eitaa logo
دوست داران گلشهر
5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
53 فایل
ارتباط با مدیر کانال: @Shfayazi ادمین تبلیغات @Golsar031
مشاهده در ایتا
دانلود
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر رفتن بهرام گور به رسولی بَرِ شَنْگُلِ هند وزیر خردمند بر پای خاست چنین گفت کی داور داد و راست جهان از بداندیش بی بیم گشت وزین مرزها رنج و سختی گذشت مگر نامور شنگل از هندوان که از داد پیچیده دارد روان ز هندوستان تا در مرز چین ز دزدی پرآشوب دارد زمین به ایران همی دست یازد به بد بدین کار تیمار داری سزد تو شاهی و شنگل نگهبان هند چرا باژ خواهد ز چین و ز سند براندیش و تدبیر آن بازجوی نباید که ناخوبی آید بروی چو بشنید شاه این پراندیشه شد جهان پیش او چون یکی بیشه شد چنین گفت کاین کار من در نهان بسازم نگویم به کس در جهان به تنها ببینم سپاه ورا همان رسم شاهی و گاه ورا شوم پیش او چون فرستادگان نگویم به ایران به آزادگان بشد پاک دستور او با دبیر جزو هرکسی آنک بد ناگزیر بگفتند هرگونه از بیش و کم ببردند قرطاس و مشک و قلم یکی نامه بنوشت پر پند و رای پر از دانش و آفرین خدای سر نامه کرد از نخست آفرین ز یزدان برآنکس که جست آفرین خداوند هست و خداوند نیست همه چیز جفتست و ایزد یکیست ز چیزی کجا او دهد بنده را پرستندۀ تاج و دارنده را فزون از خرد نیست اندر جهان فروزندۀ کهتران و مهان هرانکس که او شاد شد از خرد جهان را به کردار بد نسپرد پشیمان نشد هر که نیکی گزید که بد آب دانش نیارد مزید رهاند خرد مرد را از بلا مبادا کسی در بلا مبتلا نخستین نشان خرد آن بود که از بد همه‌ساله ترسان بود : پس از سخنان بهرام گور که در آن مردم را پند واندرز می داد ومورد تشویق حاضران قرار گرفت،موبد موبدان یا همان وزیرخردمند شاه برپای خاست و گفت: ای پادشاه دادگر و راستگوی،تمام جهان ازوجود دشمنان وبداندیشان ما خالی شد و دیگر هیچ ترسی از آنها نداریم.رنج ها وسختی هایی که درمرزهای کشور از دشمنان به مردم میرسید،تمام شد.فقط یک دشمن دیگر برای ما باقی مانده است وآن شنگل هند است که از دادگری روی گردان است و از هندوستان تا مرز چین را نا امن کرده و با دزدی آن سرزمین را پر از آشوب نموده است. به ایران نیز تا کنون دست درازی کرده،شایسته است که برای سرکوبی این حاکم خودکامه اندیشه ای بکنیم. تو پادشاه کل جهان هستی وشنگل یکی از فرمانداران تواست که حاکم هند است،چرا بایداز سرزمین چین وسند باج بگیرد؟ باید برای رفع این مشکل بیندیشی که درآینده مشکل بزرگتری پیش نیاید. شاه بهرام چون این سخنان را از موبد شنید،جهان پیش چشمش مانند یک بیشه تاریک شد ودر اندیشه فرو رفت. سپس سربرآورد وبه وزیر گفت:این کاررا من میخواهم پنهانی انجام دهم به گونه ای که کسی نفهمد،پس اکنون به بزرگان دراین باره چیزی نمی گوییم. من میخواهم تنهایی به هند بروم و وضعیت شنگل وسپاهش را از نزدیک ببینم.من مانند فرستادگان پیش اومی روم وبه بزرگان وآزادگان ایران نیز دراین مورد چیزی نمی گویم. پس وزیر شاه با دبیر وچند نفر دیگر که وجودشان ضروری بود آمدند وبه رایزنی پرداختند وبیش وکم سخنانی دراین مورد گفتند وکاغذ وقلم ومرکب مشکین آوردند و به دستور بهرام نامه ای پرازپند واندرز وپرازدانش وهمچنین ستایش خدای جهان نوشتند. بالای نامه را با نام خدایی شروع کرد که هست ونیست جهان ازاوست وهمه چیز جفت است اما خدا یکی است وسپس برکسی که شایستۀ آفرین هست،درود فرستاد. در نامه ادامه داد،ازچیزهایی که خداوند دراین جهان به بنده هایش می دهد،چیزی بالا تر از خرد نیست.خرد روشن کنندۀ جان بزرگان وزیردستان است. کسی را که خداوندخرد در وجودش نهاده  باشد،زندگی اش را دراین جهان با کار بد سپری نمی کند. هرکس نیکی را برگزیند پشیمان نمی شود وباکردار بد هم نمیتوان مزه دانش را چشید. خرد مردرا ازبلا می رهاند، خدانکند که کسی دربلا مبتلا شود. نخستین نشانۀ خردمندی آن است،که شخص خردمند همیشه از بد کردن وبد بودن وبه طور کلی ازبد می ترسد. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر رفتن بهرام گور به رسولی بَرِ شَنْگُلِ هند. ادامه. بداند تن خویش را در نهان به چشم خرد جست راز جهان خرد افسر شهریاران بود همان زیور نامداران بود بداند بد و نیک مرد خرد بکوشد به داد و بپیچد ز بد تو اندازهٔ خود ندانی همی روان را به خون در نشانی همی اگر تاجدار زمانه منم به خوبی و زشتی بهانه منم تو شاهی کنی کی بود راستی پدید آید از هر سوی کاستی نه آیین شاهان بود تاختن چنین با بداندیشگان ساختن نیای تو ما را پرستنده بود پدر پیش شاهان ما بنده بود کس از ما نبودند همداستان که دیر آمدی باژ هندوستان نگه کن کنون روز خاقان چین که از چین بیامد به ایران زمین به تاراج داد آنک آورده بود بپیچید زان بد که خود کرده بود چنین هم همی بینم آیین تو همان بخشش و فره و دین تو مرا ساز جنگست و هم خواسته همان لشکر یکدل آراسته ترا با دلیران من پای نیست به هند اندرون لشکر آرای نیست تو اندر گمانی ز نیروی خویش همی پیش دریا بری جوی خویش فرستادم اینک فرستاده‌ای سخن‌گوی و با دانش آزاده‌ای اگر باژ بفرست اگر جنگ را به بی‌دانشی سخت کن تنگ را ز ما باد بر جان آنکس درود که داد و خرد باشدش تار و پود چو مشک از نسیم هوا خشک گشت نبیسنده آن نامه اندر نَوَشت به عنوانش بنوشت شاه، از مِهَست جهاندار، بهرام یزدان پرست که تاج کیی یافت از یزدگرد به خرداد ماه اندرون روز اِرد سپهدار مرز و نگهدار بوم ستانندهٔ باژ سُقلاب و روم به نزدیک شنگل نگهبان هند ز دریای قُنًوج تا مرز سند : کسی که خردمند است،آنچه دروجود خودش پنهان است می داند وباچشم خرد درپی یافتن راز جهان است. خرد مانند تاجی بر سر پادشاهان وهمچنین زیوری برای نامداران است. مرد خردمند،بد ونیک را می داند ومی کوشد که دادگری کند واز بدی دوری نماید. اما ای شنگل،من صفات یک مرد خردمند را در تو نمی بینم،زیرا اندازۀ خودت را نمیدانی وپایت را بیش ازگلیمت  دراز کرده ای و روانت را درخون نشاندی اگر شاه زمانه من هستم وخوبی ها وزشتی ها را من تعیین  می کنم وتوهم بخواهی شاهی کنی،از هر سویی کژی وکاستی به وجود می آید. بدان اینگونه که تورفتار می کنی،راه ورسم وآیین پادشاهان نیست،تو به این سو وآن سو می تازی و به قتل وغارت می پردازی وبابداندیشان سرسازش داری. پدر بزرگ وپدر تو خدمتکار وبندۀ شاهان ایران بودند. هیچ یک از یاران ما موافق این نبودند که باج هندوستان دیر به دست مابرسد،تو در پرداخت باج سهل انگاری می کنی. به کارخاقان چین نگاه کن واز اوعبرت بگیر،دیدی که به ایران حمله کرد وچگونه شکست خورد وآنچه ازچین با خودش آورده بود،به تاراج داد و نتیجۀ بد اشتباهی که کرده بود،پاپیچ خودش شد. راه ورسم وآیین تورا هم مانند خاقان چین می بینم. من آمادۀ جنگ هستم ولشکری یکدل وآماده وآراسته دارم ومیخواهم بیایم تورا سرجایت بنشانم. تو پیش دلیران سپاه من نمیتوانی پایداری کنی،درهند چنین لشکر آرایی نیست که بتواند با ما ساز جنگ کند. تو گمان کردی که نیروی جنگی داری و دچار خودبزرگ بینی شده ای. لشکر تو دربرابر لشکر ما مانند جویی است که در برابر دریا باشد. اکنون فرستاده ای پیش تو فرستادم که سخنگوی وبادانش وآزاده است. یا باید باج را بفرستی ویا با بی دانشی، خودت را آمادۀ جنگ کنی. ما برکسی درود می فرستیم که تار وپود وجودش از دادگری وخرد درهم تنیده شده باشد. نامه دراینجا به پایان رسید و وقتی مرکّب مشکبوی آن  درمجاورت هوا خشک شد، نویسنده آن را درنوردید،یعنی لوله کرد و شاه روی آن نوشت:این نامه از طرف بزرگترین پادشاه جهان،بهرام یزدان پرست است؛کسی که تاج کیانی را درماه خرداد و روز اِرد ازپدرش یزدگرد دریافت کرد،همان کسی که سپهدار ونگهدار مرز وبوم ایران است واز سرزمین های سُقلاب وروم باج می گیرد. به شنگل که شاه کشور هند است واز دریای قُنّوج تا مرز سند را نگهبانی می کند. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر رفتن بهرام گور به رسولی بَرِ شَنْگُلِ هند. ادامه چو بنهاد بر نامه‌ بر مهر شاه برآراست با سازِنخچیرگاه به لشکر ز کارش کس آگاه نه جز از نامدارانش همراه نه بیامد بدین‌سان به هندوستان گذشت از بر آبٍ جادوستان چو نزدیک ایوان شنگل رسید در و پرده و بارگاهش بدید برآورده‌ای بود سر در هوا بدربر فراوان سلیح و نوا سواران و پیلان بدربر به پای خروشیدن زنگ با کرنای شگفتی بدان بارگه بر بماند دلش را به اندیشه اندر نشاند چنین گفت با پرده‌داران اوی نیوشنده و پای‌کاران اوی که از نزد پیروز بهرامشاه فرستاده آمد بدین بارگاه هم اندر زمان رفت سالار بار ز پرده دوان تا بر شهریار بفرمود تا پرده برداشتند به ارجش ز درگاه بگذاشتند خرامان همی رفت بهرام گور یکی خانه دید آسمانش بلور ازارش همه سیم و پیکرش زر نشانده به هر جای چندی گهر برادرش را دید بر زیرگاه نهاده به سر بر ز گوهر کلاه نشسته به نزدیک او رهنمای پسر پیش او ایستاده به پای چو آمد به نزدیک شنگل فراز ورا دید با تاج بر تختِ ناز همه پایهٔ تختِ زرّین، بلور نشسته برو شاه با فرّ و زور برِ تخت شد شاه و بردش نماز همی بود پیشش زمانی دراز زبان تیز بگشاد وگفت ازمِهَست جهاندار، بهرام یزدان‌پرست یکی نامه دارم بر شاه هند نوشته خط پهلوی بر پرند چو آواز بهرام بشنید شاه بفرمود زرّین یکی زیرگاه بران زرّ کرسیش بنشاندند ز درگاه یارانش را خواندند چو بنشست بگشاد لب را ز بند چنین گفت کای شهریار بلند زبان برگشایم چو فرمان دهی که بی‌تو مبادا بهی و مهی بدو گفت شنگل که بر گوی هین که گوینده یابد ز چرخ آفرین چنین گفت کز شاه خسرونژاد که چون او به گیتی ز مادر نزاد مِهَست آن سرافراز و پدرام شهر که با داد او زهر شد پاد زهر بزرگان همه باژ دار وی‌اند به نخچیر،شیران شکار وی‌اند چو شمشیر خواهد به رزم اندرون بیابان شود همچو دریای خون به بخشش چو ابری بود دربهار بود پیش او گنجِ دینار خوار پیامی رسانم سوی شاه هند همان پهلوی نامه‌ای برپرند : چون شاه مُهر بر نامه زد،در نزد بزرگان چنان وانمود کرد که قصد شکار دارد ومی خواهد به شکار برود.ازاین جهت دستور داد تا ساز وبرگ شکار آماده کنند، بجز چند تن از نامداران،کسی از قصد شاه آگاه نبود و کسی را باخود همراه نبرد.به همین صورت بسوی هندوستان رهسپار شدند تا از آبِ جادو گذشتند وبه راه ادامه دادند تا به نزدیک ایوان شنگل رسیدند.بهرام در و پرده وبارگاهش را دید.کاخی بلند بود که سر برآسمان داشت و جلوی آن سلاح های جنگی فراوان دیده می شد.سواران وپیلان جنگی بردر بارگاه بودند وصدای زنگ و کَرَّنا به گوش می رسید.بهرام ازدیدن بارگاه شنگل تعجب کرد ودراندیشه فرورفت. به دربانان وپای کاران که بدرِ بارگاه بودند،گفت:من فرستادۀ  بهرامشاه پیروز هستم که به این بارگاه آمدم. سالار بار دوان دوان ازپرده سرای تا پیش شنگل رفت. شنگل دستورداد تا پرده را برداشتند وبا احترام اورا وارد کاخ کردند.بهرام خیلی آهسته وبی خیال در حیاط کاخ قدم میزد وبسوی جایگاه شنگل می رفت. نزدیکتر که شد خانه ای دید که سقفش ازبلور وپایین دیوار هایش ازطلا ونقره ساخته شده و جای جای آن  گوهر نشان بود. وقتی وارد جایگاه شد،برادر شنگل را دید که پایین تراز تخت او نشسته وتاج گوهرنشان برسر دارد ونزدیک شنگل نیز وزیر او برتختی دیگر نشسته وپسرش نیز نزدیک تخت شاه سرپا ایستاده است. بهرام چون به شنگل نزدیک شد،دید که تاج برسردارد وبا ناز وفرّ و شکوه برتختی زرّین که پایه های آن از بلور بود، نشسته است. جلوی تخت رفت وبه نشانۀ احترام برزمین افتاد ومدتی همچنان برزمین بود.بعد شروع به سخن کرد وگفت:من ازبزرگترین شاه جهان،بهرام یزدان پرست،نامه ای که بخط پهلوی بر حریر نوشته شده است،برای شاه هند آورده ام. چون شنگل صدای بهرام را شنید،دستور داد تا تختی زرّین آوردند وبهرام برآن تخت نشست.سپس شنگل دستورداد که همراهان بهرام را هم به کاخ. بیاورند. بهرام چون برتخت نشست،خطاب به شنگل گفت:ای شاه بلند مرتبه،آرزو دارم که کسی بهتر وبزرگتر ازتو درجهان نباشد،اگراجازه بدهی سخن بگویم. شنگل گفت:هرچه میخواهی بگو که سخنگو از چرخ بلند آفرین می یابد. بهرام گفت:من ازطرف شاهی خسرو نژاد،پیامی برای شاه هند آورده ام،از سوی شاهی که مانند او تا کنون مادر نزاده است. بزرگترین وسرافرازترین پادشاه است که کشور به وجودش آراسته وپیراسته شده و بادادگری او زهر به کام مردم پادزهر شده است.همۀ پادشاهان باجگزار اوهستند،درهنگام شکار،شیران  شکار وی اند؛ به هنگام جنگ،وقتی شمشیر بدست گیرد،بیابان را مانند دریای خون می کند.دربخشش مانند ابر بهاری است،گنجِ دینار پیش چشم او خوار است واز بخشش آن به مردم ابایی ندارد. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر رفتن بهرام گور به رسولی بَرِ شَنْگُلِ هند. ادامه چو بشنید شد نامه را خواستار شگفتی بماند اندران نامدار چو آن نامه برخواند مرد دبیر رخ تاجور گشت همچون زریر بدو گفت کای مرد چیره‌سخن به گفتار مشتاب و تندی مکن بزرگی نماید همی شاه تو چنان هم نماید همی راه تو کسی باژ خواهد ز هندوستان نباشم ز گوینده همداستان به لشکر همی گوید این گر به گنج وگر شهر و کشور سپردن به رنج کلنگ‌اند شاهان و من چون عقاب وگر خاک و من همچو دریای آب کسی با ستاره نکوشد به جنگ نه با آسمان جست کس نام و ننگ هنر بهتر از گفتن نابکار که گیرد ترا مرد داننده خوار نه مردی نه دانش نه کشور نه شهر ز شاهی شما را زبانست بهر نهفته همه بوم گنج منست نیاکان بدو هیچ نابرده دست دگر گنج برگستوان و زره چو گنجور ما برگشاید گره به پیلانش باید کشیدن کلید وگر ژنده پیلش تواند کشید وگر گیری از تیغ و جوشن شمار ستاره شود پیش چشم تو خوار زمین بر نتابد سپاه مرا همان ژنده پیلان و گاه مرا هزار ار به هندی زنی در هزار بود کس که خواند مرا شهریار همان کوه و دریای گوهر مراست به من دارد اکنون جهان پشت راست همان چشمهٔ عنبر و عود و مشک دگر گنج کافور ناگشته خشک دگر داروی مردم دردمند به روی زمین هرک گردد نژند همه بوم ما را بدین‌سان برست اگر زر و سیمست و گر گوهرست چو هشتاد شاهند با تاج زر به فرمان من تنگ بسته کمر همه بوم را گرد دریاست راه نیابد بدین خاک‌بر دیو گاه : چون شنگل از زبان بهرام شنید که نامه ای از شهریار ایران برای او آورده است،نامه را خواست واز سخن گفتن واندام ظاهری بهرام درشگفت ماند. بهرام نامه را به او داد وچون دبیر نامه را برایش خواند،چهره اش زرد شد. رو به بهرام کرد وگفت:ای مرد خوش سخن،زیاد شتاب وتندی مکن؛شاه تو خودرا بزرگ می پندارد وتوهم مانند او می اندیشی. اگر کسی ازهندوستان باج بخواهد،ما با تقاضایش موافق نیستیم.شاه تو به لشکر و گنجش می نازد و می خواهد باراه انداختن جنگ،کشور ومردم را دررنج افکند. شاهان جهان همه درپیش من کلنگند ومن مانند عقاب هستم. یا آنها مانند خاک ومن همچون دریای آب می باشم.کسی که خردمندباشدباستاره وآسمان نمی جنگد.هنر بهتر از سخن گفتن بیهوده است،زیرا با گفتن سخن بی فایده نزدخردمندان خوار می شوی.شما مردی و دانش وکشور وشهر ندارید واز شاهی هم تنها زبان سخن گفتن دارید. من دراینجا گنج های پنهانی دارم که نیاکان من دست به آنها نزده اند وهمه برای من مانده است. از وسایل جنگی مانند برگستوان وزره به اندازه ای دارم که اگر گنجور درِ انبارهارا بگشاید، کلیدهای انبار هارا باید با پیلان جابجا کند،آن هم اگر پیلی بزرگ ومست و خشمگین باشد که بتواند آنهارا حمل کند.اگر اندازه شمشیرها و زره های مارا بخواهی بدانی از تعداد ستارگان آسمان بیشتر است.زمین تاب تحمل سپاه وپیلان خشمگین وسرمست مرا ندارد،هزاران هزار هندی مرا پادشاه خود میدانند.من کوه ودریای گوهردارم،اکنون پشتگرمی مردم جهان به قدرت من است. چشمۀ عنبر وعود ومشک وکافور تر وطلا ونقره وگوهر وداروهای مردمان دردمند وغمگین،در کشور من وجود دارد. تمام سرزمین من پرثمر است وثمر آن یا طلا ونقره ویا گوهراست. هشتاد شاه جهان  با تاج زر زیر فرمان من هستند وآمادۀ فرمانبرداری می باشند. کشور من از همه طرف به دریا راه دار ودیو نمیتواند به این سرزمین راه یابد. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر رفتن بهرام گور به رسولی بَرِ شَنْگُلِ هند. ز قنوج تا مرز ایران زمین روآرو زسُقلاب تا مرز چین بزرگان همه زیردست منند به بیچارگی در پرست منند به هند و به چین و ختن پاسبان نرانند جز نام من بر زبان همه تاج ما را ستاینده‌اند پرستندگی را فزاینده‌اند به مشکوی من دخت فغفور چین مرا خواند اندر جهان‌آفرین پسر دارم از وی یکی شیردل که بستاند از کُه به شمشیر دل ز هنگام کاوس و از کیقباد ازین بوم و برکس نکردست یاد همان نامبردار سیصد هزار ز لشکر که خواند مرا شهریار ز پیوستگانم هزار و دویست کزیشان کسی را به من راه نیست همه زاد بر زاد خویش منند که در هند بر پای پیش منند که در بیشه شیران به هنگام جنگ ز آورد ایشان بخاید دو چنگ گر آیین بدی هیچ آزاده را که کشتی به تندی فرستاده را سرت را جدا کردمی از تنت شدی مویه‌گر بر تو پیراهنت بدو گفت بهرام کای نامدار اگر مهتری کام کژی مخار مرا شاه من گفت کو را بگوی که گر بخردی راه کژی مجوی ز درگه دو دانا پدیدار کن که داری ورا کامران بر سخن گر ایدونک زیشان به رای و خرد یکی بر یکی زان ما بگذرد مرا نیز با مرز تو کار نیست که نزدیک بخرد سخن خوار نیست وگرنه ز مردان جنگاوران کسی کو گراید به گرز گران گزین کن ز هندوستان صد سوار که با یک تن از ما کند کارزار نخواهیم ما باژ از مرز تو چو پیدا شدی مردی و ارز تو توضیح:از منطقۀ قنوج تا مرز ایران زمین واز سقلاب تا مرزچین، بزرگان همه زیر دست من هستند وچاره ای ندارند جز اینکه خدمتکار من باشند.درهند وچین وختن،همگی نگهبان کشورهستند وجز نام من برزبان نمی آورند،همه پادشاهی مرا میستایند و روز بروز  خدمتکاری خودرا افزایش می دهند.دختر فغفور چین همسرمن است و در حرمسرای من میباشد وبرپادشاهی من آفرین می گوید.پسری ازاو دارم که بسیار دلاور وشیر دل است و می تواند باشمشیر دل کوه را بشکافد.از زمان پادشاهی کاووس تا کیقباد از این بوم وبر کسی یادی نکرده است که بخواهد باج بستاند. سیصد هزار سپاهی نام آور دارم که مرا شاه خود می دانند.هزار ودویست خویشاوند دارم که چنان مرا دربر گرفته ونگهبان منند که کسی از میان ایشان نمیتواند به من نزدیک شود.همه نسل به نسل پیش من هستند و درکشور هند به من خدمت می کنند؛ دلاوری اینان چنان است که شیران بیشه هنگام جنگ از ترس چنگال های خودرا با دندان می خایند.اگر قانون به من اجازه میداد،اکنون تورا که فرستادۀ بهرام هستی  می کشتم وسراز تنت جدا می کردم تا پیراهنت برتو گریه کند. بهرام به او گفت؛ ای نامدار،اگر خودرا بزرگ می پنداری،به کژی سخن مگوی.شاه من بهرام گور به من گفت که بتو بگویم که اگر خردمندی راه کج مرو،دومرد داناکه میدانی سخنور هستند از میان مردان درگاهت انتخاب کن،تابیایند با ما مناظره کنند.اکر آنان با رای وخرد توانستند، برما پیروز شوند، مانیز با تو کاری نداریم،زیرا نزدیک آدم خردمند،سخن خوار وبی مقدار نیست.اگر مرد سخندان هم نداری از میان مردان جنگاورت که میتوانند با گرز سنگین بجنگند،صد سوار انتخاب کن تا بیایند با یکی ازما کارزار کنند،اگرتوانستند مارا شکست دهند،ما باج از کشور تو نمی خواهیم، چون آنگاه مردی وارزش تو پیدا می شود. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر هنرنمودن بهرام پیش شنگل. چو بشنید شنگل به بهرام گفت که رای تو با مردمی نیست جفت زمانی فرودآی و بگشای بند چه گویی سخن‌های ناسودمند یکی خرم ایوان بپرداختند همه هرچ بایست برساختند بیاسود بهرام تا نیم‌روز چو بر اوج شد تاج گیتی فروز چو در پیش شنگل نهادند خوان یکی را بفرمود کو را بخوان کز ایران فرستادهٔ خسروست سخن‌گوی و هم کامگار نوست کسی را که با اوست هم زین‌نشان بیاور به خوان رسولان نشان بشد تیز بهرام و بر خوان نشست به نان دست بگشاد و لب را ببست چو نان خورده شد مجلس آراستند نوازندهٔ رود و می خواستند همی بوی مشک آمد از خوردنی همان زیر، زربفت، گستردنی بزرگان چو از باده خرم شدند ز تیمار نابوده بی‌غم شدند دو تن را بفرمود زورآزمای به کشتی،که دارند با دیو پای برفتند شایسته مردان کار ببستندشان بر میانها ازار همی کرد زور آن برین این برآن گرازان و پیچان دو مرد گران چو برداشت بهرام جام بلور به مغزش نبید اندرافگند شور بشنگل چنین گفت کای شهریار بفرمای تا من ببندم ازار چو با زورمندان به کشتی شوم نه اندر خرابی و مستی شوم بخندید شنگل بدو گفت خیز چو زیر آوری خون ایشان بریز : چون شنگل سخنان بهرام را شنید به او گفت،اندیشه های تو مردم پسند نیست،زمانی از مرکب سخن پیاده شو و بندکمربگشای،چرا این همه سخن های بیهوده می گویی. پس دستورداد تا ایوان کاخ را بیاراستند وهرچه لازمۀ تزیینات  بود فراهم آوردند. بهرام تا ظهر استراحت کرد وچون خورشید به وسط آسمان رسید یعنی ظهر شد وخوان پیش شنگل نهادند،یکی را فرستاد دنبال بهرام و گفت اورا بیاورید تا با ما غذا بخورد،چون هم فرستادۀ شاه ایران است وهم سخنگویی ماهر ومردی کامکار می باشد.کسانی را هم که با اوهستند بیاورید وسر سفرۀ مخصوص فرستادگان بنشانید. بهرام خیلی زود دعوت شنگل را پذیرفت وبرخوان نشست ومشغول نان خوردن شد و از سخن گفتن خاموش گردید. خوردنی هایی که برخوان بود بوی مشک می داد وزیراندازها زربفت بودند.چون نان خورده شد،به دستور شنگل مجلس بزم آراستند ونوازنده و ابزار موسیقی آوردند.بزرگان پس ازمی نوشی غم وغصه را فراموش کردند. شنگل دوپهلوان را که میتوانستند حتی درمقابل دیو پایداری کنند فراخواند که برای سرگرمی حاضران به میان مجلس بیایند وکشتی بگیرند و زور آزمایی کنند. مردان کاری وشایسته رفتند وپاچه های شلوارشان را برکمر بستند ومشغول کشتی گرفتن شدند. دوکشتی گیر به یکدیگر زور می آوردند و هریک تلاش می کرد که دیگری را شکست بدهد. بهرام چون جام بلورین شراب را نوشید،شراب بر مغزش اثر گذاشت و به شنگل گفت:ای شهریار،احازه بده تا من پاچۀ شلوار برکمر بندم وتا مستی در من اثر نکرده با زورمندان کشتی بگیرم.شنگل خندید وگفت،بلند شو،اگر توانستی این پهلوانان را زمین بزنی حق داری خونشان را بریزی. ادامه دارد.    دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر هنرنمودن بهرام پیش شنگل چو بشنید بهرام بر پای خاست به مردی خم آورد بالای راست کسی را که بگرفت زیشان میان چو شیری که یازد به گور ژیان همی بر زمین زد چنان کاستخوانش شکست و بپالود رنگ رخانش بدو مانده بد شنگل اندر شگفت ازان برز و بالا و آن زور و کفت به هندی همی نام یزدان بخواند ورا از چهل مرد برتر نشاند چو گشتند مست از می خوشگوار برفتند از ایوان گوهرنگار چو گردون بپوشید چینی حریر ز خوردن برآسود برنا و پیر چو زرین شد آن چادر مشکبوی فروزنده بر چرخ بنمود روی شه هندوان باره را برنشست به میدان خرامید چوگان به دست ببردند با شاه تیر و کمان همی تاخت بر آرزو یک زمان به بهرام فرمود تا بر نشست کمان کیانی گرفته به دست به شنگل چنین گفت کای شهریار چنان دان که هستند با من سوار همی تیر و چوگان کنند آرزوی چو فرمان دهد شاه آزاده‌خوی چنین گفت شنگل که تیر و کمان ستون سواران بود بی‌گمان تو با شاخ و یالی بیفراز دست به زه کن کمان را و بگشای شست کمان را به زه کرد بهرام گرد عنان را به اسپ تگاور سپرد یکی تیر بگرفت و بگشاد شست نشانه به یک چوبه بر هم شکست گرفتند یکسر برو آفرین سواران میدان و مردان کین : وقتی شنگل به بهرام اجازه داد که با دوپهلوان هندی کشتی بگیرد،بهرام برپای خاست وبامردی ودلاوری که دروجودش بود خم شد ومانند شیری که بر گور خشمگین حمله کند،یکی یکی کمر پهلوانان را گرفت و چنان برزمینشان زد که استخوانهاشان درهم شکست ورنگ  چهره شان تغییر کرد. شنگل از آن برز و بالا و زور و بازوی بهرام درشگفت شد وبه زبان هندی خدارا یاد می کرد وپیش خودش گفت:این پهلوان ازچهل مرد بیشتر زور دارد. چون سر همۀ حریفان حاضر درمجلس ازبادۀ ناب گرم شد، وآسمان حریر چینی برچهره پوشاند،یعنی شب فرارسید،همه ازایوان گوهرنگار بیرون رفتند و پیر وجوان از خوردن بیاسودند وشب را بروز آوردند. روزدیگر چون خورشید برآمد و چادر مشکبوی آسمان به رنگ طلایی درآمد،شنگل سوار بر اسب شد و با همراهان چوگان به دست،به میدان شهر آمد.تیر و کمان هم برایش آوردند.مدتی به دلخواه درمیدان اسب تاخت. بعد به بهرام هم دستورداد که سوار اسبی شود وکمان کیانی به دست گیرد وهنر نمایی کند.بهرام گفت ای شهریار،تو اکنون چندین سوار همراه داری،چنان بیندیش که من هم سوارانی دارم،اگر اجازه بدهی چوگان بازی کنیم. شنگل گفت:نه،بهتراست باتیر وکمان به مسابقه بپردازیم،چون تیر کمان برای سواران جنگاور مانند ستون است وآنهارا درجنگ استوار می دارد. اکنون تو چنان بیندیش که باحریفی زورمند روبرویی،کمان را به زه کن و تیری برنشانه بزن. بهرام کمان کیانی را به زه کرد وعنان اسب تکاور را رهانمود وتیر را چنان برهدف زد که با همان یک تیر،نشانه را درهم شکست. تمام سواران ومردان حاضر درمیدان براو آفرین گفتند. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر هنرنمودن بهرام پیش شنگل ز بهرام شنگل شد اندرگمان که این فرً و این برز و تیر و کمان نماند همی این فرستاده را نه هندی نه ترکی نه آزاده را اگر خویش شاهست گر مهترست برادرش خوانم هم اندر خورست بخندید و بهرام را گفت شاه که ای پرهنر با گهر پیشگاه برادر توی شاه را بی‌گمان بدین بخشش و زور و تیر و کمان که فرّ کیان داری و زور شیر نباشی مگر نامداری دلیر بدو گفت بهرام کای شاه هند فرستادگان را مکن ناپسند نه از تخمهٔ یزدگردم نه شاه برادرش خوانیم باشد گناه از ایران یکی مرد بیگانه‌ام نه دانش پژوهم نه فرزانه‌ام مرا بازگردان که دورست راه نباید که یابد مرا خشم شاه بدو گفت شنگل که تندی مکن که با تو هنوزست ما را سخن نبایدت کردن به رفتن شتاب که رفتن به زودی نباشد صواب بر ما بباش و دل آرام گیر چو پخته نخواهی می خام گیر پس‌انگاه دستور را پیش خواند ز بهرام با او سخن چند راند وزان پس به فرزانۀ خویش گفت که با تو سخن دارم اندر نهفت گر این مرد بهرام را خویش نیست گر از پهلوان نام او بیش نیست چو گویی دهد او تن‌اندر فریب گر از گفت من در دل آرد نهیب؟ به چربی بگویمش کایدر بایست زقنوج رفتن تورا رای نیست تو گویی مر او را نکوتر بود تو آن گوی با وی که در خور بود بگویش بران رو که باشد صواب که پیش شه هند بفزودی آب کنون گر بباشی به نزدیک اوی نگه‌داری آن رای باریک اوی هرانجا که خوشتر،همه مرز توست که پیش شه هندوان ارز توست به جایی که باشد همیشه بهار نسیم گلان  آید از جویبار به سالی دوبار است بار درخت زقنوج بر نگذرد نیکبخت گهر هست و دینار و گنج درم چو باشد درم دل نباشد به غم نوازنده شاهی که از مهر تو بخندد چو بیند همی چهر تو ازاینگونه چندان که دانی بگوی چو روی اندر آری تو با او بروی : شنگل،از رفتار وکردار بهرام درگمان افتاد و با خود گفت این مرد با این فرّ وبرز و تیر کمان،نمی تواند یک فرستادۀ معمولی باشد. به هندیان وترکان و آزادگان دیگر هم نمی ماند. این یا ازخویشاوندان شاه بهرام است ویا یکی از بزرگان درگاه او می باشد.اصلاً اگر بگویم برادر بهرام است،شایسته تر است. پس با حالتی خندان به بهرام گفت:ای مرد پرهنر وبا گوهر،تو بااین زور تیر وکمان،بی گمان برادر شاه بهرام هستی که فرّکیانی وزور شیر داری.اگر برادر اوهم نباشی نامداری دلیر از نزدیکان شاه هستی. بهرام گفت:ای شاه هند، بافرستادگان شاه بهرام سخن ناپسند مگوی،من نه ازنژاد یزدگرد هستم ونه با شاه نسبتی دارم.اگر مرا برادر شاه بخوانید گناه کرده اید.من مردی ایرانی هستم که باخاندان بهرام هیچ نسبتی ندارم وبا او بیگانه هستم.من نه دانش پژوه هستم ونه فرزانه. مرا به ایران برگردان که راه بسیاردور است،کاری مکن که دیر به نزد شاه برگردم و مورد خشم او واقع شوم. شنگل گفت:تندی مکن،ما هنوز با تو کار داریم،نباید به رفتن شتاب کنی،رفتنت به این زودی درست نیست.پیش ما بمان وآرام بگیر وبه میگساری وخوش گذرانی مشغول باش. پس از این سخن ها شنگل وزیر خود را فراخواند و دربارۀ بهرام با او صحبت کرد.به وزیر فرزانۀ خود گفت:این سخن بین خودمان بماند،تودربارۀ این مرد چه می اندیشی؟اگر او خویش بهرام نیست،وفقط یک پهلوان است،چرا ازاینکه من اورا برادر بهرام پنداشتم،حالش دکر گون شد؟می خواستم باچرب زبانی به او بگویم که باید درقنوج بمانی ونمی توانی ازاینجا بروی.اما بهتر است تو با او گفتگو کنی و با  سخنانی شایسته به او بگویی که راهی درست انتخاب کن و کاری کن که پیش شاه هند آبرو کسب کنی.اگر پیش شاه بمانی و فرمان اورا بپذیری،هرجایی ازمملکت هند را که بخواهی به تو واگذار می کند،چون پیش او ارزش وآبرو داری جایی را دراختیار تو مینهد که همیشه بهار باشد وبوی گلهای بهاری از جویبارانش برخیزد؛در قنوج درختان درهرسال دوبار میوه می دهند،انسان نیکبخت چنین جایی را رها نمی کند واز آن نمی گذرد. گوهر  ودینار وگنج درم هم به تو می دهد وچون درم داشته باشی در دل غم نخواهی داشت. شنگل شاهی است که به زیر دستان خود لطف دارد و چون تورا نسبت به خود مهربان ببیند،بسیار خوشحال می شود وبه تو مهر می ورزد.ای وزیر، وقتی با او روبرو می شوی ازاین گونه سخنان هرچه می دانی ومی توانی با او بگو. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر هنرنمودن بهرام پیش شنگل. چو این گفته باشی به پرسَش ز نام که از نام گردد دلم شادکام مگر رام گردد بدین مرز ما فزون گردد از فرّ او ارز ما ورا زود سالار لشکر کنیم بدین مرزِ با ارز ما سر کنیم بیامد جهاندیده دستورِ شاه بگفت این به بهرام و بنمود راه ز بهرام زان پس بپرسید نام که بی‌نام پاسخ نبودی تمام چو بشنید بهرام رنگ رخش دگر شد که تا چون دهد پاسخش به فرجام گفت ای سخن‌گوی مرد مرا در دو کشور مکن روی زرد من از شاه ایران نپیچم به گنج گر از نیستی چند باشم به رنج جزین باشد آرایش دین ما همان گردشِ راه و آیین ما هرانکس که پیچد سر از شاه خویش به برخاستن، گُم کند راه خویش فزونی نجست آنک بودش خرد بد و نیک بر ما همی بگذرد خداوند گیتی فریدون کجاست که پشت زمانه بدو بود راست کجا آن بزرگان خسرونژاد جهاندار کیخسرو و کیقباد دگر آنک دانی تو بهرام را جهاندارِ پیروز و خودکام را اگر من ز فرمان او بگذرم به مردی سرآرد جهان بر سرم نماند بر و بوم هندوستان به ایران کَشد خاک جادوستان همان به که من باز گردم بدر ببیند مرا شاه پیروزگر گر از نام پرسیم برزوی نام چنین خوانَدَم شاه و هم باب و مام همه پاسخ من بشنگل رسان که من دیر ماندم به شهر کسان چو دستور بشنید پاسخ ببرد شنیده سخن پیش او برشمرد ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه چنین گفت اگر دور ماند ز راه یکی چاره سازم کنون من که روز سرآید بدین مرد لشکر فروز : وقتی اینهارا به فرستادۀ بهرام گفتی،نام اورا هم بپرس که اگر نامش را بدانیم بهتراست  وشاید بتوانیم اورا رام کنیم و در کشور نگه داریم واز فرّ او بر ارزش واعتبار کشورمان بیفزاییم. اگر بماند،خیلی زود اورا سالار وفرمانده سپاه می کنم ودراین کشورِ با ارزش، اورا رئیس وفرمانده قرار می دهم. وزیر دانا وجهاندیدۀ شاه چون سفارشات شنگل را شنید،نزد بهرام آمد و آنچه ازشنگل شنیده بود، به بهرام گفت واورا راهنمایی وتشویق کرد که پیشنهاد شاه را قبول کند.پس ازآن نام بهرام را پرسید،چون ،شنگل خواسته بود که نامش را بپرسد. بهرام چون سخنان وزیر را شنید،رنگ چهره اش تغییر کرد واندیشید که پاسخ وی را چه بدهد.سرانجام گفت:ای مرد سخنگوی وسخندان،مرا در دوکشور شرمنده مگردان.من بخاطر گنح ومال وثروت از فرمان شاه ایران سرپیچی نمی کنم،اگرچه خیلی هم دست تنگ وازاین بابت در رنج باشم. دستورات دین ما اینگونه نیست،راه و روش وآیین ما جزاین است؛در آیین ما کسی که خردمند باشد از فرمان شاه خودش سرپیچی نمی کند وبخاطر مقام،به بی راهه نمی رود وزیاده خواهی هم نمی کند.بدی ونیکی برما می گذرد. فریدون که مالک تمام جهان  و زمانه به خاطر او برپای بود ، کجا رفت؟ آن بزرگان خسرونژاد،کیخسرو وکیقبادِ جهاندار کجا رفتند. دیگر آنکه توشاه بهرام جهاندار وخودکامه را می شناسی،اگر من فرمان اورا اطاعت نکنم،جهان را برسرم خراب می کند و برو بوم هندوستان را پابرجا نمی گذارد، خاک ملک جادوستان را به ایران می کشد؛پس بهتر این است که بگذارید من برگردم وپیش شاه بهرام بروم تا آن شاه پیروزگر مرا ببیند.ازنام من پرسیدی،برایت بگویم که نامم برزو است وپدر ومادرم وهمچنین شاه بهرام مرا برزو می خوانند. تمام پاسخ هایی که من به تو دادم به شنگل برسان وبه او بگو که من در کشور شما بیش از حد ماندم. وزیر شنگل گفته های بهرام را به او رساند.شنگل ازپاسخ های بهرام چهره درهم کشید وگفت،اگراین مرد لشکر فروز به راه نیاید و پیشنهاد مرا قبول نکند،کاری می کنم که روزگار بر‌وی سراید،یعنی ترتیبی می دهم که زنده نماند. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر کشتن بهرام گور کرگ  را درهندوستان. یکی کرگ بود اندران شهر شاه ز بالای او بسته بر باد راه ازان بیشه بگریختی شیر نر هم از آسمان کرکس تیزپر یکایک همه هند ازو پر خروش از آواز او کر شدی تیز گوش به بهرام گفت ای پسندیده مرد برآید به دست تو این کارکرد به نزدیک این کرگ باید شدن همه چرم او را به تیر آژدن اگر زو تهی گردد این بوم و بر به فرّ تو ای مرد پیروزگر یکی دست باشدت نزدیک من چه نزدیک این نامدار انجمن که جاوید در کشور هندو چین کند هرکــــسی برتو بر آفـــرین بدو گفت بهرام پاکیزه‌رای که با من بباید یکی رهنمای چو بینم به نیروی یزدان تنش ببینی به خون غرقه پیراهنش بدو داد شنگل یکی رهنمای که او را نشیمن بدانست و جای همی رفت با نیک‌دل رهنمون بدان بیشهٔ کرگِ ریزنده خون همی گفت چندی از آرام اوی ز بالا و پهنا و اندام اوی چو بنمود و برگشت و بهرام رفت خرامان بدان بیشهٔ کرگ تفت پس پشت او چند ایرانیان به پیکار آن کرگ بسته میان چو از دور دیدند خرطوم اوی ز هنگش همی پست شد بوم اوی بدو هرکسی گفت شاها مکن ز مردی همی بگذرانی  سخن نکردست کس جنگ با کوه سنگ وگر چه دلیرست خسرو به چنگ : وقتی بهرام پیشنهاد شنگل را مبنی بر ماندن در هند نپذیرفت،شنگل به این فکر افتاد که اورا نابود کند. درکشورهند یک کرگدن بسیار قوی ونیرومند بود که از ترس آن حتی شیران نر نیز ازبیشه ای که درآن بود فرار می کردند وبزرگی هیکل آن به اندازه ای بود که به باد اجازۀ وزیدن نمیداد وکرکسان تیز پرواز هم جرئت نداشتند درآسمان آن بیشه پرواز کنند. همۀ مردم هند از این کرگدن در جوش وخروش بودند. صدای مهیب آن گوش را کر می کرد. شنگل به بهرام گفت:ای مرد پسندیده،ما یک مشکلی داریم که فقط تو میتوانی آن را برطرف نمایی؛آیااین کار را برای ما انجام می دهی؟ بهرام مشکل را پرسید و داستان کرگدن را برایش گفتند. شنگل گفت باید به کرگدن نزدیک شوی وآن را باتیر بزنی.ای مرد پیروزگر،اگر از فرً تو این بوم وبر از وجود این کرگدن خالی شود؛من درپیش این انجمن بزرگان و نامداران تعهد می کنم چنان امکانی برایت فراهم نمایم که برای همیشه نامت در تمام سرزمین هند وچین باقی بماند. بهرام گفت این کار را قبول می کنم ولی باید یک نفر را به عنوان راهنما با من بفرستید تا کرگدن را به من نشان دهد ومن آن را بکشم. شنگل یک نفر را همراه بهرام فرستاد تا جای کرگدن را به او نشان دهد.بهرام با راهنمای نیکدل به بیشه ای که کرگدن قاتل درآن زندگی می کرد رفتند.دربین راه،راهنما از جای کرگدن وبزرگی اندام آن برای بهرام تعریف می کرد تا به بیشه رسیدند.راهنما بیشه را به بهرام نشان داد وخودش برگشت.بهرام به آرامی به طرف بیشه رفت. همراهان ایرانی بهرام هم اورا رها نکردند وهمراهش به نزدیک بیشه آمدند وآمادۀ پیکار با کرگدن. بودند.وقتی شاخ خرطوم مانند کرگدن را از دور دیدند، متوجه شدند که چون روی زمین راه می رود،ازسنگینی وهیبتش، زمین زیر پایش پست می شد، یعنی پایش در زمین فرو می رفت.همراهان بهرام به او گفتند،ای شاه این کار را مکن زیرا از قدرت یک مرد فراتر است.هیچ مردی تا کنون با کوهِ سنگ،جنگ نکرده است،هرچند دلیر وچنگی چون چنگ خسروان داشته باشد ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر کشتن بهرام گور کرگ را درهندوستان. به شنگل چنین گوی کاین راه نیست بدین جنگ دستوریِ شاه نیست بفرمان کنم جنگ تا شاه من اگر بشنود نَسپَرَد گاهِ من چنین داد پاسخ که یزدان پاک مرا گر به هندوستان داد خاک به جای دگر مرگ من چون بود کز اندازه اندیشه بیرون بود کمان را به زه کرد مرد جوان تو گفتی همی خوار گیرد روان بیامد دوان تا به نزدیک کرگ پر از خشم سر، دل نهاده به مرگ کمان کیانی گرفته به چنگ ز ترکش برآورد تیر خدنگ همی تیر بارید همچون تگرگ برین همنشان تا غمی گشت کرگ چو دانست کو را سرآمد زمان برآهیخت خنجر به جای کمان سر کرگ را پست ببرید و گفت به نام خداوند بی‌یار و جفت که او داد چندین مرا فرّ و زور به فرمان او تابد از چرخ هور بفرمود تا گاو و گردون برند سر کرگ زان بیشه بیرون برند ببردند چون دید شنگل ز دور به دیبا بیاراست ایوانِ سور چو بر تخت بنشست پرمایه شاه نشاندند بهرام را پیش گاه همی کرد هر کس برو آفرین بزرگان هند و سواران چنین برفتند هر مهتری با نثار به بهرام گفتند کای نامدار کسی را سزای تو کردار نیست به کردار تو راه دیدار نیست ازو شادمان شنگل و دل به غم گهی تازه‌روی و زمانی دژم : همراهان بهرام اورا ازدرگیری با کرگدن منع کردند وگفتند میتوانی به شنگل بگویی من دستور از شاه ندارم وبدون اجازۀ شاه بهرام  نمیتوانم به چنین کاری دست بزنم؛من هر کاری را به فرمان شاه بایدانجام دهم واگر خلاف دستور او کاری کنم وبه گوش شاه برسد،جایگاه ومقام من نزد او خراب می شود. بهرام درجواب همراهان خود گفت:اگر یزدان پاک مرگ مرا درهندوستان قرارداده باشد،چگونه می توانم در جای دیگر بمیرم.این اندیشۀ باطلی است که میگویید من خودم را به کشتن می دهم. پس کمان را بزه کرد وآمادۀ نبرد با کرگدن شد،گویی برای جان خودش ارزشی قایل نبود.دل به مرگ نهاده وبه حالت دو خشمگین تا نزدیک کرگدن آمد وکمان کیانی را به دست گرفت وتیرهای خدنگ را از تیردان درآورد و شروع کرد مانند تگرگ به سوی حیوان تیر اندازی کردن؛چندان تیراندازی را ادامه داد تا وقتی کرگدن بی حال شد. آنگاه خنجر ازکمر کشید وسر کرگدن را گوش تا گوش ازتنش جدا کرد. پس خدای یکتارا که به فرمان او آسمان وخورشید درحرکتند یاد کرد وبخاطر فرّ وزوری که به اوداده بود،بسیاراورا ستایش نمود.سپس دستور داد تا گاوهای گردونه کش یعنی گاوهایی که ارابه های جنگی را می کشیدند   آوردند وسر کرگدن را روی ارابه نهادند وازبیشه بیرون آوردند ونزد شنگل بردند.شنگل چون ازدور دید که بهرام وهمراهان پیروزمندانه به طرف او می آیند،دستور داد تاایوان را بیارایند ومقدمات جشن وسوررا آماده کنند. شنگل برتخت نشست وبهرام را روبروی شنگل برتخت نشاندند و بزرگان هند وسواران چین همه بر او آفرین گفتند و گوهر و دینار نثار ش کردند‌و بیان داشتندکه ای مردنامدار این کاری که تو کردی کار هیچکس نبود.شنگل هم درظاهر خودرا شادمان نشان می داد اما درباطن غمگین بود.چهره اش گاهی تازه وخندان و زمانی اندوهگین به نظر می رسید. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر کشتن بهرام اژدهارا به هندوستان. یکی اژدها بود بر خشک و آب به دریا بُدی گاه و گه بافتاب همی درکشیدی به دم ژنده پیل وزو خاستی موج دریای نیل چنین گفت شنگل به یاران خویش بدان تیزهُش رازداران خویش که من زین فرستادهٔ شیرمرد گهی شادمانم گهی پر ز درد مرا پشت بودی گر ایدر بُدی به قنّوج بر کشوری سر بُدی گر از نزد ما سوی ایران شود ز بهرام قنّوج ویران شود چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی نماند برین بوم ما رنگ و بوی همه شب همی کار او ساختم یکی چارهٔ دیگر انداختم فرستمش فردا سوی اژدها کزو بی‌گمانی نیابد رها نباشم نکوهیده ازکار اوی چو با اژدهابود پیکار اوی بگفت این و بهرام را پیش خواند بسی داستان دلیران براند بدو گفت یزدان پاک‌آفرین ترا ایدر آورد ز ایران زمین که هندوستان را بشویی ز بد چنان کز ره نامداران سزد یکی کار پیش است با درد و رنج به آغاز رنج و به فرجام گنج چو این کرده باشی زمانی مپای به خشنودی من برو باز جای به شنگل چنین پاسخ آورد شاه ک از رای تو بگذرم نیست راه ز فرمان تو نگذرم یک زمان مگر بد بود گردش آسمان بدو گفت شنگل که چندین بلاست بدین بوم ما در یکی اژدهاست به خشکی و دریا همی بگذرد نهنگ دَم آهنگ را بشکرد توانی مگر چاره‌ای ساختن ازو کشور هند پرداختن به ایران بری باژ هندوستان همه مرز باشند همداستان همان هدیهٔ هند با باژ نیز ز عود و ز تیغ وز هرگونه چیز : درکشور هندوستان،همان جایی که شنگل پادشاهی می کرد، اژدهای بزرگی بود که هم در آب زندگی می کرد وهم درخشکی. گاهی در دریا بود وگاهی به خشکی می آمد وآفتاب می گرفت. این اژدها آنقدر بزرگ بود که می توانست با دَم خود فیلی بزرگ وخشمگین را به دهان‌ درکشد وببلعد.وقتی بدریا حرکت می کرد،امواجی به اندازۀ رود نیل دردریا به وجود می آورد. شنگل با یاران ویژه ورازدار خود یک نشست خصوصی ترتیب داد وگفت:من ازاین فرستادۀ شیرمردِ بهرام،گاهی شادمان می شوم وگاهی غم ودرد تمام وجودم را می گیرد.اگر او دراینجا می ماند،برای من پشتیبانی محکم می شد و میتوانستیم به یاری او قنّوج را ازهمۀ کشورها بالاتر وبرتر کنیم.اما اگر رهایش کنیم که به ایران برود،بهرام گور قنّوج را ویران می کند.وقتی فرستادۀ او چنین شخصی باشد،بهرام راهم  که میشناسیم وآوازۀ دلاوریش را شنیدیم،او به یاری چنین کهترانی بوم وبر مارا ویران می کند و رنگ وبویی از اینجا باقی نمی ماند. من تمام شب دراین مورد فکرمی کردم که راهی برای نابودی این مرد پیدا کنم واکنون چاره ای اندیشیده ام. قصد دارم اورا به سوی اژدها بفرستم،بی گمان نمیتواند از پس اژدها برآید ونابود می شود.آنگاه ما کار نکوهیده ای انجام نداده ایم،وبهرام گور نمیتواند برما ایراد بگیرد،چون با اژدها پیکار کرده وکشته شده است وما هم به مقصود خودمان می رسیم. این سخن را با یاران خود گفت وبهرام را پیش خواند وبسیاری از داستان های دلیران و پهلوانان را برای او تعریف کرد واورا تشویق وتهییج نمود وگفت: خداوندی که آفرینندۀ پاکی ها است، تورا از ایران زمین برای ما فرستاد تاهندوستان را ازبدی ها پاک کنی وچنانکه شیوۀ پهلوانان است زشتی هارا از سرزمین هند دور گردانی.اکنون از تو میخواهم که یک کار دیگر برای ما انجام دهی،کاری که اولش رنج دارد واگر انجامش دهی به گنج می رسی.اگر این کاررا برای ما بکنی،باخشنودی اجازه می دهم که تو و همراهانت فوری به ایران برگردید وحتی یک لحظه هم شمارا درهند معطل نمیکنیم. بهرام به شنگل گفت:اشکال ندارد،هرچه بگویی انجام می دهم،مگر کاری باشد که گردش آسمان درآن دخالت کند وبه دست بشر انجام آن ممکن نباشد. شنگل به او گفت در مملکت ما چندین بلا وجود دارد که یکی ازاین بلاها اژدهایی است که هم درخشکی وهم در دریا زندگی می کند.این اژدها به اندازه ای قوی است که نهنگ دماهنگ را میتواند ببلعد.یعنی نهنگی را که خود، جانوران دیگررا می بلعد،این اژدها بدم درمی کشد ومی بلعد. تومی توانی این اژدهارا نابود کنی و کشور هند وچین را از شرش برهانی.آنگاه من باج هندوستان را به تو می دهم که به ایران ببری وتمام بزرگان کشور هم موافق این کار هستند. بجز باج هدیه های زیادی هم از قبیل عود وتیغ هندی وبسیاری چیزهای دیگر ازاین قبیل هم به تو می دهیم. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر کشتن بهرام اژدهارا به هندوستان. بدو گفت بهرام کای پادشا بهند اندرون شاه و فرمانروا به فرمان دارنده یزدان پاک پی اژدها را ببرم ز خاک ندانم که اورا نشیمن کجاست؟ بباید نمودن به من راهِ راست فرستاد شنگل یکی راه‌جوی که آن اژدها را نُماید بدوی همی رفت با نامور سی سوار از ایران بزرگان خنجرگزار همی تاخت تا پیش دریا رسید به تاریکی آن اژدها را بدید بدید آن تن و پیچش و خشم اوی همی آتش افروخت ازچشم اوی بزرگان ایران خروشان شدند وزان اژدها تیز جوشان شدند به بهرام گفتند کای شهریار تو این را چو آن کرگ پیشین مدار بدین بد مده شهر ایران به باد مکن دشمنت را بدین بوم شاد به ایرانیان گفت بهرام گرد که تن را به دادار باید سپرد مرا گر زمانه بدین اژدهاست به مردی فزونی نگیرد نه کاست کمان را به زه کرد و بگزید تیر که پیکانش را داده بد زهر و شیر بران اژدها تیرباران گرفت چپ و راست جنگ سواران گرفت به پولاد پیکان دهانش بدوخت همی خاور  از زهر او برفروخت دگر چار چوبه بزد بر سرش فرو ریخت با زهر خون از برش تن اژدها گشت زان تیر سست همی خاک را خون و زهرش بشست سبک تیغ زهرآبگون برکشید به تندی دل اژدها بردرید به تیغ و تبرزین بزد گردنش به خاک اندر افگند بیجان تنش به گردون سرش سوی شنگل کشید چو شاه آن سر اژدها را بدید برآمد ز هندوستان آفرین ز دادار بر بوم ایران‌زمین که زاید از آن خاک چونین سوار که با اژدها سازد او کارزار بدین برز بالا و این شاخ و یال نباشد جز از شهریارش همال : بهرام به شنگل گفت:ای پادشاه که برهند شاه وفرمانروا هستی،من به فرمان یزدان پاک که دارندۀ همه چیز وهمه کس است،این اژدهارا نابود می کنم.من نمیدانم که اژدها کجااست،جای آن را به من نشان بدهید. شنگل یک نفر راهنما فرستاد که اژدهارا به بهرام نشان دهد. سی نفر ازبزرگان جنگجوی ایرانی هم که از همراهان بهرام بودند،با او به راه افتادند.همه باهم اسب تاختند تا به نزدیک دریا رسیدند و درتاریکی آن اژدها نمودارشد. بهرام وهمراهان تن پیچان وخشمگین اژدها وچشمان آتشبارش را دیدند. بزرگان ایران که همراه بهرام بودند،ازترس خروشان شدند وازدیدن آن اژدها به خود می جوشیدند.به بهرام گفتند: ای شهریار،به این اژدهامانند آن کرگ پیشین نگاه مکن،این اژدهاخیلی خطرناک است اگر با آن درافتی به یقین کشته می شوی و کشور ایران بدون شاه وسرپرست می شود،با این کار دشمن خودرا شاد مکن.بهرام به همراهان ایرانی خود گفت: من خودم را به خدا می سپارم،اگر خداوند مقدر کرده باشد که این اژدها مرا بکشد،بامردی وکوشش من نه چیزی به سرنوشت من اضافه می شود ونه از آن کاسته می گردد. این را گفت وکمان را آمادۀ تیراندازی کرد وباتیرهایی که پیشتر پیکانشان را درشیرِ زهرآلود نهاده بود،اژدهارا تیر باران کرد. اطراف اژدها با اسب می تاخت وازچپ وراست آنرا هدف قرار می داد. باپیکان های پولادین دهان اژدهارا برهم دوخت اما اژدها همچنان زهر ازدهانش بیرون می ریخت و آتش از چشمانش شراره می زد وخار های بیابان را می سوزاند.بهرام چهار تیر چنان برسر اژدها زد که زهر وخون ازسرش برزمین ریخت.ازتیرهای زهرآگین بهرام، تن اژدهاسست شد وچندان خون وزهر ازبدنش برزمین ریخت که زمین را شستشوداد. بهرام چون اژدهارا بی حال یافت،فوری شمشیرزهرآکین خودرا کشید وشکم آن را ازهم درید.پس ازآن با شمشیر وتبرزین برگردنش  زد وسر ازتنش جدا نمود وتن بیجانش را درخاک رهاکرد. سر اژدها را در ارابه نهادند وبرای شنگل بردند.چون شاه ودرباریان سراژدهارا دیدند،گویی  تمام مردم هندوستان فریاد زدند وگفتند آفرینِ خداوند بر بوم وبر ایران زمین باد که چنین پهلوانی پرورش داده است که می تواند با اژدها بجنگد. پهلوانی با چنین یال کوپال، همتایی جز شاه ندارد. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر به زن کردن بهرام دختر شنگل را همه شاد و شنگل دلی پر ز درد همی داشت از کار او روی زرد شب آمد بیاورد فرزانه را همان مردمِ خویشْ بیگانه را چنین گفت کاین مردِ بهرامشاه بدین زور و این شاخ و این دستگاه نماند همی ایدر از هیچ روی ز هرگونه آمیختم رنگ و بوی گر از نزد ما او به ایران شود به نزدیک شاه دلیران شود سپاه مرا سست خواند به کار به هندوستان نیست گوید سوار سرافراز گردد مگر دشمنم فرستاده را سر ز تن برکنم نهانش همی کرد خواهم تباه چه بینید این را چه دانید راه بدو گفت فرزانه کای شهریار دلت را بدین‌گونه رنجه مدار فرستادهٔ شهریاران کُشی به غَمری بَرَد راه و بیدانشی کس اندیشه زین‌گونه هرگز نکرد به راه چنین رای هرگز مگرد بر مهتران زشت نامی بود سپهبد به مردم گرامی بود پس‌آنگه بیاید از ایران سپاه یکی تاجداری چو بهرامشاه نماند ز ما کس بدینجا درست ز نیکی نباید ترا دست شست رهانیدهٔ ماست از اژدها نه کشتن بود رنج او را بها بدین بوم ما اژدها کشت و کرگ به تن زندگانی فزایش نه مرگ چو بشنید شنگل سخن، تیره شد ز گفتار فرزانگان خیره شد ببود آن شب و بامداد پگاه فرستاد کس نزد بهرامشاه به تنها تن خویش بی‌انجمن نه دستور بد پیش و نه رای زن به بهرام گفت ای دلارای مرد توانگر شدی گرد بیشی مگرد بتو داد خواهم همی دخترم ز گفتار، کردار باشد برم چو این کرده باشم بر من بایست کز ایدر گذشتن ترا روی نیست ترا بر سپه کامگاری دهم به هندوستان شهریاری دهم : چون بهرام اژدهارا کشت وسرش را نزد شنگل آورد،همۀ مردم هند شاد بودند فقط شنگل ناراحت به نظر می رسید ودلی پراز درد داشت.چون بهرام پیروز شده بود واکنون شنگل باید به وعده ای که داده بود عمل کند،از این جهت چهره اش زرد شده بود.شب که شد،فرزانگانِ ازخود بیگانه را که حرف حق میزدندوحتی اگر به ضرر خودشان هم تمام میشد،غیر حقیقت،چیزی برزبان نمی آوردند.نزد خود فراخواند وبه آنان گفت:این فرستادۀ بهرامشاه را با این زور وبازو واین توانایی که دارد،هرکاری می کنم نمیتوانم  راضی کنم که دراینجا بماند. اگر او ازپیش ما به ایران نزد بهرام شاه برود،سپاه مارا درکار سست میخواند ومی گوید در هندوستان،اصلاً مرد جنگی وجود ندارد.آنگاه دشمن من سرافراز می گردد.من چنین اندیشیده ام که این فرستاده را پنهانی سر ازتنش جدا کنم و بکشم. آیا شما این نظر مرا می پسندید؟نظرتان چیست؟ مرد فرزانه به او گفت ای شهریار،به هیچ وجه این فکر را درسر مپروران و اینگونه دلت را رنجه مکن.اگر فرستادۀ پادشاهان را بکشی نادانی وبی دانشی کردی.کسی تاکنون چنین کاری نکرده است،تو هم هرکز چنین اندیشه ای در سر نداشته باش. این کار نزد بزرگان بسیار نکوهیده وناپسند است واگر کسی چنین کاری بکند بدنام می شود. مقام پادشاه به وجود مردم گرامی وارزشمند است،اکر مردم کار شاه را تأیید نکنند،دیگر آبرو وعزّتی برایش باقی نمی ماند. ازآن گذشته تو اگر این کار را بکنی بهرامشاه ازایران باسپاهی گران به اینجا می آید ودراین بوم وبر کسی را زنده نمی گذارد. تو نباید این کار را انجام دهی ویکباره ازنیکی دست بشویی. این فرستاده، مارا ازشرّ اژدها رها کرد،مزد دسترنج او کشتن نیست. در کشور ما اژدها وکرگدن را کشت،پس شایستۀ این است که به زندگانیش افزوده شود،نه اینکه مرگ برایش بخواهی. شنگل چون سخنان مرد فرزانه را شنید،رنگ چهره اش تیره گشت واز گفتار فرزانگان حیران شد. آن شب را با افکار پریشان به صبح رساند و بامدادان کسی را دنبال بهرام فرستاد وخودش به تنهایی در ایوان منتظر بهرام ماند.ازوزیر و رای زن وانجمن خبری نبود. بهرام وارد بارگاه شد.شنگل به او گفت:ای مرد دلاور تو با کارهایی که کردی توانگر شدی یعنی درهند آبرو واعتبار پیداکردی،دنبال به دست آوردن چیز دیگر مباش،وپایت را بیشتر ازگلیمت دراز مکن. من تصمیم گرفته ام که دختر خودم را به تو بدهم واین را فقط نمی گویم،بلکه این کار را انجام می دهم. وقتی این کار را کردم،تودیگر باید اینجا بمانی ونمیتوانی به ایران برگردی.تورا فرمانده سپاه خودم می کنم وحکومت قسمتی ازهندوستان را نیز به تو می سپارم. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر به زن کردن بهرام دختر شنگل را فروماند بهرام و اندیشه کرد ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد چنین گفت پس کاین سخن تنگ نیست چو شنگل خُسُر باشدم ننگ نیست و دیگر که جان بر سر آرم بدین ببینم مگر خاک ایران زمین که ایدر بدین‌سان بماندیم دیر برآویخت با دام روباه شیر به شنگل چنین گفت  فرمان کنم ز گفتارت آرایش جان کنم ولیکن ز دختر یکی برگزین که چون بینمش خوانمش آفرین ز گفتار او شاد شد شاه هند بیاراست ایوان به چینی پرند سه دختر بیامد چو خرم بهار بدآرایش و بوی و رنگ و نگار به بهرام گور آن زمان گفت رو بیارای دل را به دیدار نو بشد تیز بهرام و ایوان  بدید ازان ماه‌رویان یکی برگزید چو خرم بهاری سپینود نام همه شرم و ناز و همه رای و کام بدو داد شنگل سپینود را چو سرو سهی شمع بی‌دود را یکی گنج پرمایه‌تر برگزید بدان ماه‌رخ داد شنگل کلید بیاورد یاران بهرام را سواران بازیب و خودکام را درم داد ودینار و هرگونه چیز همان عنبر و عود و کافورنیز بیاراست ایوان گوهرنگار ز قنوج هرکس که بد نامدار خرامان بران بزمگاه آمدند به شادی همه نزد شاه آمدند ببودند یک هفته با می به دست همه شاد و خرم به جای نشست سپینود با شاه بهرام گور چو می بود روشن به جام بلور : وقتی شنگل به بهرام گفت که می خواهد دخترش را به او بدهد، بهرام درجواب فروماند ودر اندیشۀ تخت وتاج ونژاد و پادشاهی خود فرورفت. با خود اندیشید که اتفاقاً این پیشنهاد بدی هم نیست، اگر قبول کنم وشنگل پدرزنم باشد برای من موجب سرشکستگی نمی شود. فایدۀ دیگری که دراین کار هست این است که اگر داماد شنگل بشوم، میتوانم از دست او جان سالم بدر برم و شاید بتوانم دوباره خاک ایران زمین را ببینم، چون اکنون من دراینجا مانند شیری هستم که دردام روباه افتاده ام. پس به شنگل گفت: پیشنهادت را با جان و دل می پذیرم، اما بایدازمیان دخترانت یکی را برگزینی که من چون ببینمش مورد پسندم واقع شود. شنگل از گفتار بهرام شاد شد وایوان خودرا با پارچه های حریر چینی آراست. سه دختر داشت که هرسه از زیبایی مانند بهارِخرّم بودند. ازآنها خواست که هرسه با آرایش ورنگ ونگار وبوی خوش، به ایوان بیایند. به بهرام گفت: برو و دختران مرا ببین وهرکدام را می خواهی انتخاب کن. بهرام باشتاب آمد ودختران را دیدوازمیان آن سه دختر ماهرو، یکی را برگزید. دختری که بهرام انتخاب کرد، سپینود نام داشت وبسیار زیبا وخردمند وباشرم وحیا بود ومی توانست از همه جهت آرزوی بهرام را برآورده کند. شنگل سپینود را که قدی چون سرو و چهره ای روشن چون شمع بی دود داشت، مطابق رسم وآیین به بهرام داد و کلید یکی ازگنج خانه های خود را هم به عنوان جهیزیه به آن زیباروی سپرد. سپس دستورداد تا یاران بازیب وفر وخوشنام بهرام هم آمدند وبه آنها نیز درم و دینار وعنبر وعود وکافور و بسیاری چیز های باارزش دیگر هدیه داد. پس ایوان گوهر نگار را آراستند و تمام نامداران قنُوج را دعوت کردند وآنان به آرامی وشادی به بزم گاه نزد شاه آمدند. تا یک هفته جشن و سرور ومیگساری ادامه داشت وهمه شاد وخرم در این بزم شرکت کرده بودند. سپینود با بهرام، مانند شراب صافی که درجام بلور باشد با هم ساز گار بودند. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر به زن کردن بهرام دختر شنگل را چو زین آگهی شد به فغفور چین که با فرّه مردی ز ایران زمین به نزدیک شنگل فرستاده بود همانا ز ایران نه همزاده بود بدو داد شنگل یکی دخترش که بر ماه ساید همی افسرش یکی نامه نزدیک بهرامشاه نوشت آن جهاندار با دستگاه به عنوان بر از شهریار جهان سر نامداران و شاه مهان به نزد فرستادهٔ پارسی که آمد به قنوج با یار سی دگر گفت کامد بما آگهی ز تو نامور مرد با فرّهی خردمندی و مردی و رای تو فشرده به هرجای بر، پای تو کجا کرگ و آن نامور اژدها ز شمشیر تیزت نیامد رها بتو داد دختر که پیوند ماست که هندوستان خاک او را بهاست سر خویش را بردی اندر هوا به پیوند این شاه فرمانروا به ایران بزرگیست این، شاه را کجا کهترش افسر ماه را به دستوری شاه در بر گرفت به قنوج شد باژ درخور گرفت کنون رنج بردار و ایدر بیای بدین مرز چندانک باید به پای به دیدار تو چشم روشن کنیم روان را ز رای تو جوشن کنیم چو خواهی که ز ایدر شوی باز جای زمانی نگویم برِ من بپای برو شاد با خلعت و خواسته خود و نامدارانت آراسته ترا آمدن نزد من ننگ نیست چو با شاه ایران مرا جنگ نیست مکن سستی از آمدن هیچ رای چو خواهی که برداری ایدر مپای چو نامه بیامد به بهرام گور به دلش اندر افتاد زان نامه شور نویسنده بر خواند و پاسخ نوشت به پالیز کین بر، درختی بکشت : خبر ازدواج دختر شنگل با بهرام، به فغفورچین که پدر زن شنگل بود،رسید. به فغفور گفته بودند که بهرام گور بزرگمردی از ایران زمین را  برای گرفتن باج به نزد شنگل فرستاده  و شنگل دختر خود را به اوداده است،درصورتیکه این مرد به هیچ وجه همپایه وهمتای شنگل ودخترش نبوده است. پس فغفور نامه ای برای بهرام،یعنی همان فرستاده ای که اکنون دامادشان شده بود،فرستاد. درعنوان نامه نوشت: این نامه را پادشاه جهان که سرکردۀ نامداران وشاه بزرگان است،به آن فرستادۀ ایرانی که با سی سوار به قنّوج آمده می فرستد. سپس نوشت،به ماخبر رسیده است که تو مردی نام آور وخردمند وبادانش هستی ودر انجام کارهای سخت بسیار پابرجا وثابت قدم می باشی؛ شنیده ام که آن کرگ واژدها را کشته ای و شنگل دخترش را که نوۀ ما هست،به توداده است. بدانکه ارزش این دختر به اندازۀ تمام کشورهندوستان است. توباپیوستن به شاهِ فرمانروا وگرفتن دخترش،به مقام بالایی دست یافته ای. برای شاه ایران این افتخاری بزرگ است که یکی از زیردستانش به هند آمده و دختر ما را که چون تاجی بر سر ماه است،به پیشنهاد شنگل کرفته است. عجب باج شایسته ای از قنّوج دریافت کرده ای. حالا که داماد ماشده ای،قدم رنجه کن و به نزد ما بیا وهرچقدر دوست داشتی در کشور چین بمان تا چشم ما به دیدارت روشن گردد و روانمان ازاندیشه های تو برخوردار شود. هروقت هم که از ماندن درکشور چین سیر شدی وخواستی بروی،ما مانع رفتنت نمی شویم، بلکه خلعت وخواسته هم به تو وهمراهانت می دهیم وبه شادی روانه ات می کنیم. آمدن تو درنزد ما برایت ننگ نیست،زیرا ما باشاه ایران،درجنگ نیستیم ومیانۀ خوبی داریم.پس در آمدن به نزد ما به هیچ وجه  سستی مکن وهر وقت که می خواهی اینجارا ترک کنی می توانی برگردی. چون نامۀ فغفور به دست بهرام رسید،شوری دردلش افتاد.نویسنده ای را فراخواند وپاسخ نامه را نوشت ودر کشتزار کینه ودشمنی درختی کاشت،یعنی نامۀ فغفور را به گونه ای پاسخ داد که تخم دشمنی بین او وفغفور کاشته شد. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر باز آمدن بهرام گور ازهندوستان.۱ چو بهرام با دخت شنگل بساخت زن اورا همی شاه گیتی شناخت شب و روز گریان بد از مهر اوی نهاده دو چشم اندران چهر اوی چو از مهرشان شنگل آگاه شد ز بدها گمانیش کوتاه شد نشستند یک روز شادان بهم همی رفت هرگونه از بیش و کم سپینود را گفت بهرامشاه که دانم که هستی مرا نیک‌خواه یکی راز خواهم همی با تو گفت چنان کن که ماند سخن در نهفت همی رفت خواهم ز هندوستان تو باشی بدین کار همداستان برم مرتورا نیز با خویشتن نباید که داند کس از انجمن به ایران مرا کار ازین بهترست همم کردگار جهان یاورست به رفتن گر ایدونک رای آیدت به خوبی خرد رهنمای آیدت به هر جای نام تو بانو بود پدر پیش تختت به زانو بود سپینود گفت ای سرافراز مرد بهی جوی و از راه دانش مگرد اگر پاک جانم ز پیمان تو بپیچد که بیزارم از جان تو بهین زنان جهان آن بود کزو شوی همواره خندان بود بدو گفت بهرام پس چاره کن وزین راز مگشای بر کس سخن سپینود گفت ای سزاوار تخت بسازم اگر باشدم یار بخت یکی جشنگاهست از ایدر نه دور که سازد پدرم اندران بیشه سور که دارند فرخ مران جای را نشانند جایی بت‌آرای را بود تا بران بیشه فرسنگ بیست که پیش بت اندر بباید گریست بدان جای نخچیر گوران بود به قنوج در سور وشور آن بود شود شاه و لشکر بدان جایگاه پیی را نماند برآن بیشه راه اگر رفت خواهی بدین چاره رو همیشه کهن باد جشن و تو نو از امروز بشکیب تا پنج روز چو پیدا شود تاج گیتی فروز چو از شهر بیرون شود شهریار به رفتن بیارای و بر ساز کار : چون بهرام با دختر شنگل زن وشوهر شدند،سپینود به اندازه ای به بهرام علاقه پیدا کرد که اورا شاه جهان می دانست،هرچند خبر نداشت که واقعاً شاه است.شب و روز ازمهری که به اوپیدا کرده بود،چشم برچهرۀ اوداشت و اشک شوق می ریخت. شنگل وقتی مهر آنهارا به یکدیگر دید،دیگر نسبت به بهرام گمان بد نداشت وباور کرده بود که درهند می ماند وقصد رفتن به ایران را ندارد. یک روز که سپینود وبهرام با هم نشسته بودند واز هردری بایکدیکر سخن می گفتند،بهرام به سپینود گفت:می دانم که نیکخواه من هستی،ازاین جهت می خواهم یک رازی را با تو درمیان بگذارم،باید کاری کنی که این راز برملا نشود. من میخواهم از هندوستان بروم،آیا بااین کار موافق هستی؟اگر قبول کنی می خواهم تورا هم با خودم می برم،اما نباید کسی متوجه این موضوع بشود.من درایران از موقعیت بهتری برخوردارم،همچنین دراین سفر کردگار جهان یار ویاور من است. اگر دوست داشته باشی که بامن بیایی وخرد راهنمایت باشد،بانوی کشور ایران می شوی ومقامی پیدا می کنی که حتی پدرت پیش تختت زانو بزند. سپینود گفت:ای مرد سرافراز،هرکاری که میدانی بهتراست،انجام بده وازدانش وخرد روی گردان نباش. اگر جان پاک من از پیمانی که باتو بستم سرپیچی کند،دراین صورت من باید از جان تو بیزار باشم درصورتی که من سخت عاشق توهستم وجانم به جان تو بسته است.بهترین زن جهان آن زنی است که شوهرش همیشه از وجوداو شاد وخندان باشد. بهرام گفت پس حالا که با من موافقی،باید چاره ای بیندیشی وراهی پیدا کنی که بتوانیم باهم برویم واز این راز هم با کسی سخن مگوی. سپینود گفت:ای کسی که شایستۀ تاج وتخت هستی،اگر بخت یارم باشد،راهی برای این کار پیدا می کنم. ما در هندوستان جشنگاهی داریم که زیاد ازاینجا دور نیست،پدر هرسال دراین جشنگاه  جشن وسوری برپا می کند.آن جشنگاه را مکانی مقدس می شمارند وبت هارا درآنجا قرارمی دهند. آن بیشه ای که بتان را درآنجا می گذارند وپیش آنها گریه وزاری می کنند وحاجت می طلبند ازاینجا بیست فرسنگ فاصله دارد.درآنجا شکارگاه گور خر هم هست. درقنوج بزرگترین جشن وسوری که جنبۀ مذهبی هم دارد همین جشن است.شاه با لشکر به آنجا می روند و آنقدر شلوغ می شود،که جای قدم گذاشتن درآن نیست.اکر می خواهی به ایران بروی راه چاره این است.آرزو دارم که تو همیشه جوان بمانی واین جشن کهن نیز همیشه برپا شود. پنج روزدیگر اگر صبر کنی هنگام جشن فرا می رسد،چون شاه ولشکریان برای جشن بیرون می روند، تو آمادۀ رفتن به ایران شو . ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر باز آمدن بهرام گور ازهندوستان.۳ چو بشنید شاه آن، گرفت آفرین بران نامداران با فرّ و دین همی رفت پیچان به ایوان خویش به یزدان سپرده تن و جان خویش بدانگه که بهرام شد سوی راه چنین گفت با زن که ای نیک‌خواه ابا مادر خویشتن چاره ساز چنان کو درستی نداندت راز که چون شاه شنگل سوی جشنگاه شود خواستار آید از نزد شاه بگوید که برزوی شد دردمند پذیردش پوزش شه هوشمند زن این بند بنهاد با مادرش چو بشنید پس مادر از دخترش همی بود تا تازه شد جشنگاه گرانمایگان برگرفتند راه چو برساخت شنگل که آید به دشت زنش گفت برزوی بیمار گشت به پوزش همی گوید ای شهریار تو دل را بمن هیچ رنجه مدار چو ناتندرستی بود جشنگاه دژم باشد و داند این مایه شاه به زن گفت شنگل که این خود مباد که نالان بود آرد ازجشن یاد ز قنوج شبگیر شنگل برفت ابا هندوان روی بنهاد، تفت چو شب تیره شد شاه بهرام گفت که آمد گه رفتن ای نیک جفت بیامد سپینود را برنشاند همی پهلوی نام یزدان بخواند بپوشید خفتان و خود برنشست کمندی به فتراک و گرزی به دست هرآنکس که بودند از ایرانیان به رفتن ببستند با او میان همی راند تا پیش دریا رسید چن ایرانیان را همه خفته دید برانگیخت، کشتی و زورق بساخت به زورق سپینود را در نشاخت به خشکی رسیدند چون روز گشت جهان پهلوان گیتی افروز گشت : شاه بهرام چون سخنان کاروانیان را شنید،برآن نامداران با فرّ و دین آفرین گفت وبه سوی ایوان خودش پیش سپینود برگشت وتن وجان خودش را به خدای بزرگ سپرد.یعنی برخدا توکّل کرد. بهرام روزی که می خواست برای بررسی راه برود،به سپینود گفته بود که با مادرش صحبت کند- طوری که از راز رفتن آنها باخبر نشود- وبه او بگوید وقتی شنگل میخواهد به جشنگاه برود اگر سراغی از ما گرفت به او بگوید که برزوی بیمار است ونمی تواند در جشن شرکت کند وپوزش خواسته است،سپینود این جریان را به مادرش گفته بود -بهرام خودش را به شنگل،برزو معرفی کرده بود-زمانی که شنگل با بزرگان آماده شدند که به جشنگاه بروند.زن شنگل به او کفت:برزوی بیمار است ونمیتواند درجشن شرکت کند.پوزش می خواهد و میگوید ای شهریار،شما برای من رنجیده خاطر نشوید.زیرا اگر بیماری درجشنگاه باشد،به دیگر کسانی که آنجا هستند خوش نمیگذرد.این را خود شاه هم می داند.شنگل به همسرش گفت:آری این درست نیست،کسی که بیماراست نباید درجشن شرکت کند. پس شنگل وهمراهان شبانه ازقنوج به سوی جشنگاه رفتند. چون شب تاریک شد بهرام به سپینود گفت:ای همسر زیبای من هنگام رفتن فرارسیده است. پس سپینود را بر اسب نشاند وبه زبان پهلوی خدارا یاد کرد وزره پوشید وسوار براسب شد. درحالی که کمندی به ترک اسب بسته بود وگرزی هم در دست داشت،همراه سی نفر یاران ایرانی خود به راه افتاد ورفتند تا کنار رودخانه رسیدند.ایرانیانی که آنجا بارانداز کرده بودند همه درخواب بودند،بهرام دستورداد بیدارشان کردند وبه کمک آنهازورقی ساختند وسپینودرا در زورق نهادند وسواران نیز با اسب به آب زدند وازرود گذشتند وچون به خشکیِ آن سوی رود رسیدند،خورشید طلوع کرده وروز روشن شده بود. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
شاهنامه روز جمعه که اشتباهی تکراری ارسال شده بود 👇👇👇👇👇👇 #بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر باز آمدن بهرام گور ازهندوستان.۲ ز گفتار زن گشت بهرام شاد بخفت اندر اندیشه تا بامداد چو بنمود خورشید بر چرخ دست شب تیره بارِ غریبان ببست نشست از برِ باره بهرام شاه همی راند با ساز نخچیر گاه به زن گفت بر ساز و با کس مگوی نهادیم هر دو سوی راه روی بیامد چو نزدیک دریا رسید به ره بار بازارگانان بدید که بازارگانان ایران بدند به آب و به خشکی دلیران بدند چو بازارگان روی بهرام دید شهنشاه لب را به دندان گزید نفرمود بردن به پیشش نماز ز نادان سخن را همی داشت راز به بازارگان گفت لب را ببند کزین سودمندی و هم با گزند گراین راز در هند پیدا شود ز خون خاک ایران چو دریا شود گشاده بران کار کو لب ببست زبان بسته باید گشاده دو دست زبان شما را به سوگند سخت ببندیم تا بازیابیم بخت بگویید کز پاک برتر خدای بریدیم و بستیم با دیو رای اگر هرگز از رای بهرامشاه بپیچیم و داریم بد را نگاه چو سوگند شد خورده و ساخته دل شاه ازان رنج پرداخته بدیشان چنین گفت پس شهریار که نزد شما از من این زینهار بدارید و با جان برابر کنید چو خواهید کز پندم افسر کنید گر از من شود تخت پرداخته سپاه آید از هر سوی ساخته نه بازارگان ماند ایدر نه شاه نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه چو زان‌گونه دیدند گفتار اوی برفتند غلطان پر از آب روی که جان بزرگان فدای تو باد جوانی و شاهی ردای تو باد اگر هیچ راز تو پیدا شود ز خون کشور ما چو دریا شود که یارد بدین گونه اندیشه کرد مگر بخت را گوید از راه بَرد : چون سپینود،راه چاره برای فرار ازهندرا پیدا کرد،بهرام بسیار خوشحال شد. شب خوابید،اما تا بامداد در اندیشه بود.چون صبح شد وخورشید برآمد،بهرام برای اینکه ازموقعیت مکانی آن محدوده آگاه شود وچگونگی گذشتن از مرز را بررسی نماید به بهانۀ شکار سوار براسب شد وبه راه افتاد.قبل از رفتن به سپینود گفت:خودت را برای سفر آماده کن وبا کسی هم دراین باره سخن مگوی تا در زمان مناسب باهم برویم.من اکنون به بهانۀ شکار می روم و راه را بررسی می کنم وبر می گردم. همینطور اسب می تاخت تا به رودخانۀ بزرگی رسید،درکنار آب کاروانی ازبازرگانان را دید که آنجا بار انداز کرده بودند.این بازرگانان ازایرانیان دلیری بودندکه از خشکی وآب گذشته و برای تجارت به هند آمده بودند. یکی ازبازرگانان بهرام را شناخت،بهرام فهمید که اورا شناخته است،اشاره کرد که ساکت باش،نمی خواهد به من احترام بگذاری،این راز را از آنهایی که نمیدانند من کیستم،پوشیده دار. اگر لب بربندی وسخن نگویی برایت سودمند است واگرلب بگشایی وچیزی بگویی موجب گزندت می شود.بدانکه اگر این راز در هند فاش شود،خاک ایران دریای خون می شود. پس بهرام با آن بازرگانی که پس ازشناختن او خاموش ماند وسخن نگفت،شروع به سخن کرد و به او گفت اکنون باید حقیقت را به همه بگوییم وزبانشان را با سوگندِسخت ببندیم تا به هدفمان برسیم. باید همه به این صورت سوگند یاد کنید: اگر این راز را فاش کنیم،ازخدای پاک وبرتر بریده ایم و با دیو هم پیمان شده ایم. همه بدینگونه سوگند خوردند وخیال بهرام ازطرف آنها راحت شد. بهرام به آنها گفت این راز ازمن مانند یک امانت باید نزد شما بماند،ازآن مانند جان خود محافظت کنید واین پند مرا چون تاجی برسرنهید.این را بدانید که اگر من نتوانم به ایران برگردم وبرتخت شاهی بنشینم،سپاهیان دشمن از هرطرف به ایران حمله می کنند وآنگاه بازرگانان و شاه و دهقان و لشکر وتاج وتخت ایران همه نابود می شوند. چون کاروانیان سخنان شاه بهرام را شنیدند،همه گریان برخاک افتادند وگفتند:جان همۀ بزرگان فدای توباد و جوانی وردای پادشاهی همیشه همراهت باشد. ما میدانیم که اگر راز تو بر ملا شود،کشورمان دریای خون می گردد.چه کسی جرئت می کند که این راز را فاش کند؟مگر آنکه بخت از او برگشته باشد. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر باز آمدن بهرام گور ازهندوستان.۴ سواری ز قنوج تازان برفت به آگاهی رفتن شاه، تفت که برزوی و ایرانیان رفته‌اند همان دختر شاه را برده‌اند شنید این سخن شنگل از نیک‌خواه چُن آتش همی تاخت ازجشنگاه همه لشکر خویش را برنشاند پس شاه بهرام لشکر براند بدین‌گونه تا پیش دریا رسید سپینود و بهرام یل را بدید غمی گشت و بگذاشت دریا به خشم به فرزند گفت ای بد شوخ چشم تو با این فریبنده مرد دلیر ز دریا گذشتی به کردار شیر که بی‌آگهی سوی ایران شوی ز مینوی خرم به ویران شوی ببینی کنون زخم ژوپین من چو ناگاه رفتی ز بالین من بدو گفت بهرام کای بدنشان چرا تاختی باره چون بیهشان مرا آزمودی گه کارزار همانم که با باده و میگسار تو دانی که از هندوان صدهزار بود پیش من کمتر از یک سوار چو من باشم و نامور یار سی زره‌دار با خنجر پارسی پر از خون کنم دیدۀ هندوان نمانم که ماند یکی را روان بدانست شنگل که او راست گفت دلیری و گردی نشاید نهفت بدو گفت شنگل که فرزند را بیفگندم و خویش و پیوند را ز دیده گرامی‌ترت داشتم به سر بر همی افسرت داشتم ترا دادم آن را که خود خواستی مرا راستی بد ترا کاستی جفا برگزیدی به جای وفا وفا را جفا کی شنیدی سزا چه گویم ترا،کانک فرزند بود بد اندیشهٔ من خردمند بود کنون چون دلاور سواری شدست گمانم که او شهریاری شدست دل پارسی باوفا کی بود چو آری کند رای او نی بود چنان بچهٔ شیر بودی درست که از خون دل، دایگانش بشست چو دندان برآورد و شد تیز چنگ به پروردگار آمدش رای جنگ توضیح: وقتی بهرام با سپینود و سی نفریاران ایرانی خود کاخ شنگل را ترک کردند وبه سوی ایران روان شدند،سواری ازنزدیکان شنگل آنهارا دید وباشتاب به سوی جشنگاه تاخت و به شنگل خبر داد که برزوی وهمراهانش ازکاخ رفته و دختر شاه را هم برده اند.شنگل چون این خبر را ازآن سوار نیکخواه شنید،مانند آتش با لشکرش ازجشنگاه به راه افتادند وبدنبال بهرام تاختند. به همینگونه با شتاب آمد تا به آب رسید،وسپینود وبهرام پهلوان را در طرف دیگر رودخانه دید. خشمگین وغمگین،ازرودخانه گذشت وروی به دخترش کرد وگفت:ای گستاخ،تو با این مرد فریبنده ودلاور مانند شیر از دریا گذشتی تا بدون اینکه به من بگویی،راهی ایران بشوی واز سرزمین هند که همچون بهشت است،به ویرانسرای ایران بروی؟چون بیخبر ازپیش من رفتی،اکنون ضربۀ زوبین مرا میبینی. بهرام وقتی رفتار شنگل را دید،به او گفت:ای مرد بد نشان،چرا مانند آدم های مست وبیهوش ازپی ما اسب تاختی؟تو بارها در کارزار مرا آزمایش کرده ای،من همانم که باتو باده گساری کرده ام؛می دانی که صد سوار هندی پیش من کمتر از یک سوار هستند. من با همین سی نفر یاری که دارم وهمه مسلح به زره وخنجر پارسی هستند،میتوانم چشم تمام هندوانی که با تو هستند پر ازخون کنم ونگذارم که یکی شان زنده بمانند. شنگل می دانست که بهرام راست می گوید ودلیری ومردانگی او برایش پوشیده نبود. پس  درجواب بهرام گفت:من فرزندوخویشانم را ازخود دور وتورا به خود نزدیک کردم و ازچشمم عزیزترت داشتم وتاج شاهی برسرت نهادم. ازمیان دخترانم آن را که خودت انتخاب کردی به تو دادم.من با تو در راستی بودم وتو به راه کج وکاستی رفتی؛ به جای وفا به من جفا کردی،آیا سزای وفا داری جفاکاری است. من به تو نمی توانم چیزی بگویم،زیرا آنکه فرزند من است ومن اورا اندیشه ور وخرد مند می پنداشتم،اکنون سواری دلاور شده وبه گمان من خود شهریاری است. ایرانیان بی وفا هستند،اگر آری بگویند باید آن را نه به حساب بیاوری. تو به بچه شیری میمانی که دایگانش باخون دل آن را پرورش میدهند و چون چنگال ودندان برمی آورد،با پرورش دهندگان خودش می جنگد. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
#بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر باز آمدن بهرام گور  ازهندوستان.۵ بدو گفت بهرام چون دانیم بداندیش و بدساز چون خوانیم به رفتن نباشد مرا سرزنش نخواهی مرا بددل و بدکنش شهنشاه ایران و نیران منم سپهدار و پشت دلیران منم ازین پس سزای تو نیکی کنم سر بدسگالت ز تن برکنم به ایران به جای پدر دارمت هم از باژ کشور نیازارمت همان دخترت شمع خاور بود سر بانوان را چو افسر بود ز گفتار او ماند شنگل شگفت ز سر شارهٔ هندوی برگرفت بزد اسپ و از پیش چندان سپاه بیامد به پوزش به نزدیک شاه شهنشاه را شاد در بر گرفت وزان گفتها پوزش اندر گرفت به دیدار بهرام شد شادکام بیاراست خوان و بیاورد جام برآورد بهرام راز از نهفت سخنهای ایرانیان باز گفت که کردار چون بود و اندیشه چون که بودم بدین داستان رهنمون میی چند خوردند و برخاستند زبان را به پوزش بیاراستند دو شاه بت آرای و یزدان‌پرست وفا را پسودند بر دست دست کزین پس دل از راستی نشکنیم همی بیخ کژی ز بن برکنیم وفادار باشیم تا جاودان سخن بشنویم از لب بخردان سپینود را نیز پدرود کرد بر خویش تار و برش پود کرد سبک پشت بر یکدگر گاشتند دل کینه بر خاک بگذاشتند یکی سوی خشک و یکی سوی آب برفتند شادان‌ و دل پرشتاب : بهرام به شنگل گفت:توکه مرا میشناسی ومیدانی که بداندیش و بدساز نیستم،چکونه این صفات را به من نسبت  میدهی؟ به خاطراینکه ازپیش تو رفتم نیز نباید مرا سرزنش کنی،وبد دل وبدکنش بخوانی،زیرا من پادشاه ایران وتمام سر زمین های غیر ایران هستم.من سپهدار وپشتیبان دلیران ایران هستم. ازاین پس به تو نیکی خواهم کرد و سر دشمنانت را ازتن بر می کنم. درایران من تورا به جای پدر می دانم وباج کشور هند را نیز ازتو نمیگیرم.دختر تو که اکنون همسر من است شمع سرزمین خاور یعنی ایران است ومانند تاجی بر سر تمام بانوان کشور خواهد بود. شنگل وقتی سخنان بهرام را شنید ودانست که او پادشاه ایران است،بسیار تعحب کرد وپارچه ای را که هندیان به سر می بندند از سر برداشت وبرزمین زد.اسبش را هی کرد واز جلوی سپاهیان گذشت وبرای پوزش خواهی پیش شاه آمد واورا دربر گرفت و از گفته های خودش بسیار پوزش خواست. به دیدار بهرام بسی شادمان شد و به همراهانش دستور داد،سفره آراستند ومی وجام آماده کردند. بهرام تمام راز های پنهانی را برای شنگل گفت و همچنین افزود که به کمک بازرگانان ایرانی از رود گذشته است.واینکه هدفش از ناشناس آمدن به هند چه بوده وچه اندیشه هایی در سر داشته است،همه را شرح داد. پس چندی به میخوارگی نشستند واز یکدیگر پوزش خواستند وبرخاستندودو پادشاه که یکی بت پرست ودیگری یزدان پرست بودند،به نشانۀ دوستی وهم پیمانی به هم دست دادند وپیمان بستند که ازاین پس جز به راه راست نروند و کژی وکاستی را ازبن برکنند. وهمیشه به هم وفادار باشند وفقط ازلب خردمندان سخن بشنوند.شنگل سپینود را هم محکم درآغوش کشید واورا بدرود گفت.پس هردو گروه دل هارا ازکینه نسبت به هم خالی کردند وشنگل وسپاهش به سوی هند رفتند وبهرام ویارانش نیز به ایران آمدند. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
  #بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر داد کردن بهرام گور چو آگاهی آمد به ایران که شاه بیامد ز قنوج، خود با سپاه ببستند آذین به راه و به شهر همی هرکس از کام برداشت بهر درم ریختند از کران تا کران هم از مشک و دینار و هم زعفران چو آگاه شد پور او یزدگرد سپاه پراگنده را کرد گرد چو نرسی و چون موبد موبدان پذیره شدندش همه بخردان چو بهرام را دید فرزند اوی پیاده بمالید بر خاک روی برادرش نرسی و موبد همان پر از گرد رخسار و دل شادمان چنان هم بیامد به ایوان خویش به یزدان سپرده تن و جان خویش بیاسود چون گشت گیتی سیاه به کردار سیمین سپر گشت ماه چو پیراهن شب بدرید روز پدید آمد آن شمع گیتی فروز شهنشاه بر تخت زرین نشست در بار بگشاد و لب را ببست برفتند هر کس که بد مهتری خردمند و در پادشاهی سری جهاندار بر تخت بر پای خاست بیاراست پاکیزه گفتار راست نخست از جهان‌آفرین یاد کرد ز وام خرد گردن آزاد کرد چنین گفت کز کردگار جهان شناسندهٔ آشکار و نهان بترسید و او را ستایش کنید شب تیره پیشش نیایش کنید که او داد پیروزی و دستگاه خداوند تابنده خورشید و ماه هرانکس که خواهد که یابد بهشت نگردد به گرد بد و کار زشت به داد و دهش باشد و راستی بپیچد دل از کژی و کاستی ز ما کس مباشید زین پس به بیم اگر کوه زر دارد و گنج سیم ز دلها همه ترس بیرون کنید نیایش به دارای بیچون کنید کشاورز با مرد دهقان‌نژاد یکی شدبرِما به هنگام داد هرآن را که ما تاج دادیم و تخت ز یزدان شناسید واز دادِ بخت نکوشم بد آگندن گنج، من نخواهم پراگندن انجمن یکی گنج خواهم نهادن ز داد که باشد روانم پس از مرگ شاد : وقتی خبر آمدن بهرام و یارانش ازقنوج به ایران رسید،مردم تمام راه ها و در ودیوار شهر را آذین بستند.‌چون همه منتظر آمدن بهرام بودند،در آراستن شهر کمک می کردندواز این خوشحالی بهره می بردند درسراسر شهر دینار ومشک وزعفران برشاه نثار می کردند. یزدگرد فرزند شاه وقتی فهمید که پدرش ازسفر برگشته است،سپاه پراکنده را جمع کرد.نرسی برادر بهرام وموبد موبدان،وزیر او ودیگر بزرگان هم به استقبال آمدند.فرزند بهرام وقتی اورا دید،از اسب پیاده شد و خودرا برزمین افکند وچهره برخاک مالید برادرش نرسی وموبد هم مانند یزدگرد برخاک افتادند وچهره شان خاک آلود ودلشان شاد گردید. بهرام همچنان به خدا توکل کرده بودو به ایوان خودش آمد.چون شب فرارسید وجهان سیاه وتاریک شد وماه مانند سپری نقره گون در آسمان نمودار گردید،بهرام وهمراهان بیاسودند.و زمانی که دوباره روز پیراهن شب را درید وآفتاب چون شمعی جهان افروز برآمد،شاه بهرام بر تخت زرّین نشست ودر بار را بگشاد ولب از سخن فروبست. تمام بزرگان وخردمندان وسران مملکت به دیدن شاه آمدند.شاه بر بالای تخت سر پا ایستاد وبرای سخن گفتن با بزرگان وخردمندانی که به دیدنش آمده بودند،آماده شد. درابتدا خدای جهان آفرین را یاد کرد وسپس سخنان خردمندانۀ خودرا چنین آغاز نمود: ای مردم از خدای جهان که آشکار ونهان را می داند،بترسید واورا ستایش کنید. درشب های تاریک به نیایش او بپردازید.زیرا او این پیروزی ودم ودستگاه را به ماداده است. اوکسی است که ماه وخورشید تابنده را آفریده است. هرکس می خواهد به بهشت راه یابد،نباید گرد کارهای بد وزشت بگردد. باید به داد دهش وراستی روی آوَرَد ودل در کژی وکاستی نبندد. ازاین پس کسی از ما که شاه وفرمانروای شما هستیم ترسی به دل راه ندهد،اگرچه بسیار ثروتمند باشد وکوهی ازطلا وگنجی ازنقره داشته باشد. ترس را ازدل های خود بیرون کنید وفقط خدای یکتا وبی همتارا بپرستید. درپیشگاه عدل ودادِ ما کشاورز، با مرد دهقان نژاد پایگاه اجتماعی یکسان دارند. هرکسی را که ما مقام ومنصب وتاج وتختی دادیم،این داده را ازپیشگاه خدا وازبخت خوب او  بدانید. من کوشش نمیکنم که مال وثروت وگنج برای خودم فراهم کنم. دوست ندارم که با این کار مردم از من دورشوند.من می خواهم با دادگری کاری کنم که نامم در جهان باقی بماند و پس از مرگ روانم شاد باشد. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
  #بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر داد کردن بهرام گور برین نیز اگر خواست یزدان بود دل روشن از بخت خندان بود برین نیکویها فزایش کنیم سوی بخت شاهان نیایش کنیم گر از لشکر و کارداران من ز خویشان و جنگی سواران من کسی رنج بگزید و با من نگفت همی دارد آن کژی اندر نهفت ورا از تن خویش باشد بزه بزه کی گزیند کسی بی‌مزه منم پیش یزدان ازو دادخواه که در چادر ابر بنهفت ماه شما را مگر دیگرست آرزوی که هرکس دگرگونه باشد به خوی بگویید گستاخ با من سخن مگر نو کنم آرزوی کهن همه گوش دارید و فرمان کنید ازین پند آرایش جان کنید بگفت این و بنشست بر تخت داد کلاه کیانی به سر بر نهاد بزرگان برو خواندند آفرین که بی‌تو مبادا کلاه و نگین چو دانا بود شاه پیروز بخت بنازد بدو کشور و تاج و تخت ترا مردی و دانش و فرهی فزون آمد از بخت شاهنشهی بزرگی و هم گوهر و هم نژاد چو تو شاه،گیتی ندارد به یاد کنون آفرین  تو شد ناگزیر ز ما هر که هستیم برنا و پیر هم آزادی تو به یزدان کنیم دگر پیش آزادمردان کنیم برین تخت ارزانیانست شاه به داد و به پیروزی و دستگاه همی مردگان را برآری ز خاک به داد و به بخشش به گفتار پاک خداوند دارنده یار تو باد سر اختر اندر کنار تو باد برفتند با رامش از پیش تخت بزرگانِ فرزانه و نیک‌بخت نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ بیامد سوی خان آذر گشسپ بسی زر و گوهر به درویش داد نیاز آنک بنهفت ازو، بیش داد پرستندهٔ آتش زردهُشت همی رفت با باژ و برسم به مشت سپینود را پیش او برد شاه بیاموختش دین و آیین و راه بشستش به دینِ به و آبِ پاک ازو دور شد گرد و زنگار و خاک در تنگ زندانها باز کرد به هرکس درم دادن آغاز کرد : ادامۀ گفتار بهرام با مردم. اگرخدا بخواهد وبخت یاری کند،بیشتر ازاینها که گفتم درحق مردم وشاهان کشورهای وابسته به ایران نیکویی می کنم. اگر به هریک ازسپاهیان وکار داران وخویشاوندان وسواران جنگی من رنجی برسد وآن را به من نگوید وپنهان دارد،گناه این کار به گردن خود اوست. هیچ آدم عاقلی گناهِ بدون لذت انجام نمی دهد. ازچنین شخصی که ماه را زیر ابر پنهان کند،یعنی این پنهان کاری از اوسربزند من در روز بازپسین پیش یزدان پاک دادخواهی میکنم. آری روش من اینگونه خواهد بود،حال اگر شما دوست دارید،به گونه ای دیگر عمل کنم،بی پروا به من بگویید،تا شیوۀ پادشاهیم را تغییر دهم،چون خلق وخوی مردمان متفاوت است. همه به این سخنان من گوش کنید وآن هارا به کارببندید واز پند واندرز های من جان خودتان را بیارایید. بهرام پس ازگفتن این سخنان،برتخت نشست وتاج کیانی را بر سر نهاد. بزرگان حاضر دربارگاه به او آفرین گفتند وآرزو کردند که هیچگاه  تاج وتخت ونگین پادشاهی بی او نباشد وادامه دادند،وقتی شاه،دانا وپیروز بخت باشد، تاج وتخت و مردم کشور به او افتخار می کنند. مردی ودانش وفرّهی وبزرگی تو شایستۀ مقامی بالا تر ازپادشاهی است. شاهی مانند تو جهان به یاد ندارد.اکنون بر پیر وجوان ما واجب شد که تورا بستاییم. ما خدای بزرگ را شکر می کنیم که چنین پادشاهی نصیبمان کرده است واین صفات پسندیدۀ تورا هم پیش یزدان وهم پیش آزاد مردان یاد آور می شویم. توشاهی هستی که برتخت پادشاهی بیچارگان وفقیران نشسته ای وبا آنها بدادگری رفتار می کنی واز آن شاهانی نیستی که فقط به ثروتمندان توجه داشته باشی.توچنان به دادگری وبخشش وگفتار نیک، پادشاهی می کنی که حتی مردگان آرزو می کنند که سر ازخاک بردارند و در زمان فرمانروایی تو زندگی کنند. خداوندی که دارای همه چیز است،یار تو و ستارۀ بخت واقبال همیشه کنارت باشد. بزرگان فرزانه ونیکبخت پس ازاین گفتگوها به آرامی بارگاه شاه را ترک کردند و رفتند. پس ازآن شاه وسپاهیان،براسبها نشستند وبه سوی پرستشگاه آذر گشسب آمدند،در آنجا نیز بهرام زر وگوهر بسیار به بیچارگان داد وحتی به کسانی که نیازشان را پنهان می کردند بیشتر بخشید. کسی که مسؤول ونگهبان وخدمتکار پرستشگاه آذر گشسب بود دعا گویان وبرسم بدست،پیش شاه آمد. شاه سپینود را به او معرفی کرد،تا رسم و راه وآیین دین زردشت را به او بیاموزد.پس او دین بهی را به سپینود آموخت وبا آب پاکِ دینِ زردشت،گرد وخاک وزنگارِ بت پرستی را از سپینود دور کرد. سپس شاه درِ زندان هارا باز کرد وزندانیانی که استحقاق آزادی داشتند آزاد نمود وبه آنها هم درم ودینار بخشید. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
  #بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر آمدن شنگل به ایران زمین ۱ پس آگاه شد شنگل از کار شاه ز دختر که شد شاه را پیش‌گاه به دیدار ایران بدش آرزوی برِ دختر و شاه آزاده‌خوی فرستاد هندی فرستاده‌ای سخن‌گوی مردی و آزاده‌ای یکی عهد نو خواست از شهریار که دارد به خان اندرون یادگار به نوی جهاندار عهدی نوشت چو خورشید تابان به باغ بهشت یکی پهلوی نامه از خط شاه فرستاده آورد و بنمود راه فرستاده چون نزد شنگل رسید سپهدار قنوج خطش بدید ز هندوستان ساز رفتن گرفت ز خویشان چینی نهفتن گرفت بیامد به درگاه او هفت شاه که آیند با رای شنگل به راه یکی شاه کابل دگر سند شاه دگر شاه سندل بشد با سپاه دگر شاه مندل که بد نامدار همان نیز جندل که بد کامگار دگر شاه کشمیرِ با دستگاه دگر مولِتان شاهِ با فر وجاه ابا ژنده پیلان و زنگ و درای یکی چتر هریک به سر بر به پای همه نامجوی و همه تاجدار همه پاک با طوق و با گوشوار همه ویژه با گوهر و سیم و زر یکی چتر ازپر طاوس نر به دیبا بیاراسته پشت پیل همی تافت آن لشکر از چند میل ابا هدیهٔ شاه و چندان نثار که دینار شد خوار بر شهریار همی راند منزل به منزل سپاه چو ازآمدنشان شد آگاه شاه بزرگان همه شهر برخاستند پذیره شدن را بیاراستند بیامد شهنشاه تا نهروان خردپیرو بیدار و دولت جوان دو شاه گرانمایه و نیک‌ساز رسیدند پس یک به دیگر فراز به نزدیک اندر فرود آمدند که با پوزش و با درود آمدند گرفتند مر یکدگر را به بر دو شاه سرافراز با تاج و فر پیاده شده لشکر از هر دو روی جهانی سراسر پر از گفت‌وگوی دو شاهِ دو کشور رسیده بهم همی رفت هرگونه از بیش و کم به زین بر نشستند هر دو سوار همان پرهنر لشکر نامدار بدایوانها تخت زرین نهاد برو جامه هایی بدآیین نهاد : خبر موفقیت بهرام وسپینود که حالا بانوی اول ایران شده است،به شنگل رسید.هوس کرد که به ایران بیاید وسری به دخترش وشاه بهرام آزاده خوی بزند.نخست مردی هندی را که بسیار سخنگو وآزاده بود به عنوان سفیر نزد بهرام فرستاد وازاوخواست که حکم تازه ای برایش بنویسد وحکومت اورا درقنوج به رسمیت بشناسد، یعنی اورا به عنوان یکی از حاکمانی که ازطرف شاه ایران، به حکومت قنوج گمارده شده است، به حساب آورد تا به عنوان یادگاری آن منشور را داشته باشد. شاه بهرام با دستخط خودش وبه زبان وخط پهلوی منشوری نو وبسیار زیبا برای شنگل نوشت واورا درحکومت قنوج ابقا کرد وتوسط پیکی ویژه حکم را برایش فرستاد. چون فرستاده حکم را  رساند وشنگل دست خط شاه را دید، بسیار خوشحال شد و تصمیم گرفت که به ایران بیاید واین را از خویشان چینی خود،یعنی ازفغفور پنهان داشت. دراین سفر هفت حاکم وشاه دیگر که همه دست نشاندگان شاهنشاهی ایران بودند، به درگاه شنگل آمدند وآمادگی خود را برای آمدن به ایران اعلام کردند. این هفت نفر شاهان کابل،سند، مندل، جندل، کشمیر ومولتان بودند که همه با سپاه ودم ودستگاه خود، می خواستند به دیدار شاهنشاه ایران بیایند. همۀ این شاهان تاجدار ونامدار باطوق وگوشوار زرین بر روی پیل های بزرگ نشسته و بر سر هریک چتری از پر های طاووس نر گرفته بودند وبا سیم و زر و گوهر عازم ایران شدند. پشت پیلان را با پارچه های حریر آراسته بودند وچنان زرق وبرقی داشتند که ازفاصلۀ چند میلی دیده می شدند.آنقدر هدیه های گوناگون برای شاه ایران می آوردند که دینار خوار وبی ارزش شده بود. سپاه اینان منزل به منزل به سوی ایران می آمد وخبر آمدنشان به شاه بهرام رسید. شاه بهرام با تمام بزرگان کشور آماده شدند که به پیشواز شان بروند. شاه بهرام که ازنظر خردمندی پیر وبیدار واز نظر سن وسال جوان بود، با همراهان خود تا محلی به نام نهروان به استقبال آنان آمد. چون دوشاه گرانمایه ونیک پی، یعنی بهرام وشنگل به هم نزدیک شدند، ازاسب ها پایین آمدند ودرودگویان، پیاده به سوی یکدیگر رفتند و یکدیگررا درآغوش کشیدند. سپاهیان ودیگر شاهان نیز به پیروی از شاه بهرام وشنگل، همه ازاسب ها پیاده شدند.لشکر ازدوسو به هم رسیدند وچنان سر وصدایی ایجاد شد، که گویی تمام جهان پر از گفتگو شده بود. شاه بهرام وشنگل به هم رسیده بودند واز هردری باهم صحبت می کردند. پس ازآن دوباره شاهان وسپاهیان، براسبان سوار شدند وبه سوی پایتخت حرکت کردند. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3
  #بهرام گور.          پادشاهی بهرام گور شصت سال بود. گفتار اندر آمدن شنگل به ایران زمین ۲ به یک تیر پرتاب بر، خوان نهاد براو برّه و مرغ بریان نهاد می آورد برخوان و رامشگران همه چامه گوی از کران تا کران چو نان خورده شد مجلس شاهوار بیاراست پر بوی و رنگ و نگار پرستندگان ایستاده به پای بهشتی شده کاخ و گاه و سرای همه جامۀ می سراسر بلور طبقهای زرین و زرُین خنور ز زر افسران بر سر میگسار به پای اندرون کفش گوهرنگار فروماند ازان کاخ،شنگل شگفت به می خوردن اندیشه اندر گرفت که تا این بهشتست اگر بوستان همی بوی مشک آید از دوستان چنین گفت با شاه ایران به راز که با دخترم راه دیدار ساز بفرمود تا خادمان سیاه پدر را گذارند نزدیک ماه همی رفت با خادمان نامدار سرای دگر دید چون نوبهار چو دخترش را دید بر تخت عاج نشسته به آرام با فرّ و تاج بیامد پدر بر سرش بوسه داد رخان را به رخسار او برنهاد پدر زار بگریست از مهر اوی همان بر پدر دختر ماه‌روی همی دست بر سود شنگل به دست ازان کاخ و ایوان و جای نشست سپینود را گفت اینت بهشت برستی ز خان بت‌آرای زشت همان هدیه‌ها را که آورده بود اگر بدره و تاج اگر برده بود بدو داد، با هدیهٔ شهریار شد آن خرم ایوان چو باغ بهار همه گوهر و جامه و تاج ها کس آن را نیارست کردن بها وزان جایگه شد به نزدیک شاه همی کرد مرد اندر ایوان نگاه بزرگان چو خرم شدند از نبید پرستار او خوابگاهی گزید سوی خوابگه رفتن آراستند ز هرگونه‌ای جامه‌ها خواستند چو پیدا شد این چادر مشک‌رنگ ستاره بروبر چو پشت پلنگ بکردند میخوارگان خواب خوش همه بارزو دست کرده بکش چنین تا پدید آمد آن زرد جام که خورشید خوانی مر او را به نام بینداخت آن چادر لاژورد بگسترد بر دشت، یاقوت زرد به نخچیر شد شاه بهرام گرد شهنشاه هندوستان را ببرد ‌ چو از دشت نخچیر باز آمدند خجسته پی و بزمساز آمدند چنین هم بکوی و به نخچیر و سور زمانی نبودی ز بهرام دور : برای پذیرایی از شنگل وهمراهان او سفره ای پهن کردند که طول آن به اندازۀ مسافتی بود که یک تیر باکمان پرتاب کنند.دراین سفره،برّه و مرغ بریان وشراب نهاده بودند.خوانندگان ونوازندگان هم از ازاول تا آخر مجلس سرود می خواندند وساز می نواختند. چون غذا صرف شد،مجلسی شاهانه وپر رنگ و بوی و نگار آراستند.خدمتکاران همه تاج هایی ازطلا به سر وکفشهایی گوهر نگار به پا داشتند وسرپابه خدمت ایستاده بودند.کاخ ودرگاه و سرای شاه مانند بهشت شده بود.جام های شراب همه بلورین و طبق ها وکاسه ها همه زرین بودند.شنگل از آن کاخ درشگفت مانده بود.درحال می خوردن می اندیشید که آیا این خود بهشت است یا باغ بهرام که بوی مشک از  تمام دوستانی که اینجا هستند به مشام می رسد. پس روی به شاه ایران،بهرام کرد وآهسته به او گفت:می خواهم دخترم را ببینم.بهرام به خادمان سیاه دستورداد که شنگل را نزد سپینود ببرند.شنگل با خدمتکاران رفت تا به سرای دیگر رسیدند که مانند باغی در بهاران بود. دخترش را دید که آرام وبا فرّ وشکوه تمام برتختی ازجنس عاج نشسته است. پیش آمد وبرسرش بوسه داد وصورت برصورتش نهاد وپدرو دختر،از مهری که به یکدیکر داشتند ،زاز زار گریستند. پس از آن شنگل از سپینود جدا شد وکف دستان بر هم سایید وبه تماشای کاخ وسرای سپینود پرداخت. باسپیپود گفت:خوش بحالت، اینجا که توهستی بهشت است،ازآن جای زشتی که در هند داشتی رهاشدی. هدیه هایی از قبیل کیسه های زر وتاج وبرده که برای سپینود وبهرام آورده بود،همه را به سپینود تحویل داد.کاخ زیبای سپینود با هدیه های شنگل زیباتر شد.آنقدر گوهر وجامه وتاج برایش آورده بود که کسی نمی توانست آنهارا ارزیابی کند. شنگل از آنجا دوباره به کاخ بهرام آمدوبه تماشای آن پرداخت. چون همۀ بزرگان از نوشیدن شراب ناب شاد وسرخوش شدند وزمان خواب فرارسید،خدمتکاران خوابگاهی برای شنگل برگزیدند. وقتی چادر مشک رنگ شب که ستارگان آن را مانند پوست پلنگ کرده بودند نمودارشد،تمام میخوارگان دستان خود را به آرزوی در بر گرفتن همخوابه در آغوش کشیده وبه خواب خوش فرورفتند تا اینکه دوباره جام زرد خورشید از پس کوه برآمد وچادر سیاه  شب را برانداخت وپرتوهای یاقوت رنگ خودرا بردشت بگسترد.شاه بهرام عزم شکار کرد وشاه هندوستان وهمر اهانش را هم برای گردش وتفریح به شکار برد. از دشت نخجیر نیز بخوشی وخرّمی باز گشتند و وبا خوشحالی به بزم وسرور وشادمانی مشغول شدند،خلاصه شاه بهرام هیچگاه  شنگل وهمراهانش را تنها نمی گذاشت. درشکار وجشن و سرور وحتی هنگام گردش در کوی وبرزن شهر همراه آنها بودوهیچگاه ازبهرام دور نبودند. ادامه دارد. دوست داران گلشهر https://eitaa.com/golshahriha3