گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_صد_و_سوم🦋
<ادامه>
وقتی دیدمش، از خودم خجالت
کشیدم.
لشکر، اجازه روزهداری نداده بود؛
چون کسی یک ساعت بدون آب در آن گرما طاقت نمی آورد.
اگر بچهها #روزه میگرفتند، سلامتشان به خطر می افتاد.
علی آقا با لب و دهان خشک دست در گردنم انداخت و با روی باز پذیرایی کرد،
گفتم:
« علیآقا....خدا شاهد است به صلاح شما نیست که روزه بگیرید.»
تبسمی کرد و یک کلام جواب داد:
«حالا بماند.»
چند دقیقهای که نشستیم؛
علی آقا با هندوانه ای خنک برگشت. فهمید که خجالت میکشم،
خودش هندوانه را قاچ کرد و به طرفم گرفت.
گفتم: «در کنار شما باعث شرمندگی است.»
گفت:« این حرفها نیست...!
آن طرف را باید دید،
عمل دنیا آنجا محک می خورد.»
دائم حرفهایی میزد که خوردن این هندوانه به من بچسبد.
حالا یکبار دیگر برگردیم بیمارستان، مطلبی را بگویم و تمام کنم، که همین را هم که گفتم لایقش نبودم.
الان که خوب فکر میکنم میبینم راه و نگاه و گفتارش عجیب نبود؛
اما برای ما که یاد گرفته بودیم
تحت اللفظی دم از اعتقاد بزنیم،
باعث تعجب می شد.
علیآقا میگفت:
« راه را که انتخاب کردی، دیگر متعلق به خودت نیستی.
اگر قرار است درد بکشی، بکش؛
اما آه و ناله نکن.
وقتی آه و ناله کردی، متعلق به دردی؛
نه به راه.»
در اتاقی که او بستری بود،
رزمندهای را آوردند که شب و روز فریاد میکشید و بیتابی میکرد.
کسی جرأت نداشت به او دست بزند.
علی آقا وقتی وضعیت روحی او را
می دید، تبسم می کرد؛
نه اینکه مسخره کند.
روزی با آن کلام شیوا و جذابی که داشت، حرف هایی به آن #رزمنده زد و در آخر او را بوسید.
رزمنده که تحت تاثیر قرار گرفته بود،
آرام اشک میریخت.
علی آقا می گفت:
« برادرم اینقدر بی تابی نکن.
#خدا با ما است....همین.»
دیگر تا روزی که در بیمارستان بودم،
تنها خدا صدای این رزمنده را شنید.
من حالا باید کلاهم را قاضی کنم و بگویم: «دیدی سیدحسین،
رزمنده چه کسی بود؟!...بله همان بود که در میدان آتش و گلوله گفت خدا،
و بالاخره هم پیدایش کرد......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman