eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 هاشم با عجله فرمان اتومبیل را به سمت کناره خیابان پیچاند و محکم پایش را روی پدال ترمز کوبید. علی اکبر به جلو پرت شد و پیش از آن که سرش به شیشه بخورد ،دستانش را به داشبورد چسباند و خودش را عقب کشید. با صدای گوشخراش ترمز, رهگذران و دکانداران به سمت آنها برگشتند و جوانان یکی از وحشت دوچرخه درون جدول خیابان افتاده بود برخاست و با عصبانیت کنار پنجره ایستاد و رو به هاشم که سرش را روی فرمان گذاشته بود فریاد زد: «حواست کجاست؟!! اگه بلد نیستی پشت فرمون نشین!» هاشم آرام سر بلند کرد و نگاهی به جوان انداخت و بریده بریده گفت :«ببخشید ....طوریت ...که نشد..» جوان نگاهی به علی اکبر کرد و ادامه داد: _به خاطر ریش سفید این پیرمرد کاری باهات ندارم و گرنه.. _ببخشید اگر خسارتی بهت رسیده.. و سرفه اجازه نداد حرفش را تمام کند. جوان با تعجب به او خیره شد. _انگار راستی راستی حالت خوب نیست! برو بابا ..برو.. علی اکبر دستش را دور شانه های هاشم انداخت رو به جوان کرد. _شما به بزرگی خودت ببخش. آنگاه پیاده شده اتومبیل را دور زد لحظه ایستاد و دور شدن جوان را نگریست سپس در را باز کرد. _من رانندگی می کنم برو اونطرف بشین. اتومبیل را روشن کرد از چند خیابان گذشته روبه روی بیمارستان شهید مطهری ایستاد .هاشم با تعجب به اطراف نگاه کرد. _اینجا اومدی چیکار؟! علی اکبر اتومبیل را خاموش کرد. _توی این چند روز این بار سومه  که اینجوری میشی! _چه جوری؟! _محض خدا خودت را به کوچه علی چپ نزن! تو حالت خوب نیست! _نه بابا چیزی نیست. فقط کمی خسته ام! _لازم نیست ظاهرسازی کنی. من دیروز رفتم سراغ یکی از دوستانم که دبیر شیمی هست .موضوع را براش گفتم. گفت: احتمالاً شیمیایی شدی! به هرحال ضرری نداره که دکتر معاینه ات کنه! _حق با دوست شماست!چند وقت پیش یکی از عملیاتهای شیمیایی شدم ولی خیلی شدید نبود. _من کاری به این حرف‌ها ندارم. باید خودتو به دکتر نشون بدی! دکتر بعد از شنیدن توضیحات شروع به معاینه کرد. علی اکبر که تمام وجودش دستخوش اضطراب و دلشوره بود، به دنبال راهی تا با دقت بیشتری معاینه اش را انجام دهد،سر حرف را باز کرد: _آقای دکتر ایشان جوان و کله اش باد داره ! از بس تو جبهه جنگیده نسبت به این چیزها بی تفاوت شده. به هر حال سلامتی و وجودش برای جبهه ها لازمه ! پسرم مسئولیت‌های مهمی توی جبهه داره به همین خاطر خواهش می کنم هر کاری لازمه براش انجام بدین! هاشم با شنیدن این حرف به طرف او برگشت و طوری نگاهش کرد که دیگر به حرفش را ادامه ندهد. دکتر حرکت او را دید. _ناراحت نشو جوان هنوز پدر نشدی تا بفهمین بنده خدا چه حالی داره. برو به علی اکبر ادامه داد: _چشم پدر جان!! هر کاری لازم باشه برای این فرمانده جوان انجام میدم. خیالت راحت باشه! علی اکبر زیر چشمی به چهره گرفته و در همه هاشم نگاه کرد و ساکت شد. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
∞💌😍🦋∞ 🍃 🍂طوری کنید 💪کِه اگر روزی زمان عج فرمودند: " یه سرباز میخام 🍃بفرمایند ؛ فلانی بیاید " سربازی کِه هیچ‌ نداشته باشه بدردِ اقا نمیخوره.. برید جسمانیِ خودتون رو ببرید بالا✅ 🍂مومن باشید.. همراه با آمادگیِ جسمانی...♥️✨ 🌷👆 ☘🌷☘🌷 اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﺑﺎﺷﻴﻢ 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
_بی_مرز🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) 🌷 ♦️به روایت 🍃۳ راننده، حریف پرکاری نمی‌شدند ✍«گاهی اوقات، ۳ راننده برای حاج قاسم عوض می‌کردیم. راننده‌ها خسته می‌شدند، اما او همچنان می‌دوید و کار می‌کرد. خودش می‌گفت: "از ابتدای صبح که هنوز هوا تاریک است، از خانه بیرون می‌آیم و شب، وقتی به خانه برمی‌گردم که بچه‌هایم خوابند و نمی‌توانم آن‌ها را ببینم. "» روایت به دیدار آخر می‌رسد. نفس بلندی می‌کشد و می‌گوید: «آخرین بار، ۳ روز قبل از شهادتش به آمد. سه‌شنبه، کرمان بود. چهارشنبه رفت . پنجشنبه در لبنان و سوریه بود و سحرگاه جمعه، در عراق به رسید. ببینید! اینقدر پرکار بود. یکی از دوستان به گفته‌بود: اینقدر ندو. اینقدر خودت را خسته و اذیت نکن. حاج قاسم در جوابش گفته ‌بود: "من اگر ندوم، نیروهایم راه نمی‌روند. من باید بدوم تا نیروهایم راه بروند"... می‌گفتند در آخرین جلسه‌ای که پنجشنبه در سوریه برگزار کرد، از ساعت ۸ صبح شروع کرده‌بود و به غیر از زمان محدود نماز و ناهار، تا ساعت ۳ بعدازظهر برایشان صحبت کرده‌ بود. تأکید کرده ‌بود: "همه بنویسند. هرچه می‌گویم، بنویسید. منشور ۵ سال آینده را دارم برایتان می‌گویم. " حاج قاسم گفت و نیرو‌ها نوشتند؛ از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج سال بعد، از شیوه تعامل با همدیگر و... بعد از جلسه سوریه، برای دیدار با سید حسن نصرالله به لبنان رفت و بعد از آن هم، پرواز به سمت عراق و ترور و ... 🌱آخرین دست‌نوشته حاج قاسم، همانی بود که در آن نوشته ‌بود: "خداوندا مرا پاکیزه بپذیر . @golzarshohadashiraz
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 در بین راه داروخانه سکوت سنگین میانشان حکمفرما بود .هاشم که تحمل ناراحتی پدرش را نداشت گفت:« بابا جون این چه حرفی بود که زدی ، چیزهایی که در مورد من گفتی؟ _خب مگه چه عیبی داره؟! این که باید باعث خوشحالی و افتخار من و تو باشه! _شما لطف داری !میدونم که منظور بدی نداشتی، ولی باید بیشتر از اینها مواظب باشی! _مواظب چی ؟!من که اصلا سر در نمیارم! _ببین !توی این موقعیت که من با لباس مبدل اینجا و آنجا می‌روم و حتی مواظبم که محل خونه ام توی شیراز محرمانه باقی بمونه ،گفتن این حرف کار درستی نبود! علی اکبر که تازه متوجه منظور او شده بود با ناراحتی و پشیمانی سری تکان داد: _حق با توست. نباید میگفتم که تو چه کاره ای! _البته مرگ و زندگی دست خداست. ولی در شرایط فعلی احساس می‌کنم که وجودم برای به انجام رساندن کاری که شروع کردیم لازم است. از طرفی وظیفه همه ماست که از خودمون مواظبت کنیم .من به فکر شخص خودم نیستم .ولی مسئولیت بزرگی روی دوشم هست که باید با کمال دقت انجامش بدم! علی اکبر با این توضیحات به یاد اتفاقات دو ،سه سال گذشته افتاد .حوادثی که طی آنها ، رزمنده هایی که به مرخصی آمده بودند در دل شب تاریک و یا در خلوت یک بعد از ظهر گرم تابستان هدف گلوله افراد ناشناسی قرار گرفته بودند. با این خیالات دلشوره در جانش نشست.یک آن این هراس از ذهنش گذشت که« اگر همان دکتر ..»اما دل به آن نداد و حرفش را عوض کرد: «مدت که من و مادر تصمیم داریم درباره موضوعی باهات صحبت کنیم» هاشم تا آخر ماجرا را حدس زد اما به روی خود نیاورد. _چه موضوعی؟! _موضوعی که هر پدر و مادری آرزو دارند تا زنده هستند به چشم خودشون ببینند. _خدا انشالله به شما و مادر عمر نوح بده و هم اگه گفتی چی؟! _چی؟ _صبر ایوب!! _امان از دست تو یعنی ما باید چقدر دیگه منتظر بمونیم.؟!دیگه هرچی ما را سر دواندی بسه! این بار باید تکلیف تو را مشخص کنیم. _بابا جون من فعلا خیلی کار دارم.. اینقدر شلوغه که.. _دیگه حرف از این چیزا گذشته !خودم تمام مقدماتش را چیدم. خیال دارم یه دختر از خانواده ثروتمند و اشرافی برات بگیرم و طوری جشن عروسی را برپا کنم که نظیر نداشته باشد. هاشم یکباره روی داشبورد زد. _همین جا نگهدار بابا.. علی اکبر وحشت‌زده پا روی پدال ترمز فشردو اتومبیل درجا میخکوب شد. _چی شده باباجون؟! اتفاقی افتاده؟! حالت خوب نیست؟! هاشم دستگیره در را کشید و در حالی که وانمود می‌کرد قصد پیاده شدن دارد گفت: «اتفاقی نیفتاده فقط می خوام پیاده بشم و از یه راه دیگه برم» _منظورت چیه؟؟ کدوم راه؟؟ هاشم سادگی پدرش را که دید لبخندی زد _جناب آقای اعتمادی! قربون شکل ماهت برم! بیا دست از سر کچل من بردار! _این حرفا چیه میزنی پسر !مگه من چی گفتم؟ _آخه قربونت برم! من چه کارم با طبقه اعیان و اشراف؟! انگار یادت رفته من کی ام ؟بنده هاشم اعتمادی پسر مشهدی علی اکبر اعتمادی! پدر اخم هایش را درهم کرد _مگه تو پیرو پیغمبر اکرم نیستی!؟خوب ایشون هم با حضرت خدیجه و دختر ابوبکر و عمر ازدواج کرد و آنها هم از طبقه اعیان و اشراف بودند. _درسته ولی ایشون پیغمبر خدا بود و حسابش از بقیه جداست! _حالا چی میخوای بگی؟ یعنی خیال ازدواج نداری؟! _چرا ندارم؟خوب هم دارم! ولی با دختری که با ما جور باشه! علی اکبر از این که با اصل موضوع مخالفت نشان نداد خوشحال شد. _بسیار خوب .قبوله! هاشم ادامه داد:« در ضمن خودت میدونی که من اهل تشریفات نیستم .با یه مراسم جمع و جور و یک جشن خانوادگی هم میشه ..نمیشه؟؟ _شدن که میشه ولی.. _ولی نداره! اگه قبوله تا در را ببندم و بریم وگرنه من همینجا پیاده میشم. _لازم نیست پیاده بشی با هم اومدیم با هم بر میگردیم حالا اگه جنابعالی شرط و شروط دیگه ای نداری راه بیفتیم» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌸🌸🌸 و ... 👇👇👇 *دعای هفتم صحیفه سجادیه* *یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.* *ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.* *فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.* *أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ* *وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.* *وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.* *فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.* *فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.* *وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.* *فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 هاشم که اینک خیالش آسوده شده بود خندید. _از اولش هم من هیچ شرط  و شروطی نداشتم .بفرما دنده را چاق کن! علی اکبر اتومبیل را به حرکت درآورد و زیر لب غرید: _پدر صلواتی! کی میتونه حریف تو بشه!؟ هاشم به طرفش برگشت و بوسه ای بر دستان او که روی فرمان بود ، نشاند. _ما کوچیک شما هستیم آقای اعتمادی! علی اکبر خندید  و سر تکان داد. 🌿🌿🌿🌿🌿 _اینقدر این دست  و اون دست نکن. زودتر باباجون! _ به روی چشم .چقدر شما هولی! _پس چی که هولم! بجنب پدر صلواتی! علی اکبر با لبخندی  که روی لب هایش نشسته بود مثل گنجشک های سرمست بهاری این طرف و آن طرف می پرید و گاهی به اتاق هاشم سرک می کشید. _پس چرا آماده نمیشی ؟! زود باش دیگه! و گاهی پی همسرش راه می‌افتاد _همه چیز آماده است ؟!چیزی کم و کسر نداری؟! و یا شهرام را به دنبال خودش می کشید. _آفرین !بشین کفشهای داداشت را واکس بزن. همچین برقش بنداز که چشم را خیره کنه! دست آخر, همانطور که هر کسی به دنبال کار خودش بود ,وسط هال ایستاد و با صدای بلند گفت: _باید سنگ تموم بزاریم. می خوام مراسمی برپا کنیم که هیچ جا نظیرش را ندیده باشیم. هاشم دکمه پیراهنش را بست و از داخل اتاق سرک کشید. _بابا جون شما که باز گفتی ؟! تشریفات بی  تشریفات  .میدونی که من خوشم نمیاد! _این چه حرفیه ؟!مگه چندبار میخوای عروسی کنی؟! یه بار! این  یک بار هم باید حسابی باشه! _مگه اینجوری که من میگم بی حسابه؟! حساب و کتابش یک خطبه  است و شیرینی همین! بقیه اش اضافیه! علی اکبر همسرش را مخاطب قرار داد _خانم شما یه چیزی به این شازده بگو !شیر پاک خورده یک کلامه! رودابه چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد. _حالا چه وقت این حرفاست.؟ ما تازه میخوایم بریم بله برون. حالا کو تا عروسی و مراسم! هاشم کتش را پوشید از اتاق بیرون آمد و نگاهی به مادرش انداخت: «حاج خانم! شما همون جوری که من گفتم, ترتیب کارها را بده! شرط کن که مراسم باید خیلی ساده و جمع و جور باشد» جلوتر رفت و نفس به نفس علی اکبر ایستاد و ادامه داد: «بابا جون .قربونت برم. آخه تو این وضعیت درست نیست .هم اسرافه هم بی معرفتی!.از آن طرف شهید میارن از این طرف بزن و بکوبه راه بندازیم ؟!!اینکه نمیشه! باور کن اگه سنت پیغمبر و دستور دین نبود ،شاید فعلا زیر بار همین هم نمی رفتم! علی اکبر فهمید که ادامه بحث بی‌نتیجه است، تنها به عنوان آخرین تیر ترکش زیر لب گفت: «کار حرام که نمی خواهیم بکنیم» و رفت تا کفش هایش را بپوشد. مهران که تا آن زمان ساکت ایستاده و به تماشا می‌کرد کنار علی اکبر رفت و همانطور که خود را مشغول واکس زدن کفش ها نشان می داد آهسته گفت: «بابا شما که او را می‌شناسی! بزارید راحت باشه. اصل ازدواجه که به حمدالله داره صورت می‌گیرد» رودابه برای ختم کلام روبه پروین کرد: _مادرجان خلعتی را آماده کردی؟! _بله گذاشتمشون توی کیف دستی. _پس راه بیفتیم که دیر شد. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
گلزار شهدا
🌸🌸🌸🌸 #ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ #ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ #ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ #ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا #ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ... 👇👇👇 *دع
ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺷﺐ ✋ ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ ﺗﻮﻓﻴﻖ ﺷﺪ ﻳﻪ ﭼﻬﻠﻪ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ اﺯ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎن ﻋﺞ و ﺷﻬﺪا ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ 🌹🌹🌹 اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻧﺘﻴﺠﻪ اﻳﻦ ﭼﻬﻠﻪ ﺗﻌﺠﻴﻞ ﺩﺭ اﻣﺮ ﻓﺮﺝ و ﺭﻓﻊ ﺑﻼ و ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ اﺯ ﻋﺎﻟﻢ ﺷﻮﺩ 🌹🌹🌹
🌱من خجالت می‌کشم توی صورت نگاه کنم اسفند سال ۱۳۸۸ بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد آقا و آقا مراسمی برگزار شده بود. تهران بودم آن روزها. محمودرضا زنگ زد و گفت: «می‌آیی مراسم؟» گفتم: «می‌آیم. چطور؟» گفت: «حتما بیا. سخنران مراسم حاج قاسم است». مقابل تالار با هم قرار گذاشته بودیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. پیدایش کردم و با هم رفتیم و نشستیم طبقه بالا. همه صندلی‌ها پر بود و جا برای نشستن نبود. به زحمت روی لبه یکی از سکو‌ها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو. در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم. ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر حرف نمی‌زد. من گوشی موبایلم📱 را درآوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم. محمودرضا تا آخر، همین طور توی سکوت بود و گوش می‌داد. وقتی حاج قاسم داشت حرف‌هایش را جمع‌بندی می‌کرد، محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت: «حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری را که تنش هست می‌بینی؟ باور کن این را به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد و الا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد!» موقع پایین آمدن از پله‌ها به محمودرضا گفتم: «نمی‌شود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟» گفت: «من خجالت می‌کشم توی صورت حاج قاسم نگاه کنم؛ بس که چهره‌اش خسته است.» پایین که آمدیم، موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور در فیلم آژانس شیشه‌ای به او گفتم: «این شما، اینم مربی‌تون!» دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. محمودرضا خودش هم همین طور بود؛ همیشه خسته. پرکار بود و به پرکاری اعتقاد داشت. می‌گفت: «من یک بار در حضور حاج قاسم برای عده‌ای حرف می‌زدم. گفتم من این طور فهمیده‌ام که خداوند را به کسانی می‌دهد که پر کار هستند و شهدای ما در جنگ این طور بوده‌اند. حاج قاسم حرفم را تایید کرد و گفت: بله همین بود». 💚 @golzarshohadashiraz
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 آخه این چه وضعیه چرا صورتت را مرتب نکردی؟! اینجا را که می‌بینی محل عروسی هاشمِ ،نه سنگر تاکتیکی! _چیکار کنم ؟!همین دو ساعت پیش رسیدم !تازه خیلی هنر کردم که با پوتین نیامدم! _پوتین صد شرف داره به کفشی که پوشیدی! _مال خودم نیست. از کریم قرض گرفتم. کفش خودم برام تنگ شده بود! حالا چرا اینقدر پیله کردی به من ؟خودت چی؟!نمی تونستی یه دستی رو صندلی چرخدارت بکشی و تمیزش کنی؟؟اصلا می تونستی یه شاخه گل هم بچسبونی جلو ش! _کاری نداره !حالا از همین گل‌هایی که تو آوردی یکیش رو میزنم به صندلیم. _چیکار می کنی؟ نکن! الان همش پرپر میشه!! هاشم که از چند لحظه پیش به تماشای آنها ایستاده بود به خنده افتاد. _شما دو تا هم که همیشه با هم درگیرید. بسه دیگه نا سلامتی اینجا عروسیه! مصطفی رو به محمد کرد: _بفرما پاک آبروریزی کردی! _من یا تو؟! هاشم جلوتر رفت _بابا محض خدا بس کنید کو بقیه بچه ها؟! _مگه نیومدن؟! _نه فکر کردم همتون با هم میایین. مصطفی چپ به محمد خیره شد _بازم دست گل به آب دادی؟! مگه نگفتی قرار و مدار گذاشتید که اونها جدا بیان! _الان پیداش میشه. محمد پشت سر مصطفی نگاه کرد. لبخندی زد و با اوناها پیداشون شد. هر سه به آن سوی خیابان خیره شدند.تعدادی از دوستانشان برخی با چوبدستی یا سوار بر صندلی چرخدار در حالی که هر کدام یک شاخه گل محمدی در دست داشتند. لبخند زنان به سویشان می‌آمدند. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 با رفتن مهمان ها سکوت آرامش به خانه برگشت. هاشم همانطور که کنار پدرش گوش به سفارشات و نصیحت هایش می کرد ، با نگاه حرکات خواهران و برادرانش را که مشغول جمع کردن ظروف و وسایل پذیرایی بودند، تعقیب می‌کرد. علی اکبر حرف‌هایش که تمام شد گفت: خوب حالا از مراسم راضی بودی؟!دیدی که نه تشریفاتی بود و نه بریز و بپاشی! هاشم برگشت. لبخندی زد که سرشار از رضایت و سپاسگزاری بود. دست پدر را در دست گرفت و بر لب هایش گذاشت. علی‌اکبر دستش را عقب کشید او را در آغوش گرفت و بوسید: _انشالله که جشن پیروزی را همین جا و همین جوری برپا کنیم و شما دو تا هم یک عمر کنار هم زندگی خوب و باصفایی داشته باشید. رودابه خسته اما شاداب و بانشاط بالای سر آنها ایستاد. _پدر و پسری خوب با هم خلوت کردین. هاشم دست او را کشید و کنار خود نشاند. _خسته نباشی حاج خانم _درمانده نباشی. انشالله دست راستت زیر سر برادرانت! هاشم خم شد و بوسه ای نرم بر دستان مادر نشاند و زمزمه کرد:« انشاءالله» ناگهان برقی آبی رنگ همه جا را روشن کرد. همه سر بلند کردند. مهران دوربین به دست روبرویشان ایستاده بود. _«اینم یک عکس یادگاری!» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 📝 خورشید تقریباً وسط آسمان رسیده بود که شبح خودرویی در هاله‌ای از گرد و غبار چرخ هایش از دور پیدا شد.قاسم بسیجی جوانی که مسئول ورودی مقر تیپ در امیدیه بود از روی جعبه خالی مهمات بلند شد،کلاش اش را روی شانه جابجا کرد و به استقبال آن تا پشت زنجیری که جلوی ورودی نصب شده بود رفت و با دقت به نزدیک شدن خودرو چشم دوخت. خودرو پشت زنجیر ترمز گرد و توده خاک به هوا بلند شد خاک معلق جلوی صورتش را کنار زد .پاسدار میانسالی با محاسن و موهای خاکستری ,کنار دست راننده جوانی نشسته بود ,همراه با لبخند نرم گفت:« سلام خسته نباشی» سلام نو را جواب داد و قدم دیگری به جلو برداشت تا چهره آنها را بهتر ببیند. _شما هم خسته نباشید بفرمایید. پاسدار میانسال عجیب اونیفرم برگه را درآورد و به طرف او دراز کرد. _با برادر هاشم اعتمادی کار داریم. قاسم با یک نگاه گذرا برگه را خواند و برای اطمینان سوال کرد. _از کجا تشریف آوردین؟! _قرارگاه کربلا از بردی مأموریت که پیداست! _این تانک ها را دور بزنید. برید سمت چپ. احتمالاً داره با بچه ها بازی می کند! _بازی؟! _اعتمادی هر وقت بیکار باشه، میره قاطی افرادش فوتبال بازی میکنه! در محوطه میان تانک ها و نفربرها و دیگر ادوات نظامی، هاشم با تعدادی از افرادش مشغول بازی فوتبال بود .پاسدار با انگشت به کنار زمین بازی اشاره کرد. _برو اونجا پارک کن! خودرو را آهسته و بی سر و صدا نگه داشت و هر دو پیاده شدند. راننده جوان که از علت ماموریتش آگاه بود و از همان آغاز کنجکاوی عجیبی برای دیدن هاشم داشت. به همین خاطر نگاهش را بین بازیکنان گرداند او پرسید:« کدومشون اعتمادیه؟! تو میشناسیش؟!» _کسی که میشناسم از الان تقریبا چهار ، پنج ساله یعنی از سال شصت! _از سال ۶۰؟!! _از عملیات آزادسازی خرمشهر .اون وقتا یک جوان ریزه میزه بود! _یعنی از سال ۶۰ تا حالا جبهه بوده؟! _من اون موقع دیدمش معلوم نیست از چند وقت قبلش جبهه بوده! راننده به چشمان او خیره شد تا از رد نگاهش هاشم را پیدا کند, ولی موفق نشد پرسید: «کدومشون هاشمه؟» پاسدار با انگشت به جوان که توپ را جلو می‌برد اشاره کرد _اوناهاش. جوان با دقت هاشم را زیر نظر گذراند ناباورانه گفت :اون که خیلی جوونه! _ظاهراً بله البته سن و سال زیادی هم نداره .فکر می کنم بیشتر از ۲۳ سالش نباشه! _یعنی تقریباً هم سن و سال من!؟ چطور می خوان چنین مسئولیتی بهش بدن؟! پاسدار لبخندی زد و گفت: تو مو میبینی و من پیچش مو! حالا صبر کن یکم که باهاش آشنا شدی خودت میفهمی! هاشم توپ را زیر پا نگه داشت .نگاهی به اطراف انداخت و فریاد زد: _برید جلو.. روی دروازه! آن گاه با یک نگاه دیگر دروازه بان را از نظر گذراند و با قدرت تمام ضربه زد. توپ گرفته از بالای دست دروازه‌بان گذشت آن دورتر ها به زیر تانک ها غلتید.پاسدار با استفاده از این فرصت دستش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد :هاشم! هاشم به طرف صدا برگرد او را نشناخته اما پس از لحظه ای با خوشحالی دستانش را در هوا تکان داد. _سلام خوش آمدی. با گامهای بلند به سوی آنها دوید. پاسدار دستانش را گشود و او را در آغوش کشید هاشم نیز با خوشحالی دوست و همرزم قدیمی اش را بوسید. _چرا اینجا وایسادی؟! لباساتو در بیار بیا تو زمین. _خیلی ممنون. وقت چندانی نداریم .برای کار مهمی اومدیم اینجا! قاسم نگاه به جوان انداخت و رو به دوستش کرد. _برادرمون را معرفی نکردی حاج محمد. محمد دستی به شانه همراهش زد _ایشان حسن آقا از افراد قرارگاه کربلا است. تا اینجا در خدمتش بودم. هاشم با او دست داد _خیلی خوش اومدی. تو که حتماً اهل فوتبال هستی؟ این حاج محمد ما که میبینی دیگه پیر شده! حاج محمد با شنیدن این حرف ، قیافه جدی به خود گرفت و آستینش را بالا زد _صدتا مثل تو رو حریفم. قبول نداری یا علی این گوی و این میدان. هاشم با علامت تسلیم دستانش را بالا برد _شوخی کردم حاجی چرا اینقدر بهت برخورد. حاج محمدعلی بخشی از برگه را درآورد و به دستش داد _حکم فرماندهی را آوردم از طرف برادر رضایی صادر شده هاشم با تعجب نگاهی به برگه انداخت _فرماندهی کجا؟؟ _تیپ. _کدام تیپ؟! _بعدا میفهمی! 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb