15.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فرماندهان حزبالله چگونه شناسایی و ترور میشوند؟
⭕️ حقیقتی پنهان در جنگ روانی رژیم صهیونیستی
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚ @Golmaryam1399
┗━━━━━━━━🌺━
📌دوستان خود را نیز دعوت کنید
2.56M
❌یک هشدار مهم امنیتی
👆👆👆👆👆👆👆👆👆
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚ @Golmaryam1399
┗━━━━━━━━🌺━
📌دوستان خود را نیز دعوت کنید
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 این نوای جانسوز شهید نوجوان نادر دیرین است.
نه داد زد و نه بالا پایین پرید و نه دستی تکان داد.
فقط تمام عشق و ارادت پاک خود را از نای حزین خود سر داد.
تمام مجلس محو نوای جانسوز او و در دست اوست.
شهید#نادر_دیرین🕊🌹
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات╭🌺🍂🍃
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚ @Golmaryam1399
┗━━━━━━━━🌺━
📌دوستان خود را نیز دعوت کنید
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌠☫﷽☫🌠
🔴🎥تلنگر خاص استاد رحیم پور خطاب به همه ی ما/حتما کلیپ رو ببینید
⚠️ اینو بدونید! هرکس الان جبهه حق رو یاری نمیکنه، امام زمان عج هم که تشریف بیارن، ایشون رو یاری نخواهد کرد،فقط بهانهاش عوض میشه.. #انقلابیون #وعده_صادق #ایران_همدل
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚ @Golmaryam1399
┗━━━━━━━━🌺━
📌دوستان خود را نیز دعوت کنید
یحیی! تو را نکشتند؛ تکثیر کردند
🔹تا همین یک سال قبل، اگر میگفتند روزی میرسد که هزار کیلومتر دورتر از غزه محاصرهشده، ما در ایران، دلشوره میگیریم برای انتخاب رهبر حماس و صدقه کنار میگذاریم برای سلامتی رهبران مقاومت فلسطین، شاید خودمان هم باور نمیکردیم. امروز اما قرارِ قلبِ ما، گره خورده به ضربان قلب جبهه مقاومت و این، به برکت طوفانی است که تو به پا کردی «سنوار» قهرمان.
🔹تو الحق یحیی بودی؛ «زندهکننده». در روزگاری که همۀ شیاطین عالم دست به دست هم داده بودند که مسئلۀ فلسطین زیر سایۀ توافقات ننگین عادیسازی، برای همیشه به فراموشی سپرده شود، این تو بودی که با طراحی عملیات طوفانالاقصی، دنیا را از خواب غفلت پراندی و ماجرای فلسطین را زنده کردی.
🔹خفاشها خیال کرده بودند با پاشیدن خاک به چهرۀ خورشید، نورش را خاموش میکنند. کفتارهای صهیونیست میخواستند با انتشار تصاویر عروجت با جسم بیجان و از میان تلی از آوار، تحقیرت کنند اما ناخواسته از تو اسطوره ساختند. جان کلام، همین است: «تو را نکشتند مرد! تو را تکثیر کردند
#یحیی_السنوار
#یحیی_سنوار
#شهید_یحیی_سنوار
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚ @Golmaryam1399
┗━━━━━━━━🌺━
📌دوستان خود را نیز دعوت کنید
داستان کوتاه پند آموز❗❗❗
مرد بیسوادی قرآن می خواند ولی معنی قرآن را نمی فهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن می خوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
پدر گفت: پسرم!
سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور.
پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند...
پدر گفت: امتحان کن پسرم!!!
پسر سبدی که در آن زغال می گذاشتند،گرفت و به طرف دریا رفت.
سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند،،،
پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد.
پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم!
پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است!!!
پدر با لبخند به پسرش گفت:
سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد،سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است...
پدر گفت:
این حداقل کاری است که قرآن
برای قلبت انجام می دهد!
دنیا و کارهای آن قلبت را از
سیاهی ها و کثافتها پرمی کند،،،
خواندن قرآن همچون دریا
سینه ات را پاک می کند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی.
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚ @Golmaryam1399
┗━━━━━━━━🌺━
📌دوستان خود را نیز دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت؛ مرگ تاجرانه است!
#کلیپ_مذهبی #استوری #شهادت
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚ @Golmaryam1399
┗━━━━━━━━🌺━
📌دوستان خود را نیز دعوت کنید
26.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن ماجرای واقعی عکس یادگاری دختر بد حجاب با حاج قاسم🦋🦋
#حجاب #حاج_قاسم
#حجاب
#مردم_هوشیار_باشید
#امام_زمان#زن _عفت_افتخار
🇮🇷 ╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚ @Golmaryam1399
┗━━━━━━━━🌺━
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈
مادر بزرگم فراموشی گرفته بود از کهولت سن
به او گفتم اسم ائمه را بیاد داری؟ گفت...
تا آخر گوش کن خیلی زیباست🥲
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚ @Golmaryam1399
┗━━━━━━━━🌺━
📌دوستان خود را نیز دعوت کنید
فصلِ کوچ.
نوشتههای وجیهه مهرابی

رفتهرفته عمر من آمد به شصت...
پدر بزرگم پارسال رفت. کجا؟ به قول گفتنی به رحمت خدا.
دیرزمانی است که میخواهم درباره او بنویسم. هزار خاطره و حرف هست که دربارهاش بگویم، اما هربار که دست به نوشتن میبرم ذهنم از هر کلمه و جملهای خالی میشود.
گرچه پدربزرگم چشمهای آبی داشت، به هیچ کدام از بچهها و نوههایش از آن چشمها نداد، به جز یکی، آن هم نه آبی آبی! اما چه اشکالی دارد؟ “پیرمرد چشم ما بود”.
از وقتی چشمهایش را جراحی کرده بود، آبی بیرمق ناشناسی از دریچه چشمهایش سوسو میزد. دیگر زلال نبود و کدر شده بود. اما خوب میدید و هرگز به عینک نیاز پیدا نکرد.
دوسال آخر عمرش فراموشی گرفته بود، تا حدی که هیچ کدام از ما را به یاد نمیآورد و نمیشناخت، انگار که ما هرگز در زندگیاش نبودهایم.
پدربزرگم همیشه در فکر و خیال مرگ بود. شاید در دلش از مرگ میترسید و این باعث میشد هربار که بیمار یا بدحال میشود با حالتی ترسیده و نگران بگوید آی مُردم! آی مُردم! نمیدانم چه بیماریای داشت که گاهی حالش بد میشد و حالتی شبیه تشنج و غش پیدا میکرد. با این حال تا قبل از اینکه مریض شود و بمیرد، تنش در سلامت کامل بود، سالم برای یک پیرمرد نود ساله. وقتی مُرد نود و نیم سالش بود! هرچه ناتوانی داشت از کهولت بود، نه از بیماری. تا آخرین هفته زندگیاش همه قوا و جهاز جسمانیاش، جز هوش و حافظه، سرجایشان بودند. البته غیر از دندانها که سالها پیش بدن را ترک کرده و جای خود را به یک دست دندان مصنوعی داده بودند.
ما به پدربزرگمان میگفتیم “آقا”. معلوم بود که آقا، مادربزرگم را خیلی دوست دارد. عشق از چشمهایش پیدا بود. پیدا بود که چقدر دلش بسته است به آن کسی که یک عمر با او زندگی کرده است. تا وقتی که مادربزرگ برود نمیدانستیم که این قدر وضع حافظه آقا خراب است. تا لحظه مرگ مادربزرگ، آن دو باهم در خانه خودشان زندگی میکردند و بابا و عمهها هر روز یا هر دو روز بهشان سر میزدند. وقتی مادربزرگ رفت، دیگر دل بابای ما طاقت نیاورد و پدربزرگ را آورد پیش ما. تازه آن جا بود که ما فهمیدیم پدربزرگ ما هیچ چیز و هیچ کس را به یاد ندارد. شاید هم ناگهان همه چیز را، غیر از چند چیز و چند نفر، عمداً به باد فراموشی سپرد تا باقی عمرش تنهایی را نفهمد. دلش میخواست در داستانهای خودش زندگی کند، در فهم و ادراک خودش از روزها. زمان را نمیدانست، نه میدانست در چه سالی هستیم، نه چه فصلی، نه چه ماهی، نه چه روزی؛ حتی ماه رمضان و محرم و صفر را دیگر نمیدانست. عجیب بود. او که هشتاد سال همسایه مسجد بود و هر شب در صف نماز جماعت، هر سال، هر روز ماه رمضان مراسم ختم قرآن دعوت بود، و هر محرم بساط نذر چای و شربت زعفرانیاش به راه بود، سال آخر عمرش حتی ذهنش یاری نمیکرد که نماز بخواند. بیشتر در دنیای مرحومان و سفرکردگان سیر میکرد و سراغ آنها را میگرفت. هر کسی را که سراغ میگرفت، بابا میگفت او که مرده است، او سالهاست مرده است! مادر میگفت وقتی کسی نزدیک مرگش باشد و دیگر مشغول بریدن از دنیاست، بیشتر با مردهها حشر و نشر دارد.
وقتی آقا به خانه ما آمد، طاقت نمیآورد که بماند، میخواست برود. اما در خانه خودش کسی نبود که از او مراقبت کند. وسایل اتاق خودشان را در یکی از اتاقهای خانه خودمان چیدیم تا احساس آشنایی کند. وقتی میخواست از اتاقش به خانه بیاید باید یک قدم توی حیاط میگذاشت، دو پله بالا میآمد و میرسید به ورودی نشیمن خانه. وقتی که میخواست از پلهها بالا بیاید ما را صدا میزد که برویم دستش را بگیریم و عصای دیگرش شویم. گاهی میگفت بیایید دست خالهتان را هم بگیرید تا بیاید، منظورش مادربزرگمان بود. ما هم هرچه میگفتیم آن جا که کسی نیست او باور نداشت و باز فرمایشش تکرار میکرد. ما هم مجبور میشدیم بگوییم چشم! به اتاقش میرفتیم و برمیگشتیم. میگفتیم خاله گفت من نمیآیم، میخواهم بخوابم، بعد میآیم. وقتی دستش را میگرفتیم و میبردیم و میآوردیم آن قدر دعایمان میکرد که اگر خدا دعایش را اجابت کند مطمئنم عاقبت بخیر میشویم!
خیلی وقتها میآمد، پنج دقیقه مینشست و باز برمیخاست و میرفت به اتاق خودش. دو دقیقه دیگر باز برمیگشت به خانه. آرام و قرار نداشت. نمیتوانست یک جا بماند. گاهی نشسته روی مبل مخصوصش چرت میزد. گاهی هم یکی از ما را به حرف میگرفت و از زمین و آسمان داستان میساخت. ما را نمیشناخت. خودش برایمان اسمهای جدیدی گذاشته بود و هربار هر کس را به اسم دیگری صدا میزد.