eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت ابوالقاسم جوکار زمانی تقسیم کار شد و سرگروه‌ها مشخص شدند . هاشم شد مسئول یک گروه من و ناصر نوروزی و اسدالله اسکندری هم سرگروه های دیگر بودیم . شب هرکس مسیری و محوری داشت . افرادش را بر می داشت و دنبال بحث شناسایی می رفت . یک مدت مشکلی برای من پیش آمده بود که خیلی برایم جالب بود . البته این مشکل بعدها هم ماند ، منتهی با شدت کمتری . مشکل این بود :شب که می رفتیم شناسایی و تا زیر پای دشمن و بین گوش نگهبان ها پیش می رفتیم . تقریبا هیچ احساس ترسی نبود ، نه اینکه اصلا نمی ترسیدیم ،نه ! ترس که در وجود هر کسی هست ، ولی به هر حال یک نیروی برتری بر آن ترس غلبه می کرد . برعکس توی عقبه که در حال استراحت بودیم ، یک مرتبه شب همه ی آن تصویرها را که مرور می کردم ، ترس همه وجودم را می گرفت . صحنه های نگهبانان مسلح عراقی ، تیربارها ، میادین مین و ....این ها را که به خاطر می آوردم ، دلم می لرزید . طوری که گاهی بدنم را لرزش بر می داشت . این را با هاشم در میان گذاشتم و گفتم که من دچار چنین مشکلی هستم و نمی دانم چطور از پسش بر بیایم . هاشم خندیدو گفت :« قاسم چی بگم که منم همین مشکل رو دارم . منی که توی شناسایی و پای کار بی محابا میرم جلو ، شب توی این سنگر به خودم می لرزم!» گفتم:«واقعا تو هم بدنت می لرزه؟» گفت:«آره به خدا ..همین که صحنه هارو مرور می کنم ، بدنم از ترس می لرزه» واقعا فکر می کردم که من به لحاظ روحی و روانی دچار مشکل شده ام . هاشم که این را گفت ، کمی دلم قرص شد . پرسیدم :« بنظرت دلیلش چی می تونه باشه ؟» رفت توی فکر و بعد گفت:« خوب معلومه ..این کار خداست . می خواد به من و تو بگه اونی که از همه موانع و میادین مین گذشت و رفت تا پای تیربار ، تو نبودی ! من بودم که تو رو بردم . می خواد به من و تو بگه که به وقت دچار غرور و خود شیفتگی نشیم . آره .این کار خداست که به امثال ما بگه مواظب اسب سرکش غرورتون باشین» من همیشه به تعبد و ایمان هاشم اعتماد داشتم . اما از آن روز حقیقتا هاشم برایم خیلی خاص شد . یعنی با همان استدلال هایی که داشت ، دلم را محکم کرد ، طوری که گفتم ای کاش زودتر با او مشورت کرده بودم . افرادش هم خاص بودند . یک اصل مهم داریم که «خودانگیخته می تواند دیگران را بر انگیزد» هاشم چنین روحیه ای داشت . چون خودش عاشق کارش بود و با انگیزه و ایمان وافری پای ما می رفت ، دور و بری هایش را هم مثل خو ش بار آورده بود . .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
4_5809951180700254854.mp3
5.18M
‌یعنی...🕊 ✨با صدای دلنشین رهبر معظم انقلاب ،شهید حججی و مداحی سید رضا نریمانی و مهدی سلحشور...🌷 شهید حججی 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت ابوالقاسم جوکار هاشم شاید بیش از ۶ بار مجروح شد . تقریباً در همه عملیات ها تیر میخورد . خودش بیشتر یکی از ماجراها را تعریف می کرد و می خندید. گمانم والفجر ۸ بود . گردان را رسانده بود پای خاکریز عراقی ها ،به قدری تیربار های عراقی روی سرشان کار می کرد که نیروها همان جا مانده بودند. هاشم خودش میگفت که من داشتم سرشان داد میزدم که بلند شوید تا با یک الله اکبر فراریشان بدهیم ، ولی هر چه تلاش می‌کردم کسی تکان نمی‌خورد . هاشم همانطور داد و قال کرده بود که بابا از این سر و صداها نترسید ، ما فقط ۱۰ متر مونده تا خط را ازشون بگیریم . اما کسی حرکت نکرده بود. دست آخر که از فرمانده گروهانها به هاشم اعتراض کرده بود که مگر این آتش را نمی بینی ؟! اگه راست میگی خودت بیفت جلو. هاشم می گفت این حرف خیلی به من برخورد . بلند شدم رفتم روی خاکریز و نوک زبانم بود که بگویم : می بینید که هیچ خبری نیست. بین گفتن و نگفتنش بودم که تیر خوردم و افتادم پایین .. بعد سریع منتقلش کرده بودند عقب. هاشم همیشه این تعریف را با آب و تاب می گفت و می خندید . می‌گفت این عراقیهای ناکس من و پیش اون فرمانده گروهان خیط و شرمنده کردند. 🎤 به روایت اکبر توانا شناسایی های زیادی را با هم میرفتیم . از جمله قبل از کربلای ۴ بنا شد که همزمان با عملیات اصلی ، یک تک فریب هم در جزایر مجنون انجام شود ، تازه و توان دشمن متوجه آن جا شود. برای این کار هم باید کار شناسایی انجام می‌شد. از ضلع شمالی جزیره جنوبی به طرف خط دشمن حرکت کردیم. دوتایی با یک قایق کانو رفته بودیم . آن شب چیزی حدود ۷ کیلومتر نفوذ کردیم . نزدیک دژ عراق که رسیدیم نگهبان داشت نی می زد. همان لحظات هم سرفه شدید هاشم را گرفته بود ، ما هم که خیلی به نگهبان نزدیک بودیم. دیدم هاشم همچنان دارد سرفه میکند هوا هم که خیلی سرد بود. هرچه زدم به پهلویش که سرفه نکند بیخیال می گفت :«چه کارش کنم!! خوب سرفه هست دیگه» ساعت حدود دو شب بود . حسابی از دستش عصبانی بودم . اما اصلا به روی خودش نمی آورد . خیلی دنده پهن بود ‌ . فقط شانس ما بلند بود که نگهبان همه حواسش متوجه نی زدن و توی حال و هوای خودش بود.هاشم از فرصت استفاده کرد و از قایق پیاده شد . شعر از پنج متری نگهبان رد شد و متوجه نشد. رفت و رسید به خاکریز و همه جا را نگاه کرد. بعد که برگشت یک کلوخ از خاک خشک همان خاکریز را همراه آورده بود. سوار قایق شد و برگشتیم. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدعلی شیخی کربلای ۴ هاشم زحمت زیادی کشید. همان شب هایی که هاشم با تیم شناسایی سرگرم کار خودشان بودند ، من هم با اخوی دیگرم شهید مجتبی درگیر کار آزمایش قایق ها بودیم . نمی دانم چه سری در این کار بود که سرنوشت عملیات به نوعی به تلاش ما سه برادر گره خورده بود . هاشم باید از حدود ۴۰ ردیف موانع سیم خاردار توپی و حلقوی عبور می کرد تا می رسید به یک جاده شنید و از آنجا دژ اصلی عراق را شناسایی می کرد ، و این کار ساده ای نبود. حتی یگان هایی که در مجاورت ما باید عمل می کردند همه توی همین بحث شناسایی به مشکل برخورد کرده بودند. طوری که برخی از یگان ها اعلام کردند که کار شناسایی در این منطقه امکان پذیر نیست. اما در محدوده یگان ما هاشم د چیزی در حدود یک کیلومتر قورباغه‌ای راه می رفت تا می رسید به موانع و بعد باید موانع را پشت سر می‌گذاشت تا می رسید به دژ اصلی. قورباغه به این دلیل بود که آبگرفتگی شلمچه یک آب‌گرفتگی طبیعی نبود،آبی بود که عراقی ها از طریق پمپ کردن آب دجله کرده بودند توی منطقه و در واقع یک مانع مصنوعی بسیار پیچیده را ایجاد کرده بودند.موانعی که مسلح بود به آن همه ردیف سیم خاردار و میدان وسیع مین. عمق آب هم بیشتر از ۴۰ سانت نبود. اگر بیشتر بود که خیلی بهتر بود چون این آب من قابل قایق سواری بود و نمی شد در آن غواصی کرد.به همین خاطر بچه های شناسایی باید همه این مسیر را قورباغه ای یا به قول معروف چارچنگولی می رفتند تا می رسیدند به دژ عراق. کار بسیار سختی بود ‌. این را من خبر داشتم که برای شناسایی آن منطقه هاشم داوطلب شده بود. مرتب در این فکر بودم که خدایا این بچه با چه استدلالی این مسئولیت را قبول کرده است. من و مجتبی هر شب یک قایق را می بردیم توی همان منطقه آبگرفتگی و آزمایش می‌کردیم.حدود ۹ نوع قایق را امتحان کردیم و هیچ کدام جواب نمی‌داد. حتی برخی مواقع بچه های عملیات، کسانی مثل (شهید)حاج رسول استوار محمودآبادی و شهید سپاسی هم می آمدند کمک که ما بتوانیم بحث قایق‌سواری در آب گرفتگی را به یک نتیجه برسانیم. هرکسی را که نمیشد پایان کار ببریم. بالاخره مسائل اطلاعات و حفاظتی هم باید رعایت می شد. ماهیت حدود هشت نفر را در هر قایق سوار می کردیم تا می فهمیدیم که آیا می شود برای شب عملیات از قایق استفاده کرد یا نه؟ مثلا خودم آن ۴ نفر بودیم.بقیه کمبود را از کلوت‌های کنار اسکله استفاده می کردیم این ها را می ریختیم توی قایق و باری به اندازه وزن ۸ نفر را در آن امتحان می‌کردیم. قایق های زیادی را پای کار آوردیم به خاطر عمق کم آبی کدام جواب نمی‌دادند. روی قایق جیمینی حساب باز میکردیم جواب نمی‌داد. بعد لگنی و لاور می‌آوردیم ، آن هم مشکل داشت. دست آخر رسیدیم به یک موتوری که طول شافت پروانه اش کوتاهتر بود. این را امتحان کردیم جواب داد. ایده آل هم نبود اما میشد در آن شرایط استفاده کرد. هوا هم که زمستان به شدت سرد بود.از طریق حاج نبی رودکی پیگیری کردیم برای پیدا کردن موتوری که جواب داده بود. همرفت پیگیری کرد بعد خبر آوردند که اصلا امکان فراهم کردن چنین موتوری آن هم با این فرصت کم ، نیست.در نهایت به این نتیجه رسیدیم که امکان عملیات در منطقه پنج ضلعی وجود ندارد....... .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدعلی شیخی .......یک روز ظهر من در کوت عبدالله اهواز بودم که مجتبی آمد پیش من و گفت که با یک ابتکار جالب قایقی را راه انداخته است . من از هوش و ذکاوت مجتبی خبر داشتم اما این را باور نکردم . رفتیم و نگاه کردیم ، بله با جوشکاری سطح قایق را کمی بلند کرده بود و توی آب کم عمق که استفاده می کردیم ، پروانه به گل نمی نشست . همان روز قایق را بردیم شلمچه و شب امتحان کردیم ، دیدیم خیلی خوب جواب داد . خدا می داند وقتی که من خبر را به فرمانده لشکر دادم ، چقدر خوشحال شد. ولی ما برای عملیات به صدتایی از این نوع قایق نیاز داشتیم .مجتبی گروهی را بسیج کرده بود برای همین کار . ما هم که مرتب در همان‌جایی که بنا بود اسکله ی لشکر را راه بیندازیم ، مشغول بودیم .بعد از این مورد ، من ذهنم متمرکز بود روی تلاش های هاشم که خدایا او با این همه موانع چه خواهد کرد .آنقدر درگیر این بحث بود که با وجود نزدیکی به محل استقرار ما فرصت سرکشی هم نداشت. بعد برایم تعریف کرد که بعد از چندین شب کار و تلاش بالاخره همه موانع را پشت سر گذاشته تا رسیده بود به آن جاده شنی و حتی طول و عرض آن جاده را چند بار طی کرده بود که بفهمد برای شب عملیات نیروها می‌توانند روی آن جاده راه بروند یا نه؟! همان شب بود که هاشم چند بار طول و عرض جاده شنی را که خیلی وضعیت مبهمی داشت طی کرده بود . در واقع یک بخش اعظم از کار در همان شب به نتیجه رسید. جالب‌تر اینکه هاشم آن شب با خودش یک نشانی آورده بود تا مسئولین اطلاعات را نسبت به شناسایی خودش مطمئن کند. نشانی هم اسکلت کامل دست شهیدی بود که به احتمال زیاد از عملیات رمضان در سینه اصلی عراق مانده بود. حتی نگذاشته بود اسکلت دست ، خیس بشود . این برایم خیلی جالب بود که در آن همه موانع چطور اسکلت را آورده که خیس هم نشده بود؟! بعد از آن بود که کار شناسایی لشکر هم جواب داد و به نتیجه رسید. کاری که هم در عملیات کربلای ۴ و هم در کربلای ۵ گره‌های کور زیادی را گشود. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محسن ریاضت برای شناسایی کربلای ۴ هاشم زحمت زیادی کشید. جلیل ملک پور همان موقع پزشکی می خواند و در مواقعی که بحث داغ شناسایی و عملیات بود خودش را به جبهه می رساند. برای شناسایی کربلای ۴ هم هاشم به او خبر داده و جلیل خودش را رسانده بود. خیلی با هم رفیق بودند شناسایی کربلای ۴ را با هم کار کردند تا رسیدن شب عملیات و بنا شد هر دو باهم گردان ها را جلو ببرند. متاسفانه آن شرایط خاص پیش آمد و عملیات با عدم موفقیت همراه بود. البته تنها یگانی که توانست از محور خودش عبور کند و دژ اصلی را بگیرد لشکر ۱۹ فجر بود. اما بقیه آنها ماندند و عملاً نتوانستند به اهدافشان برسند. این بود که بچه های لشکر نوزدهم باید برمی‌گشتند. فردای آن شب هاشم را دیدم همان لباس غواسی تنش بود. خیلی عبوس و دلگیر بود. گفتم هاشم آقا چه خبر؟ گفت جلیل ملک پور شهید شد! اولین خبری که به من داد همان شهادت جلیل بود. خیلی با هم گرم و صمیمی بودند. همان موقع هم همسر جلیل باردار بود و بچه بعد از تشییع جنازه جلیل به دنیا آمد. از هاشم سوال کردم که جسد جلیل چطور شد؟! گفت‌: توی منطقه دشمن ماند و هرکاری کردم نتونستم بیارمش! ناراحتی از شهادت جلیل یک بحث بود، اما بحث این که جسد هم توی منطقه دشمن مانده بود بیشتر عذابش میداد. خیلی هم تلاش کرده بود که جسد را بیاورد اما موفق نشده بود حتی در وقت عقب‌نشینی هاشم آخرین کسانی بود که داشت از منطقه دشمن برمی گشت. گذشت تا دو هفته بعد که بحث شروع کربلای ۵ پیش آمد. بازهم هاشم‌در همان محور مسئولیت داشت . کربلای ۵ با موفقیت انجام شده اما شب قبل از عملیات هاشم خیلی خوشحال بود که بالاخره میرود و جسد جلیل را پیدا می‌کند. بعد هم آن شب برای ما تعریف کرد که جلبل را در خواب دیده و او سخت از دستش ناراحت بوده که چرا رهایش کرده است. وقتی داشت موضوع خوابش را تعریف می کرد بین شوخی و جدی خندید و گفت :« حالا می ترسم پام که رسید اون ور جلیل بیفته دنبالم و کتکم بزنه» اینها را می گفت و می خندید بعد سر تکان می داد و آه می کشید. هاشم شخصیت عجیبی داشت خیلی تودار بود. همان صبح شب به عملیات رفته بود جسد جلیل را پیدا کرده بود.میگفت عراقی‌ها خاک روی فرش ریخته بودند اما گذاشته بود و به هر سختی دست دوست پزشکش را پیدا کرده بود. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت علیرضاارزی فکر می‌کنم بعد از عملیات کربلای ۴ هاشم خیلی عوض شد. شاید هم حق داشت. این آدم از وقتی که وارد اطلاعات شده بود در پرخطرترین صحنه های شناسایی حضور داشت. عملیات این بود که هاشم حضور نداشته باشد. در عین حال توی بحث شناسایی ها و عملیات های سخت زنده ماند . شاید بیش از ۵۰ نفر از بهترین دوستانش جلوی چشمش شهید شده بودند. از جمله در همین بحث کربلای ۴ جلیل ملک پور جلوی چشمش افتاده بود و هاشم نتوانسته بود حتی جسدش را هم بیاورد. روز اول شروع کربلای پنج فقط دنبال جسد جلیل بود. مرتب جایی را که نشان می‌داد و می‌گفت که من همینجا دلیل را گذاشتم و رفتم . اما دو هفته زمان گذشته بود و قاعدتاً عراقیها روی اجساد خاک ریخته بودند . با هر سختی بود هاشم گشت و جسد دوستش را پیدا کرد و فرستاد عقب بعد از توی همه سختی های کربلای ۵ حضور داشت و واقعاً هم که مردانه جنگید . قبل از کربلای ۴ به خودم گفت یک دوربین خیلی خوب توی یکی از دیدگاه های عراقی دیده است . همین‌طور از خصوصیات آن دوربین می گفت قرار بود توی بحث عملیات وقتی که خط دشمن شکست آن دوربین را بیاورد . ما که تجهیزات آنچنانی نداشتیم . عملیات کربلای ۴ هم که با عدم موفقیت همراه بود هاشم نه تنها نتوانست دوربین را بیاورد که عزیزترین دوست یعنی جلیل را هم جا گذاشت. بعد از کربلای ۴ هم هاشم مکرر از محاسن آن دوربین می گفت تا اینکه بعد از شروع عملیات و پیدا کردن جسد جلیل ، رفت آن دوربین را هم آورد. اولش که ما سر در نمی‌آوردیم . بعد دیدیم باتریش را نداریم . اما بچه‌ها به صورت ابتکاری برایش باتری دست و پا کردند و راهش انداختند. آن دوربین بعدها خیلی جاها به درد ما خورد. چیزی که از هاشم بعد از کربلای ۴ و ۵ به یاد دارند تغییر یکباره روحیه اش بود . آن آدمی که همیشه می گفت و می خندید ، یکباره دگرگون شد. رفته بود توی خودش تنهایی را بیشتر دوست داشت. از آن زمان کمتر شوخی می‌کرد و کمتر می خندید . انگار بغض کرده بود... .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت سید موسی حمیدی در کربلای ۴ و شلمچه ۱۹ فجر باید عمل میکرد پشت آبگرفتگی و خیلی جای سختی بود. یعنی درست نزدیک دژ اصلی. برای اولین بار من و هاشم باهم رفتیم موانع به شکلی بود که نمی‌شد به دژ اصلی رسید . سیمهای خاردار از یک رشته شروع می‌شد تا پنج رشته. یعنی ردیف اول یک رشته سیم خاردار بود با یک توپی ، بعد دو رشته سیم خاردار و دو توپی . سه رشته با چهار توپی ، بعد می رسید به پنج رشته با ۵ توپی سیم خاردار که روی هم سوار شده بود . بعضی ها فقط موانع گذاشته بودند که رد شدن خیلی سخت بود . به قدری نزدیک شدیم که در شب تاریک افراد دشمن را با چشم غیر مسلح هم می دیدیم . خوب بود که اشنو گر (ابزار غواصی و لوله ای است عصایی شکل ، برای نفس کشیدن در سطح آب) او را برده بودیم . چون چند مورد عراقی ها منور زدند و ما ناچار شدیم که سر را ببریم زیر آب . بنابراین برای تنفس از اشناگر استفاده می‌کردیم. شناسایی توی آن محور واقعاً نفس‌گیر بود . اما هاشم که بود خدا هم کمک می کرد مشکل را حل می کرد. من هیچ وقت فراموش نمیکنم که خواهش هم غیر از این بحث های شناسایی قبل از شروع عملیات ، حتی بعد از شروع عملیات هم بیکار نمی نشست. توی همین شلمچه که عملیات کربلای ۵ غریبه ده روزی طول کشید ، هاشم از اول تا وقتی که مجروح شد مردانه می جنگید. 🎤به روایت محمد نبی رودکی هاشم را خوب است از زبان دوستان و همرزمانش بشناسیم که چه کارهایی می کرد . آنچه که من از هاشم می‌دانم صداقت و روراستی اش با خود و اطرافیان بود . این رفتار را حتا از نوع نگاهش هم می‌شد فهمید. معصومیت عجیبی داشت . بیشتر اوقات که نگاهش می کردید در حال تعمق و تدبر بود . گاهی هم میزد دهان کانال و مزاح می کرد. چیزی که من از هاشم دیدم و برایم خیلی قابل تأمل بود برخوردش با مین بود . مین که با کسی شوخی ندارد . یک وزن یک کیلویی را به یک میله گوجه تحمیل کنی منفجر میشود ، اما هاشم را می دیدی که با لگد میزد به مین و منفجر نمی شد. من که نمی دانم دوستانش می گفتند با ذکر آیه وجعلنا .. این کار را می‌کرد. در یک کلام هاشم با خودش و خدای خودش خیلی رو راست بود. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت همسرشهید بعد از مجروحیت اش در کربلای ۵ باز بلند شدیم آمدیم شیراز. اتفاقاً یک ماهی می شد که همان نزدیک خانه حاج محمدعلی ، دوتا اتاق به ما داده بودند . از این نظر هم خیلی خیالم راحت شده و خوشحال بودیم. ولی شدت مجروحیت داشت اولی بود که نمی شد اهواز بمانیم. آمدیم شیراز و یک مدت کامل گرفتار زخم گردنش بودیم. آدم وقتی به آن زخم نگاه میکرد دلش ضعف میرفت خیلی عمیق بود. هنوز هم از درد و رنج شهادت شهید جلیل ملک پور رها نشده بود. مرتب برایش گریه و زاری می کرد . بعد از کربلای ۴ بدجوری بغض کرده بود. کمتر می خندید و بیشتر گریه می کرد. یک روز پنج شنبه بود که دیدم صدایم زد و گفت :« زهره بیا یه سر بریم تا دارالرحمه و برگردیم» با هم رفتیم. حوالی اسفند ماه بود. همان روز هم نزدیکی های مقر صاحب الزمان شیراز را بمباران کرده و عده ای شهید شده بودند. زمانی که رسیدیم مردم داشتند همان جنازه ها را دفن می کردند. من از جنازه می ترسیدم اما هاشم رفت فاتحه خواند و وقتی برگشت خیلی توی هم بود . بی مقدمه گفت: « زهره کی میشه منم شهید بشم؟» ازش ناراحت شدم و گفتم :«حالا منو آورده که این حرف ها را بزنی؟! راه بیفت بریم» توی مسیر برگشت هم ناراحت بود . مرتب اشک‌هایش را پاک می‌کرد و از جلیل می‌گفت. دوباره بحث را عوض می کرد و از آن زن و بچه هایی که توی بمباران شهید شده بودند حرف می زد . بدجوری به هم ریخته بود. چند روزی که گذشت هنوز زخمش خوب نشده بود ولی نیازی به پانسمان هم نداشت. نزدیکی‌های عید بود. گفت باید بریم اهواز. هر چه سال کردم چند روز دیگر بمانیم قبول نکرد. حتی زخم گردنش را بهانه کردم که اهواز هوایش آلوده است و ممکن است عفونت کند. باز هم قبول نکرد . بلند شدیم و برگشتیم اهواز. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت مادر شهید تعطیلات ای دلم برای بچه هایم شده بود یک ذره. محمدعلی مجتبی هاشم همه با بچه هاشان اهواز بودند. پدرشان ماهان شیراز و من رفتم اهواز. کنار پادگان منزل محمد و هاشم یکجا پیش هم بود. نزدیکی های صبح بود که رسیدم آنجا. چند روزی گذشت محمد یک مینی‌بوس دست و پا کرد که ما را ببرد شوق و زیارت حضرت دانیال. بچم از بس که گرفتار بود فرصت این جور کارها را نداشت قرار شد که هاشم این کار را بکند. ظهر سر و کله محمد علی و هاشم پیدا شد . با هم ناهار خوردیم گپی زدیم. خوشحال بودم که هاشم می ماند و ما را به زیارت حضرت دانیال می‌برد اما تا محمد گفت قصد دارد به جزیره برود ، هاشم هم پایش را کرد توی یک کفش که می‌خواهد همراهشان برود. هرچه محمد داد و بیداد کرد که هاشم تو چرا حرف گوش نمی کنی ؟! ما مینی بوس گرفتیم برای این کار چرا حرف حالیت نیست!؟ می گفت : حالا مینی بوس یه جای دیگه لازم میشه. ندیده بودم که گاهی تو روی محمد حرفی بزند اما آن روز اصلا زیر بار نرفت. نیم ساعت بعد از رفتنشان خوابم گرفتن. گوشه ای دراز کشیدم تا چرتی بزنم. در خواب دیدم دوتا چمدان رنگارنگ و پر از نقش و نگار دارم و یک نفر آماده بازور هردوتا چمدان را از من بگیرد . او می کشید طرف خودش و من می کشیدم طرف خودم. آخر کاری که از چمدان ها از دستم در رفت و آن شخص چمدان را با خودش برد. از خواب که پریدم به دلم بد افتاد . دیگر خوابم نبود. همه خاطرات گذشته آمده و جلوی چشمم .گاهی دلم برای محمد شور میزد گاهی برای هاشم. شده بودم مثل آن زمان که هاشم شیر می خورد و مریض شد آن موقع هم خیلی ترسیده بودم چون دکترها جوابمان کرده بودند. و گفتند که این بچه را توی مریضخانه نگه ندارید با همان وضع نیمه‌جان بردیمش خانه .شب حضرت ابوالفضل را واسطه کردم و گفتم این بچه نظر خودت شفایش را از خدا بگیر. یکی دو روز بعد حال بچه‌ها بهتر شد و شفا گرفت اما تا دوباره شیر خورد هزار بار مردم و زنده شدم. آن روز که بچه‌ها یا نرفتن جزیره قرار شد برای شام برگردند اما از آنها خبری نشد. حتی کشید به ۱۰ و ۱۱ شب و نیامدند. دلم بدجور شور میزد بخواب من از فکر می کردم که متوجه سر و صدای پایین شدم. رفتم در را باز کردم و از پله پایین رفتم. چشمم که به محمد افتاد دلم ضعف رفت. سر تا پایش خونی بود .جوری که بقیه متوجه نشوند پرسیدم..: هاشم کو؟! شهید شد؟! _نه مجروح شده. آروم باش که بچه‌ها بو نبرند. همه را با مینی‌بوس ببر شیراز. تنها شم توی اتاق کناری خوابیده بود و اگر او را می‌فهمید خودش را می‌کشت از خدا کمک خواستم. کی باورش میشد که با همان مینی بوسی که قرار بود تا شما را به زیارت حضرت دانیال ببرد بیاییم شیراز و من توی راه هیچ به روی خودم نیاورم که برای هاشم چه اتفاقی افتاده... .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷غروب بود، محمد به [شهید] ابراهیم باقری زاده اشاره ای کرد و دقایقی بعد هر دو از خیمه بیرون رفتند. من و [شهید] حمید اکرمی بی اطلاع دنبال آنها رفتیم. قدم زنان پشت تپه ماهوری پنهان شدند. به سرعت خودمان افزودیم، دیده نمی شدند اما صدای نجوایی به گوش می رسید. پشت تپه ای پیدایشان کردیم. هر دو رو به قبله بودند، محمد سر به سجده داشت و ابراهیم دو زانو کنارش نشسته بود و روضه می خواند، شانه های هر دو از شدت گریه می لرزید. از آنچه می دیدیم، مو به تنمان سیخ شد و بدنمان بی اختیار می لرزید. بی صدا پشت سر آنها نشستیم. دقایقی بعد، محمد سر از سجده برداشت و ابراهیم سر به سجده گذاشت. حالا محمد با سوز روضه حضرت زهرا(س) می خواند و شانه هایش همراه با ذکر یا زهرا می لرزید، ابراهیم هم در سجده شانه هایش تکان می خورد. اشک بی اختیار از چشمان من و حمید می جوشید و به روی صورتمان جاری بود. حالا راز غیبت های هر روزه این دو بزرگوار را فهمیده بودیم... راوی سید حمید سجادی منش 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
کتاب الماس.pdf
37.08M
نسخه پی دی اف کتاب الماس زندگینامه و خاطرات شهید محمد اسلامی نسب 👆 🔹🔹🔹 🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه میباشد و‌هرگونه چاپ و نشر آن غیر قانونی می باشد
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدعلی شیخی نزدیکی های ظهر روز هشتم فروردین ۶۶ بود که حاج نبی رودکی با من تماس گرفتند و خواستند که برای کاری به جزیره مجنون بروم. در مقر کوتعبدالله مقدمات رفتن را فراهم می کردم که سر و کله هاشم پیدا شد. خیلی خوشحال شدم. گفتم خوب که رسیدی یه مینی بوس گرفتم و باید عصری مادر و بچه ها را ببری شوش. پرسید :خودت چرا نمیبری؟! گفتم: من دارم میرم جزیره .می بینی که اصلاً فرصت این کار را ندارم. گفت: خوب منم با تو میام جزیره! هر چه خواهش کردم قبول نکرد. طوری شد که من سرش داد زدم. ولی باز هم فقط می‌خندید و می‌گفت: مینی بوس یه جای دیگه لازم میشه. اتفاقاً همین چند سال پیش که مقام معظم رهبری تشریف آوردن استان فارس و ما را قابل دانستند و سری به منزل ما زدن ماجرا را برایشان تعریف کردم. آقا خیلی با اشتیاق گوش کردند و گفتند خوب آخرش مینی‌بوس را چیکارش کردین؟! به هر حال آن روز هاشم زیر بار نرفت . یک سرباز هم داشتیم به نام محمد زارع که یکی دو روز بود خدمت تمام شده بود. مسئول تدارکات یگان دریایی بود . هنوز تغییر و تحولاتی که باید انجام می داد تمام نشده بود و داشت کمک می کرد وسایل را در عقب وانت می‌گذاشت .دعوای من باهاشم را دید گفت: من هم با شما می‌آیم جزیره. گفتم: تو دیگه چرا؟! شما که خدمت تمومه.. او هم مثل هاشم پیچید به پای من که باید بیاید جزیره. وسایل را که بار زدیم خورد و اذان ظهر. نماز را توی یگان دریایی با جماعت خواندیم. آنجا بود که من مظلومیت محمد زارع را دیدم. پارگی کف جورابش را با سوزن و نخ دوخته بود. حالا این کسی بود که کل امکانات تدارکاتی یگان دستش گذاشته و قانون هم مجاز بود که دست کم یک جوراب برای خودش بر دارد ولی با آن جوراب وصله شده می‌ساخت و این صحنه اشکم را در آورده بود. بعد از نماز من و هاشم رفتیم منزل برای ناهار قرار شد وقتی خواست این راه بیفتیم محمد زارع را هم خبر کنیم. در منزل هم هاشم اصرار کردم که نیاید ولی قبول نکرد. نه به حرف من بودن حرف مادر و نه حرف خانمش. خیلی به دلم افتاده بود چند روز قبل از آن رفته بودم جزیره و می فهمیدم آنجا چه مصیبتی هست.اتفاقا توی همان مأموریت هم لندکروز من گلوله خورد و آتش گرفت به طوری که فقط اسکلتش ماند. دوستان هاشم برایم گفتند که هاشم وقتی آن را شنید سر تکان داد و گفت : اگر من امروز پیش برادرم بودم شهید میشدم» *بارها به دوستان گفته بود: چقدر جان دادن آقا ابوالفضل عباس در آغوش برادرش امام حسین زیباست آدم می‌خواهد شهید هم بشه باید اینطوری شهید بشه و من این آرزو را دارم»* ناهار را که خوردیم از دستش دلخور بودم طوری که درست و حسابی با هم حرف نمی زدیم. رفتیم سوار لندکروز شدیم محمد زارع را برداشتیم و با خودمان بردیم. من رانندگی می کردم هنوز از محله کوت عبدالله نزده بودیم بیرون که آن دو تا هم ساکت شدند. آرامش خاصی سر گذاشته بودن روی شانه هم و خوابشان برده بود...... .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷تعداد نیرویی که در مقر بود بیش از 3 هزار نفر بود و تعداد دستشویی ها به انگشتان دست هم نمی رسید. به همین علت دستشویی ها وضع بدی پیدا کرده و به شدت کثیف شده بودند. بسیجی هایی که در صف ایستاده بودند شاکی و ناراحت مرتب می گفتند معلوم نیست فرمانده این مقر کیه که اصلاً حواسش به نظافت این دستشویی ها نیست! گوشم به این شکایت ها بود که دیدم یک نفر که لباس پلاستیکی به تن و چکمه به پا و وسایل تنظیف در دست داشت از یک دستشویی خارج شد و به دستشویی دیگر وارد شد. آقای اسلام نسب بود فرمانده مقر. خودم را پشت در همان دستشویی رساندم. آقای اسلام نسب که بیرون آمد گفتم: آقای اسلام نسب این چه کاریه شما می کنید، این که وظیفه شما نیست؟ آرام گفت: این بندگان خدا، برای خدا به اینجا آمده اند، ما هم باید به آنها خدمت کنیم! شانه ای بالا انداختم و به سمت صف برگشتم. خودش را به من رساند و آرام در گوشم نجوا کرد: برادر، کسی نفهمه! راوی مسعود خادمی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
گلزار شهدا
*نسخه پی دی اف کتاب الماس زندگینامه و خاطرات شهید محمد اسلامی نسب جهت شرکت در مسابقه کتابخوانی سردار زهرایی 👆* 🔹🔹🔹 🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه میباشد و‌هرگونه چاپ و نشر آن غیر قانونی می باشد 👇👇👇👇👇 *لینک سوالات مسابقه :* https://formaloo.com/rd401 🚨مهلت شرکت در مسابقه ۲۰ شهریور🚨
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدعلی شیخی نزدیکی‌های جزیره بود که به پهلوی هاشم زدم و گفتم: بیدار شید یه چیزی بگید دلم پوسید» بیدار شدند با هم گپ زدیم و تعریفی کردیم تا به جزیره جنوبی رسیدیم.سر چهار راه شهید همت که تقاطعی بود بین پدر شمالی و جنوبی وانت سوخته چند روز پیش را هم به آنها نشان دادم. زمانی که رسیدیم به پرده جنوبی خط به نظر آرام می آمد. خشکی آن جزیره به یک سوم زمین فوتبال هم نمی‌رسید. لندکروز را هل دادیم توی ورودی سنگر و پیاده شدیم. باید بچه‌‌های یگان دریایی که مرا دیدند خیلی خوشحال شدند. رفتیم توی همان سنگر سقف کوتاه نشستیم. من داشتم احوال بچه ها را می پرسیدم. هاشم نزدیک ورودی روی یک الوار نشسته بود. تازه به خاطر من تا ورودی سنگر آمده بود. یعنی اگر من نبودم تا آنجا هم نمی آمد. روحیه از با فضای بسته نمی ساخت. چند تا از بچه ها هم توی سنگر دوروبرم بودند. هنوز درست جاگر نشده بودیم که یک مرتبه حس کردم یک خط خونی از جلوی چشمم گذشت. یک دفعه که به خودم آمدم همه چیز در نظرم تیره و تار می نمود. بعد دیدم یکی به سر و رویم دست می‌کشد و می‌گوید:« محمد ....محمد» دیدم هاشم است. غبارها داشت فرو می نشست. چشمم که به صورت پر خونش افتاد دلم ضعف رفت. هنوز گیج و منگ بودم سریع هاشم را گذاشتم و زدم که بروم بیرون ، دیدم یکی از بچه‌ها از کمر دو نیم شده. اهل طرف‌های دیر و کنگان بود. یلی بود واقعاً. دوباره نگاه کردم دیدم بله محمد زارع هم آش و لاش افتاده است. گلوله مستقیم تانک راست خورده بود توی سنگر. رفتم سراغ هاشم زیر بغلش را گرفتم و کشان کشان رساندم از پای نه وانت. همانجا بود که از هاشم قطع امید کردم چون روی پایش بند نمی‌شد. ترکش جفت چشم هایش را ناکار کرده بود. از سینه هم قلپ قلپ خون بیرون می زد. انداختمش عقب لندکروز و رفتم که بنشینم پشت فرمان. دیدم دو تا چرخ عقب هم خوابیده است. با همان وضع دنده عقب گرفتم و خدا می داند تا از پد خارج شدم . خمپاره ۶۰ بود که مثل باران میبارید. همه وجودم شده بود اضطراب. آدم باید آن صحنه‌ها را می‌دید تا باور می‌کرد. فقط خدا نمی خواست که مشکل حاد تر شود. به هر شکل ممکن از پد خارج شدم. زمانی که جای توقف کردم دوتا لاستیک در رفته بود و ماشین فقط روی رینگ راه میرفت. سریال هاشم را کشیدم پایین و بردم جلو پیش خودم . سرش روی زانویم بود و مرتب صدایم میزد که در را برایش باز کنم.شیشه پایین بود ولی هاشم نفسش بند می آمد و اصرار داشت که در را هم باز کنم. فاطمه دستش را می برد بیرون و حضرت ابوالفضل را صدا میزد. با همان وضعیت پنچری رساندمش اورژانس. بچه‌ها کمک کردن و هاشم را انداختند روی یک تخت. مرا نمی دید فقط از صدایم تشخیص می‌داد.  دستش را محکم انداخته بود دور گردنم و پشت سر هم صدایم میزد. دست من هم زیر سرش بود طوری به سینه ام چسبیده بود که خونش بدنم را کامل گرفته بود. فقط خدا میداند لحظه‌ای که از نفس افتاد چه بر من گذشت...... .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷با پای مجروح از بیمارستان فرار کردم و پادگان برگشتم. محمد سریع برایم یک دست لباس آماده کرده و گفت آماده شو می خوام ببرمت شیراز. اصرارم فایده نداشت. با چند نفر از بچه های لشکر به فرودگاه اهواز رفتیم. هواپیما شرکت نفت بود.هواپیما که به اوج خود رسید و چراغ بستن کمربند خاموش شد، محمد بلند شد و پیش مهمان دار رفت و گفت: من یک کلمه حرف با مسافران دارم. میکروفن هواپیما را گرفت و پس از سلام خطاب به مسافران گفت: اول از خانم های محترم، به خصوص مهمان دارها خواهش می کنم حجاب اسلامی را رعایت کنند. بعد هم امشب، شب عاشوراست [ تا جایی که در ذهن من مانده شب عاشورا یا یک شب شهادت بود.] شب عزاداری و سینه زنی.برای امام حسین(ع) است. با اجازه شما من چند بیت در مصیبت آقا اباعبدالله برای شما می خوانم. اول فقط ما سه چهار نفر بچه های پاسدار همراه با نوای محمد سینه می زدیم، اما کم کم همه مسافران با نوای سوزناک محمد اشک از دیدگانشان جاری شد. راوی حاج جلیل عابدینی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت زهره شیخی از همان ظهر که رفتار هاشم را دیده بودم دلم بدجوری شور میزد .شب قبلش هم که تا دیر وقت منزل حاج محمد علی بودیم و رفتیم واحد خودمان هاشم عوض شده بود. همین که رفتیم توی اتاق گفت :زهره بیا طلاهات و در بیار» مکثی کرد و گفت :«فقط می خوام یه بار دیگه اونا را از نو به تو ببخشم! گاهی شوخی می‌کرد آن شب هم فکر کردم مزاح می کند. گردنبند گوشواره النگو و انگشتر را در آوردم و به دستش دادم. همه را توی موج گرفت سبک و سنگین کرد و از نوع همه را یکی یکی به من برگرداند هنوز هم فکر میکردم شوخی می‌کند. وقتی نشستیم مچ دستم را گرفت و گفت :زهره می خوام یه قول بهم بدی! گفتم :چه قولی؟! گفت :اینکه راضی بشی من شهید بشم! دوباره به هم ریختم .گفتم :چرا اذیتم می کنی؟! گفت :اذیت نیست! تورو خدا دعا کن من شهید بشم.! و شروع کرد به گریه کردن .می‌گفت و اشک می‌ریخت .گفتم :به یک شرط قبول می کنم. اشکهایش را پاک کرد و گفت: چه شرطی؟! گفتم: این که تو هم قول بدی که خبر شهادتت رو من نشنوم. رفت توی فکر. گفت: باشه! منم دعا می کنم که تو هیچ وقت خبرشهادتم رو متوجه نشی .حالا برام دعا کن. گلویم به جای حذف ، پر از بغض بود .گفتم: خدایا هاشم هرچی میخواد بهش بده. و دوتایی گریه کردیم. شب عجیبی بود صبح زود نماز را با هم خواندیم و دوباره خوابیدیم. ساعت ۸ و نیم که بیدار شدم آماده شدم که بروم خانه حاج محمد. چون صبحانه را می رفتیم منزل حاج محمد. دیدم درب ورودی قفل است.هرچه دنبال کلید گشتم نبود. هاشم را صدا زدم. گفت :کلید پیش خودمه! گفتم خوب پاشو بریم منزل حاج محمد اونا حالا منتظر مومن دیگه! گفت :نه می خوام کمی تنها باشم. به سختی هم جوابش کردم چون ایام عید بود و همه بچه ها با مادر هاشم آقا و حتی زن بابایش منزل حاج محمد بودند.رفتیم منزل حاج محمد را داشتیم صبحانه می خوردیم که بحث رابرد روی شهید شدن.مادرش را صدا زد و گفت:ننه.. نکنه اگه من شهید شدم زهره اذیت بشه» ما در جوابش را نداد دوباره گفت اگه من شهید شدم باید هوای زهره را داشته باشی .خودت براش یه شوهر خوب پیدا کنی و عین بقیه عروس دوسش داشته باشی» باز هم مادرش ساکت بود یعنی جوری وانمود می‌کرد که هاشم دنبال حرف را نگیرد. بعد من داشتم در یخچال را باز می کردم که چیزی بردارم آمد شد به پشت من و گفت:  نکنه اگه من شهید شدم بیفتی به حرف این پیرزنا.. بشینی و شوهر نکنی اینا همش خرافاته! بعد از صبحانه رفت بیرون و ظهر برای ناهار با حاج محمد آمد......... .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷برای کاری با آقای اسلام نسب به شیراز آمدیم. سوار بر ماشین پیکان محمد، از خیابان رد می شدیم که یکی از آشنایانش را دید که با خانواده کنار خیابان ایستاده اند. کنار آنها ایستاد و با آنها سلام و احوالپرسی کرد. ظاهراً از شهرستان آمده بودند. رو به من گفت پیاده شو! پیاده شدم. خودش هم پیاده شد و کلید ماشینش را به سمت آن بنده خدا گرفت و گفت: این ماشین من، در اختیار شما! بعد کلیدی را از جیبش را در آورد و گفت: این هم کلید خانه ام، هر چند روز که می خواهید در خانه من بمانید. آنها که رفتند، متعجبانه گفتم: محمد آقا، شما مگر خودتان به ماشین نیاز نداشتید. خندید و گفت: این ماشین و خانه، هیچ کدام مال ما نیستند، همه امانت خداوند هستند. دیروز به ما داده است، فردا هم پس می گیرد. بگذار حالا که رفتنی هستند، با آنها کار چند نفر را هم راه بی اندازیم! راوی غلامحسین شهنواز 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝دل نوشته حججی در محرم🏴 سال ۹۵:👇 ‌ 🥀🌱یا رب علیه‌السلام ‌ 🔰خدایا؛ عقدۀ دل💓 پیشت باز نکرده‌ام و باز به لطف شما فرصتی مهیا شد...خدایا؛ محرم حسین علیه‌السلام رسید... تاسوعا رسید... عاشورا رسید...محرم ره به اتمام است و هنوز...خدایا؛ چه شده است⁉️مگر چه کرده‌ام که این‎گونه باید رنج و فراق بکشم؟خدایا؛ می‌دانم... می‌دانم 🔰 روسیاهم🖤، پرگناهم😔...اما... تو را به حسین علیه‌السلام... تو را به زینب سلام‌الله‌علیها... تو را به عباس علیه‌السلام...خدایا... دیگر بس است... اصلاً بگذار این‌گونه بگویم... غلط کردم.... بگذر... بگذر از گذشته‌ام. ببخش...باور ندارم در عالم تو را راهی نباشد.❌ ‌ 🌸 اله العالمین...🌸 ‌ 🔰ببخش آن گناهانی🔞 را که از روی جهالت انجام داده‌ام. آن خطاهایی را که دیدی و حیا نکردم. خدایا، تو را به مُحرَم 🚩حسین علیه‌السلام مرا هم مَحرَم کن... این غلام روسیاه پرگناه بی‌پناه را هم پناه بده...خدایا، گذشت و من کل سال را تنها با خاطرات همان چند روز جهاد گذراندم...زنده‌ام به دوباره رفتن... 🔰مپسند... مپسند که این‌ رنج بکشم...سینه‌ام دیگر تاب ندارد... مگر چند نفر شوق رفتن دارند⁉️یعنی بین این همه خوبان چون من راه ندارد؟مگر جز این است که حسین علیه‌السلام هم علیه‌السلام را برد و هم حُر را...مگر جز این است که هم حبیب روسفید شد و هم جو ْن...خدایا 🔰 اگر شوقی هست، اگر هست، اگر روحم به تکاپو افتاده است برای رفتن همه و همه به لطف تو بوده و بس...می‌توانستی مرا هم در این دنیا غرق کنی...می‌توانستی مرا هم آنقدر سرگرمدنیا کنی که فکر جهاد هم نباشد جه برسد به رفتن... آنقدر وابسته‌ام کنی که نتوانم از داشته‌هایم دل بکنم...اما خدایا، از همه چیز دل💖 بریده‌ام...از زن و فرزندم گذشتم... 🔰دیگر هیچ چیز این دنیا ارزشی ندارد جز آنچه که مرا به تو برساند...خدایا، من از همه چیز این دنیا تو نیز از من بگذر...و این همه را فقط از لطف تو می‌دانم...پس: ای که مرا خوانده‌ای؛ راه نشانم بده ... ‌ 🌷 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** 🎤به روایت زهره شیخی ....... حاج محمد وسط هال یک تاب برای بچه ها آویزان کرده بود و هاشم هر از گاهی تاب بازی میکرد. ناهار را که خوردیم رفت توی تاب نشست به بازی کردن. طوری که پیشانی اش می‌رسید به سقف. نمی دانم چه اتفاقی افتاد یک مرتبه از آن بالا افتاد کف هال. به قدر محکم افتاد که برای چند لحظه بیهوش بود. بعد که حالش بهتر شد گفت:« زهره من رفتم اون دنیا و برگشتم» قرار بود ما را با مینی بوس ببرد شوش دانیال برای زیارت. همه از این موضوع خوشحال بودیم اما یک دفعه پایش را کرد توی یک کفش که الا و بلا باید با حاج محمد برود جزیره. به من گفت که برای شام هم برمی گردیم. منم قول دادم که برای شب چلو ماهی درست کنم. با حاج محمد رفت چیزی نگذشت دیدم برگشت. صدایم زد و من رفتم دم در. یک بسته آدامس به من داد و باز خداحافظی کرد. مادرش بعد از رفتن آنها خوابید.یک  وقتی دیدم رنگ‌پریده دعا میکند. رفتم علت را پرسیدم .گفت :خواب دیده و نگران هاشم و محمد است. من و عمه کمی دلداری اش دادیم و گفتیم که انشاء‌الله خیر است. این را با زبان می گفتم اما دلم آشوب بود . انگار توی دلم رخت می شستند. صفر تا صد نصب کردیم از آمدنشان۵ خبری نشد کسی دل و دماغ غذا خوردن نداشت.  ساعت ۱۲ شب رسید و خبری نشد. من رفتم واحد خودمان. بدجوری دلشوره داشتم.مرتب  ذکر می‌گفتم و به خودم دلداری می دادم. اما باز هم اذیت می شدم دوباره برگشتم منزل حاج محمد. هاشم از قبل یک نوار بهم داده بود که گوش کنم .گذاشتم دیدم روضه در خصوص شهادت شهید ابراهیمی است خیلی گریه کردم. دیر وقت شده بود . تا صدای ماشین می‌آمد بلند می شدم از دایره کوچک بی رنگی که روی شیشه ی رنگ کرده بود ، دژبانی پادگان را نگاه می‌کردم. یک وقت دیدم آمبولانس دارد می‌آید طرف منازل .آمد زیر بالکن ایستاد. سر و صداهایی را متوجه شدم دلم جا نگرفت. رفتم دیدم مادرشوهرم هم پایین کنار آمبولانس ایستاده است. جمعیت زیادی آنجا بود چشمم که به سر و روی زخمی حاج‌محمد افتاد دلم ضعف رفت. حاج محمد شروع کرد به توضیح دادن که هاشم مجروح شده و حالش هم خوب است .گفتم: خواب منو ببرید پیشش! گفت: مگه تو مجروح ندیده ای؟! تا حالا چند بار هاشم مجبور شده این هم یک بارش! همه برگشتیم منزل حاج محمد. حاجی رفت بیمارستان .آن شب را نمیدانم چطور صبح کردم. فقط همین قدر می دانم که رفتم واحد خودمان و تنهایی گریه میکردم. صبح رفتم منزل حاج محمد همه خانواده ها آنجا بودند حتی همسر حاج نبی رودکی هم بود. دیدم همه به من نگاه میکنند. دلم بدجوری شکست. گفتم :چرا اینجوری نگاه میکنید؟! همسر حاج نبی آمد نزدیک گفت: هیچی فقط خوشحالیم که هاشم آقا مجروح شده! آن روز را هم ماندیم اهواز . به من گفتند که هاشم را منتقل کردند شیراز. باز شب شد و همه خاطرات و گذشته هاشم آوار شدند روی سرم. صبح زود بود که عمویم به اتفاق خانواده آمدند اهواز . در واقع آمده بودند که ما را ببینند اما درست زمانی رسیدند که ما باید راهی شیراز می شدیم . آنها با آن وضع خستگی راه حتی یک استکان چای نخوردند. صبح با همان مینی بوسی که قرار بود به شوش برویم حرکت کردیم برای شیراز ! .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷محمد بیش از اندازه روی بیت المال حساس بود. کافی بود مثلاً يک فشنگ در چادر و يا سنگرها مي ديد، همه را به خاطر آن بازخواست مي كرد كه چرا اين فشنگ روی زمین افتاده است. در منطقه كوشك بودیم. يک روز با ماشین برای سر کشی به مربي هایی كه لب كارون مشغول آموزش قايق بودند رفتم. وقتي برگشتم دیدم آقای اسلام نسب به سمتم می آید. از چهره اش خواندم که کار اشتباهی انجام داده ام. اخلاق محمد جوری بود که نیاز به حرف زدن نداشت. نگاهش، رفتارش سراسر حرف بود. - كجا بودي؟ - رفتم لب کارون به مربی های آبی سری بزنم. - چرا با موتور نرفتي؟ - موتور و ماشین چه فرقی داره! - فرقش اینه که مصرف بنزین ماشین بیشتر از موتوره! آرام با من شروع به قدم زدن کرد. - این وسایل و این بنزین بیت المال است. مال من و تو نیست، مال همه مردم است. باید همیشه سعی کنی، دقت کنی که درست و به اندازه مصرف کنی وگرنه مدیون همه مردم هستی! راوی حاج علی حسینقلی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید