eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.5هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
9.2هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سر
🦋 🔸فصل اول گفت: «نه»، آمدم خانه. جز چادر صغری چه در خانه داشتم؟ هیچ!... دلتنگ نگاهم کرد.... وای مادر بچّه ها، مادر علی آقا، اینطور نگاهم نکن. 😔 زخم به جانم بزنی بهتر از این نگاه است. زخمم بزن، ولی شوهر فقیرت را دلتنگ نگاه نکن. 😥 باور کن به هر دری زدم ناامید شدم. گفت: « ببر» چادر را برداشتم تا به پولی گِرو بگذارم. باران دوباره شروع شده بود.. ⛈ پر زورتر از دیشب، امّا من نمی فهمیدم. درد زور می زد و تکه سنگی بودم زیر سیلاب غم. نمی دانستم به کجا می روم. از میان گل و لای می رفتم و غافل از خودم بودم.. یکباره دستی بازویم را گرفت. نور به قبرش ببارد، گفت : «کجا با این پریشانی؟!» سرم را انداختم پایین. گفتم : « میرم جایی، کار دارم.» گفت : « این چادر چیه؟» تازه فهمیدم چادر تو دستم است و خیس خورده از باران، مچاله شده. نتوانستم جوابی بدهم، سکوت کردم. اشکم بی آنکه متوجّه بشوم ریخت و با باران قاطی شد. 😭 شاید هم چشمم سرخ شده بود که گفت: «من غریبه نیستم» منم بغض دلم ترکید. 😭 حس کردم خیلی امین است. خدا رحمتش کند، صدتومان از جیبش درآورد و گفت: « این را بگیر به عنوان قرض الحسنه، هر وقت داشتی بده، اگه هم نداشتی حلال! قدم نو رسیده هم مبارک باشد ان‌شاء‌الله» و سالها گذشت. علی آقا هر شب می آمد کنارم و می نشست. تازه مدرسه رو شده بود. می گفت: «بابا چشمهات خیلی خسته اس، اینقدر قالی نباف» می گفتم : «بابا جان، ما باید جان بکنیم و زحمت بکشیم، شکم که با باد هوا سیر نمیشه». بچّه بود، امّا می دیدم دلش از این همه سختی به درد می آمد و آرام گریه می کرد. 😭 هفت سالش بود که دیدم جانماز پهن کرده و راز و نیاز می کند.🤲 می گفتم: « خدایـــا خودت به این زبان بسته رحم کن.» سالها حالا چطور آمد، بگذرد؛ امّا گذشت و علی آقا بالاخره دیپلمش را گرفت. یک روز رفته بودم دادگاه تا..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمـٰنِ الرَّحیمْ » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطر
🦋 🔸پیش فصل [ادامه] آن وقت ما در خط مقدم داشتیم از گرسنگی تلف می شدیم!😞 روز بعد، نیروها سازماندهی شدند. من، محسن، یوسف، علیجان تاجیک و برزو قانع منتقل شدیم به خطی که یک شب آنجا تنها بودم. "حسن اسکندری" هم افتاد به جبههٔ دُبّ حردان، که حدود سه کیلومتری سمت چپ ما قرار داشت. ما به "نَوَرد" معروف بود. از کارخانهٔ لوله سازی معروف نورد، که فاصله کمی تا اهواز داشت، همین اسم مانده بود؛ "جبههٔ نورد". عراقی ها آن روزها در دروازه های اهواز متوقف شده بودند. در جبههٔ نبرد وظیفه ما حفظِ مواضع در برابر دشمنی بود که هنوز از گرفتن اهواز ناامید نشده بود. خاکریزِ ما درست از شانهٔ چپ جادهٔ اهواز-خرمشهر در می‌آمد. نزدیک ترین سنگرمان به عراقی ها در محل اتصال خاکریز به جاده درست شده بود. روزها و شب ها به نوبت توی سنگر کنار جاده نگهبانی می‌دادیم. ساعت هایی که در سنگر تیربار می نشستم و چشم به نیزار مقابل می دوختم نیم نگاهی هم به جاده داشتم. خاموش بود. مثلِ ماری که کودکان با پاره سنگ از پا در آورده باشند میان نیزار افتاده بود. خط سفید میانی اش از بس توپ و خمپاره خورده بود به سختی دیده می‌شد. جادهٔ بی عبور مدت‌ها بود گرمیِ لاستیک هیچ اتومبیلی را بر پشت خود احساس نکرده بود. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman