eitaa logo
گل مریم
1.3هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
9.8هزار ویدیو
151 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی 💢میدان داری برای ایران... ✅ ❤️یک نفر عضو کردن یک صلوات به هدیه به روح حاج قاسم #انتخاب_سرنوشت #انتخاب_مطلوب #دولت_تراز-وکارامدوانقلابی آیدی جهت انتقادات وپیشنهاداد @ha313ji313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
15.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فرماندهان حزب‌الله چگونه شناسایی و ترور می‌شوند؟ ⭕️ حقیقتی پنهان در جنگ روانی رژیم صهیونیستی ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲━━━━━━━━ ╰┈•៚ @Golmaryam1399 ┗━━━━━━━━🌺━ 📌دوستان خود را نیز دعوت کنید
2.56M
❌یک هشدار مهم امنیتی 👆👆👆👆👆👆👆👆👆 ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲━━━━━━━━ ╰┈•៚ @Golmaryam1399 ┗━━━━━━━━🌺━ 📌دوستان خود را نیز دعوت کنید
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 این نوای جانسوز شهید نوجوان نادر دیرین است. نه داد زد و نه بالا پایین پرید و نه دستی تکان داد. فقط تمام عشق و ارادت پاک خود را از نای حزین خود سر داد. تمام مجلس محو نوای جانسوز او و در دست اوست. شهید🕊🌹 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲━━━━━━━━ ╰┈•៚ @Golmaryam1399 ┗━━━━━━━━🌺━ 📌دوستان خود را نیز دعوت کنید
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌠☫﷽☫🌠 🔴🎥تلنگر خاص استاد رحیم پور خطاب به همه ی ما/حتما کلیپ رو ببینید ⚠️ اینو بدونید! هرکس الان جبهه حق رو یاری نمیکنه، امام زمان عج هم که تشریف بیارن، ایشون رو یاری نخواهد کرد،فقط بهانه‌اش عوض میشه.. ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲━━━━━━━━ ╰┈•៚ @Golmaryam1399 ┗━━━━━━━━🌺━ 📌دوستان خود را نیز دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یحیی! تو را نکشتند؛ تکثیر کردند 🔹تا همین یک سال قبل، اگر می‌گفتند روزی می‌رسد که هزار کیلومتر دورتر از غزه محاصره‌شده، ما در ایران، دلشوره می‌گیریم برای انتخاب رهبر حماس و صدقه کنار می‌گذاریم برای سلامتی رهبران مقاومت فلسطین، شاید خودمان هم باور نمی‌کردیم. امروز اما قرارِ قلبِ ما، گره خورده به ضربان قلب جبهه مقاومت و این، به برکت طوفانی است که تو به پا کردی «سنوار» قهرمان. 🔹تو الحق یحیی بودی؛ «زنده‌کننده». در روزگاری که همۀ شیاطین عالم دست به دست هم داده بودند که مسئلۀ فلسطین زیر سایۀ توافقات ننگین عادی‌سازی، برای همیشه به فراموشی سپرده شود، این تو بودی که با طراحی عملیات طوفان‌الاقصی، دنیا را از خواب غفلت پراندی و ماجرای فلسطین را زنده کردی. 🔹خفاش‌ها خیال کرده بودند با پاشیدن خاک به چهرۀ خورشید، نورش را خاموش می‌کنند. کفتار‌های صهیونیست می‌خواستند با انتشار تصاویر عروجت با جسم بی‌جان و از میان تلی از آوار، تحقیرت کنند اما ناخواسته از تو اسطوره ساختند. جان کلام، همین است: «تو را نکشتند مرد! تو را تکثیر کردند ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲━━━━━━━━ ╰┈•៚ @Golmaryam1399 ┗━━━━━━━━🌺━ 📌دوستان خود را نیز دعوت کنید
داستان کوتاه پند آموز❗❗❗ مرد بیسوادی قرآن می خواند ولی معنی قرآن را نمی فهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن می خوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند... پدر گفت: امتحان کن پسرم!!! پسر سبدی که در آن زغال می گذاشتند،گرفت و به طرف دریا رفت. سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند،،، پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد. پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم! پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است!!! پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد،سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است... پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام می دهد! دنیا و کارهای آن قلبت را از سیاهی ها و کثافتها پرمی کند،،، خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک می کند، حتی اگر معنی آنرا ندانی. ‎‌‌‎‎‌‎‎╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲━━━━━━━━ ╰┈•៚ @Golmaryam1399 ┗━━━━━━━━🌺━ 📌دوستان خود را نیز دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت؛ مرگ تاجرانه است! ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲━━━━━━━━ ╰┈•៚ @Golmaryam1399 ┗━━━━━━━━🌺━ 📌دوستان خود را نیز دعوت کنید
26.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن ماجرای واقعی عکس یادگاری دختر بد حجاب با حاج قاسم🦋🦋 #زن _عفت_افتخار 🇮🇷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲━━━━━━━━ ╰┈•៚ @Golmaryam1399 ┗━━━━━━━━🌺━
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈ مادر بزرگم فراموشی گرفته بود از کهولت سن به او گفتم اسم ائمه را بیاد داری؟ گفت... تا آخر گوش کن خیلی زیباست🥲 ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲━━━━━━━━ ╰┈•៚ @Golmaryam1399 ┗━━━━━━━━🌺━ 📌دوستان خود را نیز دعوت کنید
فصلِ کوچ. نوشته‌های وجیهه مهرابی  رفته‌رفته عمر من آمد به شصت... پدر بزرگم پارسال رفت. کجا؟ به قول گفتنی به رحمت خدا. دیرزمانی است که می‌­خواهم درباره او بنویسم. هزار خاطره و حرف هست که درباره‌­اش بگویم، اما هربار که دست به نوشتن می­‌برم ذهنم از هر کلمه و جمله‌­ای خالی می‌­شود. گرچه پدربزرگم چشم‌­های آبی داشت، به هیچ کدام از بچه­‌ها و نوه­‌هایش از آن چشم‌­ها نداد، به جز یکی، آن هم نه آبی آبی! اما چه اشکالی دارد؟ “پیرمرد چشم ما بود”. از وقتی چشم­‌هایش را جراحی کرده بود، آبی بی‌­رمق ناشناسی از دریچه چشم‌هایش سوسو می­‌زد. دیگر زلال نبود و کدر شده بود. اما خوب می‌­دید و هرگز به عینک نیاز پیدا نکرد. دوسال آخر عمرش فراموشی گرفته بود، تا حدی که هیچ کدام از ما را به یاد نمی­‌آورد و نمی‌شناخت، انگار که ما هرگز در زندگی­‌اش نبوده‌­ا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یم. پدربزرگم همیشه در فکر و خیال مرگ بود. شاید در دلش از مرگ می­‌ترسید و این باعث می‌­شد هربار که بیمار یا بدحال می‌­شود با حالتی ترسیده و نگران بگوید آی مُردم! آی مُردم! نمی­‌دانم چه بیماری­‌ای داشت که گاهی حالش بد می­‌شد و حالتی شبیه تشنج و غش پیدا می­‌کرد. با این حال تا قبل از اینکه مریض شود و بمیرد، تنش در سلامت کامل بود، سالم برای یک پیرمرد نود ساله. وقتی مُرد نود و نیم سالش بود! هرچه ناتوانی­ داشت  از کهولت بود، نه از بیماری. تا آخرین هفته زندگی‌­اش همه قوا و جهاز جسمانی­‌اش، جز هوش و حافظه، سرجایشان بودند. البته غیر از دندان­‌ها که سال­‌ها پیش بدن را ترک کرده و جای خود را به یک دست دندان مصنوعی داده بودند. ما به پدربزرگمان می‌گفتیم “آقا”. معلوم بود که آقا، مادربزرگم را خیلی دوست دارد. عشق از چشم­‌هایش پیدا بود. پیدا بود که چقدر دلش بسته است به آن کسی که یک عمر با او زندگی کرده است. تا وقتی که مادربزرگ برود نمی‌­دانستیم که این ­قدر وضع حافظه آقا خراب است. تا لحظه مرگ مادربزرگ، آن دو باهم در خانه خودشان زندگی می­‌کردند و بابا و عمه­‌ها هر روز یا هر دو روز بهشان سر می­‌زدند. وقتی مادربزرگ رفت، دیگر دل بابای ما طاقت نیاورد و پدربزرگ را آورد پیش ما. تازه آن جا بود که ما فهمیدیم پدربزرگ ما هیچ چیز و هیچ کس را به یاد ندارد. شاید هم ناگهان همه چیز را، غیر از چند چیز و چند نفر، عمداً به باد فراموشی سپرد تا باقی عمرش تنهایی را نفهمد. دلش می‌­خواست در داستان­‌های خودش زندگی کند، در فهم و ادراک خودش از روزها. زمان را نمی‌­دانست، نه می­‌دانست در چه سالی هستیم، نه چه فصلی، نه چه ماهی، نه چه روزی؛ حتی ماه رمضان و محرم و صفر را  دیگر نمی­‌دانست. عجیب بود. او که هشتاد سال همسایه مسجد بود و هر شب در صف نماز جماعت، هر سال، هر روز ماه رمضان مراسم ختم قرآن دعوت بود، و هر محرم بساط نذر چای و شربت زعفرانی‌­اش به راه بود، سال آخر عمرش حتی ذهنش یاری نمی‌­کرد که نماز بخواند.  بیش­تر در دنیای مرحومان و سفرکردگان سیر می­‌کرد و سراغ آن­ها را می­‌گرفت. هر کسی را که سراغ می­‌گرفت، بابا می­‌گفت او که مرده است، او سال‌هاست مرده است! مادر می‌­گفت وقتی کسی نزدیک مرگش باشد و دیگر مشغول بریدن از دنیاست، بیش‌تر با مرده­‌ها حشر و نشر دارد. وقتی آقا به خانه ما آمد، طاقت نمی­‌آورد که بماند، می‌­خواست برود. اما در خانه خودش کسی نبود که از او مراقبت کند. وسایل اتاق خودشان را در یکی از اتاق­‌های خانه خودمان چیدیم تا احساس آشنایی کند. وقتی می­‌خواست از اتاقش به خانه بیاید باید یک قدم توی حیاط می­‌گذاشت، دو پله بالا می‌­آمد و می­‌رسید به ورودی نشیمن خانه. وقتی که می­‌خواست از پله­‌ها بالا بیاید ما را صدا می­‌زد که برویم  دستش را بگیریم و عصای دیگرش شویم. گاهی می­‌گفت بیایید دست خاله‌تان را هم بگیرید تا بیاید، منظورش مادربزرگمان بود. ما هم هرچه می­‌گفتیم آن ­جا که کسی نیست او باور نداشت و باز فرمایشش تکرار می­‌کرد. ما هم مجبور می‌­شدیم بگوییم چشم! به اتاقش می­‌رفتیم و برمی­‌گشتیم. می­‌گفتیم خاله گفت من نمی‌­آ‌یم، می­‌خواهم بخوابم، بعد می‌­آیم. وقتی دستش را می­‌گرفتیم و می­‌بردیم و می­‌آوردیم آن قدر دعایمان می­‌کرد که اگر خدا دعایش را اجابت کند مطمئنم عاقبت بخیر می‌­شویم! خیلی وقت­‌ها می‌­آمد، پنج دقیقه می‌نشست و باز برمی­‌خاست و می­‌رفت به اتاق خودش. دو دقیقه دیگر باز برمی­‌گشت به خانه. آرام و قرار نداشت. نمی­‌توانست یک جا بماند. گاهی نشسته  روی مبل مخصوصش چرت می­‌زد. گاهی هم یکی از ما را  به حرف می­‌گرفت و از زمین و آسمان داستان می‌­ساخت. ما را نمی‌­شناخت. خودش برایمان اسم­‌های جدیدی گذاشته بود و  هربار هر کس را به اسم دیگری صدا می‌­زد.