو شبیہ نازنینے؟
جا میخورم از این مفرد شدن بے دلیل!
_نہ! من شبیہ خودمم!
عجیب مے پرسد:شبیہ خودت بودن یعنے چے؟
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷