#به_سبک_شهدا
توی آشپزخونه غرقِ حال و هوایِ خودم، مشغول کار بودم که محمد رضا با صدای بلند گفت:
مادر! ... نگاهکردم و دیدم دم درِ ورودی ایستاده، اومد توی آشپزخونه و شروعکرد به چرخیدن دورِمن وگفت:
مادر حلالم کن ... مادر حلالم کن...
گفتم: آخه چکار کردی که حلالت کنم؟گفت: وقتی اومدم، صداتون کردم اما متوجه نشدین. بعد با صدای بلند صداتون کردم، حلالمکنید اگه صدایم رو براتون بلندکردم.
🌹خاطرهای از زندگی سردار شهید محمدرضا عقیقی
#شهیدعقیقی
#احترام_به_مادر
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_نهم*
غلامعلی روحیه شکست ناپذیری داشت و همیشه دوستان و همرزمان را به ایستادگی تشویق میکرد .با اینکه سنش کم بود هیچ کدام از رزمندهها فکر نمی کردند که اینقدر سنش کم باشد.
هیکل تنومندی داشت. حالا منو غلامعلی بیشتر مواقع توی جبهه با هم بودیم و زمانی که من جبهه نبودم همین که غلامعلی می آمد مرخصی و از جبهه برمیگشت می آمد منزل ما.تقریباً سه ماهی می شد که غلامعلی رو ندیده بودم و دلم خیلی برایش تنگ شده بود که یک دفعه دیدم صدای زنگ خانه به صدا درآمد.رفتم در را باز کردم دیدم هیچ کس پشت در نیست.همین که خواستم در را ببندم دیدم غلامعلی خودش را پرت کرد جلوی در. از خوشحالی داشتم بال در می آوردم.
_کی اومدی غلامعلی؟!
دوتا مون ذوق می کردیم و همینطور که همدیگر را توی بغل گرفته بودیم می بوسیدمش.
_غلامعلی بیا داخل نمی دونی چقدر خوشحالم کردی.
_نه داخل نمیام .بیا بریم بیرون به یاد خاطرات گذشته گشتی بزنیم.
مادر جان می دونید که من و غلامعلی با هم برای سپاه اسم نوشته بودیم و دورههای آموزشی را با هم بودیم. به خاطر همین خیلی با هم خاطره داشتیم.
یادتون هست غلامعلی وقتی میومد مرخصی کارش سرکشی از خانواده شهدا و جانبازان بود و همه خیلی دوستش داشتند.یادمه همیشه که میرفتیم سرکشی از خانواده شهدا از ایثارگری های شهدا و رزمنده ها و جانبازی های آنها صحبت می کرد و جنگ و شهدا را به واقعه عاشورا و یاران امام حسین تشبیه می کرد و دعا و مجلسی هم میگرفتیم.خودش روضه خوانی میکرد و با صدای خوشش همه غرق در گریه و ماتم می شدند. صدای خوش و سوز و گداز عجیبی داشت.
این دفعه قرار شد غلامعلی که خواست بره منم باهاش برم.چند روزی مانده بود که مرخصیش تموم بشه که آماده رفتن شد و منم باهاش رفتم.
چند وقتی توی جبهه بودیم من پیش غلامعلی بودم همیشه به همه سنگرها سر میزد. تقریباً توی بیشتر سنگر ها دوست و رفیقی داشت. چون اخلاق غلامعلی خیلی خوب بود و همه دوستش داشتند.توی یکی از حمله ها بود که غلامعلی به شدت مجروح شد و اعزامش کردن بیمارستانشیراز ما همه برایش دعا می کردیم.
ادامه دارد..
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻میشه پشت بی سیم برام روضه بخونی!؟ اینجا انرژی درمانیه....
اگه یه جایی دیدی که شیطان داره میاد،باید روضه بخونیم.
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷بعد از شهادت آقا کمال بود، یکی از دوستانش از جبهه به دیدار ما آمد( ظاهراً شهید محمد باصری). می گفت شب قبل از عملیات کربلای 5 بود که در خیمه ای که داشتیم توسلی به حضرت صاحب الزمان(عج) گرفتیم. دیدم حال آقا کمال دگرگون شد و از خیمه بیرون رفت. بعد از مدتی برگشت. به من گفت مطلبی را به شما می گویم، تا زنده ام به کسی نگو، بعد از شهادت به خانواده ام برسان!
آقا کمال گفت بیرون که رفتم آقایی نورانی به من نزدیک شد و گفت: در عملیات پیش رو پیروز می شوید!
گفتم شما که هستید؟
گفتند همان که صدایش می زدید!
فهمیدم آقایم صاحب الزمان است. گفتم: آقا سرانجام من چه می شود؟
فرمودند: تو و برادرانت مهدی و جمال و سید محمد کدخدا شهید می شوید...
تا آمدم سوال دیگری بپرسم از نظرم غائب شده بودند...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📌شهادت یک حادثهی اتفاقی نیست ، بلکه حاصل یک سبک زندگی است
🌹مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر صبح که از خواب بلند میشه باید یه لیوان شیرقهوه جلوش بذاری و ... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته .
اما خدا میدونه مصطفی تا وقتی که شهید شد ، با اینکه خودش قهوه نمیخورد اما همیشه برای من قهوه درست میکرد . میگفتم : واسه چی این کار رو میکنی ؟؟؟ راضی به زحمتت نیستم. میگفت : من به مادرت قول دادم که این کارها رو انجام بدم .
🌹همین عشق و محبتهاش بود که به زندگیمون رنگ خدایی داده بود .
"شهید مصطفی چمران"
✍کتاب افلاکیان، ج ۴
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍به روایت شهید ناظم پور:
در منطقه پنوجین عراق مستقر بودیم. نیمه شب شنیدم، صدایی شبیه عبور یک کاراوان از پشت خاکریز می آید...📣
بچه های خمپاره انداز ارتشی کنار ما مستقر بودند.
پیش فرمانده آنها رفتم و خواهش کردم تا یک خمپاره منوری بزند، تا منطقه روشن شود و علت صدا را مشاهده کنم. خمپاره انداز خواب آلود بود، به جای خمپاره منوری، خمپاره جنگی انداخت.💥☄
گفتم، من خمپاره منوری می خواهم دوباره بزن. باز خمپاره انداخت و باز هم جنگی!🧐
بار سوم که خمپاره جنگی انداخت بی خیال شدم، سر و صدا هم قطع شده بود...🔥💥
صبح وقتی هوا روشن شد با دوربین منطقه را کنترل کردم، از چیزی که می دیدم مو به تنم سیخ شد.😱😳
خمپاره های جنگی بدون گرا، دقیق روی ستون نظامی قافله دشمن که مشغول حمل انواع سلاح ها بودنداصابت کرده و همه بعثیون به درک واصل شده بودند...😳
#شهید عبدالعلی ناظم پور
#سمت : فرمانده گردان تخریب لشکر 33 المهدی (عج)
#شهادت :شلمچه /کربلای5
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ🌹
#ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ | شهدا تیزهوش بودند
🍃🌹🍃
#روشنگری
#حاج_قاسم
#شهدا
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱رهااین کلبه را از غم کنم باز
لبالب کتری از زمزم کنم باز
تو هیزم جمع کن از جنگل سیب 🍃
که من چای بهشتی دم کنم باز
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
●طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد...
یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگري را كه لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت, معلوم بود که شهيد دراز کش مجروح شده بوده است. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند.
●معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است...
●پدری سر پسر را به دامن گرفته است...
شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر...
کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کردی؟
#شهیدان🌷
#سیدابراهیم_اسماعیل_زاده
#سیدحسین_اسماعیل_زاده
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهلم*
مجروح که شد و اعزام کردند بیمارستانشیراز ما همه برایش دعا میکردیم .یادتون هست که زنگ زدیم و احوالش را پرسیدیم و گفتید خدا را شکر حالش خوبه؟!
_آره مادر خدا خیرت بده. تو خیلی به غلامعلی لطف داشتی.
خلاصه عجله داشتم بیام شیراز و عیادت غلامعلی. تقریباً یک ماه میشود که غلامعلی مجبور شده بود و توی منطقه نبود. کم کم داشتم آماده میشدم که بیام شیراز که یک شب یک دفعه چشمم به غلامعلی افتاد. فکر کردم اشتباه دیدم مانتوم بود داشتم نگاش می کردم که خندید و گفت:چیه اکبر !؟ باز تو ماتت زد؟!
_تو اینجا چه کار میکنی غلامعلی؟!
_ای بابا یعنی نیام اینجا؟!
همینطور که داشتم روبوسی میکردم گفتم:
_تو که زخمی شده بودی مگه خوب شدی که اومدی؟! غلام میموندی استراحت می کردی تو بدجور مجروح شده بودی به این زودی که خوب نشدی.
_نه خوبم خداروشکر شما نگران نباش میبینی که حالم خوبه.
دستشو زد به صورتم و رفت توی زنگ تا با بقیه بچهها احوالپرسی کنه که دیدم صدای خنده و سر و صدای بچه ها بلند شده با چه شور و شوقی با غلامعلی احوالپرسی می کردند. دو سه روز بعد که با بچه ها دور هم نشسته بودیم غلامعلی گفت: اکبر توی بیمارستان که بودم یه دکتر خیلی باشخصیت و قد بلندی اومد بالا سرم. گفت: منو میشناسی ؟!
هرچی فکر کردم دیدم نمیشناسمش. گفتم نه به جا نمیارم.
دکتر گفت: ولی من تو رو میشناسم.
تعجب کردم و گفتم: از کجا منو میشناسی؟! میدونی چی گفت؟! میدونی کی بود؟!همون خانوم و آقای که چند سال پیش رو ایست بازرسی دیدمشون و شیشه های مشروب توی ماشینشون پیدا کردیم. دکتری که اومد بالای سرم همون آقا بود.
_جدی ؟!تو را شناخت؟!
_آره دیگه میگم که شناخت .گفت :من همون آدم بی اعتقادی بودم که از خارج برگشته بودم و خودم و همسرم نگاه خوبی به نظام و انقلاب نداشتیم اما بعد از این برخورد خوب شما که ما را بی قید و شرط آزاد کردید ،همه افکار بدی که درباره بسیجی ها و انقلاب داشتیم توی ذهنمون پاک شد.
_آفرین چه خوب!
غلامعلی حرفارو که تعریف میکرد همه بچه ها تعجب کرده بودند و بعدش از من میپرسیدند مگه غلامعلی چطور باهاشون رفتار کرد که اینطوری اون خانم و آقا تغییر کردند .
منم بهشون گفتم:مثل الان که با بچه ها با مهربونی برخورد میکنه و هیچ یکی از دستش ناراحت نمیشه!
ادامه دارد..
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 لحظاتی دیدنی از وابستگی حاج قاسم به نوههای خود
🔺 حاج قاسم میگفت میترسم وابستگی به نوههایم نگذارد بروم شهید شوم
#حاج_قاسم
#سرداردلها
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•
.
در شب هـاۍ سرد زمستان
بدون بالش و زیرانداز مـےخوابید🙅🏻♂
وقتـے اعتراض مۍکردیم مـےگفت :
باید این بدن را آمـٰاده ڪنم
باید عادت کند ڪھ روزگار طولانـے
در خاڪ بماند..!🚶🏿♂💔
#شھیدابراهیمهادی💛🌱'
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸لباس عراقی...
داخل کیفش یک دست لباس نظامی عراقی پر از جای ترکش و خون خشک داشت! 😳گفتم این لباس به چه کار تو می آید؟ گفت :” من با این لباس کارهای بزرگی انجام میدهم.”
عکسی را نشانم داد که با لباس و کلاه عراقی در یک جیپ غنیمتی نشسته بود ، تعریف میکرد:"من با همین لباس ،چند بار به داخل عراقی ها رفتم و با آنها نان و ماست خوردم!😉 با این جیپ هم با بچه ها در منطقه گشت میزنیم.این جیپ را هم از خودشان گرفتم.”
حتی از دوستانش شنیدم در همین شناسایی ها مخفیانه خود را به #کربلا رسانده بود😔😳
#شهیدمرتضی_جاویدی
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ 🌹
#ایام_ﺷﻬﺎﺩﺕ
#ﺷﻬﻴﺪﻱ_ﻛﻪ_ﺣﺎﺝ_ﻗﺎﺳﻢ_ﺭاﻧﺠﺎﺕ_ﺩاﺩ
🌱🌹🌱🌹
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
و *🏴گرامیداشت #شهید محمد غیبی🏴*
🔹با حضور خانواده معظم شهید و روایتگری همرزمان شهید🔹
💢 #بامداحی برادر *کربلایی امیر حسین راستی* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۷ بهمن ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
💔دلتنگ که باشی؛
انگار همهی روزهای هفته
پنجشنبه میشوند و جای خالیاش،
مدام خالیتر..🥀
#حاج_قاسم🕊️
#صبح_وعاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹حامله بودم که امام علی(ع) را بخواب دیدم. آقا فرمودند: «اسم فرزندت را بگذار علی اکبر.»
🔹یکبار علی اکبر به قلبش اشاره کرد و گفت: «دوست دارم یک تیر اینجا بخورد و شهید شوم.»
🔹کربلای ۵ بود، زیر آتش تمام قد روی خاکریز راه می رفت که تیری به قلبش نشست.در عملیاتی با رمز مادرسادات سینه ش سوراخ و شهید شد ....
#شهید علی اکبر حبشی
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهل_و_یکم*
اخلاق غلامعلی توی محل زبانزد همه بود .خیلی دلسوز بود و با دل و جون کار میکرد. یکبار دیگه هم توی عملیات بر اثر آتش مستقیم توپخانه دشمن مجروح شده بود و آورده بودنش شیراز.هنوز موج انفجار از بدنش خارج نشده بود و توی همه ماموریت های پایگاه شرکت میکرد و دست از بسیج بر نمیداشت.
یادمه چند بار غلامعلی توی ماشین و توی خیابان حالش به هم خورد و دچار رعشه شد و بیهوش.یعنی تا مدت ها دچار این بیماری بود ولی بازم دست از ماموریت و بسیج نمی کشید.به نظر شما چنین آدمی نمی تونه روی افراد تاثیر گذار باشه؟!
غلامعلی توی محله خودمون خیلی از اراذل و اوباش را به سمت بسیج و مسجد کشاند و اخلاقش و رفتارش واقعاً تاثیرگذار بود.اینارو که برای بچهها تعریف کردم بیشتر شیفته غلامعلی شدند. غلام با همه رفیق بود و به همه سنگرها سر میزد.تقریباً همه می دونستند که غلام با حالتی که مجبور بود و ترکش بهش اصابت کرده بود بازم با اصرار تو عملیات شرکت میکرد.بهش میگفتن یکم استراحت کن، حالت بهتر شد برو عملیات. ولی گوشش بدهکار نبود.
چند وقتی پیش هم بودیم که من اومدم مرخصی و غلام هم بعدش اومد مرخصی و اینجا هم باهم بودیم و تقریبا هر روز همدیگر را می دیدیم.
سه چهار سالی میشد که غلام میرفت جبهه میومد.یادم اوایل پدرش مخالفت می کرد و می گفت باید درس بخونی. ولی بعداً دیگه برای شما و پدرش عادی شده بود چون دیگه جلودار غلامعلی نبودید.
_درسته اکبر.اوایل پدرش مخالف بود چون خیلی روی درس خوندن بچه ها حساس بود.
_خلاصه مادر من اون روز رفتم پایگاه و منتظر بودم تا غلامعلی هم بیاد. نزدیکای غروب بود که اومد پایگاه و دیدم کلی خوشحال و خیلی هم به خودش رسیده و خوشتیپ شده.
چهره اش خیلی جذاب شده بود سلام و احوالپرسی کردیم گفتم:
_چیشده غلام کبکت خروس میخونه؟!
_آره داداش می خوام داماد بشم.
انگار بال درآوردم. پریدم تو بغلش و سر و صورتش رو بوسه بارون کردم و گفتم: مبارکه داداش. چقدر خوشحالم کردی تبریک میگم.
_اکبر تو باید ساقدوش من بشی.
_چشم غلامعلی .تو مثل داداش من هستی. من ساقدوشت نباشم کی باشه؟!
_ببین اکبر قول بده جنازه ام را که آوردند به پدر و مادرم دلداری بدی و به آنها سرکشی کنی.
با عصبانیت و ناراحتی گفتم:
_غلام این چه حرفیه که میزنی ؟!میدونی چی میگی !اول میگی می خوام ازدواج کنم و ساقدوشم باش؛ بعد میگی شهید میشم دیگه نمیخوام این حرفها را بشنوم.
غلام ساکت بود چیزی نمی گفت. همینطور حرف میزدم غلام را دعوا میکردم که چرا این حرفها را زدی اون هم نگاه می کرد و لبخندمی زد.
_کافیه اکبر. من فردا دارم میرم منطقه اومدم باهات خداحافظی کنم!
_جدی داری میری؟ چطور بی خبر؟!
_یک دفعه شد.
بازم غلام را دعوا کردم که دیگه حرف از شهادت نزنی و باهاش خداحافظی کردم و غلام رفت.
غلامعلی رفت و این آخرین دیدار من با او بود.بعد از مدتی خبر آوردند که غلام شهید شده به من توی مراسم تشییع بدون پیکر غلامعلی ساقدوش بودم.
ادامه دارد..
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چرا #حاج_قاسم آرزو کرد الان شهید شود؟
#حاجقاسم
#سرداردلها
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
قسمت آخر:
🌷یکی دو ماه از شهادت کمـال و برادرانش میگذشت. من بهاتفاق همسران مهدی، جمال و سید محمد کدخدا بر مزار شوهرهایمان نشسته بودیم. زن غریبهای آمد، چشم در چشم عکسهایی که بالای قبرها گذاشته بودیم انداخت. چشمش روی تصویر کمـال ثابت ماند، با دست به عکس کمـال اشاره کرد و گفت: این شهید کمـال ظِلانواره؟
با تعجب گفتم: بله، ایشان شهید کمـال ظِلانواره، شما ایشان را از کجا میشناسید؟
کنارمان نشست. چشمانش پر از اشک شده بود، خودش هم داغ شهیدی را داشت. گفت: برایم مشکلی پیش آمده بود. دیشب آشفته و نگران بودم که صاحب این عکس را در خواب دیدم، خودش را کمـال ظِلانوار معرفی کرد و گفت: من از طرف سایر شهدا مأمورم که مشکلات خانواده شهدا را تا آنجایی که میتوانم حل کنم و حالا آمدهام مشکل شما را حل نمایم.
امروز صبح با خودم عهد کردم به گلزار شهدا بیایم و قبر این شهید را پیدا کنم...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 #سیره_شهدا | #یاری_دیگران
🔻 کنارشهرک محل زندگیمان باغ سبزے کاری بود، هر ازگاهی"حاج حمید" بہ آنجا سَری میزد بہ پیرمردی کہ آنجا مشغول کار بود کمک میکرد، یکبار از نماز جمعہ برمیگشتیم کہ حاج حمید گفت: بنظرت سَری بہ پیرمرد سبزی کار بزنیم از احوالاتش با خبر بشیم؟! مدت زیادی بود کہ به خاطر جابجایی خبری ازاو نداشتیم.
🔆زمانیکہ رسیدیم پیرمرد مشغول بیل زدن بود حاج حمید جلو رفت بعد از احوال پرسی، بیل را از او گرفت مشغول بیل زدن شد، پیرمرد سبزے کار چند دستہ سبزی بہ حاج حمید داد.
سبزیها را پیش من آورد وگفت: این سبزیها را بجاے دست مزد بہ من داد.
گفتم: از خانمم میپرسم اگر نیاز داره بر میدارم. گفتم: نہ سبزی احتیاج نداریم.
در ضمن شما هم کہ فی سبیل اللّه کار کردی.
💠 بعدازشهادتش یکی ازهمسایہ ها به پیرمردگفتہ بود کہ حاج حمید شهید شده.
پیرمرد با گریہ گفته بود من فکرکردم اون آدم بیکارے است که بہ من کمک میکرد. اصلاً نمیدونستم شغلی بہ این مهمی داره و سردار سپاهہ...
📚 راوی همسر شهید مدافع حرم
شهید سید حمید تقویفر
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔻شهید صیاد شیرازی :
«فقط یکبار دیدم که امام رزمنده ای را در آغوش گرفت و پیشانیاش را بوسید و آن کسی نبود جز شهید مرتضی جاویدی ، یا همان اشلو معروف »
از چپ :
پشت به تصویر #شهید_صیادشیرازی
در مقابل #شهید_مرتضی_جاویدی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨فرازی از نامه شهید سلیمانی به دخترش:
دخترم خیلی خستهام...
سی سال است نخوابیدهام اما دیگر نمیخواهم بخوابم.
من در چشمان خود نمک میریزم که پلکهایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بیپناه را سر ببرند.
وقتی فکر میکنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سر بریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟😔
نظارهگر باشم؟ بیخیال باشم؟ تاجر باشم؟
نه من نمیتوانم اینگونه زندگی بکنم.💔
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✨🕊️شهدا ثابت کردند
میتوان زمینی بود
اما نفس را
وُسعت بخشید
بھ طوری کھ
آسِمان و زمین را در برگیرد
و خداوند
مباهات کند به ما
در برابر فرشته هایش
همانها که معترض بودند
از خلقت انسان✨
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹400 نفر بودند که تپه «بردزرد» را فتح کردند. کار سختی نبود، اسیر هم گرفتند اما سختی کار تازه بعد از مستقر شدن گردان فجر روی تپه شروع شد. عراق نمیخواست تپه را از دست بدهد، اما بچههای گردان فجر مقاومت کردند، آن هم بدون آب و غذا.
🔸چهار پنج روز مقاومت کردند تا نیروی کمکی رسید و تپه حفظ شد. اما دیگر خبری از گردان فجر نبود؛ گردان شده بود گروهان و کمکم گروهان هم شده بود دسته؛ آخر از 400 نفر فقط 18 نفر مانده بودند!
🔹آنقدر شهید زیاد شده بود، که میگفتند تعداد اسرای عراقی از تعداد رزمندههای ایرانی بیشتر شده است! گردان رفته بود و دسته برگشته بود، بله باورش سخته اما مرتضی جاویدی درعملیاتی سخت و طاقت فرسا به نام والفجر2، در منطقه عملیاتی حاج عمران، به همراه نیروهایش در محاصرهی دشمن مقاومت جانانهای کرد.
🔸در حالی که 4 شب و 3 روز در 40 کیلومتری خاک عراق با دشمن درگیر بودند، وقتی فرمانده وقت سپاه به او اجازه عقب عقب نشینی می دهد، او پشت بیسیم میگوید : نمیگذارم #احد دیگری تکرار شود و ما تنگه را ترک نمی کنیم، به همین علت او را به عنوان سردار احد هم می شناسند.
🔹پس از پیروزی این عملیات اکثریت فرماندهان و رزمندگان نزد حضرت امام به تهران رفتند و سرلشکر رضایی موضوع را با حضرت امام در میان میگذارد. و حضرت امام بر #پیشانی این شهید #بوسه میزند.
📎فرماندهٔ دلاور گردان فجر تیپ المهدی
#سردارشهید_مرتضی_جاویدی🌷
#اﻳﺎﻡ_شهادت
ولادت : ۱۳۳۷/۴/۲۲ فسا ، فارس
شهادت : ۱۳۶۵/۱۱/۷ شلمچه ، عملیات کربلای ۵
🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
*#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*#قسمت_چهل_و_دوم*
اکبر که این خاطرات را تعریف کرد یاد سالهایی که انتظار می کشیدم و از فراق غلامعلی زجر می کشیدم افتادم. همیشه همین که یکی از دوستانش رو میدیدم می گرفتمش به حرف می گفتم تو رو خدا هر خاطرهای از پسرم داری بگو. تشنه شنیدن خاطرات دوستانش بودم.
یکی دیگر از دوستانش که کردستان همراهش بود حسن تفاح ،خاطره های قشنگ از غلام برایم تعریف کرد مخصوصاً خاطرات بوکان و درگیری با کوموله ها و اشرار.
آقای تفاح تعریف میکرد: «داخل سنگر که شدم دیدم همه بچه ها پتویی گرفتن به خودشون و نشستن مشغول تعریفن.
_یا الله سلام علیکم.
_به سلام حسن آقا ! کجا بودی تا الان؟ بیا آماده شو که باید بری.
نوروزی که گوشه سنگر سرش توی ساکش بود سر بلند کرد و گفت:بیا آماده شو من و تو و غلامعلی مأموریت داریم اول قرار یک جلسه توجیهی داشته باشیم و بعدش بریم دیگه.
با چه شور و شوق و عجلهای وسایلش را جمع می کرد و هی میگفت :حسن بجنب دیگه عجله کن.
همیشه تا به بچه ها میگفتن آماده بشید و قبلش هم یه جلسه با هم داشته باشین دیگه همه می دونستند ماموریت هست.با اینکه زمستان بود و سرمای کردستان بیشتر مواقع بچه ها را به چوب خشک تبدیل میکرد اما همین که اسم ماموریت میآمد همه با شور و شوق آماده میشدند و کسی نبود که اعتراضی کنه و دوست نداشته باشه بیاد.یعنی وقتی اسم چند نفر را اعلام می کردند که بیاید یه جلسه توجیهی داریم این چند نفر می دونستند باید بروند و مأموریت و خم به ابرو نمی آوردند تازه خوشحال هم می شدند.
ایثار و بخشندگی بچهها در آن منطقه مثالزدنی بود.همیشه بچه هایی بودند توی جبهه که برای همه الگو بودند و رفتارشان روی بقیه هم تاثیر می گذاشت.
_داری چیکار می کنی حسن آماده شدی؟
_بله مگه می خوام چیکار کنم لباس گرم میخواستم بپوشم که پوشیدم. راستی غلامعلی کجاست؟
_نمیدونم حتما رفته برای توجیه.
آماده شدیم رفتیم توی سنگری که قرار بود ما را توجیه کنند غلامعلی همانجا بود.
_سلام داداش خوبی؟
_سلام علیکم حسن آقا .چقدر دیرکردی داشتم می اومدم دنبالتون.
نشستیم و چند نفر از دوستان دیگه هم بودند جلسه توجیهی برگزار شد که قراره کجا بریم .بلند شدیم تا راهی بشیم. معمولا ماموریتهای بوکان و اطرافش بود. چون حزب کوموله و دموکرات ناامنیهای را ایجاد میکردند .قرار بود از قرارگاه به سمت بوکان راه بیفتیم
ادامه دارد..
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*