eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.2هزار دنبال‌کننده
25.7هزار عکس
10هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️زندگی بشر هم از آن جا به بعد است! 💠مقام معظم رهبری مدظله‌العالی؛ 🔸دنیای سرشار از عدالت و پاکی و راستی و معرفت و محبت، دنیای دوران است که زندگی بشر هم از آن جا به بعد است. 🔸زندگی حقیقی انسان در این عالم، مربوط به دوران امام زمان است که خدا می داند بشر در آن جا به چه عظمت هایی نایل خواهد شد. 📚خطبه های نماز جمعه ی تهران ۱۳۷۹/۰۱/۲۶ ‎‎‌‌‎‎‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🛑 🌕شهید مدافع‌حرم ♨️رسیدگی به فقرا و نیازمندان 🎙راوے: پدر شهید حسینعلی از همان نوجوانی پسری آرام و سربه‌زیــــر بود. نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت بخشــــندگی، یکی از صفات بارز او بود. به گفته‌ی دوستانش حسین از آن‌ها خواسته بود اگر لبــــاس اضافــــه یا کفش و پول و نذورات دارند برای فقــــرا کنار بگذارند. بعد‌ها که به دانشگاه آزاد رفت اگر از ناهار و شام دانشجو‌یـــان، غــــذایی اضافــــه می‌آمــــد داخل ظرف یکبار مصرف می‌ریخت و تا ساعت یک و دو نصف شب به منازل فقرا می‌بُرد و پخش می‌کرد. ‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 پول، حقیر تر از اونی هست که هدف زندگی انسان باشه... ‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ همه ما شب انتخابی خواهیم داشت که به صف عاشورائیان بپیوندیم یا که از معرکه جهاد فرار کنیم.. ‎‎‌‌‎ ‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
‍ 🌷 – قسمت 9⃣4⃣ 💥 این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته‌ی زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. مدام با خودم می‌گفتم: « قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی. » از این گوشه‌ی اتاق بلند می‌شدم و می‌رفتم آن گوشه می‌نشستم. فکر می‌کردم هفته‌ی پیش صمد این جا نشسته بود. این وقت‌ها داشتیم با هم ناهار می‌خوردیم. این وقت‌ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه‌هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی‌گذاشت. خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی‌داشت. 💥 همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله‌ام. انگار غصه‌ی بزرگ‌تری از راه رسیده بود. باید چه‌کا می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود. چه‌طور می‌توانستم با این سنّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهار تا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می‌شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب‌آلودگی، این خستگی برای چیست. 💥 دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد، دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی‌آید. توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می‌گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می‌زدم و می‌دویدیم زیر پله‌های در ورودی. با خودم فکر می‌کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است. 💥 آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه‌ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله‌ها نشسته بودیم. صدای ضدهوایی‌ها آن‌قدر زیاد بود که فکر می‌کردم هواپیماها بالای خانه‌ی ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک‌ریز گریه می‌کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می‌دیدند مهدی گریه می‌کند، بغض می‌کردند و گریه‌شان می‌گرفت. نمی‌دانستم چطور بچه‌ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه‌ها حرف می‌زدم. برایشان قصه می‌گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده‌ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه‌ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می‌کرد. چسبیده بود به من و جیغ می‌کشید. 💥 صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می‌کرد، مهدی بغلش نمی‌رفت. صدای ضد هوایی‌ها یک لحظه قطع نمی‌شد. صمد گقت: « چرا این‌جا نشسته‌اید؟! » گفتم: « مگر نمی‌بینی وضعیت قرمز است. » با خنده گفت: « مثلاً آمده‌اید این‌جا پناه گرفته‌اید؛ اتفاقاً این‌جا خطرناک‌ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از این‌جا امن‌تر است. » 💥 دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت. 💥 همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه‌اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می‌کرد. برایش یک استکان چای می‌بردم و جلوی در سنگر می‌نشستم. او کار می‌کرد و من نگاهش می‌کردم. یک‌بار گفت: « قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه‌ی خودمان را ساختیم. چی می‌شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل‌خوشی زندگی می‌کردیم. » گفتم: « مثل این‌که یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی. » گفت: « یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم. » 💥 چایش را سر کشید و گفت: « جنگ که تمام بشود، یک ماشین می‌خرم و دور دنیا می‌گردانمت. با هم می‌رویم از این شهر به آن شهر. » به خنده گفتم: « با این همه بچه. » گفت: « نه، فقط من و تو . دو تایی » گفتم: « پس بچه‌ها را چه‌کار کنیم؟ » گفت: « تا آن وقت بچه‌ها بزرگ شده‌اند. می‌گذاریمشان خانه یا می‌گذاریمشان پیش شینا. » سرم را پایین انداختم و گفتم: « طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالاها من و تو دونفری جایی نمی‌توانیم برویم. مثل این که یکی دیگر در راه است. » 💥 استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: « چی می‌گویی؟! » بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: « کِی؟! » گفتم: « سه ماهه‌ام. » گفت: « مطمئنی؟! » گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید. » می‌دانستم این‌بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می‌گفت: « خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده. » 🔰ادامه دارد...🔰 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣4⃣ 💥 این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته‌ی زندگی دستم نیام
‍ 🌷 – قسمت 0⃣5⃣ 💥 بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناه‌گاه کوچک، یک‌دریک‌ونیم متری. با خوشحالی می‌گفت: « به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری‌اش نمی‌شود. » دو سه روز بعد رفت. اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد. 💥 این بار خوش‌قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می‌کرد. هر جا می‌رفت، مهدی را با خودش می‌برد. می‌گفت: « می دانم مهدی بچه‌ی پر جنب و جوشی است و تو را اذیت می‌کند. » یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته، صدای گریه‌ی مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می‌کرد. پرسیدم: « چی شده؟! » گفت: « ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می‌خواهد کنسرو بخورد. » گفتم: « خوب بده بهش؛ بچه است. » مهدی را داد بغلم و گفت: « من که حریفش نمی‌شوم، تو ساکتش کن. » گفتم: « کنسرو را بده بهش، ساکت می‌شود. » گفت: « چی می‌گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده‌ام، خوردنش اشکال دارد. » مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامش کنم. گفتم: « چه حرف‌هایی می‌زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته‌ای. این‌طورها هم که تو می‌گویی نیست. کنسرو سهمیه‌ی توست. چه آن‌جا چه این‌جا. » کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت. گفت: « چرا نماز شک‌دار بخوانیم. » 💥 ماه آخر بارداری‌ام بود. صمد قول داده بود این‌بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی‌سر و صدا طوری‌که بچه‌ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه‌ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می‌کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین‌تر از آنی بود که فکرش را می‌کردم. 💥 نردبان را از گوشه‌ی حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت‌بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله‌ها را یکی‌یکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا می‌کردم یک‌وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. 💥 بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف‌روبی روی پشت‌بام‌ها نیامده بود. خوشحال شدم. این‌طوری کسی از همسایه‌ها هم مرا با آن وضعیت نمی‌دید. پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هرطور بود باید برف را پارو می‌کردم. پارو را از این سر پشت‌بام هل می‌دادم تا می‌رسیدم به لبه‌ی بام، ازآن‌جا برف‌ها را می‌ریختم توی کوچه. کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده‌ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می‌ماند، سقف چکّه می‌‌کرد و عذابش برای خودم بود. 💥 هر بار پارو را به جلو هل می‌دادم، قسمتی از بام تمیز می‌شد. گاهی می‌ایستادم، دست‌هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می‌گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله‌لوله بالا می‌رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می‌کرد. دیگر داشت پشت‌بام تمیز می‌شد که یک‌دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف‌ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می‌کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. 💥 بچه‌ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می‌کرد. زیر لب گفتم: « یا حضرت عباس! خودت کمک کن. » رفتم توی رختخواب و با همان لباس‌ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم. در آن لحظات نمی‌دانستم چه‌کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه‌ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می‌زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه‌ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می‌توانست کمکم کند. بی‌حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت‌های شست، ساق پا، پاها، دست‌ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه‌ی آخر زیر لب گفتم: « یا حضرت عباس... » و یادم نیست که توانستم جمله‌ام را تمام کنم، یا نه. 🔰ادامه دارد...🔰 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علی شهدای ❤️❤️ سلام به دوستان ✋ امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم... طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛ « نگہ داشتن یاد ، کم تر از نیست ... » 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد 🎙با نوای استاد فرهمند من دعای عهد میخوانم بیا بر سر این عهد میمانم بیا 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
. 🕊 تلاوت آیات‌ قرآن ڪریم ؛ ۩ بــِہ نـیّـت‌         برادرشھیدابراهیم‌هادے 🌿' 📚                              •﴿رفیق‌شھیدم‌ابراهیم‌هادے‌‌﴾• 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 این کار ساده را هر صبح انجام بده بعد برکاتش راببینید👌🏻👌🏻 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید بزرگوار جواد فرامرزی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت: ۱۳۴۴/۶/۱٠ محل ولادت: روستا قلی تپه _ توابع شهرستان مینودشت تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۲/۱۲ محل شهادت: شلمچه نحوه شهادت: اصابت گلوله به سر مزار: گلزار شهدا روستا قلی تپه ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
💐🌾💐🌾💐🌾💐🌾💐 🔰زندگینامه شهید جواد فرامرزی : 🌸شهید جواد فرامرزی،دهم شهریور ۱۳۴۴ در روستای قلی تپه از توابع شهرستان مینودشت در خانواده ای مذهبی،کشاورز و زحمت کش دیده به جهان هستی گشود.او را وحید نیز مي نامیدند. پدرش علي اکبر و مادرش لیلا نام داشــت. 🌾از همان آغاز کودکی به علت عشق و علاقه ای که پدر و مادر گرامیش به مسائل مذهبی داشتند وی نیز به خوبی با مسائل دینی و مذهبی آشنا گردید. 🌺او نوجوانی ساده و بی آلایش بود و قلبی آکنده از مهر و محبت داشت.عشق او به مردم و هم نوعانش سبب شده بود که مورد محبت اهالی محل خویش قرار گیرد.از همان دوران کودکی با درد و رنج هایی که گریبان گیر مردم جامعه بود آشنا گردید و هرچه بزرگتر می شد حس انسان دوستی و کمک به دیگران در روحش اوج می گرفت. 🍃بعد از رسیدن به هفت سالگی به مدرسه راه یافت و با علاقه زیاد تحصیلات ابتدایی را آغاز نمود،تا اینکه شکوفه های انقلاب شروع به جوانه زدن کرد و انقلاب عظیمی در دل مردم آگاه و مسلمان ایران ایجاد شد و تظاهرات خونین مبارزان علیه استکبار آغاز گردید. 🌱ایشان عشق و علاقه زیادی به انقلاب و رهبر عالی قدر،امام خمینی(ره) داشت.در تظاهرات و راهپیمایی ها پا به پای مردم شرکت می کرد و بعد از پیروزی انقلاب با رشادت ها و فداکاری های مردم ایران توانست به تحصیلات خود ادامه دهد و تحصیلات راهنمایی را در مدرسه راهنمایی صبای آن زمان و شهید میرزائی فعلی،با موفقیت به اتمام برساند. 💫پس از آن راهی گنبد کاووس،یکی از شهر های هم جوار محل زندگی گردید تا در آنجا بتواند دوران متوسطه را ادامه دهد.تا پایان دوره متوســطه در رشته بهداشت درس خواند و دیپلم گرفت.و هرگاه فصل کار و کشاورزی می رسید به یاری خانواده اش می شتافت. 🌻در سال ۱۳۶۴،برای اعزام به خدمت سربازی آماده شد و وقتی دید که امام دستور داده اند که تحصیل را رها کنید و به جبهه های جنگ بشتابید و دشمن غاصب را از مرز و بوم خود بیرون برانید،به فرمان امام لبیک گفتند و راهی جبهه های حق علیه باطل شدند.سال ۱۳۶۵ ازدواج کرد. 🌹به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. دوازدهم اردیبهشت 1366،با سمت فرمانده دسته در شلمچه بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شــد.مزار او در گلزار شهداي زادگاهش قرار دارد. 🕊او نیز همچون شهدای کربلا برای همیشه عاشورایی ماند.پیکر پاکش را به شهرستان مینودشت و از آنجا طی تشییع با شکوهی به زادگاهش روستای قلی تپه به خاک سپردند. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
💐🍃💫💐🍃💫💐🍃💫 📝✨فرازهایی از وصیت نامه شهید جواد فرامرزی: 🌹بسم رب شهدا و صدیقین🌹 وصیت نامه بنده حقیر خدا جواد فرامرزی 💐با سلام و درود بر روان پاک شهیدان کربلا خصوصا سرور آزادگان جهان امام حسین (ع) و روح شهدای گرانقدر انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی و درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی رحمه الله. وصیت من به خانواده ام این است: 💫خصوصا به پدر و مادرم که برای شهادت من گریه نکنند چرا که شهادت در راه خدا سعادت است و شما باید افتخار کنید فرزندی در راه خدا هدیه کرده اید. 🌾وصیتم به برادرانم این است که سلاح مرا زمین نگذارید و راه مرا ادامه بدهید. 🌱به خواهرانم وصیت میکنم با رعایت حجاب خود همانند حضرت زینب (س) زندگی کنند چون سیاهی چادر زنان مسلمان چشم دشمنان قسم خورده این نظام و انقلاب را کور خواهدکرد. 🌸وصیت من به بقیه اقوام و خویشان دارم و از همه دعا می خواهم همیشه و در همه حال حامی اسلام و امام باشند. 🌻وصیتی هم به همسرم دارم از او می خواهم که حجاب خود را رعایت کند و بعد از من هرچه خودش صلاح می داند همان را انجام دهد و در همه حال خدا را در نظر داشته باشد. ازمردم شهید پرور کشورم نیز می خواهم که هیچ وقت امام و اسلام را تنها نگذارند و همیشه پشتیبان انقلاب،اسلام،ایران و امام باشند. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگهدار بنده حقیرخدا:جوادفرامرزی ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری آقای حسین کاجی از کسی که ناپاک به جبهه آمد؛ اما... 💔 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام " جواد فرامرزی " نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه اسکرین از صفحه بگیر 📸 شهدا فقط با«خودت»حرف دارند.....💌 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
نماز ظهر اول وقت فراموش نشه!'📿
💌 🌷شهـــید محمود کاوه: 🌱شهید کاوه به نیروهایش توصیه کم خوابی میکرد و میفرمود بیشتر کار کنید و کمتر بخوابید. نقل است که به نیرویی فرمود: الان تا هستی کار کن، خواب رو بزار برای بعد از شهادت که زیر خاک؛ تا دلت بخواهد میخوابیم. ‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸