eitaa logo
گلزار شهدا
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. همین که عیادت کنندگان از اتاق بیمارستان خارج شدند،سیما با نوزادش تنها ماند او را در آغوش گرفت و با ضرباهنگ گهواره‌ای به جنبش در آورد وزیر لب لالایی زمزمه کرد: _لالا لالا گل پونه بابات رفته نگیر بونه بابات تیرو تفنگ داره،با دشمن قصد جنگ داره بابات پیروز میاد خونه،لالا لالا گل پونه و همراه با این نوا نگاه آرزومند ۶ را که انتظاری جانفرسا در آن موج می زد از قاب پنجره گذراند و همچون زنبورعسل ای بر گلبرگ های شاخه گل محمدی باغچه بیمارستان نمازی نشاند.بی اختیار در دل گفت:« حتماً نتونسته بیاد و الا میومد .خودش قول داده بود موقع تولدت اینجا باشه! قول داده بود وقتی زهراجون چشمش را به روی این دنیا باز میکنه پهلوی ما باشه غصه نخور به زودی میادش» و اینها را با خود وا می کرد گویی می خواست خودش را دلداری بدهد زیر لب لالایی می خواند و اینبار مرغک خیالش هر کسی به هفت ماه پیش که : غرش یک دسته هواپیمای دیگر زمین و آسمان آبادان را لرزاند و کمی بعد از محل اصابت موشک هایشان ستون‌هایی از دود سیاه و غلیظ قد برافراشت و تا آسمان بالا رفت. احسان (برادر حجت) از کنار دیوار حیاط بلند شد و چشم به آسمان و برد هواپیماهای جنگی عراقی دو خط سپس به طرف زیر زمین خانه برگشت و فریاد زد: «یالا سریعتر باید راه بیفتیم» سیما و به دنبالش فاطمه (خواهر حجت)از پله های زیر زمین بالا آمدند و وحشت زده و سراسیمه و اطراف نگاه کردند و به دنبال احسان از خانه بیرون زدن. محوطه ترمینال آبادان مملو از جمعیتی بود که هراسان و سردرگم اطراف اتوبوس ها جمع شده بودند و به دنبال یافتن جایی تا عزیزانشان را راهی شیراز کنند به این طرف و آن طرف می رفتند. احسان لحظه ای زد نگاهش را میان جمعیت گرداند و زیر لب غرید: «اینجا که نیستند» فاطمه وسیما که برای در امان ماندن ضربه های جمعیت پشت سر احسان به یکدیگر چسبیده بودند ،نگران و پریشان به دنبال همسرانشان به اطراف می چرخیدند و هرکدام لبها را به زمزمه دعایی می جنباند. ناگهان فاطمه فریاد زد: «حسین» سیما و احسان به طرف او برگشتند و رد نگاهش را دنبال کردند و حجت و حسین (همسر فاطمه) را لابلای جمعیت دیدند. احسان دست بلند کرد و صدای شان زد. آن دو نیز با شنیدن صدای او همچو غواصانی جمعیت را شکافتند و به زحمت خود را جلو کشیدند.حجت فرصت هیچ گفت‌وگوی نداد و بی هیچ حرفی آنها را به دنبال خود کشید.از میان جمعیت گذشت و مقابل در اتوبوسی که آماده حرکت بود ایستاد. _معطل نکنید براتون دوتا جا گرفتم احسان هم همون وسط اتوبوس میشینه. صدای راننده گفتگوی آنها را برید: «معطل نکن آقا داریم راه می افتیم» 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
15.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 گریه‌های فرزند خردسال شهید فلاحی در فراق پدر در مراسم تشییع صبح امروز.... 🔹همین اشک های دختر شهید برای یک دنیا شرمندگی ما کافیه 😭😭 صادق فلاحی 🍃🌷🍃🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷 پیش از عملیات کربلای 5 بود. قرار شد با حاج اسکندر برای آوردن وسائل آبی و غواصی به تهران برویم. گفت: من دیگر واقعاً آماده شدم شما آماده نیستید؟ گفتم: نه، آماده برای چی؟ گفت: یک اورکت سپاه دست پدرم بود، رفتم بازار یک اورکت خریدم به او دادم و اورکت سپاه را خودم پوشیدم. وصیت کردم زمینی که دارم، کوره آجرپزی ام و مقدار پولی را که دارم بین فرزندانم تقسیم کنند. شما چه کار کردید، آماده نشدید! حرف هایش را نمی فهمیدم، اما دلم به شور افتاده بود، کلامش بوی رفتن می داد. تا برسیم تهران مرتب می گفت: بصیری، من آماده شده ام، شما آماده نشدی؟ گفتم: نه! ادامه داد: خانه ام را هم دادم به همسرم که بعد از من بی خانه نماند. وصیت را هم کردم. کارهایمان را انجام دادیم و به اهواز رفتیم. بعد هم به شلمچه. دیدم یک کلاش و مقداری فشنگ دارد. گفت: دیگه شما با من نیایید. گفتم: چرا، همه این راه را با هم شروع کردیم. گفت: نه تو بمان. من کارهایم را انجام داده ام، آماده شدم، دیگر بود و نبودم فرقی نمی کند. به بچه ها گفته ام بعد از من چه بکنند، اما شما آماده نشدید. رفت. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
همیشه رو دوتا چیز خیلی حساس بود:) موهــاش.. مـوتـورش... وقتی که داشت اعزام میشد موهاشو تراشید.. موتورش رو هم به رفیقش بخشید:)) :)💔 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰 | 🔻گریه برا امام حسین 🌟چشمانش مجروح شد و منتقلش کردن تهران، محسن بعد از اینکه دکتر چشماش رو معاینه کرد، پرسید: آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟ می تونم دوباره با این چشم گریه کنم؟ دکتر پرسید : برا چی این سوال و میپرسی پسر جون ؟ محسن گفت: چشمی که برای امام حسین (ع) گریه نکنه، به درد من نمی خوره... 📚برشی از زندگی شهید محسن درودی 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
تشییع پیکر مطهر شهید خلبان صادق فلاحی 🔹شهید سانحه تبریز... 🔻🔻🔻 فردا . استان فارس، شهرستان مرودشت 🔺🔺🔺 شادی روح شهید
🔰 فرازی‌ از شهید: خدایا! می‌دانم که تـو، مشتری جان و خون کسانی هستی که از مال و فرزند و لذت‌های دنیوی می‌گذرند و به سوی تو می‌آیند .... شهید 🌷 شهدایی🌙 🍂🍁🍃🍂🍁 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱‌گاهی باید مکث کرد، روی لبخندهایتان نگاه هایتان... هرکدامشان پیامی دارند ✨که می تواند نجات دهنده ی حال وروز این روزهایمان باشد ...🍃 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashira
🍃🌷 آقا محمد خوب فهمیده بود که مقام شهادت را فقط به مخلصـین می دهند. در منطقه شلمچه، قبل از اذان صبح که همه خواب بودند از خواب بلند می شد و شروع به تمیز کردن محوطه می کرد تا زائرین شهدا، ظاهر منطقه را مثل باطنش پاک ببینند.... 💔 محمد مسرور شهادت: ۹۴/۱۱/۱۶ • شهادت: نبل والزهراء 🍃🌷🍃🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. حسین رو به همسرش فاطمه کرد و گفت مواظب خودتون باشین . مواظب سیما هم باش هرچه باشد تا مدتی توی منطقه بودی.. سیما بقیه حرف های او را شنید نگاه در نگاه حجت که زیر لایه ای از گرد و خاک پوشیده شده بود: _اگه میشد شما دوتا هم میومدین خوب میشد.. حجت نگاه از نگاه او گرفت و همان طور که با رفت و آمد جمعیت پشت سرش این پا و آن پا می شد گفت: من باید اینجا بمونم... سیما شتابزده حرف او را برید _مگه دیگران نیستند .این همه نیرو توی پادگانه.. حجت لبخندی زد و مهربانانه او را نگاه کرد. _اگر همه بخوان مثل تو فکر کنم که دیگه کسی باقی نمیمونه ما هم مثل آنها. انشالله به زودی همدیگر را می بینیم. صدای راننده که با عصبانیت فریاد می‌زد آنها را به خود آورد: _یالا سوار شید آقا بزار سوار شن..الان دوباره سر و کله هواپیماها پیدا میشه.. حسین رو به احسان کرد: «اول خدا دوم خدا سوم خدا بعدش هم تو مواظبشون باش. احسان بغضی را که در حنجره اش نشسته بود خاموش کرد و نگاه ترش را در نگاه او دو و دستش را برای خداحافظی دراز کرد. آنگاه روبه‌رو حجت کرد لحظه دو برادر به یکدیگر خیره شدند بی هیچ حرفی یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتند و لحظاتی بعد همانطور خاموش از هم جدا شدند. سیما و فاطمه و به دنبالشان احسان پا در رکاب اتوبوس گذاشتن اتوبوس نادری کرد و آرام آرام از میان جمعیت راه باز کرد و دقیقه‌ای بعد از مقابل نگاه حجت و حسین ناپدید شد. _یه نامه داریم خانم. سیما انگار از خوابی هزار ساله بیدار شده باشد ، رشته افکارش پاره شد و گیج و مبهوت به پرستار چشم دوخت. _چی شده؟! _هیچی خانم خبر خوش دارم مشتولوق بدین! _باشه چشم حالا چه خبر شده؟! پرستار دستش را که در پشت سر پنهان کرده بود جلو آورد و پاکت نامه مقابل صورت سیما گرفت. _نامه دارین از منطقه امده. سیمان نوزاد را روی تخت خواب آن باشد تا پاکت نامه را گرفته و با دستانی لرزان از آن را باز کرد و یکباره بوی گلهای محمدی فضای اتاق را انباشت.پرستار حرکات او را از نظر گذران و از اتاق خارج شد.سیما به آرامی پاکت را وارونه کرده و گلبرگ های گل محمدی درون آن را روی تخت زهرا ریخت. سپس از درون پاکت یک قرآن کوچک به همراه نامه حجت را درآورد. قرآن را با سنجاق به قندان زهرا بست و آنگاه آسوده شروع به خواندن نامه کرد. خورشید غروب می کرد و برای صدمین بار نامه را برای زهرا خواند .هرچند که به خوابی عمیق فرو رفته بود. گویی کلام پدر در گوشش بهترین لالایی دنیا بود. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽همسر شهید: به شهید گفتم ۴تا بچه داری، نرو! گفت مگه امام حسین علیه‌السلام نرفتند! مگه..💔 ┄┅─✵🕊✵─┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷 شب قبل عملیات کربلای 5 شروع شده بود و بچه های خط شکن لشکر 19 فجر دژ مرزی شلمچه را تصرف کرده و دروازه ورود به عملیات کربلای 5 را باز کرده بودند. حاج اسکندر را قبل از آبگرفتگی دیدم. گفتم: حاجی این دفعه دیگه حلوات را می خورم! خیلی جدی و مهربان گفت: ان شاالله، هرچی خدا بخواد! با هم از روی دژ مرزی عبور کردیم. گفت: نادری، بچه ها هرچی خواستن بده بره، این ها معلوم نیست تا ساعت دیگه زنده باشن، نکنه چیزی بخوان و کوتاهی کنی! حاج اسکندر لبه خاکریز می رفت که گلوله تانکی کنارش خورد و منفجر شد. از موج انفجار من هم به سمتی پرت شدم. ترکشی به پهلوی حاج اسکندر خورده بود، ترکشی هم به شقیقه راستش. هنوز نفس می کشید. کنارش نشستم. به چشمانش خیره شدم و بی اختیار لبم به خنده باز شد. یعنی دیدی این بار حلوات را خوردم! لبخندی روی صورت خونینش نشست. پلک هایش را بهم نزدیک کرد یعنی آره... نفسش رفت.کاش آخرین لحظه نخندیده بودم. من ماندم و ندامت آن آخرین لبخندم. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید