#هر_روز_با_شاهنامه۲۴۱۲
#ساسانیان#یزد گرد بهرام.
پادشاهی هرمزیک سال بود.
چو هرمز برآمد به تخت پدر
به سر برنهاد آن کیی تاج زر
تو پیروز را ویژه گفتی ز خشم
همی آب رشک اندر آمد به چشم
سوی شاهِ هیتال شد ناگهان
ابا لشکر و گنج و چندی مهان
چغانی شهی بد فغانیش نام
جهانجوی با لشکر و گنج و کام
فغانیش را گفت کای نیکخواه
دو فرزند بودیم زیبای گاه
پدر تاج شاهی به کهتر سپرد
چو بیدادگر بد سپرد و بمرد
چو لشکر دهی مر مرا گنج هست
سلیح و بزرگی و نیروی دست
فغانی بدو گفت که آری رواست
جهاندار هم بر پدر پادشاست
به پیمان سپارم سپاهی تو را
نمایم سوی داد راهی تو را
که باشد مرا ترمذ و ویسه گرد
که خود عهد این دارم از یزدگرد
بدو گفت پیروز کاری رواست
فزون زان تورا پادشاهی سزاست
بدو داد شمشیرزن سیهزار
ز هیتالیان لشکری نامدار
سپاهی بیاورد پیروزشاه
که از گرد تاریک شد روی ماه
برآویخت با هرمز شهریار
فراوان ببودستشان کارزار
سرانجام هرمز گرفتار شد
همه تاجها پیش او خوار شد
چو پیروز روی برادر بدید
دلش مهر وپیوند او برگزید
بفرمود تا بارگی برنشست
بشد تیز و بپسود رویش بدست
فرستاد بازش بایوان خویش
بدو خوانده بُد عهد و پیمان خویش
#توضیح:
چون هرمز به جای پدر بر تخت پادشاهی نشست وتاج طلایی کیانی را برسرنهاد،برادرش،پیروز که پادشاهی را حق خود می دانست،از حسادت وخشم،اشک در چشم آورد.
با سپاهیان اندک وگنجی که داشت وچندتن از بزرگان که طرفدارش بودند،بی خبر به سوی شاه هیتال رفت.شاه هیتال از طایفۀچغانی بود وفغانیش نام داشت،شاهی جهانجوی بود ولشکر وگنج هم داشت وبه آرزوی خود رسیده بود.پیروز به فغانیش گفت:ای شاه نیکخواه،من و برادرم هرمز، هردو شایستۀ پادشاهی بودیم،اما من برادر بزرگتر بودم وپادشاهی حق من بود،پدرم تاج شاهی را به برادر کوچکتر سپرد و چون بیدادگری کرد خودش هم مرد.
ازتو میخواهم سپاهی دراختیارم بگذاری که بتوانم حق خودم را پس بگیرم،کمک دیگری از تو نمی خواهم،زیرا گنج وسلاح جنگ و نیروی دست، خودم دارم.
فغانیش در جواب پیروز گفت:
کار درستی کرده ای که بربرادرت شوریده ای،چون به فرمان خدا،پادشاهی حق تو بوده است وفرمان خدای جهاندار از رای پدر بالاتراست.
من به یک شرط سپاهی به تو می سپارم و راه دادگری را به تو نشان می دهم وآن این است که حکومت منطقۀ ترمذ و ویسه گرد را به من واگذاری.البته من حکم فرمانروایی براین مناطق را ازپدرت ،یزدگرد دارم اما می خواهم که مورد قبول تو هم باشد.
پیروز گفت:این درخواست تو معقول است ومن قبول می کنم. پادشاهی بربیش ازاین هم سزاوار وشایستۀ تو هست.
پس ازاین پیمان، فغانیش سی هزار شمشیر زن نامدار از هیتالیان دراختیار پیروزنهاد.
پیروز با این سپاه به سوی ایران آمد.از گرد وخاکی که حرکت سپاهش به راه انداخته بودند،ماه آسمان تاریک شد.
پیروز به ایران رسید وبا هرمز شهریار برآویخت.جنگی سخت بین آنها در گرفت ومدتی به طول انجامید اما سرانجام هرمز شکست خورد وگرفتار شد وتاج وتخت پادشاهی در نظرش بی ارزش گردید.
پیروز وقتی برادرش را با آن حال زار دید،مهر برادری در او اثر کرد ودستور داد هرمز را براسب بنشانند وخودش باشتاب به سویش آمد ودست به صورتش کشید وگرد وخاک از چهره اش پاک کرد و پس از اینکه از اوپیمان گرفت پادشاهی را رهاکند،اورا به همان کاخ خودش فرستاد که به زندگی ادامه دهد وتاج وتخت را به پیروز واگذارد.
پایان پادشاهی هرمز.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
#هر_روز_با_شاهنامه۲۴۱۲
#ساسانیان#
پادشاهی پیروز بیست وهفت سال بود ۱
بیامد به تخت کیی برنشست
چنان چون بود شاه یزدانپرست
نخستین چنین گفت با مهتران
که ای پرهنر باگهر سروران
همیخواهم از داور بینیاز
که باشد مرا زندگانی دراز
که که را به که دارم و مه به مه
فراوان خرد باشدم، روز، به
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه بخواری بود
ستون خرد داد و بخشایشست
در بخشش او را چو آرایشست
زبان چرب و گویندگی فر اوست
دلیری و مردانگی پر اوست
هران نامور کو ندارد خرد
ز تخت بزرگی کجا برخورد
خردمند هم نیز جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست
چو تاجش به ماه اندر آمد بمرد
نشست کیی دیگری را سپرد
نماند برین خاک جاوید کس
ز هر بد به یزدان پناهید و بس
همیبود یک سال با داد و پند
خردمند وز هر بدی بیگزند
دگر سال روی هوا خشک شد
به جو اندرون آب چون مشک شد
سه دیگر همان و چهارم همان
ز خشکی نبد هیچکس شادمان
هوا را دهان خشک چون خاک شد
ز تنگی به جوی آب تریاک شد
ز بس مردن مردم و چارپای
پیی را ندیدند بر خاک جای
شهنشاه ایران چو دید آن شگفت
خراج و گزیت از جهان برگرفت
به هر سو که انبار بودش نهان
ببخشید بر کهتران و مهان
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای نامداران با دستگاه
غله هرچ دارید بپراکنید
ز دینار پیروز گنج آگنید
هر آنکس که دارد نهانی غله
وگر گاو و گر گوسفند و گله
به نرخی فروشد که او را هواست
که از خوردنی جانور بینواست
به هر کارداری و خودکامهای
فرستاد تازان یکی نامهای
که انبارها درگشایند باز
به گیتی برآنکس که هستش نیاز
کسی گر بمیرد بنایافت نان
ز برنا و از پیر مرد و زنان
بریزم ز تن خون انباردار
کجا کار یزدان گرفتست خوار
توضیح:
پیروز پس از اینکه هرمز را شکست داد واورا خانه نشین کرد، با آداب و رسوم شاهان خداپرست برتخت شاهی نشست.
نخست بزرگان را مورد خطاب قرارداد وگفت:ای سروران پر هنر و با گهر، ازخدای بی نیاز میخواهم که عمر طولانی به من بدهد تا بتوانم باکهتران ومهتران،بدانگونه که سزاوار هرگروه است،رفتار کنم.دوست دارم خردِفراوان داشته باشم وروزگارم به خوبی بگذرد.
ای بزرگان،بدانید که بزرگترین وبهترین صفت مردمی،بردباری است.کسی که خردمند وبردبار نباشد،همیشه در نزد مردمان خوار است.داد گری و بخشایش برای خرد مانند ستونی محکم است وبخشندگی،زیور خرد می باشد.
سخنوری وخوش سخنی،فر وشکوه خرد ودلاوری ومردانگی پرِ پروازِ خرد است.
هر نامداری که خرد ندارد،از تخت بزرگی وشاهی نمی تواند بهره ای ببرد.
با این همه خردمند نیزهمیشه در این جهان پایدار نیست.
می دانید که فرّ وشکوهی از فرّ وشکوه جمشید بالا تر نبود،او هم در اوج شهرت وبزرگی مرد وتاج وتخت کیانی را به دیکری سپرد.
دراین جهانِ خاکی هیچ کس
جاوید نمی ماند،پس ازهر بدی به خدا پناه ببرید و بس.
پیروز یکسال به خوبی ودادگری وپند واندرز دادن به مردم،خردمندانه پادشاهی کرد وازهر بدی وگزندی بدور بود.
سال دیگر خشکسالی پدید آمد وآب در جوی ها کم شد.سال سوم وچهارم نیز به همانگونه بود.از خشکی وبی آبی همه ناشاد بودند.
هوا مانند خاک خشک شد.آب در جوی ها نایاب گردید،انسان ها وحیوانات از گرسنگی وتشنگی می مردند.آنقدر لاشۀ حیوانات وانسانها در زمین افتاده بود که برای گذر کردن جای پا نبود.پیروز وقتی چنین شگفتی را دید،خراج ومالیات را ازمردم برداشت.در هرجایی انبار غله وخوراکی بود درش را باز کرد وبه بزرگ وکوچک بخشید.از طرف شاه به مردم اعلام کردند که ای نامدارانی که مال وثروت دارید،هر چه غله دارید از انبار ها بیرون آورید وبه مردم بفروشید وپولش را از خزانه بگیرید.هر کس درنهان گندم یا گاو وگوسفند دارد،ظاهر کند وبه هر بهایی که دلش می خواهد به مردم بفروشد،زیرا همه گرسنه وبی نواهستند.به تمام کارداران وخودکامگان نامه فرستاد وازآنها خواست درِ انبارهارا بازکنند وآنچه دارند به نیازمندان بدهند.اکر کسی از گرسنگی بمیرد،چه پیر وچه جوان وچه مرد و چه زن،آن کسی را که درانبار چیزی داشته وپنهان کرده است،خونش را می ریزم،زیرا او از فرمان خدای زمین،یعنی شاه،سرپیچی کرده است.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
#هر_روز_با_شاهنامه۲۴۱۳
#ساسانیان#
پادشاهی پیروز بیست وهفت سال بود ۲
بفرمود تا خانه بگذاشتند
به دشت آمده دست برداشتند
همی باسمان اندر آمد خروش
ز بس مویه و درد و زاری و جوش
ز کوه و بیابان واز دشت و غار
ز یزدان همیخواستی زینهار
برین گونه تا هفت سال از جهان
ندیدند سبزی کهان و مهان
به هشتم بیامد مه فوردین
برآمد یکی ابر با آفرین
همی دُر ببارید بر خاک خشک
همیآمد از بوستان بوی مشک
شده لاله درچنگ گلبن قدح
همیتافت از چرخ قوس قزح
زمانهبرست از بد بدگمان
به هرجای بر زه نهاده کمان
چو پیروز ازان روز تنگیبرست
بر آرام بر تخت شاهی نشست
یکی شارستان کرد، پیروز رام
بفرمود کو را نهادند نام
جهاندارِ گوینده گفت این ری است
که آرام شاهان فرخ پی است
دگر کرد باذان پیروز نام
خنیده بهرجایش آرام و کام
که اکنونش خوانی همی اردبیل
که قیصر بدو دارد از داد میل
چو این بومها یکسر آباد کرد
دل مردم پر خرد شاد کرد
درم داد با لشکر نامدار
سوی جنگ جستن برآراست کار
بدان جنگ هرمز بدی پیشرو
همیرفت با کارسازان نو
قباد از پس پشت پیروز شاه
همیراند چون باد لشکر به راه
که پیروز را پاک فرزند بود
خردمند شاخی برومند بود
بلاش از بر تخت بنشست شاد
که کهتر پسر بود با فرّ و داد
یکی پارسی بود بس نامدار
ورا سوفرا خواندی شهریار
بفرمود پیروز کایدر بباش
چو دستور شایسته نزد بلاش
سپه را سوی جنگ ترکان کشید
همی تاج و تخت کیی را سزید
همیراند با لشکر و گنج و ساز
که پیکار جویند با خوشنواز
نشانی که بهرام یل کرده بود
ز پستی بلندی برآورده بود
نبشته یکی عهد شاهنشهان
که از ترک و ایرانیان در جهان
کسی زین نشان هیچ برنگذرد
کزان رود برتر پیی نشمرد
چو پیروز شیراوژن آنجا رسید
نشان کردن شاه ایران بدید
چنین گفت یکسر بگردنکشان
که پیش برک بر برین همنشان
مناره برآرم به شمشیر و گنج
ز هیتال تا کس نباشد به رنج
#توضیح:
وقتی خشکسالی به نهایت رسید ومردم بتنگ آمدند،پیروز دستور داد تا ازشهر به دشت رفتند ودست به دعا برداشتند.
چندان به درگاه خدای جهان گریه وزاری کردند و نالیدند که خروششان به آسمان رسید.
درکوه ودشت وبیابان وحتی درغار ها مردم دست به دعا برداشته بودند و از خدا می خواستند که آنهارا ببخشد و باران رحمتش را بر زمین ببارد.اما این خشکسالی تا هفت سال ادامه داشت وسرسبزی در زمین پدید نیامد.سال هشتم دراول فروردین
ابری زیبا وباشکوه در آسمان نمودار شد وقطرات باران مانند مروارید های درشت بر زمین خشک باریدن گرفت واز بوستان ها بوی مشک به مشام رسید.گلها مانند قدح بر روی گلبن ها قرارداشتند ورنگین کمان در آسمان نمودار شد.با بارش باران بهاری،همه چیز روبراه شد وبدی ها از زمانه رخت بربست وبرفت ودیگرمانند گذشته در هر جایی دشمنی بد گمان،آمادۀ تیر اندازی ودشمنی نبود.
چون پیروز از آن روزگار بد رهایی یافت وبا خیال راحت بر تخت پادشاهی نشست،دستور داد شهری بنا کنند ونام آن شهر را پیروز رام نهادند.جهاندار،یعنی آن کسی که من داستان را از قول او بیان می کنم،به من گفت:این شهری که شاه آن را پیروز رام نامید،همین شهر ری است که اکنون هم پایتخت شاهان است.
شهر دیگری هم ساخت که نام آن را باذان پیروز نهاد که این شهر به جای آرامش وکامرانی شاهان مشهور بود.این همان شهر اردبیل است که به خاطر زیبایی وخوش آب وهوایی اش قیصر روم چشم طمع به آن داشت ومی خواست آن را به قلمرو خودش بیفراید.پیروز شاه چون این شهرهارا آباد ودل مردم را شاد کرد،آمادۀ جنگ وکشورگشایی شد.به سپاهیان درم داد و آنهارا به جنگ تشویق کرد.
دراین جنگ هرمز فرمانده وپیشرو لشکر بود وبا کارسازان وپهلوانان جوان به جنگ روی آورد.قباد هم که فرزند پیروز وجوانی برومند بود در این جنگ پشت سر او مانند باد لشکر می راند.پیروز وقتی برای جنگ یایتخت را ترک می کرد،پسر کوچکتر خود،بلاش را به جای خود بر تخت شاهی نشاند ویک فرد ایرانی نامدار به نام سوفرا را به عنوان وزیر به اومعرفی کرد و سفارش کرد که پیش بلاش بماند ومانند وزیری شایسته برایش کار کند.
سپاهیان را به قصد جنگ سوی سرزمین هیتال برد وآنجارا نیز شایسته پادشاهی ایران دانست.
پس بالشکر وخدم وحشم رفت که با خوشنواز که جانشین فغانیش، شاه آن نواحی بود بجنگد.
بهرام گور درزمان پادشاهی خودش،درکنار رود جیحون مناره ای ساخته وعهدنامه ای برآن نوشته بود که از ترکان وایرانیان کسی حق ندارد ازجایی که مناره بنا شده،به خاک کشور دیگری قدم بگذارد.
وقتی پیروز شاه به آنجارسید ومنارۀ بهرام را دید،به گردن کشان سپاهش دستورداد،مناره را ازآنجا برکنند و در کنار رود بَرَک بسازند وآنجا مرز بین ایران وهیتالیان(توران) باشد.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
#هر_روز_با_شاهنامه۲۴۱۴
#ساسانیان#
پادشاهی پیروز بیست وهفت سال بود ۳
چو باشد مناره به پیش برک
بزرگان به پیش من آرند چک
بگویم که آن کرد بهرام گور
به مردی و دانایی و فر و زور
نمانم بجایی پی خوشنواز
به هیتال و ترک از نشیب و فراز
چو بشنید فرزند خاقان که شاه
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
همیبشکند عهد بهرام گور
بدان تازه شد کشتن و جنگ و شور
دبیر جهاندیده را خوشنواز
بفرمود تا شد بر او فراز
یکی نامه بنوشت با آفرین
به دادار، بر شهریار زمین
چنین گفت کز عهد شاهان داد
به گردی نخوانمت خسرونژاد
نه این بود عهد نیاکان تو
گزیده جهاندار و پاکان تو
چو پیمان آزادگان بشکنی
نشان بزرگی به خاک افگنی
مرا با تو پیمان بباید شکست
به ناکام بردن بشمشیر دست
به نامه ز هر نیکش آگاه کرد
بسی هدیه با نامه همراه کرد
سواری سراینده و سرفراز
همیرفت با نامهٔ خوشنواز
چو آن نامه برخواند پیروز شاه
برآشفت زان نامور پیشگاه
فرستاده را گفت برخیز و رو
به نزدیک آن مرد دیوانه شو
بگویش که تا پیش رود برک
شما را فرستاد بهرام چک
کنون تا لب رود جیحون تو راست
بلندی و پستی و هامون تو راست
من اینک بیارم سپاهی گران
سرافراز گردان جنگ آوران
نمانم مگر سایهٔ خوشنواز
که باشد بروی زمین بر دراز
فرستاده آمد بکردار گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
همیگفت یک چند با خوشنواز
ازان شاه گردنکش و دیرساز
چو گفتار بشنید و نامه بخواند
سپاه پراگنده را برنشاند
بیاورد لشکر به دشت نبرد
همان عهد را بر سر نیزه کرد
که بستد نیایش ز بهرامشاه
که جیحون میانجیست ما را به راه
#توضیح:
پیروز به همراهان خود گفت: مناره را که ما کنار رود برک بسازیم،بزرگان هیتالی،برای اثبات حق خود،وقتی عهدنامۀ شاه بهرام را بیاورند،ما به آنها می گوییم که این مناره را بهرام گور به مردی ودانایی وفر و زور همینجا ساخته است ومن نمی گذارم که خوشنواز اینجا کذر کند و به این سوی رود برک قدم بگذارد.
خوشنواز که ازنژاد خاقان چین بود وقتی شنید که پیروز شاه به منشور بهرام گور عمل نکرده وبا سپاه خود از رود جیحون که مطابق منشور بهرام، مرز ایران وتوران بود گذشته وبااین کارش موجب کشت وکشتار وجنگ شده است،دبیر جهاندیدۀ خودرا پیش خواند و دستورداد تا نامه ای مؤدبانه برای پیروز شاه بنویسد.دبیرنامه ای با آفرین به دادار،برشهریارزمین یعنی شاه پیروز نوشت.
درنامه خطاب به او نوشت:ای پیروز چون به عهد وپیمان شاهان دادگر پایبند نیستی، از نظر پهلوانی تورا خسرونژاد نمیدانم. عهد وپیمان نیاکان برگزیده وجهانداران پاک تو اینکونه نبود.
چون پیمان آزادگان را شکستی،نشان بزرگی خودت را برخاک افکندی ونابود کردی.پس من هم باید پیمانم را بشکنم و بااینکه مایل به جنگ نیستم، دست به شمشیر ببرم وبه جنگ بپردازم.درنامه از نیکی هایی که پدرش،فغانیش درحق پیروز کرده بود، یادآوری نمود وهدایایی نیز برایش فرستاد.
نامه را به سواری سخنور وسرافراز داد و او باشتاب آن را به پیروزشاه رساند.
پیروز چون نامه را خواند،در پیشگاه خود به خشم آمد وبه فرستاده گفت:بلند شو ازاینجا برو وبه خوشنواز دیوانه بگو که طبق عهد نامه ای که بهرام نوشته وبه شما داده است،حد ومرز کشورتان تا رود برک است،اما شما اکنون تا رود جیحون پیش آمده اید وتمام بلندی ها وپستی ها وبیابان های ایران را گرفته اید.من اکنون سپاهی گران از گردان سرافراز و جنگ آور ،می آورم ونمی گذارم که حتی سایۀ خوشنواز براین نواحی بیفتد.
فرستاده مانند برق برگشت وسخن هایی که ازپیروز شنیده بود،همه را به خوشنواز گفت.کمی هم از رفتار آن شاه گردنکش وناسازگار با خوشنواز حرف زد،خوشنواز چون گفتار فرستاده را شنید ونامۀ پیروز را خواند،سپاه پراکندۀ خودرا جمع آوری کرد.وبه میدان نبرد آورد وعهد نامۀ بهرام را که پدربزرگش ازبهرام گرفته بود ودرآن پیمان نامه رود جیحون مرز ایران وتوران تعیین شده بود هم سر نیزه کرد وبه همه نشان داد.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
#هر_روز_با_شاهنامه۲۴۱۵
#ساسانیان#
پادشاهی پیروز بیست وهفت سال بود ۴
یکی مرد بینادل و چربگوی
ز لشکر گزین کرد با آبروی
بدو گفت نزدیک پیروز رو
به چربی سخنگوی و پاسخ شنو
بگویش که عهد نیای تو را
بلند اختر و رهنمای تو را
همی بر سر نیزه پیش سپاه
بیارم چو خورشید تابان به راه
بدان تا هر آنکس که دارد خرد
به منشور آن دادگر بنگرد
مرا آفرین بر تو نفرین بود
همان نام تو شاه بیدین بود
نه یزدان پسندد نه یزدانپرست
نه اندر جهان مردم زیردست
که بیداد جوید کسی در جهان
بپیچد سر از عهد شاهنشهان
به داد و به مردی چو بهرام شاه
کسی نیز ننهاد بر سر کلاه
برین بر جهاندار یزدان گواست
که او را گوا خواستن ناسزاست
که بیداد جوید همی جنگ من
چنین با سپه کردن آهنگ من
نباشی تو زین جنگ پیروزگر
نیابی مگر ز اختر نیک بر
ازین پس نخواهم فرستاد کس
بدین جنگ یزدان مرا یار بس
فرستاده با نامه آمد چو گرد
سخنها به پیروز بر یاد کرد
چو برخواند آن نامهٔ خوشنواز
پر از خشم شد شاه گردن فراز
فرستاده را گفت چندین سخن
نگوید جهاندیده مرد کهن
گر از چاچ یک پی نهد نزد رود
به نوک سنانش فرستم درود
فرستاده آمد بر خوشنواز
فراوان سخن گفت با او به راز
که نزدیک پیروز ترس خدای
ندیدم نبودش کسی رهنمای
همه دیدمش جنگ جوید همی
به فرمان یزدان نگوید همی
#توضیح:
خوشنواز پیش ازاینکه با پیروز روبرو شود، یک باردیگر، فرستاده ای بینا دل،
خردمند، با آبروی وچرب زبان ازمیان سپاهیان خود انتخاب کرد و نزد پیروز فرستاد.
به فرستاده گفت: پیش پیروز برو و با نرمی با اوسخن بگوی وپاسخ اورا بشنو.به او بگو پیمان نامۀ نیای بلند اختر وراهنمای تو، بهرام گور را سرنیزه کرده ایم وبه میدان جنگ می آوریم ومانند خورشید تابان به همه نشان می دهیم تا خردمندان منشور آن شاه داد گررا نگاه کنند.
این را بدان که من اگر برتو آفرین هم بگویم،برای تو نفربن محسوب می شود،زیرا توشاه بی دینی هستی وشایستۀ آفرین نیستی.
نه خدا ونه مردم خدا پرست ونه زیردستان ،نمی پسندند که کسی درجهان بی دادگری کند و از پیمان شاهان بزرگ سرپیچی نماید.
به دادگری ومردانگی،هیچ شاه تاجداری مانند بهرام نبود.
براین که تو با چنین سپاهی به بیدادگری آهنگ جنگ بامن کرده ای، یزدان پاک گواهی می دهد،
هرچند گواهی خواستن ازخدا دراین موارد سزاوار نیست.
اما بدان که تو دراین جنگ پیروز نمی شوی وستارۀ بخت با تو همراه نیست.
این فرستاده ای که نزد تو می آید آخرین فرستادۀ من است و ازاین پس کسی را پیش تو نمی فرستم ودراین جنگ ازخدا یاری می خواهم وبس.
فرستاده مانند باد،نامۀ خوشنواز را به پیروز رساند سخنهای شفاهی خوشنواز را هم به او گفت.
پیروز وقتی نامۀ خوشنواز را خواند،سراسر وجودش را خشم فراگرفت.به فرستاده کفت،مرد جهاندیده وکهنسال این همه سخن بیهوده نمی گوید.
اگر خوشنواز ازشهر چاچ به این سوی رود برک یک قدم بگذارد،با نوک نیزه جواب اورا می دهم.
فرستاده به سوی خوشنواز برگشت وسخن های پیروز را به او گفت واضافه کرد که پیروز ازخدا نمی ترسد وکسی هم درسپاهش نیست که بتواند اورا راهنمایی کند.او فقط دنبال جنگ است واصلا به فرمان خدا توجه نمی کند.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
#هر_روز_با_شاهنامه۲۴۱۶
#ساسانیان#
پادشاهی پیروز بیست وهفت سال بود ۵
چو بشنید زو این سخن خوشنواز
به یزدان پناهید و بردش نماز
چنین گفت کای داور داد و پاک
تویی آفرینندهٔ هور و خاک
تو دانی که پیروز بیدادگر
ز بهرام بیشی ندارد هنر
پی او ز روی زمین برگسِل
مه نیرو مه آهنگِ جانش مه دل
سخنهای بیداد گوید همی
بزرگی به شمشیر جوید همی
به گرد سپه بر یکی کنده کرد
سرش را بپوشید و آگنده کرد
کمندی فزون بود بالای اوی
همان سی اَرَش کرده پهنای اوی
چو این کرده شد نام یزدان بخواند
ز پیش سمرقند لشکر براند
وزان روی سرگشته پیروز شاه
همیراند چون باد لشکر به راه
وزین روی پر بیم دل خوشنواز
چنین تا برکنده آمد فراز
برآمد ز هردو سپه بوق و کوس
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس
چنان تیرباران بُد از هر دو روی
که چون آب خون اندر آمد به جوی
چو نزدیکی کنده شد خوشنواز
همیگفت با داور پاک راز
وزان روی چون باد پیروزشاه
همیتاخت با خوارمایه سپاه
چو آمد به نزدیکی خوشنواز
سپهدار ترکان ازو گشت باز
عنان را بپیچید و بنمود پشت
پسِ او سپاه اندر آمد درشت
برانگیخت پس باره پیروزشاه
همیراند با گرز و رومی کلاه
به کنده در افتاد با چند مرد
بزرگان و شیران روز نبرد
چو هرمز برادرش و فرخ قباد
بزرگان و شاهان فرخ نژاد
برین سان نگون شد سر هفت شاه
همه نامداران زرین کلاه
بزرگان و پیکارجویان همان
کسی را که درکنده آمد زمان
#توضیح:
وقتی خوشنواز سخنان فرستاده را شنید به خدا پناه برد واورا ستود وگفت ای داور دادگر وپاک که آفرینندۀ خورشید وزمین هستی،تومی دانی که پیروز بیداد گر ازبهرام هنرمند تر نیست،پای اورا از روی زمین برکن،اوراچنان کن که نیرو و دل و جرأت برایش نماند ونتواند قصدجان کسی را بکند.او به بیدادگری سخن می گوید وبزرگی را می خواهد با شمشیر بدست آورد.
خوشنواز پس ازاین راز ونیازهاکه با خدا کرد،دستورداد،یک خندق طولانی جلوی سپاه بکنند ورویش را بپوشانند،چنانکه با جاهای دیگر زمین تفاوت نداشته باشد.
گودی این خندق یا کانال به اندازۀ طول یک کمند وپهنایش سی اَرَش بود.وقتی این کانال کنده شد،خوشنواز خدارا یاد کرد و بسوی شهر سمرقند برگشت ومنظورش این بود که وقتی سپاه پیروز نزدیک می شود چنان وانمود کند که خوشنواز وسپاهش هم تازه به این منطقه رسیده اند.
ازآن طرف هم پیروز سرگشته وحیران،باشتاب بسوی خوشنواز ولشکرش می تاخت.وقتی لشکر پیروز ازدور نمودارشد،خوشنواز هم باترس ودلهره ازشهر سمرقند بسوی پیروز حرکت کرد وتانزدیکی کانال پیش آمد وآنجا به سپاه دستور داد که بایستند.سپاهیان پیروز این سوی کانال ولشکر خوشنواز آن سو،بوق وکوس جنگ را به صدا درآوردند،
چنان گرد خاکی از زمین بلند شد که هوا مانند چوب آبنوس تیره گردید.ابتدا سپاهیان دوطرف یکدیگر را به گونه ای تیر باران کردندکه خون مانند آب در جوی روان شد.
خوشنوار چون به نزدیکی کانال سرپوشیده رسید،با خدای بزرگ راز ونیاز کرد.از آن طرف هم پیروز شاه بی خبر از وجود خندق با سپاهش به سوی خوشنواز می تاخت،چون به نزدیکی کانال رسید،خوشنواز به سپاه خود دستور عقب نشینی داد.ترکان عنان اسبان را پیچیدند وبه طرف سرزمین خود فرار کردند وپیروز شاه باتمام سپاه آنهارا دنبال کرد.پیروز همچنان که گرز بدست وکلاه رومی بسر داشت واسب می تاخت،ناگهان درکانال افتاد.بسیاری از بزرگان وپهلوانان سپاه وشاهزادگانی چون برادرش هرمز و قباد هم به همین روز گرفتار شدند.
بدین گونه هفت شاهزاده وچندین سپاهی که همه از نامداران زرین کلاه بودند،به خندق سرنگون شدند.جزاینها بسیاری از بزرگان وجنگجویان ایرانی به همان گونه در خندق افتادند ومردند.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
#هر_روز_با_شاهنامه۲۴۱۷
#ساسانیان#
پادشاهی پیروز بیست وهفت سال بود ۶
وزان جایگه شاددل خوشنواز
به نزدیکی کنده آمد فراز
برآورد زان کنده هر کس که زیست
همان خاک بربخت ایشان گریست
شکسته سر و پشت پیروزشاه
شه نامدارانِ با تاج و گاه
ز شاهان نبد زنده کس جزقباد
شد آن لشکر و پادشاهی بباد
همیراند با کام دل خوشنواز
سرافراز با لشکر رزمساز
به تاراج داده سپاه و بنه
نه کس میسره دید و نه میمنه
ازایرانیان چند برده اسیر
چه افگنده بر خاک و خسته به تیر
نباید که باشد جهانجوی زفت
دل زفت با خاک تیرهست جفت
چنین آمد این چرخ ناپایدار
چه با زیردست و چه با شهریار
بپیچاند آن را که خود پرورد
اگر بی هُش است ار ستون خرد
نماند برین خاک جاوید کس
تو را توشۀ راستی باد و بس
چو بگذشت برکنده بر خوشنواز
سپاهش شد از خواسته بینیاز
به آهن ببستند پای قباد
ز تخت و نژادش نکردند یاد
چو آگاهی آمد به ایران سپاه
ازان کنده و رزم پیروز شاه
خروشی برآمد ز کشور بدرد
ازان شهریاران آزادمرد
چو اندر جهان این سخن گشت فاش
فرود آمد از تخت زرین بلاش
همه گوشت شاهان به دندان بکند
همیریخت بر تخت خاک نژند
سپاهی و شهری ز ایران بدرد
زن و مرد و کودک همی مویه کرد
همه کنده موی و همه خسته روی
همه شاهگوی و همه راهجوی
که تا چون گریزند ز ایران زمین
کرا زنده بینند ازان دشت کین
#توضیح:
چون پیروز وپهلوانان وشاهزادگان ایران در کانال افتادند،خوشنواز خوشحال وشادمان برگشت وبه نزدیک کانال آمد.به سپاهیان خود دستورداد کسانی که زنده بودند از کانال درآوردند.
وضعیتی برای پیروز وهمراهانش پیش آمده بود که حتی خاک بر بختشان می گریست.سر وکمر پیروز شاه، شاه نامداران ودارای تاج وگاه شکسته بود.
از شاهزادگان جز قباد کسی زنده نمانده بود.
آن لشکر و پادشاهی به باد فنارفت.
خوشنواز سرافراز که به آرزوی خودش رسیده بود،با لشکر جنگنده به پیش می راند.سپاه پیروز درهم شکسته بود.ومیمنه ومیسره برایش باقی نمانده بود.ازآنان،بسیاری کشته وزخمی شده بودند.
آری پیروز شاه باتندخویی وستیزه جویی موجب این شکست خفت بار شد.
پادشاه نبابد تندخو وستیزه جوی باشد،اگر چنین باشد،سرانجام این صفت بد اورا به خاک تیره می افکند.
کار این چرخ و روزگار
ناپایدار،چه با زیردستان وچه با پادشاهان اینگونه است،انسانهارا پرورش می دهد وسپس نابود می گرداند،دانا ونادان هم برایش تفاوتی ندارد.هیچ کس براین خاک همیشه نمی ماند.توشۀ این راه راستی است وبس.
خوشنواز وقتی ازخندق به جایگاه خودش برکشت،سپاهش از مال وثروت بی نیاز شده بودند،چون تمام اموال سپاهیان پیروز شاه را به غنیمت گرفته بودند.
ازشاهزادگان قبادرا که زنده مانده بود،بازنجیر بستند و به تخت ونژاد وشاهزاده بودنش بی توجه بودند.
وقتی خبر جنگ خندق وشکست پیروزشاه به پایتخت ایران رسید،مردم همه بخروش آمدند وبر مرگ پیروز وشاهزادگان ودیگر بزرگان وسپاهیان، دردمندانه گریستند.بلاش هم باشنیدن این خبر ازتخت زرّین پایین آمد وازشدت اندوه بر سرو صورت می زد وگوشت شاهانۀ خودرا بادندان از بازو می کند وبر تخت پادشاهی خاک می پاشید.
مردم شهر ازسپاهی وغیر سپاهی همه گریه می کردند وموی
می کندند و صورت خودرا می خراشیدند ونام شاه برزبان داشتندو برای رهایی از این پیشامد بد چاره جویی می کردند ومی اندیشیدند که چه کار کنند وچگونه ازاین مصیبت رهایی یابند،آیا ازسپاهیان پیروز ازآن میدان جنگ کسی را زنده خواهند دید؟
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
#هر_روز_با_شاهنامه۲۴۱۸
#ساسانیان#پادشاهی بلاش
پادشاهی بلاش چهار سال بود۱
چو بنشست با سوگ ماهی بلاش
سرش پر ز گرد و رخش پرخراش
سپاه آمد و موبدِ موبدان
هر آنکس که بود از رد و بخردان
فراوان بگفتند با او ز پند
سخنها که بودی ورا سودمند
بران تخت شاهیش بنشاندند
بسی زر و گوهر برافشاندند
چو بنشست بر گاه گفت ای ردان
بجویید رای و دل بخردان
شما را بزرگیست نزدیک من
چو روشن شود رای تاریک من
به گیتی هر آنکس که نیکی کند
بکوشد که تا رای ما نشکند
هر آنکس کجا باشد او بدسگال
که خواهد همی کار خود را همال
نخستین به پندش توانگر کنم
چو نپذیرد از خونش افسر کنم
هرآنگه که زین لشکر دینپرست
بنالد بر ما یکی زیردست
دل مرد بیدادگر بشکنم
همه بیخ و شاخش ز بن برکنم
مباشید گستاخ با پادشا
بویژه کسی کو بود پارسا
که او گاه زهرست و گه پایزهر
مجویید از زهر،تریاک بهر
ز گیتی تو خوشنودیِ شاهجوی
مشو پیش تختش مگر تازهروی
چو خشم آورد شاه، پوزش گزین
همی خوان به بیداد و دادآفرین
هرآنگه که گویی که دانا شدم
به هر دانشی بر توانا شدم
چنان دان که نادانتری آن زمان
مشو بر تن خویش بر بدگمان
وگر کار بندید پند مرا
سخن گفتنِ سودمند مرا
ز شاهان داننده یابید گنج
کسی را ز دانش ندیدم به رنج
برو مهتران آفرین خواندند
ز دانایی او فرو ماندند
برفتند خشنود ز ایوان اوی
به یزدان سپرده تن و جان اوی
#توضیح:
پس ازاینکه پیروز در جنگ با خوشنواز هیتالی شکست خورد وکشته شد،پسرش،بلاش با سرِ پرخاک وچهرۀ خراشیده تا یک ماه به سوگ پدر نشست.
سرانجام موبد موبدان و بزرگان وخردمندان وسپاهیان همه پیش بلاش گردآمدند وبه دلداری او پرداختند وسخن هایی که دراینگونه موارد گفته می شود وموجب دلداری صاحب عزا می گردد به او گفتند و اورا برتخت شاهی نشاندند وبسیار زر وگوهر نثارش کردند.
چون برتخت نشست،طبق معمول پادشاهان،بزرگان ودرباریان را مورد خطاب قرارداد وگفت:
ای بزرگان،به راه خردمندان بروید وخردمندانه عمل کنید.شما اکر بگونه ای رفتار کنید که دلخواه من باشد واندیشۀ من نسبت به شما روشن کردد،نزد من بزرگ وارزشمند هستید.دراین جهان کار کسی درنزد ما نیک وپسندیده است که می کوشد خلاف رای ونظر ما کار نکند.اکرکسی بداندیش باشد وبخواهد با بداندیشان همراه شود،ابتدا می کوشیم که با پند واندرز اورا به راه آوریم واگرپند واندرز نپذیرفت و مؤثر واقع نشد،سرازتنش جدا می کنیم.
اگر از لشکریان وکسانی که کارگزاران ماهستند،یکی از مردم زیردست شکایتی داشته باشد،آن بیداد گر را سخت مجازات خواهیم کرد و بنیادش را برمی اندازیم.
هیچگاه بر پادشاه گستاخ نباشید،
بویژه پادشاهی که پارسا ودادگر است،زیرا شاه بواسطۀ درگیری با مشکلات ادارۀ کشور ،گاهی خشمگین می شود و درهنکام خشم،مانند زهر،تلخ وگاه شادی چون پادزهر،آرامبخش است،پس زمانی که پادشاه خشمگین است،از او انتظار تریاک(پادزهر )نداشته باشید.
درجهان خوشنودی شاه را بجویید.هنگامی که پیشش می روید،تازه روی وخندان باشید.
در زمانی که شاه خشمگین است،ازاوپوزش بخواهید واگر به داد یا بیداد سخن گفت،اورا تحسین کنید،هرگاه پیش خودت تصور کنی که دانا شدی وبه هردانشی توانا هستی،بدانکه درهمان زمان ازهمیشه نادان تری.پس هیچگاه گمان بیهوده برخود مبر.اگر پند های مرا به کاربندید وسخن های سودمند مرا گوش کنید،از شاهان دانا گنج می یابید.من تاکنون ندیدم که کسی از آموختن دانش رنج ببرد.
بزرگان بر بلاش آفرین خواندند واز دانایی وهوشمندی او فروماندند.
پس ازآن همه خوشحال وشادمان از ایوان شاه بیرون آمدند واورا به خدا سپردند ورفتند.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
#هر_روز_با_شاهنامه۲۴۱۹
#ساسانیان#پادشاهی بلاش
پادشاهی بلاش چهار سال بود۲
بدآنگه که پیروز شد سوی جنگ
یکی پهلوان جست با رای و سنگ
که باشد نگهبان تخت و کلاه
بلاش جوان را بود نیکخواه
بدان کار شایسته بد سوفرای
یکی نامور بود پاکیزهرای
جهاندیده از شهر شیراز بود
سپهبددل و گردنافراز بود
هم او مرزبان بد بزابلستان
به بُست و به غزنین و کابلستان
چو آگاهی آمد سوی سوفرای
ز پیروزِ بیرای و بی رهنمای
ز مژگان سرشکش به رخ برچکید
همه جامهٔ پهلوی بردرید
ز سر برگرفتند گردان کلاه
به ماتم نشستند با سوگ شاه
همیگفت بر کینهٔ شهریار
بلاش جوان چون بود خواستار
بدانست کان کار بیسود شد
سر تاج شاهی پر از دود شد
سپاه پراگنده را گرد کرد
بزد کوس و از دشت برخاست گرد
فراز آمدش تیغزن صد هزار
همه جنگجوی از در کارزار
درم داد و آن لشکر آباد کرد
دل مردم کینهور شاد کرد
فرستادهای خواند شیرینزبان
خردمند و بیدار و روشنروان
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد
دو دیده پر از آب و رخسار زرد
به نامه درون پندها یاد داد
ز جمشید و کیخسرو وکیقباد
وزان پس فرستاد نزد بلاش
که شاها تو از مرگ غمگین مباش
که این مرگ هر کس بخواهد چشید
شکیبایی و نام باید گزید
ز باد آمده باز گردد بدم
یکی داد خواندش و دیگر ستم
کنون من به دستوری شهریار
بسیچم برین گونه بر کارزار
که از کینه و خون پیروز شاه
بنالد ز چرخ روان هور و ماه
#توضیح:
زمانی که پیروز می خواست به جنگ خوشنواز برود،یک پهلوان دانا و خردمند به نام سوفرای را انتخاب کرد که نگهبان تاج تخت ونیکخواه بلاش جوان باشد.
سوفرای نام آور وپاکیزه رای شایستگی این کار را داشت.این مرد جهاندیده وسرافرازاهل شهر شیراز بود ومرزبانی زابلستان وبست وغزنین وکابلستان را به عهده داشت واین مناطق را اداره می کرد.
وقتی خبر شکست خوردن وکشته شدن پیروز بی فکر وبی راهنما به سوفرای رسید،گریان شد وجامۀ پهلوانی برتن پاره کرد.پهلوانان همراه وی نیز به پیروی از او کلاه از سر برداشتند و به سوک پیروزشاه نشستند.سوفرای با خود می گفت:بلاش که اکنون قدرتی ندارد،چه کسی می تواند انتقام پیروز را بگیرد.سوفرای می دانست که اگر برای گرفتن انتقام منتظر بلاش بماند بی فایده است و تاج وتخت پادشاهی به خطر می افتد.پس طبل جنگ را به صدا درآورد وسپاه پراکندۀ ایرانیان را جمع آوری کرد .صدهزار شمشیر زن که همه جنگجو وشایستۀ کارزار بودند دورش حمع شدند.به سپاهیان درم ودینار داد وآنهارا برای جنگ،آماده کرد و مردم ایران که جویای انتقام بودند،شادمان شدند.
سپس فرستاده ای سخنگوی، وشیرین زبان، خردمند،بیداردل وروشن روان را فراخواند و
نامه ای پر ازدرد وداغ نوشت وپند واندرز هایی را از جمشید وکیخسرو وکیقباد یاد کرد ونامه را برای بلاش فرستاد و او را دلداری داد وگفت:ای پادشاه از مرگ پدر غمگین مباش،زیرا این مرگ برای همه هست وهمه طعم تلخ آن را خواهند چشید.پس باید شکیبایی کنی وجویای نام باشی.
ما به دمی زنده و به نفسی مرده ایم.این مرگ را یکی دادگر می داند ودیگری ستمگر می شمارد.
اکنون من سپاهی آماده کرده ام و ازشهریار اجازه می خواهم که برای انتقام گرفتن بسوی خوشنواز بروم زیرا از خون پیروز شاه، ماه وخورشید در آسمان گردان،می نالند،یعنی همه غمگینند وجویای انتقام می باشند.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
#هر_روز_با_شاهنامه۲۴۲۰
#ساسانیان#پادشاهی بلاش
پادشاهی بلاش پیروز چهار سال بود۳
فرستاده زین روی برداشت پای
وزان روی گریان بشد سوفرای
بیاراست لشکر چو پر تذرو
بیامد ز زاولستان سوی مرو
یکی مرد بگزید بیداردل
که آهسته دارد به گفتار دل
نویسندهٔ نامه را گفت خیز
که آمد سر خامه را رستخیز
یکی نامه بنویس زی خوشنواز
که ای بیخرد روبه دیرساز
گنهکار کردی به یزدان تنت
شود مویه گر بر تو پیراهنت
که کردآنک کردی توای بیوفا
ببینی کنون روز تیغ جفا
به کشتی شهنشاه را بیگناه
نبیرۀ جهاندار، بهرام شاه
یکی کین نو ساختی در جهان
که آن کینه هرگز نگردد نهان
چرا پیش او چون یکی چابلوس
نرفتی چو برخاست آواز کوس
نیای تو زین خاندان زنده بود
پدر پیش بهرام چون بنده بود
من اینک به مرو آمدم کینه جو
نمانم به هیتالیان رنگ وبو
اسیران و آن خواسته هرچ هست
که از رزمگاه آمدستت بدست
همه بازخواهم به شمشیر کین
به مرو آورم خاک توران زمین
نمانم جهان را بفرزند تو
نه بر دوده و خویش و پیوند تو
بفرمان یزدان ببرم سرت
ز خون همچو دریا کنم کشورت
یکی باشد ارچند گویم دراز
که از خون پیروز چون خوشنواز
شود زیر خاک پی من تباه
به یزدان روانش بود دادخواه
فرستاده با نامهٔ سوفرای
بیامد چو شیر دلاور ز جای
چن آشفته آمد بر خوشنواز
بشد پیش تخت و نبردش نماز
بدو داد پس نامهٔ سوفرای
سرافراز، لشکر بپرداخت جای
نویسندهٔ نامه را داد و گفت
که پنهان بگوی آنچ نرمست و زفت
#توضیح:
چون فرستاده برای رساندن نامه به سوی بلاش آمد،سوفرای با حالتی گریان لشکر را مانند پر تذرو یعنی بسیار زیبا وباشکوه آراست واز زابلستان سوی مرو رفت.مردی بیدار دل وهوشیار و سخنگوی را که درسخن گفتن بسیارآرام ومتین بود،انتخاب کرد که نزد خوشنواز بفرستد.دبیر خودرا فراخواند وگفت برخیز که اکنون باید با نوک قلم قیامت بپا کنی،یعنی با واژه های شور انگیز واثر بخش،نامه ای بنویسی.
درنامه برای خوشنواز بنویس که ای مرد بیخرد وای روباه مکُار وناسازگار،خودت را پیش خداوند گنهکار کردی، کاری می کنم که پیراهن برتنت بگرید.ای مرد بی وفا کاری که تو کردی تاکنون چه کسی کرده است؟شاهنشاه ایران ونبیرۀ بهرام شاهِ جهاندار را کشته ای وچنان کینه ودشمنیِ تازه درجهان به پا کردی که هرگز کهنه نمی گردد.
چرا وقتی پیروزشاه به سوی تو آمد،پیش او نرفتی وچاپلوسی وعذر خواهی نکردی؟زندگی نیای تو وابسته به این خاندان بود،
پدرت نیز از بندگان شاه بهرام به حساب می آمد.من اکنون برای انتقام گرفتن دارم بسوی مرو می آیم وکاری می کنم که برای هیتالیان رنگ وبویی نماند.
اسیران وغنایمی که در جنگ شاه پیروز از سپاه ایران گرفتی باشمشیر از تو پس میگیریم وازآن گذشته خاک توران زمین را به توبره میکشیم وبه مرو می آوریم، نمی گذارم که پادشاهی به فرزند وحتی دودمان وخویش وپیوند تو هم برسد.به یاری خدای یکتا سر ازتنت جدا وکشورت را دریای خون می کنم.
ای خوشنواز،هرچند باید بیش ازاینها بگویم اما دریک کلام به تو می گویم که به انتقام خون پیروزشاه،باید بدنت زیر پای اسبان ما لگدکوب شود تا روان پیروز که نزد یزدان دادخواه است،ارام بگیرد.
فرستاده مانند شیر ازجای جست و با نامۀ سوفرای به سوی خوشنواز روان شد.وقتی با حال آشفته به او رسید پیش تختش رفت و اورا احترام هم نکرد.نامۀ سوفرای را به دستش داد.خوشنواز،مجلس را ازسپاهیان خلوت کرد ونامه را به دست دبیر خود داد وگفت:هرچه درنامه نوشته شده است،چه خوب وچه بد،طوری به من بگو که دیگران نفهمند.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
#هر_روز_با_شاهنامه۲۴۲۱
#ساسانیان#پادشاهی بلاش
پادشاهی بلاش پیروز چهار سال بود۴
به مهتر چنین گفت مرد دبیر
که این نامه پر گُرز و تیغست و تیر
شکسته شد آن مرد جنگآزمای
ازان نامۀ پر سخن سوفرای
هم اندر زمان زود پاسخ نبشت
سخن هرچ بود اندرو خوب و زشت
نخستین چنین گفت کز کردگار
بترسیم واز گردش روزگار
که هر کس که بودست یزدانپرست
نیاورد در عهد شاهان شکست
فرستادمش نامهٔ پندمند
دگر عهد آن شهریار بلند
برو خوار بود آنچ گفتم سخن
هم اندیشهٔ روزگار کهن
چُن او کینهور گشت و من چارهجوی
سپه را چو روی اندر آمد به روی
به پیروز بر اختر آشفته شد
نه برکام من شاه تو کشته شد
چو بشکست پیمان شاهان داد
نبود از جوانیش یک روز شاد
نیامد پسند جهانآفرین
تو گفتی که بگرفت پایش زمین
هر آنکس که عهد نیا بشکند
سر راستی را به پای افگند
چو پیروز باشد به دشت نبرد
شکسته بکند اندرون پر ز گرد
گر آیی تورا آن هم آراسته ست
نه گنج و نه جنگاورم کاسته ست
فرستاده با نامه تازان ز جای
به یک هفته آمد سوی سوفرای
چو برخواند آن نامه را پهلوان
به دشنام بگشاد گویا زبان
ز میدان خروشیدن گاودم
شنیدند و آوای رویینه خم
به کُش میهن آورد چندان سپاه
که بر چرخ خورشید گم کرد راه
برین همنشان رود بگذاشتند
همی راه را خانه پنداشتند
چن آگاهی آمد سوی خوشنواز
به دشت آمد و جنگ را کرد ساز
به بیکَند شد رزمگاهی گزید
که چرخ روان روی هامون ندید
#توضیح:
دبیر خوشنواز وقتی نامۀ سوفرای را دید،به خوشنواز گفت:این نامه پر از گرز وشمشیر وتیر است،یعنی پیغام جنگ دارد.
آن مرد جنگجو یعنی خوشنواز از نامۀ تهدید آمیزسوفرای درهم شکست،یعنی اندوهگین شد وبه خشم آمد وفوری دستور داد جواب نامه را نوشتند واز خوب وبد هرچه بود در نامه باز گفتند.
ابتدای نامه نوشت:ما ازخدای جهان وگردش روزگار می ترسیم.کسانی که خدا پرست بودنداز روزگاران کهن تا امروز عهد وپیمان شاهان را نشکسته اند.این پیروز بود که پیمان نیای خودرا شکست.با اینکه من نامه های پر ازپند واندرز زیادی برایش نوشتم وعهد نامۀ بهرام را نیز به او یاد آور شدم،اما او سخنان من واندیشۀ شاهان روزگاران کهن را خوار شمرد.هرچند او دشمنی وکینه جویی می کرد من برای جلوگیری از جنگ چاره جویی می کردم،اما سرانجام وقتی دوسپاه رو در رو شدند،ستارۀ اقبال پیروز شاه غروب کرد وبخت از او برگشت وبرخلاف میل وآرزوی من کشته شد.
چون اوپیمان شاهان دادگررا
شکست،از جوانی اش خیر ندید و شادمان نشد؛کار او مورد پسند خدای جهان آفرین نبود وگویی زمین پایش را گرفت ودر خود کشید.
آری کسی که پیمان پدر بزرگ خودرا بشکند وراستی ودرستی را زیر پا بگذارد،به سرنوشت،شاه پیروز دچار می شود،یعنی در خندق می افتد و سروپایش می شکند وکشته می شود.
اگر توهم به این کار اقدام کنی، چنین سرنوشتی برایت آراسته است زیرا ازگنج وجنگاوران من چیزی کم نشده است.
فرستادۀ خوشنواز شتابان به سوی سوفرای آمد ویک هفته طول کشید تا نامه را به دست سوفرای رساند.
وقتی سوفرای نامۀ خوشنواز را خواند،زبان به دشنام وبدگویی گشاد ودستور داد شیپور وکوس جنگ را به صدا درآورند.ازمیدان صدای شیپور وطبل رویین شنیده شد.سوفرای آنقدر سپاه به محل کُش میهن آورد که از گرد وخاکشان خورشید در آسمان ناپدید گردید.به همین صورت ازرود جیحون گذشتند وآنسوی جیحون را هم مانند خانۀ خودشان می پنداشتند،یعنی آنجارا جزو سرزمین ایران می دانستند.
چون خبر آمدن سوفرای به گوش خوشنواز رسید،او نیز به دشت آمد و آمادۀ جنگ شد.درمحلی به نام بیکند توقف کرد وآنجارا به منظور میدان جنگ برگزیدوآنقدر سپاهی در آنجا گرد آورد که آسمان،روی زمین را نمی دید.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
#هر_روز_با_شاهنامه۲۴۲۲
#ساسانیان#پادشاهی بلاش
پادشاهی بلاش پیروز چهار سال بود۵
وزین روی پر کینه دل سوفرای
به کردار باد اندر آمد ز جای
چو شب تیره شد پهلوان سپاه
به پیلان آسوده بربست راه
طلایه همیگشت بر هر دو روی
جهان شد پر آواز پرخاشجوی
غو پهلوانان و بانگ جرس
همیآمد از دور بر پیش و پس
چنین تا پدید آمد از میغ شید
در و دشت شد چون بلور سپید
دو لشکر همی جنگ را ساختند
درفش بزرگی برافراختند
از آواز گردان پرخاشخر
بدرید مر اژدها را جگر
هوا دام کرکس شد از پر تیر
زمین شد ز خون سران آبگیر
ز هر سو که دیدی تلی کشته بود
کرا از جهان روز برگشته بود
بجنبید بر قلبگه سوفرای
یکایک سپاه اندر آمد ز جای
وزان روی با تیغ کین خوشنواز
بجنبید و آمد به تنگی فراز
یکی تیغ زد بر سرش سوفرای
تو گفتی که گردون برآمد زجای
بجست از کف تیغزن خوشنواز
به شیب اندر انداخت اسب از فراز
بدید آنک شد روزگارش درشت
عنان را بپیچید و بنمود پشت
چو باد دمان از پسش سوفرای
همیتاخت با نیزهٔ سرگرای
بسی کرد ازان نامداران اسیر
بسی کشته شد هم به شمشیرو تیر
همیتاخت و پیش کهندژ رسید
بره بر بسی کشته و خسته دید
ز بالا نگه کرد پس خوشنواز
سپه را به هامون نشیب و فراز
همه دشت پرکشته و خواسته
شده دشت چون چرخ آراسته
سلیح و کمرها و اسب و رهی
ستام و سنان و کلاه مهی
همیبرد هر کس بر سوفرای
تلی گشته چون کوه البرز جای
ببخشید یکسر همه بر سپاه
نکرد اندر آن چیز ترکان نگاه
#توضیح:
لشکرخوشنواز دربیکند،صف آرایی کرده بود،ازاین طرف هم سوفرای با دلی پر ازکینه مانند باد به سوی او می رفت.چون شب فرارسید وهوا تاریک شد،سوفرای دستور توقف داد و با پیلانی که معمولاً آرام می ایستادند وحرکت نمی کردند ،راه را بست که سپاه موردشبیخون دشمن قرار نگیرد.علاوه برآن طلایه داران و نگهبانانی هم به هر طرف سپاه روانه کرد که مواظب باشند ودرصورت نزدیک شدن دشمن سپاه را باخبر کنند.
صدای طلایه داران و پهلوانان و زنگ های مرکب ها یشان نیز ازدور و بر وپیش وپس سپاه به گوش میرسید،تازمانی که خورشید ازپشت ابر پدید آمد و در ودشت را چون بلور سپید گردانید.
آنگاه دولشکر آمادۀ جنگ شدند ودرفش بزرگی را برافراشتند.
از نعره های پهلوانان جنگجو،جگر اژدها پاره می شد.از بس دو سپاه به هم تیر اندازی می کردند،هوا ازتیرمانند دام کرکس وزمین ازخون پهلوانان مانندآبگیر شده بود.هرطرف نگاه می کردی تلی از کشته های افراد بخت برگشته به چشم می خورد.
سوفرای از قلب لشکر به حرکت درآمد،با جنبش او تمام سپاه به جلو حرکت کردند.ازآن طرف نیز خوشنواز به سوی سوفرای آمد ودوفرمانده به هم نزدیک شدند.سوفرای شمشیری چنان بسوی خوشنواز حواله کرد که گویی آسمان به حرکت درآمد.اما خوشنواز جاخالی داد و اسب خودرا به سرازیری پیچاند وچون دید که حربف سوفرای نمی شود،پشت براو کرد و فرار را برقرار ترجیح داد.
سوفرای با نیزه بلندی که در دست داشت مانند باد دمان سر خوشنواز را هدف قرارداده بود و ازپس او می تاخت.
بسیاری از نامداران تورانی اسیر وجمعی هم باشمشیر وتیر کشته شده بودند.
خوشنواز درحال فرار اسب می تاخت و رفت تا به کهندژ که محل استقرارشان بود رسید.در راه که می رفت کشته ها وزخمی های زیادی دید.
داخل دژ شد وبه باره رفت واز بالا به وضعیت میدان جنگ درنشیب وفراز نگاه کرد.تمام دشت را پر از کشته وسلاح های بر زمین افتاده دید.صحرا از کشته ها و سلاح های برزمین افتاده مانند آسمان پرستاره شده بود.سپاهیان سوفرای سلاح ها، وکمربندها،اسب ها،غلامان،ستام ها،سنان ها وکلاه خودهارا جمع آوری کردند ونزد سوفرای آوردند.تلی از وسایل،مانند کوه البرز پدید آمد.سوفرای اصلاً توجهی به این همه خواسته ومال وثروت نکرد وهمه را به خودسپاهیان بخشید.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3