eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.3هزار دنبال‌کننده
24.5هزار عکس
10هزار ویدیو
33 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹ادمین مسابقه @S_brhmn9271
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 تک نگاره های امروز گلزار شهدای کرمان. ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman
گلزار شهدای کرمان
📚 انتشار کتاب « عزیز زیبای من » ✍ کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج
📚 انتشار کتاب « عزیز زیبای من » ✍ کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی است. 📌از شما همراهان عزیز و گرامی خواهشمندیم با ما همراه باشید. ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman
گلزار شهدای کرمان
📚 انتشار کتاب « عزیز زیبای من » ✍ کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج
« بِسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم » صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت « عزیز زیبای من » 📚 کتاب «عزیزِ زیبای من» مستند روایی از روزهای پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی است. 🔹فصل چهارم 🔸صفحه:۱۳۱تا۱۳۳ راوی: خانواده محترم شهیدسلیمانی رضا به خودش آمد ودید زینب متوسل شده به در اتاق حاجی. جلوی در نشسته و در بسته ی اتاق او را می کوبد: «بابا تو رو خدا در وباز کن...! بابا جواب بده... بابا... من به همه گفتم تو توی اتاقت خوابی...! در رو باز کن بابا...!» رضا آمد وکنارش نشست. خودش هم بی قرار بود؛ آن قدر که توان نداشت زینب را آرام کند. او هم شروع کرد به در زدن. هردو پشت در اتاق کسی که همه ی امید وآرزویشان بود، نشسته بودند ودر می کوبیدند واز خدا می خواستند معجزه کند. رضا با همان حال پریشانی با حسین، برادر بزرگش تماس گرفت. حسین بعد از اتفاقی که در دفتر وزیر دفاع سوریه افتاده بود وخبر شهادت حاجی را پخش کرده بودند، از اینکه تلفنش نصفه شب زنگ بخورد، خیلی می ترسید. رضا که زنگ زد،سراسیمه از خواب پرید: «چی شده رضا!» «پاشو مامان وبردار وخودتون هم بیاین خونه ی بابا...!» حسین خیلی ترسید؛ اما سعی کرد خودش را آرام نشان بدهد تا مادرش نگران نشود. سریع خودشان را رساندند. در که به رویشان باز شد، صورت پر از نگرانی وترس زینب ورضا وچشمان گریانشان گویای همه چیز بود. زینب همچنان نشسته بود جلوی اتاق حاجی و در می کوبید والتماس می کرد تا پدرش در را باز کند. مادر حال زینب را که دید، گفت: «نکن مادر... نکن...! بابات خیلی قویه، هیچ اتفاقی براش نمی افته! من مطمئنم قبل ازاین اتفاق بابات فرار کرده و اون ها هم نتونستن بگیرنش! الان نمی تونه زنگ بزنه، ولی مطمئن باش زنگ می زنه!» زینب با چشمانی که انگارکمی امید در آن دویده باشد، مادر را نگاه کرد. چقدر دوست داشت حرف های او را باور کند. مادر سعی کرد زینب را آرام کند؛ اما دل خودش آشوب بود. یک دفعه یاد نامه ی حاجی افتاد که به مناسبت روز زن برایش نوشته بود. چقدر نامه اش در حین عاشقانه بودن، بوی خداحافظی می داد: «همسر گرانقدر وعزیز ومهربانم، حاجیه خانم حکیمه ی عزیزم سلام علیکم حقیقتا مانده ام در پیشگاه خداوند که چگونه می توانم در این روزهای غریب رفتن، حق نزدیک چهل ساله ی شما را ادا کنم. امیدی جز بخشش ومحبت پیوسته ی شما وخداوند سبحان ندارم. روزت را تبریک می گویم وبه خاطر این صبر چهل ساله دستتان را می بوسم. ازخداوند سبحان طول عمر توأم با زندگی فاطمی برایت خواهانم وازاینکه اولین سال روز مادر، بدون مادر به سر می کنی، برایت صبر وبرای آن مرحومه ی مجاهد اجر و غفران الهی خواهانم. همسر ناتوانت در ادای حق الهی خود، قاسم.»* از یادآوری آن نامه، هری دلش ریخت! نکند این بار شهادتش حقیقت داشته باشد؟! دوباره نگاهی به زینب کرد. به سراغ تلفن رفت وهمان طور که شماره می گرفت، زیر لب گفت: «آخه حاجی، تو زینب رو نمی شناسی؟! چرا این بچه رو گذاشتی پیش من؟! حالا باهاش چی کار کنم؟!» ________________________ *این نامه در تاریخ۷اسفند۱۳۹۷نوشته شده است. ادامه دارد... ✅تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔@golzarkerman
🔹اعتمادی به من عطا کن تا با آن اقرارکنم که، قضا وقدر تو جز به نیکی روان نگشته... 📗دعای سی وپنجم، صحیفه سجادیه ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹️مراسم تشییع پیکرهای مطهر شهدای گمنام در سالروز شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها زمان: ساعت ۹ صبح مکان: چهارراه ولی‌عصر(باغ‌ملی) ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman