45.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞ببینید 👆
🔰 اوایل مهر ماه سال 60 بود. ایوب، 15 ساله بود که خبر شهادت دوست و هم کلاسش "عبدالکریم رنجبر" را شنید، به شدت بی تاب شد. هنوز هفته کریم را نگرفته بودند که راهی جبهه شد، در برابر مخالفت پدر و مادر گفت: دیگر نمی توانم درس بخوانم، برایم مشکل شده است، نمی دانم چه بکنم، ولی این را می دانم که باید به جبهه بروم تا آنجا آرام شوم!
پا بند جبهه شده بود، کمتر به مرخصی می آمد و بیشتر مواقع مجروح و زخمی بود. یک بار در منطقه هور العظیم به شدت از ناحیه فک و چشم مجروح شده بود. به حدی که فکش شکسته و 11 دندانش را در همان مجروحیت از دست داده بود و یکی از عصب های چشمش از کار افتاده بود به نحوی که چشمم همیشه باز بود و بهم نمی آمد. بعد از جراحی فکش ایشان ترمیم و برایش دندان گذاشتند.
وقتی با آن حال به مرخصی آمد، پدر و مادر شاکی شدند که چرا خبر نداده است به ملاقاتش بروند، گفت: چیز مهمی نبود که شما را خبر کنند!
می خواست با همان وضعیت به جبهه برگردد، پزشکان و خانواده مانعش شدند. گفت: دولت از پول بیت المال برای من خرج کرده و مرا درمان و دندان هایم را ترمیم کرده است، من مدیون بیت المال هستم و باید به جبهه برگردم.
بار بعد، پایش روی مین رفته، بخشی از استخوان پاشنه اش کنده شده و پایش هم شکسته بود. این بار هم خیلی نماند و عصا به دست به جبهه برگشت تا در عملیات کربلای 4 شرکت کند. یکی از دوستانش می گفت به خاطر وضعیت پایش نمی توانست با لباس غواصی به منطقه برود، به زور سوار یکی از قایق ها شد و همراه رزمندگان به خط رفت، رفت و شهید شد و مفقود شد و برنگشت!
#شهید جاویدالاثر ایوب جمشیدی
#شهدای_فارس
🌱🍃🌱🍃🌱
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_سی_دوم
در راه برگشت رو به او کردم و گفتم: من یک آشنا توی بیمارستان دارم میخوای برات دارو بگیرم؟!
نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: من که خوبم بزار به کسایی برسه که واقعاً بهش نیاز دارند .من باید برگردم جبهه.
گفتم: اینجا همه نگرانت هستند . اونجا کسی چشم به راهت نیست.
_میدونی هوشنگ خان منتظره تا برگردم جبهه؟!
قضیه هوشنگ خان برمیگشت وقتی که منو داداشم مادرت با هم در منطقه بودیم. قبلا هم همین کار را کرده بود عادت شده بود. انگار که هر موقع از جلوی ایستگاه صلواتی رد میشد ترمز می کرد و بعد هم میخندید و میگفت:« میبینی کاکو! عجب ماشین باهوشیه !خودش ایستگاه صلواتی می ایسته»
یک روز با همان لندرور از لشکر به منطقه حواری شلمچه میرفتیم. راننده امام شهید عباس نظیری بود. همه کم و بیش می دانستیم که عباس شوخ طبع است. نزدیکیهای ایستگاه صلواتی رو به من و غلام علی کرد و گفت حالاص۳۳۳ظ ندادهاند هم ما صضت یا ننیملژچلهزغچز اخس وقتشه ماشین را آزمایش کنم اگه وایساد باهوشه.
اتفاقاً چند متر جلوتر و نزدیک ایستگاه ،ماشین بنزین تمام کرد و متوقف شد. همه خندیدیم و به پیشنهاد غلامعلی از آن به بعد ، آن لندرور به خاطر هوش زیادش به هوشنگ خان معروف شد. بعد هم لندرور های لشکر یکی از پیدا کردن ..خسروخان. ایرج خان...
ناراحتش که خشک شد دوباره برگشته و حالا دیگر غلامعلی نیروی ثابت جبهه شده بود. ماها میگذاشت و شیراز نمی آمد. دو سه مرتبه آمد که یکبار به خاطر جراحت پای راستش بود. در عملیات محرم مجروح شد و دوران نقاهت را در شیراز سپری کرد.
روزی که شهید اسلامی نسب برای عیادت به منزل مان آمد رو به پدرم کرد و گفت: آقازاده شما آنقدر اصرار کرد تا مجوز شرکت در عملیات را از من گرفت»
در همان روزهایی که دوران نقاهتش را طی می کرد همه بهتر از این بود که زودتر راهی جبهه شود. شبها سوره های کهف و اسرا تلاوت میکرد و روز سعی میکرد کمتر از عصا استفاده کند.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥شهیدی که از صدای زنگ ساعتش برای نماز شب، پیداش کردند‼️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⭐️یادی از استاد شهید حاج علی کسائی⭐️
🌹آن روز وقتی می رفت، دلم حسابی شور می زد. گفتم علی کلتت را ببر!
دستش را مشت کرده بالا آورد و گفت: نگران نباش ما مسلح به الله اکبریم!!
یکی دو ساعت بعد خبر آوردند، منافقین او را به رگبار بسته اند!
وقتی به بیمارستان رسیدم، تازه او را از اتاق عمل بیرون آورده بودند. كنارش رفتم. هنوز کامل هوشیار نشده بود. چشم باز كرد و گفت: اَللَّهُمَّ وَمَنْ أَرَادَنِى بِسُوء فَأَرِدْهُ وَمَنْ كَادَنِى فَكِدْهُ. (خدايا و كسى كه به من به بدى قصد كند تو قصد او كن و كسى كه با من مكر ورزد ، تو او را مجازات ، كن). طحال و بخشی از روده هایش را برداشته بودند.
چند سال بعد ضارب را گرفتند. علی به او گفته بود من از حق خودم می گذرم، اما از حق همسرم که به خاطر مجروحیتم در زحمت افتاد و از حق مردمی که کار تو باعث شد از خیر من محروم شوند نمی توانم بگذرم!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید| عظمت شب #دحوالارض
🎙مرحوم آیت الله ناصری:
شب ۲۵ ذی القعده (امشب) شبی است که هر کسی درِ خانه خدا برود ، محروم بر نمیگردد .
🌱🍃🌱🍃🌱
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🕊🍃
میدونی این چیه؟
اگه فهميدی شادی روحشون صلوات بفرست
#شهدایغواص🌷
#صبح_وعاقبتتون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌟 #چهـلہ_ولایــت_باشهـــدا🌟
3⃣ 2⃣ روز تا عیدالله الاکبر، #عید بزرگ #غدیر باقی مانده است...
✅ اَلا اِنَّهُ الْمُدْرِكُ بِكُلِّ ثارٍ لِاَوْلِیاءِ اللَّهِ.اَلا اِنَّهُ النّاصِرُ لِدینِ اللَّهِ.
✅ هشدار! اوست (مهدی) خون خواه تمامی اولیای #خدا. هان! همانا او یاور #دین خداست .
📚فرازی از بخش هشتم #خطابه_غدیر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈مبلغ #غدیـــــر باشیـــد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💠 سال 60، در تنگه چزابه به شدت از ناحیه دست و پا مجروح شد و او را به بیمارستان شریعتی مشهد مقدس انتقال دادند.
تا جریان را فهمیدم سریع خودم را به مشهد رساندم. پزشکان معالج پس از معاینه و عکس برداری از دست محمد تشخیص دادند که شدت جراحت به حدی است که باید دست محمد از آرنج به پائین قطع شود!
محمد خیلی بی تابی می کرد و راضی به این کار نمی شد، به او دلداری می دادم که این کار به نفع خودش است.
با گریه گفت: «پس قبل از عمل مرا به حرم آقا امام رضا(ع) ببر!»
شب ایشان را مرخص کردم و با هم برای زیارت، به حرم امام رضا(ع) رفتیم.
حال غریبی داشت، با گریه و زاری با امام رضا(ع) درد دل می کرد و حاجات خود را می خواست. به نیمه شب که نزدیک شدیم من خوابم برد. ناگهان از صدای گریه از خواب پریدم. محمد بلند گریه می کرد و می گفت: «برادر بیا، امام رضا(ع) مرا شفا داد.»
صبح به بیمارستان برگشتیم. تا پزشک معالج برای معاینه آمد، محمد با شعف خاصی گفت: «دست من خوب است، دیگر نیاز به جراحی ندارد!»
پزشک با چشمانی متعجب و ناباورانه به محمد خیره شد. محمد خواهش کرد تا دوباره از دست ایشان عکس گرفته شود. رفتیم از دست ایشان عکس گرفتیم. وقتی دکتر عکس را دید با تعجب گفت: «این دست که مشکلی ندارد و نیازی به قطع کردن آن نیست!»
📚 از کتاب رو سفید قیامت!(جلد ۵-همسفر تا بهشت)
🌱🌷🌱🌷
#شهید عبدالمحمد آزمون
#شهدای_فارس
https://eitaa.com/joinchat/4073259207Cd2916ef4d3
گلزار شهدا
💠 سال 60، در تنگه چزابه به شدت از ناحیه دست و پا مجروح شد و او را به بیمارستان شریعتی مشهد مقدس انتق
یکی از اعمال امروز ( دحوالارض) زیارت امام رضا علیه السلام هست
خدا به حق شهدای امام رضایی فرج مولایمان را برساند
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_سی_سوم
هوا تاریک شده بود و من پشت وانتی بودم که به مقر برمیگشت. سردرد داشتم از ناراحتی بود .میدانم مجروحیت برای غلامعلی اهمیت دارد و نه حتی شهادت. غلامعلی به تکلیفش عمل می کند و بس. برادر منطقی که از هم دوره های شهید دست بالا بود میگفت: در مریوان که بودیم روزی بحث به شهادت و مجروحیت کشید .یکی از دوستان پرسید: بچه ها شما شهادت را دوست دارید یا مجروحیت را ؟!
هرکسی چیزی گفت یکی گفت: فقط شهادت من برای شهادت آماده ام. یکی میگفت :اگر کسی مجروح یا جانباز شود هم دینش را به اسلام و انقلاب ادا کرده و هم می تواند به زندگی ادامه دهد»
نوبت به غلامعلی که رسید مکثی کرد و گفت:
یکی دردو یکی درمان پسندد,
یکی وصل یکی هجران پسندد،
من از درمان و درد و وصل هجران،
پسندم آنچه را جانان پسندد»
_پیاده شو اخوی! آخر خط بیا پایین.
وانت توقف کرده بود .انگار همه غم و غصه دنیا روی دلم سنگینی می کرد .در کنار جمعی از رزمندگان تا نیمههای شب مشغول مناجات و دعا بودیم. از اینکه مرا برگردانده بودند دلم شکست .نگران غلامعلی بودم برای سلامتیش دعا کردم. سر به سجده داشتم که گفتند مهیای یه حرکت شویم.
به راه افتادیم. نزدیک اذان صبح بود که به منطقه رسیدیم. اما فرمان دادند همان جا منتظر بمانید.
نماز خواندی منتظر بودیم تا اجازه بدهند به یاری برادرمان برویم و در نبرد مشارکت داشته باشیم، اما این فرمان هرگز صادر نشد.
آفتاب در مورد اما هنوز هیچ کدام از بچهها برنگشته بودند. نیم ساعت بعد عده ای به عقب برگشتند. اولین آشنایی را که دیدم شهید قطبی بود. از این سراغ برادرم را گرفتم. _ندیدیش نگرانشم ؟!
_نگران نباش برمیگرده.
این جمله و جملات مشابه را آن روز زیاد شنیدم.
_یکی دو بار دیدمش مثل شیر می جنگید.
_برمیگرده ایشالله.
_قبل از میدان مین دیدمش .ولی وقتی زمین گیر شدیم خبری ازش نبود.
_نترس دیگه وقتشه برگرده.
_گمونم زخمی شده بود.
_دیدمش افتاد روی زمین.
_میگن اسیر شده بعد از درگیری با سنگر کمین عراقی ها.
_چیزی نیست برمیگرده.
_بعید میدونم شهید شده باشه.
_داداش تا صدام رو نفرسته جهنم آروم نمیشه.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*