eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.5هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
9.2هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ 📖 زندگینامه و خاطراتِ س
🦋 🔸فصل دوم <ادامه> یادم می آید زمانی که جنگ شروع شد؛ همین کسانی که از انقلاب ضربه خورده بودند، شایع کردند تیر خورده، خیلی نگران شدم؛ چون تازه فکش خوب شده بود رفتم از پرسیدم: «علی آقا مجروح شده؟ چرا راستش را به من نمی گویید؟» گفت:«مادر این شایعه است تا روحیه شما را خراب کنند.» چند روز بعد که این خبر به منطقه رسیده بود، تلفنی تماس گرفت و گفت: «مادر ، اگر گفتند علی آقا تیر خورده، بگو آره، خورده؛ اما خوب می شود. بگو شما هم اگر مرد هستید و راست می گویید، بروید لااقل برای خاک مملکت، با دشمن بجنگید تا فردا به خفت و خواری نیفتید.....». او بزرگ فکر می کرد. و این روحیه از همان دوران نوجوانی در او بود. حق و باطل را خیلی خوب تشخیص می داد. ده-دوازده ساله بود که یکی از اقوام به منزل ما آمد و گفت قرار است شاه به کرمان بیاید. وقتی رفت دیدم علی آقا با غضب😠 به او نگاه می کند. گفتم:«علی آقا، چرا ناراحت هستی؟ مگر حرفی به تو زد؟» گفت:«نه.» گفتم:«پس چرا ناراحتی؟» گفت:«این همه راه آمده که بگوید شاه می خواهد به کرمان بیاید؟ چه فرقی به حال ما می کند؟ شاه الان می داند وضع ما و این مردم چطوری است؟!» بعد دندان هایش را به هم فشرد و گفت: «بخدا اگه زورم میرسید، گردنش را می گرفتم و آنقدر فشار می دادم تا خفه بشود.» اینقدر از ظلم و ظالم نفرت داشت. بچه های جبهه می گفتند..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 "اکبر دانشی" در روستای ما جوانان بالا بلند زیاد بودند؛ اما هیچ کس "اکبر" نمیشد. قدی بلند داشت و چهره ای جذاب با ابرو های پیوندی و چشمان درشت. وقتی از برگشتیم اکبر رفته بود پادگان صفر پنج کرمان برای آموزش. اما در میانه ی دوره ی آموزش، مادرش قاصد فرستاده بود که به اکبر بگوید :« تو حالا مرد خونه ای. بعد از مرگ پدرت، دلخوشی من و دو خواهر و سه برادر کوچیکت به توست. اگه رفتی و شدی، تکلیف ما چیه؟ ما رو به کی میسپاری؟» 😔 قاصد، که منصور، برادر کوچک اکبر بود؛ این پیغام را به انضمام چند قطره اشک از سر دلتنگی به اکبر رسانده بود و اکبر با همه ی عشقی که برای جبهه رفتن داشت، آموزش را رها کرده بود و داشت به روستا برمیگشت که در کرمان به من و حسن برخورد. یک شب باهم بودیم، روز بعد برادر کوچکش را به روستا فرستاد و همراه ما عازم جبهه شد! 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman